next page

fehrest page

back page

مـقـدمـه عـرض مـى كـنـم مـا اگـر يـك پـيـشـواى مـعـصـوم داشـتـه بـاشـيـم كـه بـيـسـت سـال يـا سـى سـال در مـيـان مـا بـاشـد و يـا يـك پـيـشـوا داشـتـه بـاشـيـم كـه 250 سـال در ميان ما باشد، البته اگر تنها 20 سال در ميان ما باشد آنقدرها تحولات و پيچ و خـمـهـا و تـغـيـيـرهـا و مـوضـوعـهـاى مـخـتـلف پـيـش نـمـى آيـد كـه مـا عـمـل آن پـيـشـوا و طـرز مـواجـه شـدن آن پـيـشوا را با صورتهاى مختلف و شكلهاى مختلف موضوعات ببينيم و در نتيجه استاد بشويم و مهارت پيدا كنيم كه ما هم در اين دنياى متغير چـگـونـه مـواجـه شـويـم و در ايـن زنـدگـى مـتـغـيـر چـگـونـه اصـول كـلى ديـن را بـا موضوعات مختلف و متغير تطبيق كنيم ، زيرا دين يك بيانى دارد و يك تطبيقى و عملى ، عينا مانند درسهاى نظرى و درسهاى عملى . درسهاى عملى طرز تطبيق نـظـريـه هـا اسـت بـا مـوضـوعـاتـى جـزئى و مـخـتـلف . ولى اگـر 250 سال يك پيشواى معصوم داشته باشيم كه با اقسام و انواع صورتهاى قضايا مواجه شود و طـريق حل آن قضايا را به ما بنماياند ما بهتر به روح تعليمات دين آشنا مى شويم و از جمود و خشكى و به اصطلاح منطق ((اخذ ما ليس ‍ بعلة )) و يا ((خلط ما بالعرض بما بالذات )) نجات پيدا مى كنيم .
((خلط ما بالعرض بما بالذات )) يعنى دو چيزى كه همراه يكديگرند يكى از آنها در امر سومى دخالت دارد و همراهى آن ديگرى با آن ديگرى با آن امر سوم اصالت ندارد، بلكه به اعتبار اين است كه به حسب اتفاق همراه اولى بوده است و ما اشتباه كنيم و بپنداريم كه آن چيزى كه مستلزم امر سوم است اوست .
فـرض كنيد الف و ب در ظرفى همراه يكديگر بوده اند و الف توليد ج مى كند، بعد ما خيال كنيم كه ب مولد ج است يا خيال كنيم در توليد كردن الف ج را، ب هم دخالت دارد. در سـيـره پـيـشـوايان دين شك نيست كه آنها هم هر كدام در زمانى بوده اند و زمان و محيط آنها اقتضائاتى داشته است و هر فردى ناچار است كه از مقتضيات زمان خود پيروى كند، يعنى ديـن نـسـبـت بـه مـقـتـضـيـات زمـان ، مـردم را آزاد گـذاشـتـه اسـت . حـال در زمـيـنه تعدد پيشواى معصوم و يا طول عمر يك پيشوا، انسان بهتر مى تواند روح تعليمات دينى را از آنچه كه مربوط به مقتضيات عصر و زمان است تشخيص دهد، روح را بگيرد و امور مربوط به مقتضيات زمان را رها كند.
ممكن است پيغمبر يك عملى بكند به حكم اين كه روح دين اقتضا مى كند، و ممكن است يك عملى بكند به حكم مقتضيات زمان ، مثل همان مثالى كه راجع به زندگانى فقيرانه عرض كردم كـه رسـول خـدا فـقـيـرانـه زنـدگـى مـى كـرد و امـام صـادق مـثـلا نـه . حال يك داستانى نقل مى كنم كه خوب روح اين مطلب را بشكافد.
در حـديـث مـعـروفـى كـه هـم در ((كـافـى ))(254) و هـم ((تـحـف العـقـول )) اسـت آمده كه ((سفيان ثورى )) آمد به حضور امام صادق (و نسبت به اين كه امـام لبـاس لطـيـفـى پـوشـيـده بـود اعتراض ‍ كرد كه پيغمبر چنين لباسى نمى پوشيد. حـضـرت فـرمـود:) تـو خـيـال مـى كـنـى چون پيغمبر چنان بود مردم تا ابد (بايد آن طور بـاشـنـد؟!) تـو نـمـى دانـى ايـن جـزء دسـتـور اسـلام نـيـسـت ؟! تـو بـايـد عـقـل داشته باشى ، اين قدر عقل و قوه حساب داشته باشى ، آن عصر و زمان و آن منطقه را در نـظر بگيرى . در آن زمان زندگانى متوسط همان بود كه پيغمبر داشت . دستور اسلام مـواسـات و مـسـاوات اسـت . بـايـد ديـد اكثريت مردم در آن زمان چگونه زندگى داشته اند. البـتـه بـراى پـيـغـمـبـر كـه پـيـشـوا و مـقـتـدا بـود و مـردم جـان و مـال خـود را در اخـتـيـار او مـى گـذاشـتـنـد هـمـه جـور زنـدگـى فـراهـم بـود، ولى رسـول اكـرم بـا وجـود چـنـان زنـدگـى عـمـومـى ، بـراى شـخـص خـودش ‍ امـتـيـازى قائل نمى شد.
