next page

fehrest page

back page

قيام و طغيان خوارج (583)
خـارجـيـها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاى آزاد اكتفا مى كردند. رفتار على نـيز درباره آنان همان طور بود كه گفتيم ، يعنى به هيچ وجه مزاحم آنها نمى شد و حتى حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد. اما كم كم كه از توبه على ماءيوس گشتند روششان را عـوض كردند تصميم گرفتند دست به انقلاب بزنند. (اولين اجتماعشان بعد از ياءس از هـم عـقـيـده كـردن عـلى (عـليـه السـلام ) بـا خـودشـان ،) در مـنـزل يـكى از هم مسلكان خود گرد آمدند و او خطابه كوبنده و مهيجى ايراد كرد و دوستان خـويـش را تـحـت عـنـوان ((امـر به معروف و نهى از منكر)) دعوت به قيام و شورش كرد. خطاب به آنان گفت :
امـا بـعد فوالله ما ينبغى يؤ منون بالرحمن و ينيبون الى حكم القرآن ان تكون هذه الدنـيـا آثـر عـنـدهـم مـن الامـر بـالمـعـروف و النـهـى عـن المـنـكـر و القـول بالحق و ان من و ضر فانه من يمن و يضر فى هذه الدنيا فان ثوابه يوم القيامة رضـوان الله و الخـلود فـى جنانه ، فاءخرجوا بنا اخواننا من هذه القرية الظالم اهلها الى كور الجبال او الى بعض هذه المدائن منكرين لهذه البدع المضلة (584). ع
پـس از حـمـد و ثـنـا، خـدا را سـوگـند كه سزاوار نيست گروهى كه به خداى بخشايشگر ايمان دارند و به حكم قرآن مى گروند دنيا در نظرشان از امر به معروف و نهى از منكر و گفته به حق ، محبوبتر باشد اگر چه اينها زيان آور و خطرزا باشند كه هر كه در اين دنـيـا در خطر و زيان افتد پاداشش در قيامت خشنودى حق و جاودانى بهشت اوست . برادران ! بـيـرون بـريـد مـا را از ايـن شـهـر سـتـمـگـرنـشـيـن به نقاط كوهستانى يا بعضى از اين شهرستانها تا در مقابل اين بدعتها گمراه كننده قيام كنيم و از آنها جلوگيرى نمائيم .
بـا ايـن سـخـنان روحيه آتشين آنها آتشين تر شد. از آنجا حركت كردند و دست به طغيان و انـقـلاب زدنـد. امـنـيـت راهـهـا را سـلب كـردنـد، غـارتـگـرى و آشـوب را پـيـشـه كـردنـد.(585)مى خواستند با اين وضع دولت را تضعيف كنند و حكومت وقت را از پاى در آورند.
ايـنـجـا ديـگـر جـاى گـذشـت و آزاد گـذشـتـن نـبـود زيـرا مـسـئله عـقـيـده نـيـسـت بـلكـه اخلال به امنيت اجتماعى و قيام مسلحانه عليه حكومت شرعى است . لذا على آنان را تعقيب كرد و در كنار نهروان با آنان رو در رو قرار گرفت .
برخورد على عليه السلام با خوارج (586)) )
كـارشـان بـه جـايـى كـشـيـد كـه عـلى (عـليـه السـلام ) آمـد در مـقـابل اينها اردو زد. ديگر نمى شد آزادشان گذاشت . ابن عباس را فرستاد برود با آنها سخن بگويد. همانجا بود كه ابن عباس برگشت (و) گفت : پيشانى هايى ديدم پينه بسته از كثرت عبادت ، كف دستها مثل زانوى شتر است ، پيراهنهاى كهنه زاهدمآبانه و قيافه هاى بسيار جدى و مصمم .
ابن عباس كارى از پيش نبرد. خود على (عليه السلام ) رفت با آنها صحبت كرد. صحبتهاى حـضـرت مـؤ ثـر واقع شد، از آن عده كه دوازده هزار نفر بودند هشت هزار نفرشان پشيمان شـدند. على (عليه السلام ) پرچمى را به عنوان پرچم امان (587)نصب كرد كـه هـركـس زيـر ايـن پرچم بيايد در امان است . آن هشت هزار نفر آمدند ولى چهار هزار نفر ديگرشان گفتند: محال ممتنع است .
