next page

fehrest page

back page

در نـهـج البلاغه آمده است كه اميرالمؤ منين با آنها درباره اين مساءله مباحثه كرد و با ادله مـتـقنى نظريه آنها را باطل ساخت خوارج بعد از حضرت امير نيز بر ضد خلفاى زمان ، و اهـل امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكر و اهل تكفير و تفسيق بودند. چون غالب خلفا مرتكب گـنـاهـان كبيره مى شدند طبعا خوارج آنها را كافر مى دانستند و به همين جهت خوارج همواره در قطب مخالف سياستهاى حاكم قرار داشتند.
مـرتكب كبيره (خوارج (554)) را از دين اسلام خارج دانستند. نتيجه اين شد كه فقط خودشان ، اين مقدسها در دنيا مسلمانند، (گوئى مى گفتند) در زير اين قبه آسمان غير از مـا ديـگـر مـسـلمـانـى وجـود نـدارد. و يـك سـلسـله اصول ديگر كه براى خودشان ساختند.
چـون يـكـى از اصـول خـوارج ايـن بـود كـه امـر بـه معروف و نهى از منكر واجب است و هيچ شـرطـى هـم نـدارد و در مـقابل هر امام جائرى بايد قيام كرد و على (عليه السلام ) را جزء كـفـار مـى دانـسـتـنـد، گـفتند: پس راهى نمانده غير از اين كه ما بايد عليه على قيام كنيم . نـاگـهـان در بـيـرون (شـهـر) خـيـمـه زدنـد و رسـما ياغى شدند. در ياغى شدنشان هم يك اصـول بـسـيـار خشك و خشنى را پيروى مى كردند، مى گفتند: ديگران مسلمان نيستند، چون ديگران مسلمان نيستند از آنها نمى توانيم زن بگيريم و به آنها نبايد زن بدهيم ، ذبايح آنـهـا-يعنى گوشتى كه آنها ذبح مى كنند - حرام است ، از قصابى آنها نبايد بخريم ، و بالاتر اين كه كشتن زنان و اطفال آنها جايز است .
آمـدنـد بـيـرون (شـهـر). چـون كـه هـمـه مـردم ديـگـر را جـايـزالقتل مى دانستند شروع كردند به كشتار و غارت كردن . وضع عجيبى شد. يكى از صـحـابـه پـيـغمبر با زنش مى گذشت در حالى كه آن زن حامله بود. از او خواستند كه از عـلى تـبـرى بـجويد. اين كار را نكرد. كشتندش ، شكم زنش را هم با نيزه دريدند، گفتند: شـمـا كافريد. و همين ها از كنار يك نخلستان مى گذشتند (نخلستان متعلق به كسى بوده كـه مال او را محترم مى دانستند) يكى از اينها دست برد و يك خرما به دهانش گذاشت . چنان به او نهيب زدند كه خدا مى داند. گفتند: به مال برادر مسلمانت تجاوز مى كنى ؟!
ريشه اصلى (555) خارجى گرى را (در) چند چيز مى توان بيان كرد...:
1. تـكـفـيـر عـلى و عثمان و معاويه و اصحاب جمل و اصحاب تحكيم - كسانى كه به حكميت رضا دهند - عموما، مگر آنان كه به حكميت راءى داده و سپس توبه كرده اند.
2. تكفير كسانى كه قائل به كفر على و عثمان و ديگران كه يادآور شديم نباشند.
3. ايمان تنها عقيده قلبى نيست ، بلكه عمل به اوامر و ترك نواهى جزء ايمان است . ايمان امر مركبى است از اعتقاد و عمل .
4. وجـوب بـلاشـرط شـورش بر والى و امام ستمگر. مى گفتند: امر به معروف و نهى از مـنـكـر، مـشـروط بـه چـيـزى نـيـسـت و در هـمـه جـا بدون استثنا بايد اين دستور الهى انجام گيرد...(556)
عقيده خوارج در باب خلافت
تـنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقى مى شود، تئورى آنان در باب خلافت بود. انديشه اى دموكرات مآبانه داشتند. مى گفتند:
خـلافـت بـايـد بـا انتخاب آزاد انجام گيرد و شايسته ترين افراد كسى است كه از لحاظ ايـمـان و تـقـوا صـلاحـيـت داشـتـه بـاشـد خـواه از قـريـش بـاشـد يـا غـيـر قـريـش ، از قبائل برجسته و نامى باشد يا از قبائل گمنام و عقب افتاده ، عرب باشد و يا غير عرب .
آنگاه پس از انتخاب و اتمام بيعت اگر خلاف مصالح جامعه اسلامى گام برداشت از خلافت عزل مى شود و اگر ابا كرد بايد با او پيكار كرد تا كشته شود.(557)
ايـنـها در باب خلافت در مقابل شيعه قرار گرفته اند كه مى گويد: ((خلافت امرى است الهى و خليفه بايد تنها از جانب خدا تعيين گردد.))
و هـم در مـقـابـل اهـل سنت قرار دارند كه مى گويند:((خلافت تنها از آن ، قريش است و به جمله انما الائمة من قريش تمسك مى جويند.))