آنـچـه دسـتـور اسـلام اسـت هـم دردى اسـت ، مـواسـات و مـسـاوات اسـت ، عـدل و انـصـاف اسـت روش نرم و ملايم است كه در روح فقرا توليد عقده ننمايد، آن كسى كه رفيق يا همسايه يا ناظر اعمال اوست ناراحت نشود. اگر در زمان پيغمبر اين وسعت عيش و ايـن رخـص مـى بـود پـيغمبر آن طور رفتار نمى كرد. مردم از اين جهت آزادند كه اين طور لبـاس بپوشند يا آن طور، كهنه بپوشند يا نو، اين پارچه را انتخاب كنند يا آن پارچه را، ايـن طـرز را يـا آن طـرز را. ديـن بـه ايـن چيزها اهميت نمى دهد، آنچه كه اهميت مى دهد آن چـيـزهـاسـت (يـعـنـى اصـولى مـانـنـد هـم دردى ، مـواسـات ، مـسـاوات و عدل و انصاف ).
بـعـد فـرمـود: ولكـن مـن را كـه ايـن طـور مـى بـيـنـى هـمـيـشـه مـتـوجـه حـقـوقـى كـه بـه مـال مـن تـعـلق مـى گيرد هستم ... پس بين روش من و روش پيغمبر اختلاف اصولى و معنوى نيست . و لهذا در حديث است كه در زمان امام صادق خشكسالى پيدا شد، امام صادق به ناظر خرج خود فرمود: (برو گندمهاى ذخيره ما را در بازار بفروش ، از اين پس نان خود را به طـور روزانـه از بـازار تـهيه مى كنيم ـ و نان بازار از گندم و جو با هم تهيه مى شد ـ). اسـلام نـمـى گـويـد: نـان گندم بخور يا نان جو و يا گندم و جو را باهم مخلوط كن ، مى گويد: روش تو بايد در ميان مردم مقرون به انصاف و عدالت و احسان باشد.
حـال مـا از اين اختلاف روش رسول اكرم و امام صادق بهتر به روح اسلام پى مى بريم . اگـر امـام صـادق ايـن بـيـان را نـمـى كـرد و تـوضـيـح نـمـى داد، مـا آن جـنـبـه از عـمـل رسـول خـدا را كـه مـربـوط بـه مقتضيات عصر آن حضرت است جزء دستور اسلام مى شـمرديم و بعد به ضميمه آيه 21 از سوره احزاب كه مى فرمايد: به پيغمبر تاءسى كـنـيد صغرى و كبرى تشكيل مى داديم و تا قيامت مردم را در زير زنجير مى كشيديم ، ولى بـيـان امـام صـادق و توضيح آن حضرت و اختلاف روش آن حضرت با روش ‍ پيغمبر درس آمـوزنـده اى اسـت بـراى مـا، و مـا را از جمود و خشكى خارج مى كند، به روح و معنا آشنا مى سـازد. البته در اينجا امام صادق شخصا بيان دارد، اگر هم بيانى نمى داشت باز خود ما بايد اين قدرها تعقل و قوه اجتهاد داشته باشيم ، اينها را متناقض و متضاد و متعارض ندانيم .
اين جمود مخصوصا در اخباريين زياد است كه حتى شرب دخان را منع مى كنند. على هذا يكى از طـرق حـل تـعـارضـاتـى كـه در سـيـرتـهـاى مـخـتـلف اسـت ، بـه اصـطـلاح حـل عـرفـى و جـمـع عـرفـى اسـت كـه از راه اخـتـلاف مـقـتـضـيـات زمـان اسـت . حـتـى در حـل تـعارضات قولى نيز اين طريق را مى توان به كار برد گو اين كه فقهاء ما توجه نكرده اند.