عـلى هـم شـمـشـيـر به گردن اين مقدسينى كه پيشانيشان پينه بسته بود گذاشت ، تمام ايـنـهـا را از دم شمشير گذراند و كمتر از ده نفر آنها نجات پيدا كردند كه يكى از از آنها عبدالرحمن بن ملجم ، اين آقاى مقدس بود.
انقراض خوارج (588)
اين جمعيت در اواخر دهه چهارم قرن اول هجرى در اثر يك اشتباه كارى خطرناك بوجود آمدند و بـيـش از يك قرن و نيم نپائيدند. در اثر تهورها و بى باكى هاى جنون آميز مورد تعقيب خـلفـا قـرار گـرفـتـنـد و خـود و مـذهـبـشـان را بـه نـابـودى و اضمحلال كشاندند و در اوائل تاءسيس دولت عباسى يكسره منقرض گشتند.
مـنـطق خشك و بى روح آنها و خشكى و خشونت رفتار آنها، مباينت روش ‍ آنها با زندگى ، و بـالاءخـره تـحـول آنـهـا كـه ((تـقـيه )) را حتى به مفهوم صحيح و منطقى كنار گذاشته بودند آنها را نابود ساخت .
مـكـتـب خـوارج مـكـتـبـى نبود كه بتوان واقعا باقى بماند، ولى اين مكتب اثر خود را باقى گـذاشـت . افـكـار و عـقـايـد خـارجـى گـرى در سـايـر فرق اسلامى نفوذ كرد و هم اكنون ((نـهـروانـى ))هـاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على (عليه السلام ) خطرناك تـريـن دشـمـن داخـلى اسـلام هـمين ها هستند، هم چنان كه معاويه ها و عمروعاص ها نيز همواره وجـود داشـته و وجود دارند و از وجود ((نهروانى ))ها كه دشمن آنها شمرده مى شوند به موقع استفاده مى كنند.
ابن ملجم (589)يكى از آن نه نفر زهاد و خشكه مقدس هاست كه مى روند در مكه و آن پـيـمـان معروف را مى بندند(590)و مى گويند: ((همه فتنه ها در دنياى اسلام معلول سه نفر است : على ، معاويه و عمروعاص )).
ابـن مـلجم نامزد مى شود كه بيايد على (عليه السلام ) را بكشد. قرارشان كى است ؟ شب نوزدهم ماه رمضان . چرا اين شب را قرار گذاشته بودند؟
ابن ابى الحديد(591)مى گويد:
بـيـا و تعجب كن از تعصب در عقيده كه اگر تواءم با جهالت شود چه مى كند؟ مى گويد: اينها اين شب را انتخاب كردند چون شب عزيز و مباركى بود و شب عبادت بود؛ خواستند اين جنايت را كه از نظر آنها عبادت بود در شب عزيز و مباركى انجام دهند.(592)
ابـن مـلجـم (593)آمـد بـه كـوفـه و مدتها در كوفه منتظر شب موعود بود. در خلالهاست كه با دخترى به نام ((قطام )) كه او هم خارجى و هم مسلك خودش است آشنا مى شود، عاشق و شيفته او مى گردد، شايد تا اندازه اى مى خواهد اين فكرها را فراموش كند. وقـتـى كه مى رود با او مساءله ازدواج را در ميان مى گذارد، او مى گويد: من حاضرم ولى مهر من خيلى سنگين است .