طـاهرا نظريه آنان در باب خلافت ، چيزى نيست كه در اولين مرحله پيدايش ‍ خويش به آن رسـيده باشند بلكه آن چنان كه شعار معروفشان لا حكم الا الله حكايت مى كـنـد و از نـهـج البـلاغـه (558) نـيـز اسـتـفـاده مـى شـود در ابـتـدا قـائل بـوده انـد كـه مـردم و اجـتماع ، احتياجى به امام و حكومت ندارند و مردم خود بايد به كتاب خدا عمل كنند. اما بعد، از اين عقيده رجوع كردند و خود با عبدالله بن وهب راسبى بيعت كردند.(559)
عقيده خوارج درباره خلفا
خـلافـت ابـوبـكـر و عـمـر را صـحـيـح مـى دانـسـتـنـد بـه ايـن خـيـال كـه آن دو نـفر از روى انتخاب صحيحى به خلافت رسيده اند و از مسير مصالح نيز تـغـيـيـر نكرده و خلافى را مرتكب نشده اند انتخاب عثمان و على را نيز صحيح مى دانستند مـنـتـهـى مـى گـفتند: عثمان از اواخر سال ششم خلافتش ، تغيير مسير داده و مصالح مسلمين را نـاديـده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است كافر گشته و واجب القـتـل بـوده اسـت ، و على چون مسئله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه نكرده است او نيز كـافـر گـشـتـه و واجـب القـتـل بـوده اسـت و لذا از خـلافـت عـثـمـان از سال هفتم و از خلافت على بعد از تحكيم تبرى مى جستند.(560)
از ساير خلفا نيز بيزارى مى جستند و هميشه با آنان در پيكار بودند.
مميزات خوارج (561)
روحـيـه خـوارج ، روحيه خاصى است . آنها تركيبى از زشتى و زيبائى بودن و در مجموع بـه نحوى بودند كه در نهايت امر در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصيت على آنها را ((دفع )) كرد نه ((جذب )).
مـا هم جنبه هاى مثبت و زيبا و هم جنبه هاى منفى و نازيباى روحيه آنها را كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه وحشتناك كرد ذكر مى كنيم :
1. روحـيـه اى مـبـارزه گـر و فـداكـار داشـتـند و در راه عقيده و ايده خويش ‍ سرسختانه مى كـوشـيـدند. در تاريخ خوارج فداكاريهائى را مى بينيم كه در تاريخ زندگى بشر كم نظير است ، و اين فداكارى و از خودگذشتگى ، آنان را شجاع و نيرومند پرورده بود.
ابن عبدربه درباره آنان مى گويد:
و ليـس فى الافراق كلها اءشد بصائرمن من الخوارج ، و لا اءشد اجتهادا، و لا اءوطن اءنـفـسـا عـلى المـوت مـنـهـم الذى طـعـن فـاءنـفـذه الرمـح فجعل يسعى الى قاتله و يقول : و عجلت اليك رب لترضى (562).
در تـمـام فرقه هاى معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آماده تر براى مرگ از آنها يـافـت نـمـى شد. يكى از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او كارگر افتاده بود، به سوى قاتلش پيش مى رفت و مى گفت : خدايا! به سوى تو مى شتابم تا خشنود شوى .
معاويه شخصى را به دنبال پـسـرش كـه خـارجـى بود فرستاد او را برگرداند.پدر نتوانست فرزند را از تصميمش مـنـصـرف كند. عاقبت گفت : فرزندم ! خواهم رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را بـبـيـنى و مهر پدرى تو بجنبد و دست بردارى . گفت : به خدا قسم من به ضربتى سخت مشتاقترم تا به فرزندم .(563)
2. مـردمـى عـبـادت پـيـشـه و مـتـنـسـك بـودنـد. شـبـهـا را بـه عـبـادت مـى گـذرانـدند. بى مـيـل به دنيا و زخارف آن بودند. وقتى على ، ابن عباس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد، ابن عباس پس از بازگشتن ، آنها را چنين توصيف كرد:
لهـم جـبـاة قـرحـة لطـول السـجـود، و اءيـد كـثـفـنـات الابل ، عليهم قمص مرحضة و هم مشمرون .
دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانى هايشان پينه بسته است . دستها را از بس روى زمـيـنـهـاى خـشك و سوزان گذاشته اند و در مقابل حق به خاك افتاده اند همچون پاهاى شتر سفت شده است . پيراهن هاى كهنه و مندرسى به تن كرده اند اما مردمى مصمم و قاطع .
خـوارج بـه احكام به اسلامى و ظواهر اسلام سخت پاينده بودند. دست به آنچه خود آن را گـنـاه مـى دانـسـتـنـد نمى زدند. آنها از خود معيارها داشتند و با آن معيارها خلافى را مرتكب نمى شدند و از كسى كه دست به گناهى مى زد بيزار بودند. زياد بن ابيه يكى از آنان را كشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد. گفت : نه روز برايش غذائى بردم و نـه شـب بـرايـش ‍ فـراشـى گـسـتـردم . روز را روزه بـود و شـب را بـه عـبـادت مـى گذرانيد.(564)
هـر گـامـى كـه بـر مـى داشـتـنـد از عـقـيـده مـنـشـاء مـى گـرفـت و در تـمـام افعال مسلكى بودند. در راه پيشبرد عقائد خود مى كوشيدند.