يك مثال ديگر: به على عليه السلام عرض كردند درباره اين حديث كه ((غيروا الشيب و لا تـتـشـبـهـوا بـاليـهـود)). عـلى عـليـه السـلام خـودش ايـن حـديـث را روايـت مـى كـرد ولى عـمـل نـمـى كرد، يعنى خودش رنگ نمى بست و خضاب نمى كرد. على عليه السلام فرمود: ايـن دسـتور، مخصوص زمان پيغمبر است ؛ اين تاكتيك جنگى بود كه دشمن نگويد اينها يك عـده پـيـر و پـاتـال هـسـتـنـد، يـك حـيـله جـنـگـى بـود كـه رسول اكرم به كار مى برد ولى امروز ((فامرء و ما اختار)).
حـال اگـر سـيـرت عـلى نـبـود و تـوضيح على نبود ما مى گفتيم پيغمبر فرمود: ريشها را خـضـاب كـنـيد، تا قيامت به ريش مردم چسبيده بوديم كه حتما بايد ريشها را رنگ ببنديد. پـس ايـن خـود يـك طـريـق حـل تـنـاقـض اسـت . البـتـه ايـن كـار مـطـالعـه كامل لازم دارد.
مقصود(255) اين است كه ائمه اطهار عليهم السلام در هر زمانى مصلحت اسلام و مسلمين را در نظر مى گرفتند و چون دوره ها و زمانها و مقتضيات زمان و مكان تغيير مى كرد خـواه و نـاخـواه همان طور رفتار مى كردند كه مصالح اسلامى اقتضا مى كرد و در هر زمان جـبـهـه اى مـخـصـوص و شـكـلى نـو از جـهـاد بـه وجـود مـى آمـد و آنـهـا بـا بـصـيـرت كامل آن جبهه ها را تشخيص مى دادند.
ايـن تـعـارضـهـا نـه تـنـها تعارض واقعى نيست ، بلكه بهترين درس آموزنده است براى كـسـانـى كـه روح و عـقـل و فـكـر مـسـتـقـيـمى داشته باشند، جبهه شناس باشند و بتوانند مـقـتـضـيات هر عصر و زمانى را درك كنند كه چگونه مصالح اسلامى اقتضا مى كند كه يك وقت مثل زمان سيدالشهداء عليه السلام شكل تعليم و ارشاد و توسعه تعليمات عمومى و تقويت مغزها و فكرها پيدا كند و يك وقت شكل ديگر.
(( ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد)) .
وجـود (256) مـقدس زين العابدين عليه السلام قهرمان معنويت است (معنويت به مـعـنـى صـحـيـح آن )، يـعـنـى يـكـى از فـلسـفـه هـاى وجـودى مـثـل عـلى بن الحسين اين است كه وقتى انسان خاندان پيغمبر را مى نگرد ـ هر كدامشان را، و عـلى بـن الحسين را كه يكى از آنهاست ـ مى بيند معنويت اسلام يعنى حقيقت اسلام ، آن ايمان به اسلام تا چه حد در خاندان پيغمبر نفوذ داشته است ؛ و اين خودش يك مسئله اى است .
انـسـان وقـتـى كـه مردى هم چون على بن ابى طالب را مى بيند، آن كه از كودكى در زير دسـت پيغمبر تربيت و بزرگ شده ، و در آن نفس آخر پيغمبر، سر پيغمبر در دامان او بود كـه جـان بـه جـان آفرين تسليم كرد. اين مردى كه از كودكى در خانه پيغمبر بود و هيچ كـس در انـدازه او بـا پـيـغـمـبر نبوده است ، آرى انسان وقتى زندگى على را مى نگرد، مى بـيـنـد سـراسـر ايـمـان بـه پيغمبر اكرم است ، و انسان از آينه وجود على ، پيغمبر را مى بيند. اين چه بوده است كه مردى مثل على سراسر ايمان (به پيغمبر بوده است ؟)
عبادت امام
اهـل بـيـت پيغمبر همه شان اين چنين اند. واقعا عجيب است . انسان وقتى على بن الحسين را مى بـيـنـد، آن خـوفـى كـه از خـدا دارد، آن نـمـازهـايـى كـه واقـعـا نـيـايـش بـود و واقعا ـ به قـول الكسيس كارل ـ پرواز روح به سوى خدا بود (نمازى كه او مى خواند اين طور نبود كـه پـيكرش رو به كعبه بايستد و روحش جاى ديگرى بازى كند؛ اصلا روح كانه از اين كـالبـد مـى رفـت ) آرى ، انـسـان وقـتى على بن الحسين را مى بيند با خود مى گويد: اين اسلام چيست ؟ اين چه روحى است ؟!