ايـن هـم از بـس كـه شـيفته اوست مى گويد: هر چه بگوئى حاضرم . مى گويد: سه هزار درهم . مى گويد: مانعى ندارد. يك برده . مانعى ندارد. يك كنيز. مانعى ندارد. چهارم : كشتن عـلى بـن ابـى طـالب . اول كـه خيال مى كرد در مسير ديگرى غير از مسير كشتن على (عليه السـلام ) قـرار گـرفـتـه اسـت ، تـكـان خـورد، گـفـت : ما مى خواهيم ازدواج كنيم كه خوش زندگى كنيم ، كشتن على كه مجالى براى ازدواج و زندگى ما نمى گذارد. گفت : ((مطلب هـمـين است . اگر مى خواهى به وصال من برسى بايد على را بكشى . زنده ماندى كه مى رسـى ، نـمـانـدى هم كه هيچ )) مدتها در شش و پنج اين فكر بود. خودش شعرهايى دارد كه دو شعر آن چنين است :
ثلاثة آلاف و عبد و قينة
قتل على بالحسام المسمم
ولا مهر اعلى من على و ان علا
لا فتك الا دون فتك ابن ملجم
مـى گـويد: اين چند چيز را به عنوان مهر از من خواست بعد خودش مى گويد: در دنيا مهرى بـه ايـن سـنـگـيـنى پيدا نشده و راست هم مى گويد. مى گويد: هر مهرى در دنيا هر اندازه بـالا بـاشـد ايـن قـدر نـيـسـت كـه به حد على برسد. مهر زن من ، خون على است . بعد مى گويد: و هيچ ترورى در عالم نيست و تا دامنه قيامت واقع نخواهد شد، مگر اين كه از ترور ابن ملجم كوچكتر خواهد بود، و راست هم گفت .
شگفت انگيزترين دوره زندگى على عليه السلام (594)
شـگـفـت انـگـيـزتـريـن دوره هـاى زنـدگـى عـلى (عـليـه السـلام ) در حـدود چـهـل و پـنـج سـاعـت اسـت . عـلى (عـليـه السلام ) چند دوره زندگى دارد: از تولد تا بعثت پـيـغـمـبـر؛ از بـعثت پيغمبر تا هجرت ؛ از هجرت تا وفات پيغمبر كه دوره سوم زندگى عـلى (عـليـه السـلام ) است و شكل و رنگ ديگر دارد؛ از وفات پيغمبر تا خلافت خودش (آن بيست و پنج سال ) دوره چهارم زندگى على (عليه السلام ) است و دوره خلافت چهار ساله و نيمه اش دوره ديگرى از زندگى اوست . على (عليه السلام ) يك دوره ديگرى هم دارد كه ايـن دوره از زندگى او، كمتر از دو شبانه روز است و شگفت انگيزترين دوره هاى زندگى على (عليه السلام ) است ؛ يعنى فاصله ضربت خوردن تا وفات .
انسان كامل بودن على (عليه السلام ) اينجا ظاهر مى شود، يعنى در لحظاتى كه مواجه با مـرگ شـده اسـت ، (595) اوليـن عـكـس العـمل على (عليه السلام ) در مواجهه با مرگ چه بود؟ ضربت كه به فرق مباركش وارد شـد دو جـمـله از او شـنـيـده شد. يك جمله اين كه : ((اين مرد را بگيريد)) و ديگر اين كه : ((فزت برب الكعبه )) (596) قسم به پروردگار كعبه كه رستگار شدم ؛ به شهادت نائل شدم ، شهادت براى من رستگارى است .
عـلى (عـليه السلام ) را آوردند و در بستر خواباندند. طبيبى به نام اثيربن عمرو را كه از تـحـصـيـل كرده هاى جندى شاپور و عرب بود و در كوفه مى زيست ـ براى معاينه زخم امـيـرالمـؤ مـنـيـن آوردند. حضرت با وسائل آن زمان معاينه كرد(597) و با اين آزمايش فهميد كه زهر وارد خون حضرت شده است . لذا (نسبت به درمان ) اظهار عجز كرد... او مـى دانـسـت كـه عـلى (عليه السلام ) كسى نيست كه لازم باشد احوالاتش را به كسان او بگويد. پس عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! اگر وصيتى داريد بفرمائيد...
بگفتى هاى على (عليه السلام ) و معجزه هاى (598) انسانى او در اينجا ظهور مى كند. جزء وصايايش مى گويد: با اسيرتان مدارا كنيد...