على (عليه السلام ) درباره آنان مى فرمايد:
لا تـقـتـلوا الخـوارج بـعـدى فـليـس مـن طـلب الحـق فـاءخـطـاه كـمـن طـلب الباطل فاءدركه .(565)
خـوارج را از پـس مـن ديـگر نكشيد، زيرا آن كس كه حق را مى جويد و خطا رود همانند آن كس نيست كه باطل را مى جويد و آن را مى يابد.
يـعـنـى ايـنها با اصحاب معاويه تفاوت دارند. اينها حق را مى خواهند ولى در اشتباه افتاده انـد امـا آنـهـا از اول حـقـه بـاز بـوده انـد و مـسـيـرشـان مـسـيـر باطل بوده است . بعد از اين اگر اينها را بكشيد به نفع معاويه است كه از اينها بدتر و خطرناكتر است .
قبل از آنكه ساير خصيصه هاى خوارج را بيان كنيم لازم است يك نكته را در اينجا كه سخن از قـدس و تـقـوا و زاهـد مآبى خوارج است يادآورى كنيم ، و آن اين كه يكى از شگفتى ها و بـرجـستگى ها و فوق العادگى هاى تاريخ زندگى على كه مانندى براى آن نمى توان پيدا كرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشكه هاى متحجر مغرور است .
عـلى بـر روى مـردمـى ايـن چـنـيـن ظـاهرالصلاح و قيافه هاى حق به جانب ، ژنده پوش ، و عبادت پيشه ، شمشير كشيد و هم را از دم شمشير گذرانده است .
ما اگر به جاى اصحاب او بوديم و قيافه هاى آن چنانى را مى ديديم مسلما احساساتمان بـرانـگـيـخته مى شد و على را به اعتراض مى گرفتيم كه آخر شمشير به روى اين چنين مردمى كشيدن ؟!
از درسهاى بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا، و جهان اسلام عموما، همين داستان خوارج است . على خود به اهميت و فوق العادگى كار خود از اين جهت واقف است و آن را بازگو مى كند. مى گويد:
فـانـى فـقـات عين الفتنة ، و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها، و اشتد كلبها(566).
چـشـم اين فتنه را من در آوردم . غير از من احدى جراءت چنين كارى را نداشت پس از آنكه موج درياى تاريكى و شبهه ناكى آن بالا گرفته بود و ((هارى )) آن فزونى يافته بود.
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) دو تعبير جالب دارد در اينجا:
يكى شبه ناكى و ترديدآورى اين جريان . وضع قدس و تقواى ظاهرى خوارج طورى بود كه هر مؤ من نافذالايمانى را به ترديد وا مى داشت . از اين جهت يك جو تاريك و مبهم و يك فضاى پر از اشك و دودلى به وجود آمده بود.
تـعـبـيـر ديـگر اين است كه حالت اين خشكه مقدسان را به ((كلب )) تشبيه مى كند. كلب يـعـنـى هارى . هارى همان ديوانگى است كه در سگ پيدا مى شود. به هر كس مى رسد گاز مـى زنـد و اتـفـاقـا حـامل يك بيمارى (ميكروب ) مسرى است . نيش سگ به بدن هر انسان يا حيوانى فرو رود از لعاب دهان آن چيزى وارد خون انسان يا حيوان بشود آن انسان يا حيوان هـم پـس از چـنـدى بـه هـمـان بـيمارى مبتلا مى گردد. او هم هار مى شود و گاز مى گيرد و ديگران را هار مى كند. اگر اين وضع ادامه پيدا كند، فوق العاده خطرناك مى گردد.
ايـن اسـت كـه خـردمـنـدان بـلافـاصـله سـگ هـار را اعـدام مـى كـنـنـد كـه لااقل ديگران از خطر هارى نجات يابند.
عـلى (عـليـه السـلام ) مـى فـرمـايـد: ايـنـهـا حكم سگ هار را پيدا كرده بودند، چاره پذير نبودند، مى گزيدند و مبتلا مى كردند و مرتب بر عدد هارها مى افزودند.
واى بـه حـال جـامـعـه مـسـلمـيـن از آن وقـت كـه گـروهـى خـشـكـه مـقـدس يـك دنـده جـاهـل بى خبر، پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند. چه قدرتى مى تواند در مـقـابـل ايـن مـارهـاى افـسـون ناپذير ايستادگى كند؟ كدام روح قوى و نيرومند است كه در مـقـابـل ايـن قـيـافـه هـاى زهد و تقوا تكان نخورد؟ كدام دست است كه بخواهد براى فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود نلرزد؟...
غـيـر از عـلى و بـصـيـرت عـلى و ايـمـان نـافـذ عـلى احـدى از مـسـلمـانـان مـعـتـقـد به خدا و رسول و قيامت به خود جراءت نمى داد كه بر روى اينها شمشير بكشد.