اينهمه آوازها از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
وقتى انسان على بن الحسين را مى بيند كانه پيغمبر را در محراب عبادتش در ثلث آخر شب يا در كوه حرا مى بيند.
يـك شـب امـام مـشـغـول هـمـان نـيـايـش و دعـائى كـه خـودش اهـل آن دعـا بـود، بـود. يـكى از بچه هاى امام ، از جايى افتاد و استخوانش شكست پيدا شد .اهـل خـانـه نـيـامـدنـد متعرض عبادت امام شوند. رفتند و شكسته بند آوردند و دست بچه را بـسـتند در حالى كه او از درد فرياد مى كشيد بچه راحت شد و قضيه گذشت . هنگام صبح امام ديد دست بچه را بسته اند فرمود، چرا چنين است ؟ عرض كردند: جريان اين طور بود. كـى ؟ ديـشـب در فـلان وقـت كـه شـمـا مـشـغـول عـبادت بوديد. معلوم شد كه آن چنان امام در حـال جـذبـه بسر مى برده است و آن چنان اين روح به سوى خدا پرواز كرده بود كه هيچ يك از آن صداها اصلا به گوش امام نرسيده بود.
پيك محبت
زين العابدين پيك محبت بود. اين هم عجيب است : راه مى رفت ، هر جايى كسى را مى ديد، هر جا غريبى را مى ديد، فقير و مستمندى را مى ديد، كسى را مى ديد كه ديگران به او توجه ندارند. به او محبت مى كرد او را نوازش مى كرد و به خانه خودش مى آورد. روزى يك عده جـذامـى را ديـد. (همه از جذامى فرار مى كنند و آن كه فرار مى كند از سرايت بيماريش مى ترسد، ولى خوب اينها هم بنده خدا هستند) از اينها دعوت كرد، اينها را به خانه خود آورد و در خـانـه خـود از ايـنـهـا پـرسـتـارى كـرد. خانه زين العابدين خانه مسكينان و يتيمان و بيچارگان بود.
خدمت در قافله حج (257)
فـرزنـد پـيـغمبر است . به حج مى رود. امتناع دارد كه با قافله اى حركت كند كه او را مى شـنـاسـنـد. مـتـرصد است يك قافله اى از نقاط دور دست كه او را نمى شناسند پيدا شود و غـريـبـوار داخل آن شود. وارد يكى از اين قافله ها شد. از آنها اجازه خواست كه به من اجازه دهـيـد كـه خدمت كنم . آنها هم پذيرفتند. آن وقت هم كه با اسب و شتر و غيره مى رفتند و ده دوازده روز طول مى كشيد. امام در تمام اين مدت به صورت يك خدمتگزار قافله در آمد.
در بـيـن راه مـردى بـا ايـن قافله تصادف كرد كه امام را مى شناخت . تا امام را شناخت رفت نـزد آنـهـا و گـفـت : ايـن كـيـسـت كـه شـما آورده ايد براى خدمت خودتان ؟ گفتند: ما كه نيم شناسيم ، جوانى است مدنى ولى بسيار جوان خوبى است . گفت : بله ، شما نمى شناسيد، اگـر مـى شناختيد اين جور به او فرمان نمى داديد و او را در خدمت خودتان نمى گرفتيد. گـفـتـنـد: مگر كيست ؟ گفت : اين على بن حسين بن على بن ابى طالب فرزند پيغمبر است . دويـدنـد خـودشان را به دست و پاى امام انداختند: آقا اين چه كارى بود شما كرديد؟! ممكن بـود مـا بـا ايـن كـار خودمان معذب به عذاب الهى شويم . به شما جسارتى بكنيم ، شما بـايـد آقـا بـاشـيـد؛ شـمـا بـايـد اينجا بنشينيد، ما بايد خدمتگزار و خدمتكار شما باشيد. فرمود:
نـه مـن تـجـربـه كـرده ام ، وقـتى كه با قافله اى حركت مى كنم كه مرا مى شناسند، نمى گـذارنـد مـن اهـل قـافـله را خـدمـت كنم . لذا من مى خواهم با قافله اى حركت كنم كه مرا نمى شناسند تا توفيق و سعادت خدمت به مسلمان و رفقا براى من پيدا شود.(258)
دعا و گريه امام عليه السلام
براى على بن الحسن فرصتى نظير فرصت امام ابا عبدالله پدر بزرگوارش پيدا نشد، هـم چـنـان كه فرصتى نظير فرصتى كه براى امام صادق پديد آمد پيدا نشد، اما براى كـسـى كـه مـى خـواهـد خـدمـتـگـزار اسـلام بـاشـد، هـمـه مـواقـع فـرصـت اسـت ، ولى شكل فرصتها فرق مى كند. ببينيد امام زين العابدين به صورت دعا چه افتخارى براى دنياى شيعه درست كرده ؟! و در عين حال در همان لباس دعا امام كار خودش را مى كرد.