بـا امـام حـسـن (عـليـه السـلام ) فـرمود: فرزندم حسن ! بعد از من اختيار او با توست ، مى خواهى آزادش كنى ، آزاد كن و اگر مى خواهى قصاص كنى ، توجه داشته باش كه او به پدر تو فقط يك ضربه زده است ؛ به او يك ضربه بزن ، اگر كشته شد، شد و اگر كشته نشد، نشد. باز هم سراغ اسيرش را مى گيرد: آيا به اسيرتان غذا داده ايد؟ آيا به او آب داده ايـد؟ آيا به او رسيدگى كرده ايد؟ كاسه اى شير براى مولا مى آورند، مقدارى مـى نوشد، مى گويد: باقى را به اين مرد بدهيد تا بنوشد و گرسنه نماند. رفتارش با دشمن اين گونه است كه باعث شده مولوى بگويد:
در شجاعت شير ربا نيستى
ر مروت خود كه داند كيستى
ايـنـهـا مردانگى هاى على (عليه السلام ) است ، انسانيتهاى على (عليه السلام ) است . على (عـليـه السلام ) در بستر افتاده و ساعت به ساعت حالش ‍ وخيم تر مى شود و سموم روى بدن مقدس على (عليه السلام ) بيشتر اثر مى گذارد. اصحاب ناراحتند، گريه مى كنند، ناله مى كنند ولى مى بينند لبهاى على خندان . شكفته است ، مى فرمايد:
والله مـا فجاءنى من الموت وارد كرهته ولاطالع انكرته ؛ و ما كنت لا كقارب ورد، و طالب وجد.(599)
بـه خـدا قـسـم آنـچـه بـر من وارد شده است ، چيزى كه براى من ناپسند باشد نيست ، ابدا شـهـادت در راه خـدا هـمـيـشـه آرزوى مـن بـوده و بـراى مـن چـه از ايـن بـهـتـر كـه در حال عبادت شهيد شوم ...
عـلى (عـليـه السـلام ) يـك مـثـلى مـى آورد كـه عـرب بـا ايـن مـثل خيلى آشنا بود و آن اين است كه عرب در بيابانها و به طور فصلى زندگى مى كرد و وقتى در يكجا جا آب و علف براى حيوانات و حشمش پيدا مى شد، تا وقتى كه آب و علف بـود در آنـجا مى ماند، بعد در جاى ديگرى آب و علف پيدا مى كرد و مى رفت . چون روزها خـيـلى گـرم بـود، گاهى شبها براى پيدا كردن نقطه اى كه آب داشته باشد مى رفتند؛ يـعـنى شبها دنبال آبگردى بودند (قارب به چنين كسى مى گويند). حضرت به مردم مى گـويـد: اى مـردم ! بـراى كـسـى كـه در شـب تـاريـك دنـبـال آب بـگـردد و نـاگـهـان آب را پـيـدا كـنـد، چـه سـرور و شـعـفـى دسـت مـى دهـد؟ مـثـل مـن مـثـل عـاشـقـى اسـت كـه بـه مـعـشـوق خـود رسـيـده و مثل كسى است كه در يك شب ظلمانى آب پيدا كرده باشد.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
اندر آن نيمه شب آب حياتم دادند
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى
ن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
ايـن بـيـت هـمـان ((فـزت و رب الكعبه )) را مى گويد؛ ((از غصه نجاتم دادند)) يعنى ((فـزت و رب الكـعبه )) پر حرارت ترين سخنان على (عليه السلام ) آنهائى است كه در هـمـيـن چـهـل و پـنج ساعت (تقريبا) از ايشان صادر شده است . (آخرين موعظه على (عليه السلام ) همان موعظه بسيار پر حرارت و پر جوشى است كه در بيست ماده بيان كرده است .) على (عليه السلام ) اندكى بعد از طلوع فجر روز نوزدهم ضربت خورد و در نيمه هاى شب بيست و يكم ، روح مقدسش به عالم بالا پرواز كرد.
على عليه السلام قربانى جمودها(600)
داسـتـان شـهـادت عـلى (عـليـه السلام ) و امورى كه موجب شد آن حضرت شهيد شود از همين نظر... يعنى از نظر انفكاك تعقل از تدين ، داستان عبرت انگيزى است .