اين گونه كسان را تنها افراد غير معتقد به خدا و اسلام جراءت مى كنند بكشند، نه افراد معتقد و مؤ من معمولى .
ايـن اسـت كه على به عنوان يك افتخار بزرگ براى خود مى گويد: اين من بودم ، و تنها مـن بـودم كـه خـطـر بـزرگى كه از ناحيه اين خشكه مقدسان به اسلام متوجه مى شد درك كـردم . پـيـشـانـيـهـاى پـيـنـه بـسـتـه ايـنـها و جامه هاى زاهد مآبانه شان و زبانهاى دائم الذكرشان و حتى اعتقاد محكم و پابرجايشان نتوانست مانع بصيرت من گردد. من بودم كه فـهـمـيـدم اگـر ايـنها پا بگيرند همه را به درد خود مبتلا خواهند كرد و جهان اسلام را به جمود و ظاهر گرايى و تقشر و تحجرى خواهند كشانيد كه كمر اسلام خم شود. مگر نه اين اسـت كـه پـيـغـمـبـر فـرمـود: ((دو دسـتـه (كـمـر) مـرا شـكـسـتـنـد: عـالم لاابـالى ، و جاهل مقدس مآب )).
على مى خواهد بگويد: اگر مبنا نهضت خارجى گرى در دنياى اسلام مبارزه نمى كردم ديگر كـسـى پـيـدا نـمـى شـد كـه جـراءت كـند اين چنين مبارزه كند. غير از من كسى نبود كه ببيند جـمـعـيـتـى پـيـشـانـيـشـان از كـثـرت عـبـادت پـيـنـه بسته ، مردمى مسلكى و دينى اما در عين حال سد راه اسلام ، مردمى كه خودشان خيال مى كنند به نفع اسلام كار مى كنند اما در حقيقت دشـمـن واقـعـى اسـلامـنـد، و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد. من اين كار را كردم .
عمل على راه خلفا و حكام بعدى را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند. سربازان اسلامى نيز بدون چون و چرا پيروى مى كردند كه على با آنان جنگيده است ، و در حـقـيقت سيره على راه را براى ديگران نيز باز كرد كه بى پروا بتوانند با يك جمعيت ظاهرالصلاح مقدس مآب ديندار ولى احمق پيكار كنند.
3. خوارج مردمى جاهل و نادان بودند. در اثر جهالت و نادانى حقايق را نمى فهميدند و بد تـفسير مى كردند و اين كج فهمى ها كم كم براى آنان به صورت يك مذهب و آئينى در آمد كـه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن از خويش بروز مى دادند. در ابتدا فريضه اسـلامـى نـهـى از مـنـكـر، آنـان را بـه صـورت حـزبـى شكل داد كه تنها هدفشان احياى يك سنت اسلامى بود.
4. مردمى (567)تنگ نظر و كوته ديد بودند. در افقى بسيار پست فكر مى كـردنـد. اسـلام و مـسلمانى را در چهار ديوارى انديشه هاى محدود خود محصور كرده بودند. مانند همه كوته نظران ديگر، مدعى بودند كه همه بد مى فهمند و يا اصلا نمى فهمند و هـمـگـان راه خـطـا مـى رونـد و هـمـه جـهـنـمـى هـسـتـنـد. ايـن گـونـه كـوتـه نـظـران اول كـارى كـه مـى كـنـنـد اين است كه تنگ نظرى خود را به صورت يك عقيده دينى در مى آورند، رحمت خدا را محدود مى كند، خداوند را همواره بر كرسى غضب مى نشانند و منتظر اين كه از بنده اش لغزشى پيدا شود و به عذاب ابد كشيده شود...
تـنـگ نـظـرى مـذهـبـى از خـصيصه هاى خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه اسلامى مى بينيم . اين همان است كه گفتيم ؛ خوارج شعارشان از بين رفته و مرده است اما روح مذهبشان كم و بيش در ميان بعضى افراد و طبقات هم چنان زنده و باقى است ...