بـعـضـى خـيـال كـرده انـد امـام زيـن العـابـديـن چـون در مـدتـى كـه حـضـرت بعد از پدر بـزرگـوارشـان حـيات داشتند قيام به سيف نكردند، پس گذاشتند قضايا فراموش شود. ابدا (چنين نيست )، از هر بهانه اى استفاده مى كرد كه اثر قيام پدر بزرگوارش را زنده نگهدارد. آن گريه ها كه گريه مى كرد و يادآورى مى نمود براى چه بود؟ آيا تنها يك حـالتـى بـود مـثـل حالت آدمى كه فقط دلش مى سوزد و بى هدف گريه مى كند؟! يا مى خـواسـت ايـن حـادثه را زنده نگه دارد و مردم يادشان نرود كه چرا امام حسين قيام كرد و چه كسانى او را كشتند؟ اين بود كه گاهى امام گريه مى كرد، گريه هاى زيادى .
روزى يـكـى از خـدمـتـگـزارانش عرض كرد: آقا! آيا وقت آن نرسيده است كه شما از گريه باز ايستيد؟ (فهميد كه اما براى عزيزانش مى گريد) فرمود، چه مى گويى ؟ يعقوب يك يـوسـف بـيـشـتـر نـداشـت ، قـرآن عواطف او را اين طور تشريح مى كند: ((و ابيضت عيناه من الحـزن )) (259) مـن در جـلوى چـشـم خـودم هـجـده يوسف را ديدم كه يكى پس از ديگرى بر زمين افتادند.
امام سجاد و حاكم معزول مدينه (260)
((عـبـدالمـلك بـن مـروان ))، بـعـد از بـيـسـت و يـك سـال حـكـومـت اسـتـبـدادى در سـال 86 هـجرى از دنيا رفت . بعد از وى پسرش ‍ ((وليد)) جـانـشـيـن او شـد. وليـد بـراى آنـكـه از نـارضاييهاى مردم بكاهد، بر آن شد كه در روش دسـتـگـاه خـلافـت و طـرز مـعـامـله و رفـتار با مردم تعديلى بنمايد. مخصوصا در مقام جلب رضـايـت مـردم مـديـنـه ـ كـه يـكـى از دو شهر مقدس مسلمين و مركز تابعين و باقيماندگان صـحـابـه پـيـغـمـبـر و اهـل فـقـه و حـديـث بـود ـ بـر آمـد. از ايـن رو ((هـشـام بـن اسـمـاعـيل مخزونى )) پدر زن عبدالملك را ـ كه قبلا حاكم مدينه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوى سقوط وى را مى كردند ـ از كار بركنار كرد.
هـشـام بـن اسـمـاعـيـل ، در ستم و توهين به اهل مدينه بيداد كرده بود. ((سعيد بن مسيب ))، محدث معروف و مورد احترام اهل مدينه را به خاطر امتناع از بيعت ، شصت تازيانه زده بود و جـامـه اى درشـت بر وى پوشانده ، بر شترى سوارش كرده ، دور تا دور مدينه گردانده بـود. به خاندان على عليه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علويين ، امام على بن الحسين زين العابدين عليه السلام بيش از ديگران بدرفتارى كرده بود.
وليـد هشام را معزول ساخت و به جاى او ((عمر بن عبدالعزيز))، پسر عموى جوان خود را كـه در مـيان مردم به حسن نيت و انصاف معروف بود، حاكم مدينه قرار داد. عمر براى باز شدن عقده دل مردم ، دستور داد هشام بن اسماعيل را جلو(ى ) خانه مروان حكم نگاه دارند و هر كـس كـه از هـشـام بـدى ديـده يـا شـنـيـده ، بـيـايـد و تـلافـى كـنـد و داد دل خـود را بـگيرد. مردم دسته دسته مى آمدند؛ دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود كه نثار هشام بن اسماعيل مى شد.
خـود هـشام بن اسماعيل ، بيش از همه نگران امام على بن الحسين و علويين بود. با خود فكر مـى كـرد انـتـقـام عـلى بـن الحـسـيـن در مـقـابـل آن هـمه ستمها و سب و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش ، كمتر از كشتن نخواهد بود. ولى از آن طرف ، امام به علويين فرمود:
خـوى مـا بـر ايـن نيست كه به افتاده لگد بزنيم و از دشمن بعد از آنكه ضعيف شد انتقام بگيريم ، بلكه بر عكس اخلاق ما اين است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنيم .
هـنـگـامـى كـه امـام بـا جـمـعـيـت انـبـوه عـلويـيـن بـه طـرف هـشـام بـن اسـمـاعـيـل مـى آمد، رنگ در چهره هشام باقى نماند. هر لحظه انتظار مرگ را مى كشيد. ولى بـرخـلاف انـتـظـار وى ، امام طبق معمول كه مسلمانى به مسلمانى مى رسد، با صداى بلند فـرمـود: ((سـلام عـليـكـم )) و بـا او مـصـافـحـه كـرد و بـر حال او ترحم كرده ، به او فرمود: ((اگر كمكى از من ساخته است حاضرم )).
بعد از اين جريان ، مردم مدينه نيز شماتت به او را موقوف كردند.(261)
هشام و فرزدق (262)
هـشـام بـن عـبـدالمـلك ، بـا آنـكـه مـقـام ولايـت عـهـدى داشـت ، و آن روزگـار ـ يـعـنـى دهـه اول قرن دوم هجرى ـ از اوقاتى بود كه حكومت اموى به اوج قدرت خود رسيده بود، هر چه خـواست بعد از طواف كعبه ، خود را به حجرالاسود برساند و با دست خود آن را لمس كند مـيـسـر نـشـد. مـردم هـمه يك نوع جامه ساده كه از جامه احرام بود پوشيده بودند؛ يك نوع سـخـن كـه ذكـر خـدا بـود بـه زبـان داشـتـنـد؛ يـك نـوع عمل مى كردند؛ چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمى توانستند درباره شخصيت دنيايى هشام و مقام اجتماعى او بينديشند. افراد و اشخاصى كه او از شام با خود آورده بود تـا حـرمـت و حـشـمـت او را حـفـظ كـنـنـد، در مـقـابـل ابـهـت و عـظـمـت مـعـنـوى عمل حج ، ناچيز به نظر مى رسيدند.
هـشـام هر چه كرد خود را به حجرالاسود برساند و طبق آداب حج ، آن را لمس كند، به علت كـثرت و ازدحام مردم ميسر نشد. ناچار برگشت و در جاى بلندى برايش كرسى گذاشتند. او از بـالاى آن كرسى به تماشاى جمعيت پرداخت . شاميانى كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نيز به تماشاى منظره پر ازدحام جمعيت پرداختند.
در ايـن مـيـان ، مـردى ظـاهـر شـد در سـيـمـاى پرهيزگاران ، او نيز مانند همه يك جامه ساده بـيـشـتـر بـه تـن نـداشـت . آثـار عـبـادت و بـنـدگـى خـدا بـر چـهـره اش نـمـودار بـود. اول رفـت و بـه دور كـعـبـه طواف كرد، بعد با قيافه اى آرام و قدمهايى مطمئن به طرف حـجرالاسود آمد. جمعيت با همه ازدحامى كه بود، همين كه او را ديدند فورا كوچه دادند و او خـود را بـه حـجرالاسود نزديك ساخت . شاميان كه اين منظره را ديدند ـ و قبلا ديده بودند كـه مـقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزديك كـنـد ـ چشمهاشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند. يكى از آنها از خود هشام پرسيد: ((اين شـخـص ‍ كـيـسـت ؟)) هـشـام بـا آنـكـه كـامـلا مـى شـنـاخت كه اين شخص على بن الحسين زين العابدين است ، خود را به ناشناسى زد و گفت : ((نمى شناسم .))
در ايـن هـنگام چه كسى بود از ترس هشام ـ كه از شمشيرش خون مى چكيد ـ جراءت به خود داده ، او را مـعـرفـى كـنـد؟ ولى در همين وقت ((همام بن غالب )) معروف به ((فرزدق )) شـاعـر زبـردسـت و تـوانـاى عـرب بـا آنـكـه بـه واسـطـه كـار و شـغـل و هـنر مخصوصش بيش از هر كس ديگر مى بايست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجـدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت : ((لكن من او را مى شناسم )) و بـه مـعـرفـى سـاده قـنـاعـت نـكـرد؛ بـر روى بلندى ايستاده ، قصيده اى غرا ـ كه از شـاهـكـارهـاى ادبـيـات عـرب اسـت و فـقـط در مـواقـع حـسـاس پـر از هـيجان كه روح شاعر مثل دريا موج بزند مى تواند چنان سخنى ابداع شود - بالبديهه سرود و انشاء كرد. در ضمن اشعارش چنين گفت :
((ايـن شخص كسى است كه تمام سنگريزه هاى سرزمين بطحا او را مى شناسند. اين كعبه او را مى شناسد. زمين حرم و زمين خارج حرم او را مى شناسد)).