على (عليه السلام ) در مسجد، در حالى كه مشغول نماز بود، يا آماده نماز مى شد، ضربت خـورد و در اثـر هـمـان ضـرتـب شـهـيـد شـد. درسـت اسـت كـه ((و قـتـل فـى مـحـرابـه لشـدة عـدله )) آن تصلب و انعطاف ناپذيرى در امر عدالت برايش دشـمـنـهـا درست كرد، جنگ جمل و جنگ صفين به پا كرد، اما در نهايت ، دست جهالت و جمود و ركـورد فـكـرى از آسـتين مردمى كه به نام ((خوارج )) ناميده مى شدند بيرون آمد و على (عليه السلام ) را شهيد كرد.
آن وقـتـى (601) كـه ضـربـت بـه فـرق مبارك على (عليه السلام ) وارد شد فـريـادى شنيده شد و برقى در آن تاريكى به چشمها خورد: فرياد، فرياد ((لا حكم الا لله )) بود و برق ، برق شمشير.
يـكـى (602) از ايـن خـارجـيـهـا يـك ربـاعـى دارد، (در بـيـت اول آن ) مى گويد:
يا ضربة من تق ما اراد بها
لا ليبلغ من ذى العرش رضوانا
مـرحـبـا به ضربت آن مرد پرهيزكار. (كى ؟ ابن ملجم ) آن مرد پرهيزكارى كه جز رضاى خدا چيزى را در نظر نداشت . بعد مى گويد:
اگـر اعـمـال تـمـام مـردم را در تـرازوى ميزان الهى بگذارند و آن ضربت ابن ملجم را نيز بـگـذارنـد، آن وقـت خـواهـنـد ديـد كـه در مـيـان خـلق خـدا هـيـچ كـس ‍ عمل بزرگتر از عمل ابن ملجم انجام نداده .
جـهـالت ، ايـن چـنين مى كند با اسلام و مسلمين . ببينيد(603) على چه وصيت مى كـنـد؟ عـلى در بـسـتـر مـرگ كه افتاده است ، دو جريان را در كشورى كه پشت سر خود مى گذارد مى بيند.
يكى جريان معاويه و به اصطلاح قاسطين ، منافقينى كه معاويه در راءس ‍ آنهاست .
و يكى هم جريان خشكه مقدسها، كه خود اينها با يكديگر تضاد دارند.
حـالا اصـحـاب عـلى بـعد از او چگونه رفتار بكنند؟ فرمود: (604) بعد از من ديـگـر ايـنـهـا را نكشيد: ((لا تقتلوا الخوارج بعدى )) درست است كه اينها مرا كشتند ولى بعد از من اينها را نكشيد، چون بعد از من شما هر چه كه اينها را بكشيد به نفع معاويه كار كرده ايد نه به نفع حق و حقيقت ، و معاويه خطرش خطر ديگرى است . فرمود:
لا تـقـتـلوا الخـوارج بـعـدى فـليـس مـن طـلب الحـق فـاخـطـاءه كـمـن طـلب الباطل فادركه .(605)
خـوارج را بـعـد از مـن نـكـشـيد كه آن كه حق را مى خواهد و اشتباه كرده مانند آن كه دز ابتدا بـاطـل را مـى خـواسـتـه و بـه آن رسـيـده اسـت ، نـيـسـت . ايـنها احمق و نادان اند، ولى او از اول دنبال باطل بود و به باطل خودش هم رسيد.
عـلى بـا كسى كينه ندارد، هميشه روى حساب حرف مى زند. همين ابن ملجم را كه گرفتند و اسير كردند، آوردند خدمت مولى على (عليه السلام ) حضرت با يك صداى نحيفى (در اثر ضربت خوردن ) چند كلمه با او صحبت كرد، فرمود: چرا اين كار را كردى ؟ آيا من بد امامى بـراى تـو بودم ؟ (من نمى دانم يك نوبت بوده است يا دو نوبت يا بيشتر، ولى همه اينها را كـه عـرض مـى كـنـم نـوشـتـه انـد) يـك بار مثل اين كه تحت تاءثير روحانيت على قرار گـرفـت ، گـفـت : ((افـانـت تـنـقـذ من فى النار؟)) (606) آيا يك آدم شقى و جهنمى را تو مى توانى نجات دهى ؟ من بدبخت بودم كه چنين كارى كردم ؟
و هـم نـوشـتـه انـد: كه يك بار كه على (عليه السلام ) با او صحبت كرد، على با خشونت سـخـن گفت ؛ گفت : على ! من آن شمشير را كه خريدم با خداى خودم پيمان بستم كه با اين شـمـشـير بدترين خلق خدا كشته شود، و هميشه از خدا خواستم و دعا كرده ام كه خدا با اين شمشير بدترين خلق خودش را بكشد. فرمود: اتفاقا اين دعاى تو مستجاب شده است ، چون خودت را با همين شمشير خواهند كشت .