به هر حال ، يكى از مشخصات و مميزات خارج تنگ نظرى و كوته بينى آنها بود كه همه را بـى ديـن و لامـذهـب مـى خـوانـدنـد. عـلى ، (عـليـه السـلام ) عليه اين كوته نظرى آنان اسـتـدلال كـرد كـه ايـن ، چـه فـكـر غـلطـى اسـت كـه دنبال مى كنيد؟ فرمود:
پـيـغـمـبـر جـانـى را سـيـاسـت مـى كـرد و سـپـس بـر جـنـازه او نـمـاز مـى خـوانـد و حـال آنـكـه اگر ارتكاب كبيره موجب كفر بود پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمى خواند زيرا بـر جـنـازه كـافـر نـمـاز خـوانـد جـايـز نـيـسـت و قـرآن از آن نـهـى كـرده اسـت .(568)شـرابـخـوار را حـد زد و دسـت دزد را بـريـد و زنـاكـار غـيـرمـحـصن را تـازيـانـه زد و بـعـد هـمـه را در جـرگـه مـسـلمـانـهـا راه داد و سـهـمـشـان را از بـيـت المـال قـطـع نـكـرد و آنـان بـا مسلمانان ديگر ازدواج كردند. پيغمبر مجازات اسلامى را در حقشان جارى كرد اما اسمشان را از اسامى مسلمانها بيرون نبرد.(569)
فرمود:
فـرض كـنـيـد مـن خـطـا كـردم و در اثـر آن ، كافر گشتم ديگر چرا تمام جامعه اسلامى را تـكـفـير مى كنيد؟ مگر گمراهى و ظلال كسى موجب مى گردد كه ديگران نيز در گمراهى و خـطـا بـاشـنـد و مـورد مؤ اخذه قرار گيرند؟! چرا شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بى گـنـاه و گـنـاهـكـار - بـه نـظـر خـودتـان - هـر دو را از دم شـمـشـيـر مـى گذرانيد؟!(570)
در ايـنـجا اميرالمؤ منين از دو نظر بر آنان عيب مى گيرد و دافعه او از دو سو آنان را دفع مـى كـند: يكى از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز تعميم داده اند و او را به مؤ اخذه گرفته اند. و ديگرى از اين نظر كه ارتكاب گناه را موجب كفر و خروج از اسلام دانسته يـعـنـى دائره اسـلام را مـحـدود گـرفـتـه اند كه هر كه پا از حدود برخى مقررات بيرون گذاشت از اسلام بيرون رفته است .
عـلى در ايـنـجـا تنگ نظرى و كوته بينى را محكوم كرده و در حقيقت پيكار على با خوارج ، پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد، زيرا اگر افراد اين چنين فكر نمى كردند على نيز اين چنين با آنها رفتار نمى كرد. خونشان را ريخت تا با مرگشان آن انديشه ها نيز بميرد، قرآن درست فهميده شود و مسلمانان ، اسلام و قرآن را آن چنان ببينند كه هست و قانونگزارش ‍ خواسته است .
در اثـر كـوتـه بـيـنـى و كـج فـهـمـى بـود كـه از سـيـاسـت قـرآن بـه نـيـزه كـردن گول خوردند و بزرگترين خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را كه مى رفت تـا ريـشـه نـفـاقـهـا را بـر كـند و معاويه و افكار او را براى هميشه نابود سازد، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن ، چه حوادث شومى كه بر جامعه اسلامى رو آورد؟
حـوادثـى (571)كـه بـر عـالم اسـلام رو آورد آنـچه در ارزيابى بيشتر جلب تـوجـه مـى كـنـد ضربه هاى روحى و معنوى كه برمسلمين وارد آمد. قرآن كريم زير بناى دعـوت اسـلامـى را بـر بـصـيـرت و تـفـكـر قـرار داده بـود و قـرآن خـود راه اجـتهاد و درك عقل را براى مردم باز گذاشته بود.
فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين (572).
پس چرا از هر گروهى از ايشان دسته اى كوچ نمى كنند تا در دين تفقه كنند؟
درك سـاده چـيـزى را ((تـفـقـه در آن )) نـمـى گـويـنـد. بـلكـه تـفـقـه ، درك بـا اعمال نظر و بصيرت است .
ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا(573).
اگـر تـقـواى الهـى داشـته باشيد خدا در جان شما نورى قرار مى دهد كه مايه تشخيص و تميز شما باشد.
والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. (574)
آنانكه در راه ما كوشش كنند ما راههاى خود را به آنها مى نمايانيم .
خـوارج درسـت در مـقـابـل ايـن طرز تعليم قرآنى كه مى خواست فقه اسلامى براى هميشه مـتـحـرك و زنـده بـمـانـد جـمـود و ركـود را آغاز كردند، معارف اسلامى را مرده و ساكن درك كردند و شكل و صورتها را نيز به داخل اسلام كشاندند.
اسـلام هـرگـز بـه شـكل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است . تعليمات اسلامى همه متوجه روح و معنى ، و راهى است كه بشر به آن هدفها و معانى مى رساند. اسلام هدفها و معانى و ارائه طريقه رسيدن به آن هدفها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اين امـر آزاد گـذاشـته است و به اين وسيله از هر گونه تصادمى با توسعه تمدن و فرهنگ پرهيز كرده است .
در اسـلام يـك وسـيـله مـادى و يك شكل ظاهرى نمى توان يافت كه جنبه ((تقدس )) داشته بـاشـد و مـسـلمـان وظـيفه خود بداند كه آن شكل و ظاهر را حفظ نمايد. از اين رو، پرهيز از تـصادم با مظاهر توسعه علم و تمدن ، يكى از جهاتى است كه كار انطباق اين دين را با مقتضيات زمان آسان كرده و مانع بزرگ جاويد ماندن را از ميان بر مى دارد.
ايـن هـمـان درهـم آمـيـخـتـن تـعـقـل و ديـن اسـت . از طـرفـى اصـول را ثـابـت و پـايـدار گرفته و از طرفى آن را از شكلها جدا كرده است . كليات را بـه دسـت داده اسـت . ايـن كـليـات مظاهر گوناگونى دارند و تغيير مظاهر، حقيقت را تغيير نمى دهد.