((اين فرزند بهترين بندگان خداست . اين است آن پرهيزگار پاك پاكيزه مشهور)).
((اين كه تو مى گويى او را نمى شناسم ، زيانى به او نمى رساند؛ اگر تو يك نفر ـ فرضا ـ نشناسى ، عرب و عجم او را مى شناسند...))(263)
هـشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان ، از خشم و غضب آتش ‍ گرفت و دستور داد مـسـتـمـرى فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در ((عسفان )) بين مكه و مدينه زنـدانـى كـردنـد. ولى فـرزدق هـيـچ اهميتى به اين حوادث ـ كه در نتيجه شجاعت در اظهار عـقـيده برايش پيش آمده بود ـ نداد؛ نه به قطع حقوق و مستمرى اهميت داد و نه به زندانى شدن ، و در همان زندان نيز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خوددارى نمى كرد.
على بن الحسين عليه السلام مبلغى پول بـراى فـرزدق ـ كـه راه درآمـدش ‍ بـسـتـه شـده بـود ـ بـه زنـدان فـرسـتـاد. فـرزدق از قـبـول آن امتناع كرد و گفت : ((من آن قصيده را فقط در راه عقيده و ايمان و براى خدا انشاء كردم و ميل ندارم در مقابل آن پولى دريافت دارم )).
بار دوم على بن الحسين آن پول را براى فرزدق فرستاد و پيغام داد به او كه :
خـداونـد خـودش از نـيـت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نيت و قصدت پاداش نيك خـواهـد داد. تـو اگـر ايـن كـمـك را بـپـذيـرى بـه اجـر و پاداش تو در نزد خدا زيان نمى رساند.
فـرزدق را قـسـم داد كـه حـتـمـا آن كـمـك را بـپـذيـرد. فـرزدق هـم پـذيـرفـت . (264)
چكيده مطالب
1. امويها براى محو دو اصل از اصول اسلامى كوشش بسيار كردند:
الف ) عـرب را بـر عـجـم ـ بـالخصوص ايرانيان ـ ترجيح دادند. (امويان حساسيت خاصى عـليـه ايـرانـيـان داشـتـنـد. عـلت اصـلى ايـن حـسـاسـيـت ، تمايل نسبى ايرانيان نسبت به علويان خصوصا شخص على عليه السلام بود).
ب ) مـيـان مـردم فاصله طبقاتى بود كه بعضى همانند عبدالرحمن بن عوف و زبير بسيار ثروتمند شدند و بعضى نيز فقير باقى ماندند.
2. مبارزه شديد امويها (و در راءس آنها ابوسفيان ) با اسلام دو علت داشت :
الف ) رقابت نژادى كه در سه نسل متوالى متراكم شده بود.
ب ) تباين قوانين اسلامى با نظام زندگى اجتماعى رؤ ساى قريش ، مخصوصا امويها كه اسـلام بـر هـم زننده آن زندگانى بود. گذشته از همه اينها، مزاج و طينت آنها طينتى منفعت پرست و مادى بود.
3. مساءله ديگرى كه امويان از آن حمايت مى كردند، ترويج اشعار، بالاءخص اشعار جاهلى بود. آنان با ترويج اشعار بزمى مى كوشيدند تا به مردم القا كنند كه حكمت هم در چنين اشعارى است .
4. يكى ديگر از اقدامات امويها جعل و تحريف احاديث بود. آنان براى تحريف احاديث مورد نـظـر خـود، شـخـصـيت هاى دينى را اجير خودشان كرده و در مدح عثمان و حتى مقدارى در مدح شيخين ، حديث جعل نمودند.
5. پـيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در مورد بنى اميه فرمود: هر گاه اولاد عاص (بنى اميه ) به 30 تن رسند، مال خدا را ميان خود دست به دست كرده ، بندگان خدا را بنده خود قرار داده و دين خدا را مغشوش ‍ مى سازند.
6. پيش بينى هاى على عليه السلام درباره بنى اميه عبارتند از:
الف ) ظـلم و اسـتـبـداد و اسـتـيـثـار بـنـى امـيـه و از دسـت رفـتـن عدل و مساوات در حكومت آنان ؛(265)
ب ) كشتن نخبه ها، نيكان ، فهميدگان و روشنفكران ؛ (266)
ج ) از بين بردن حرمت احكام اسلام و حلال كردن حرام هاى خدا؛
د) تحريف اسلام و وارد كردن عناصر غير اسلامى در افكار مردم .(267)
7. بنى اميه گروهى بودند كه ظهور اسلام را براى خود خطرى عظيم شمردند و تا آنجا كـه قـدرت داشـتـند با اسلام جنگيدند. پس از فتح مكه مطمئن شدند مبارزه مستقيم با اسلام فايده ديگرى ندارد، اسلام ظاهرى اختيار كردند و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز با آنها معامله مؤ لفة قلوبهم كرد.