دفن مخفيانه على عليه السلام (607)
عـلى (عـليـه السـلام ) از دنـيـا رفـت او در شهر بزرگى مانند كوفه است . غير از آن عده خوارج نهروانى ، باقى مردم همه آرزو مى كنند كه در تشييع جنازه على شركت كنند، براى عـلى بـگريند و زارى كنند. شب بيست و يكم ، مردم هنوز نمى دانند كه بر على چه دارد مى گذرد و على بعد از نيمه شب از دنيا رفته است . تا على از دنيا مى رود فورا همان شبانه فـرزنـدان عـلى امـام حـسـن ، امـام حـسـيـن ، مـحـمـد بـن حـنـيـفـه ، جـنـاب ابـوالفـضـل العـبـاس ، و عـده اى از شـيعيان خاص كه شايد از شش و هفت نفر تجاوز نمى كـردنـد ـ مـحـرمـانـه على را غسل دادند و كفن كردند و در نقطه اى كه ظاهرا خود على (عليه السلام ) قبلا معين فرموده بود كه همين مدفن شريف آن حضرت است و طبق روايات ، بعضى از انـبياى عظام نيز در همين سرزمين مدفون هستند در همان تاريكى شب ، دفن كردند و احدى نفهميد بعد محل قبر را هم مخفى كردند و به كسى نگفتند. فردا مردم فهميدند كه ديشب على دفن شده . محل دفن على كجاست ؟ گفتند: لازم نيست كسى بداند؛ و حتى بعضى نوشته اند: امـام حـسـن (عـليـه السـلام ) صـورت جـنـازه اى را تـشـكيل دادند و فرستادند به مدينه كه مردم خيال كنند كه على (عليه السلام ) را بردند به مدينه دفن كنند. چرا؟ به خاطر همين خوارج . براى اينكه اگر اينها مى دانستند على را كجا دفن كرده اند، به مدفن على جسارت مى كردند، مى رفتند نبش قبر مى كردند و جنازه على را از قبر خودش بيرون مى كشيدند.
تـا خوارج در دنيا بودند و حكومت مى كردند، غير از فرزندان على و فرزندان على (ائمه اطـهـار) كـسـى نـمـى دانـسـت عـلى كـجـا دفـن شـده اسـت . تـا ايـنـكـه آنها بعد از حدود صد سـال مـنقرض شدند، بنى اميه هم رفتند دوره بنى العباس ‍ رسيد، ديگر مزاحم اين جريان نـمـى شـدنـد، امـام صـادق (عـليـه السـلام ) بـراى اوليـن بـار (محل قبر على (عليه السلام ) را) آشكار فرمود:
همين صفوان معروفى كه شما در زيارت عاشورا يك دعائى مى خوانيد كه در سند آن نام او آمـده اسـت ، مـى گـويـد: مـن خدمت امام صادق در كوفه بودم ، ايشان ما را آورد سر قبر على (عـليـه السـلام ) و فـرمـود: قـبـر عـلى ايـنجاست و دستور داد ـ ظاهرا براى اولين بار يك سايبانى براى قبر على (عليه السلام ) تهيه كنيم ، و از آن وقت قبر على (عليه السلام ) آشكار شد.
پـس ايـن مـشـكـل بزرگ براى على (عليه السلام ) منحصر به زمان حياتش ‍ نبود، تا صد سال بعد از وفات على هم قبر على از ترس اينها مخفى بود.

next page

fehrest page

back page