امـا تـطـبـيـق بـر مـظـاهر و مصاديق خود هم آن قدر ساده نيست كه كار همه كس ‍ باشد بلكه نيازمند دركى عميق و فهمى صحيح است و خوارج مردمى جامد فكر بودند و ماوراء آنچه مى شـنـيـدنـد يـاراى درك نـداشتند و لذا وقتى اميرالمؤ منين ، ابن عباس را فرستاد تا با آنها احتجاج كند به وى گفت :
لا تـخـاصـمـهـم بـالقـرآن ، فـان القـرآن حـمـال ذو وجـوه ، تـقـول و يـقـولون ، و لكـن حـاجـجـهـم بـالسـنـة ، فـانـهـم لن يـجـدوا عـنـهـا محيصا(575).
بـا قـرآن بـا آنان استدلال مكن زيرا كه قرآن احتمالات و توجيهات بسيار مى پذيرد، تو مـى گـوئى و آنـان مـى گـويـنـد، و لكـن بـا سنت و سخنان پيغمبر، با آنان سخن بگو و استدلال كن كه صريح است و از آن راه فرارى ندارند.
يـعـنـى قـرآن كـليـات اسـت . در مـقـام احـتـجـاج ، آنـهـا چـيـزى را مـصـداق مـى گـيـرنـد و استدلال مى كنند و تو نيز چيز ديگرى را، و اين در مقام محاجه و مجادله قهرا نتيجه ، بخش نـيـسـت . آنـان ، آن مـقـدار درك نـدارد كـه بـتوانند از حقايق قرآن چيزى بفهمند و آنها را با مـصـاديـق راستينش تطبيق دهند بلكه با آنان با سنت سخن بگو كه جزئى است و دست روى مـصـداق گذاشته است . در اينجا حضرت به جمود و خشك مغزى آنان در عين تدينشان اشاره كرده است كه نمايشگر انفكاك تعقل از تدين است .
خـوارج تـنـهـا زائيـده جـهـالت و ركـود فـكـرى بـودنـد. آنـهـا قـدرت تـجـزيـه و تـحـليـل نـداشـتـنـد و نـمـى تـوانـسـتـنـد كـلى را از مـصـداق جـدا كـنـنـد. خـيـال مـى كـردنـد وقـتـى حـكـمـيـت در مـوردى اشـتـبـاه بـوده اسـت ديـگـر اسـاس آن بـاطـل و نـادرسـت اسـت و حـال آنكه ممكن است اساس آن محكم و صحيح باشد اما اجراء آن در موردى ناروا باشد. و لذا در داستان تحكيم سه مرحله را مى بينيم :
1. عـلى بـه شـهـادت تاريخ ، راضى به حكميت نبود، پيشنهاد اصحاب معاويه را ((مكيده )) و ((غدر)) مى دانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و پافشارى مى كرد.
2. مـى گفت : اگر بناست شوراى تحكيم تشكيل شود، ابوموسى مرد بى تدبيرى است و صلاحيت اين كار را ندارد، بايست شخصى صالحى را انتخاب كرد و خودش ابن عباس و يا مالك اشتر را پيشنهاد مى كرد.
3. اصل حكميت صحيح است و خطا نيست . در اينجا نيز على اصرار داشت .
ابوالعباس مبرد در ((الكامل فى اللغة والادب )) ج 2، ص 134 مى گويد:
عـلى شـخـصـا با خوارج محاجه كرد و به آنان گفت : شما به خدا سوگند! آيا هيچ كس از شـمـا هـم چون من با تحكيم مخالف بود؟ گفتند: خدايا! تو شاهدى كه نه . گفت : آيا شما مـرا وادار نـكـرديـد كـه بـپـذيرم ؟ گفتند: خدايا! تو شاهدى كه چرا. گفت : پس چرا با من مخالفت مى كنيد و مرا طرد كرده ايد؟ گفتند: گناهى بزرگ مرتكب شده ايم و بايد توبه كنيم . ما توبه كرديم ، تو نيز توبه كن . گفت : استغفر الله من ذنب آنها هم كه در حدود شش هزار نفر بودند، برگشتند و گفتند كه على توبه كرد و ما منتظريم كـه فرمان دهد و به طرف شام حركت كنيم . اشعث بن قيس در محضر او آمد و گفت : مردم مى گـويـنـد: شـما تحكيم را گمراهى مى دانيد و پايدارى بر آن را كفر. حضرت منبر رفت و خـطـبـه خـواند و گفت : هر كس كه خيال مى كند من از تحكيم برگشته ام دروغ مى گويد: و هـركـس كـه آن را گـمـراهـى شـمرد خود گمراهتر است . خوارج نيز از مسجد بيرون آمدند و دوباره بر على شوريدند.
حـضـرت مـى فـرمـايـد ايـن مـورد اشـتـبـاه بوده است از اين نظر كه معاويه و اصحابش مى خـواسـتـنـد حـيـله كـنـنـد و از ايـن نـظـر كـه ابـومـوسـى نـالايـق مـى بـوده و مـن هـم از اول مـى گـفـتـم ، شـمـا نـپـذيـرفـتـيـد، و امـا ايـن دليـل نـيـسـت كـه اسـاس ‍ تـحـكـيـم باطل باشد.
از طـرفـى مـابـيـن حـكـومـت قـرآن و حـكـومـت افـراد مـردم فـرق نـمـى گـذاشـتـنـد. قـبـول حـكـومـت قـرآن ايـن اسـت كـه در حـادثـه اى بـه هـرچـه قـرآن پـيـش بينى كرده است عمل شود و اما قبول حكومت افرادى پيروى كردن از آراء و نظريات شخص آنان است و قرآن كـه خـود سـخـن نـمـى گـويـد: بـايـد حـقـايـق آن را بـا اعمال نظر به دست آورد و آن هم بدون افراد مردم امكان پذير نيست .
حضرت خود در اين باره مى فرمايد:
انـا لم نـحـكـم الرجـال ، و انـمـا حـكـمـنـا القـرآن . و هـذا القـرآن انـمـا هـو خـط مـسـطـور(576)بـيـن الدفـتـين ، لاينطق بلسان ، و لابد له من ترجمان ، و انما يـنـطق عنه الرجال . و لما دعانا القوم الى ان نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولى عن كتاب الله ، تعالى و قد قالى سبحانه :((فان تناززعتم فى شى ء فردوه الى الله و الرسـول ))(577)فـرده الى الله ان نـحـكـم بـكـتـابـه ، ورده الى الرسـول ان ناءخذ بسنته ، فاذا حكم بالصدق فى كتاب الله ، فنحن احق الناس به ، و ان حـكـم بـسـنـة رسـول الله صـلى الله عليه و آله ، فنحن اءولاهم (578)به (579).
ما حاكم قرار نداديم مردمان را بلكه قرآن را حاكم قرار داديم و اين قرآن خطوطى است كه در مـيـان جـلد قـرار گـرفـتـه اسـت ، بـا زبـان سخن نمى گويد: و بيان كننده لازم دارد و مـردانند كه از آن سخن مى گويند و چون اهل شام از ما خواستند كه قرآن را حاكم قرار دهيم مـا كـسـانـى نـبـوديـم كـه از قـرآن روگـردان بـاشـيـم و حـال آنكه خداوند سبحان خود در قرآن مى فرمايد: ((اگر در چيزى نزاع داشتيد آن را به خـدا و پيغمبرش برگردانيد)) رجوع به خدا اين است كه كتابش را حاكم قرار دهيم و به كتابش حكم كنيم و رجوع به پيغمبر اين است كه از سنتش پيروى كنيم . و اگر به راستى در كتاب خدا حكم شود ما سزاوارترين مردميم به آن و اگر به سنت پيغمبرش حكم شود، ما بدان اولى هستيم .
در ايـنـجـا اشـكـالى است كه مطابق اعتقاد شيعه و شخص ‍ اميرالمؤ منين ،(580) زمـامـدارى و امـامـت در اسـلام انـتـصـابـى و بـر طـبـق نـص اسـت پـس چـرا حـضـرت در مقابل حكميت تسليم شد و سپس ‍ سخت از آن دفاع مى كرد؟
جـواب ايـن اشـكال ما به خوبى از ذيل كلام امام مى فهميم ، زيرا هم چنان كه مى فرمايند: اگـر در قـرآن درسـت تـدبـر و قضاوت شود جز خلافت و امامت او را نتيجه نمى دهد و سنت پيغمبر نيز به همين منوال است .
نهج البلاغه (581)كتاب عجيبى است ، در هر جهت كتاب عجيبى است ، توحيدش عـجـيـب اسـت ، مـوعـظـه اش عـجـيـب اسـت ، دعـا و عـبـادتـش ‍ عـجـيـب اسـت ، تـحـليـل تـاريـخ زمـان خـودش هـم عـجـيـب اسـت . عـلى وقـتـى تـحـليـل مـى كـنـد مـعـاويـه را، تـحـليـل مـى كـنـد عـثـمـان را، تـحـليـل مـى كـنـد خـوارج را، تـحـليـل مـى كـنـد سـايـر جـريـانـهـا را، عـجـيـب تـحـليـل مى كند. از جمله ، على (عليه السلام ) درباره خوارج ... مى فرمايد... شما ابزار بسيار قاطعى هستيد در دست شيطانها.
ايـن راهـم تـوجـه داشـتـه بـاشـيـد كـه در زمـان عـلى (عـليـه السـلام ) يـك طـبـقـه مـنافق ، امـثـال عـمـروعـاص و مـعاويه پيدا شده بودند كه اينها عالم و دانا بودند و واقعيتها را مى دانستند، والله على را از ديگران بهتر مى شناختند. اين شهادت تاريخ است كه معاويه به عـلى ارادت داشـت و بـا او مـى جـنـگـيـد. (دنـيـاطـلبـى ، حرص ، عقده روحى داشتن ، از اينها غـافـل نـمـانـيـد) دليـلش ايـن اسـت بعد از شهادت على (عليه السلام ) هر كس از صحابه نـزديـك عـلى (نـزد او مى آمد) به او مى گفت : على را براى من توصيف كن . وقتى توصيف مـى كـردنـد اشـكـهـايـش جـارى مـى شـد و مـى گـفت : هيهات كه ديگر، روزگار مانند على ، انسانى را بياورد.
افـرادى بـودنـد مـثـل عـمـروعـاص كـه على و حكومت على را مى شناختند، هدفهاى على را مى دانـستند اما دنياطلبى امانشان نمى داد اين طبقه زيرك منافق هميشه از اين خشكه مقدسها به عـنـوان يـك تير براى زدن هدفهاى خودشان استفاده مى كردند، و اين جريان هميشه در دنيا ادامـه دارد، ايـن مـشـكـل بـزرگ عـلى هـمـيـشـه در دنيا هست ، هميشه منافق هست ، الآنش هم والله معاويه و عمروعاص هست ، در لباسهاى گوناگون ، و هميشه ابن ملجم ها و خشكه مقدسها و تـيـرهـايـى كـه ابـزار دسـت شـيـطـانـهـا مـى بـاشـنـد هـسـتـنـد، هـمـيـشـه آمـاده هـا بـراى گول خوردنها و تهمت زدنها هستند كه مثل على را بگويند كافر شد، مشرك شد.
خوارج ، مشكل اساسى على عليه السلام (582)
مشكل اساسى كه من مى خواهم عرض بكنم كه همه اينها مقدمه بود براى اين مطلب ؛ اين است : در زمـان پـيغمبر اكرم ، طبقه اى كه پيغمبر اكرم به وجود آورد صرفا يك طبقه اى نبود كـه يـك انـقلاب بپا شود و عده اى در زير يك پرچمى جمع بشوند؛ پيغمبر يك طبقه اى را تـعـليـم داد، مـتفقهشان كرد، قدم به قدم جلو آورد، تعليم و تربيت اسلامى را تدريجا در روح ايـنـهـا نفوذ داد؛ پيغمبر سيزده سال در مكه بود، انواع زجرها و شكنجه ها و رنجها از مـردم قـريـش مـتـحمل شد ولى همواره دستور به صبر مى داد، هر چه اصحاب مى گفتند: يا رسـول الله ! آخـر اجـازه دفـاع بـه مـا بـدهـيـد، مـا چـقـدر مـتحمل رنج بشويم ، چقدر از ما را اينها بكشند و زجركشمان كنند؟! چقدر ما را روى ريگهاى داغ حـجـاز بـخـوابـانـنـد و تـخـتـه سنگها را روى سينه هاى ما بگذارند، چقدر ما را شلاق بـزنـنـد؟! پيغمبر اجازه جهاد و دفاع نمى داد، در آخر فقط اجازه مهاجرت داد كه عده اى به حبشه مهاجرت كردند، و مهاجرت سودمندى هم بود...
بـنـابـراين تفاوتهاى ميان وضع على (عليه السلام ) و وضع پيامبر صلى الله عليه و آله ، يـكـى ايـن بـود كه پيغمبر با مردم كافر، يعنى با كفر صريح ، با كفر مكشوف و بـى پـرده روبرو بود، با كفرى كه مى گفت من كفرم ، ولى على با كفر در زير پرده ، يعنى با نفاق روبرو بود، با قومى روبرو بود كه هدفشان همان هدف كفار بود، اما در زير پرده اسلام ، در زير پرده قدس و تقوا، در زير لواى قرآن و ظاهر قرآن .
تفاوت دوم اين بود كه در دوره خلفا، مخصوصا در دوره عثمان آن مقدارى كه بايد و شايد دنبال تعلمى و تربيتى را كه پيغمبر گرفته بود نگرفتند...(و) در اثر اين غفلتى كه در زمان خلفا صورت گرفت ... يك طبقه مقدس مآب و متنسك و زاهد مسلك در دنياى اسلام به وجود آمد كه پيشانى هاى اينها از كثرت سجود پينه بسته بود...
يـك چـنـيـن طـبـقـه اى ، يـعـنـى طـبـقـه مـتـنـسـك جـاهـل ، طـبـقـه مـتـعـبـد جـاهـل ، طـبقه خشكه مقدس در دنياى اسلام به وجود آمد كه با تربيت اسلامى آشنا نيست وى علاقمند به اسلام است ، با روح اسلام آشنا نيست ولى به پوست اسلام چسبيده است ، محكم هم چسبيده است ...
عـلى (عـليه السلام ) در شرايطى خلافت را به دست مى گيرد كه چنين طبقه اى هم در ميان مـسـلمـيـن وجـود دارد، و در همه جا هستند، در لشكريان خودش هم از اين طبقه وجود دارند. (كه نمونه اش در) جريان جنگ صفين و حيله معاويه و عمروعاص كه مكرر شنيده اند پيش مى آيد.

next page

fehrest page

back page