8. امويها براى رسيدن به هدف و مقصود خود از هر وسيله اى استفاده كردند كه به عنوان نـمـونه معاويه ، امام حسن عليه السلام ، مالك اشتر نخعى ، سعد وقاص و حتى عبدالرحمن بن خالد (بهترين دوست و ياور خود كه چشم به خلافت بعد از معاويه داشت )، مسموم كرد.
9. عـلت تـسـلط حـزب ابـوسـفيان بر مردم و در دست گرفتن قدرت از سوى امويان ، به خلافت رسيدن يكى از آنان بود كه در ظاهر، سابقه بدى نداشت و از مسلمانان اوليه به حساب مى آمد. پس از روى كار آمدن او، امويان به تدريج در حكومت نفوذ كردند و سرانجام زمام امور را در دست گرفتند.
10. مـعـاويـه بـا تـوجـه بـه شـيـادى و سياست بازى خود، سوء سياست خلفاى پيشين و جهالت و نادانى مردم ، به دستگاه خلافت و روحانيت مسلط شد.
11. معاويه براى مبارزه با فكر على عليه السلام كه در دلها و سينه ها جا داشت سه كار انجام داد:
الف ) سب على عليه السلام در منابر و خطبه ها.
ب ) قتل و كشتار و زندانى كردن طرفداران على عليه السلام ؛
ج ) جعل احاديث به نفع امويان .
12. اوليـن تـفـاوت شـرايـط زمـان امـام حسن و امام حسين عليهماالسلام اين بود كه امام حسن عـليـه السـلام در مـسـند خلافت بود و معاويه به عنوان يك حاكم بود. كشته شدن امام حسن عـليه السلام در اين وضع به معناى كشته شدن خليفه مسلمين و شكست مركز خلافت تلقى مـى شـد، در حـالى كـه امـام حـسـيـن عـليـه السـلام بـه عـنـوان يـك مـعـتـرض در مقابل حكومت جابر، مطرح بود و كشته شدنش افتخارآميز بود.
13. دومين تفاوت اين بود كه اگر در زمان امام حسين عليه السلام ميان كوفه و شام جنگى در مى گرفت يك جنگ چند ساله اى ميان دو گروه عظيم مسلمين شام و عراق رخ مى داد و چندين هزار نفر از دو طرف تلف مى شدند بدون آنكه يك نتيجه خاصى در پى داشته باشد. اما امـام حـسـيـن عليه السلام جمعيتى 72 نفره داشت و همگى آنها را نيز بين ماندن و رفتن مخير كرده بود.
14. تـفـاوت ديـگـرى كـه در شـرايط زمان امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام وجـود داشـت مـسـاءله فـسـاد عملى حكومت بود كه در زمان امام حسين عليه السلام كاملا هويدا شـده بـود، ولى در زمـان امـام حـسـيـن عـليه السلام ، هنوز ماهيت واقعى معاويه براى همگان آشكار نبود.
15. يكى از عوامل قيام امام حسين عليه السلام دعوت مردم كوفه بود. مردم كوفه 18000 نـامـه بـراى امـام حسين عليه السلام نوشتند و اعلام آمادگى كردند. با رسيدن اين نامه ها براى امام حسين عليه السلام اتمام حجت شده بود. اگر امام حسين عليه السلام مردم كوفه را يـارى نـمـى كـرد در مـقـابل تاريخ محكوم بود كه چرا به نامه ها و دعوت آنان ترتيب اثـر نـداد. در حـالى كـه در مـورد امـام حسن عليه السلام ، اتمام حجت برخلاف بود و مردم كوفه تقريبا عدم آمادگى خود را براى حمايت از آن حضرت ، اعلام كرده بودند.
16. از عـوامل ديگرى كه امام حسين عليه السلام را به مقاومت شديد وادار كرد، اين بود كه حكومت
سـتـمـكـار وقت از امام حسين عليه السلام بيعت مى خواست و اين مسئله در جريان كار امام حسين عليه السلام وجود نداشت .
17. خلاصه مواد قرارداد صلح امام حسن عليه السلام از اين قرار است :
الف ) حـكـومـت به معاويه واگذار شود به شرط آنكه به كتاب خدا، سنت پيغمبر و سيره خلفاى شايسته عمل كند.
ب ) پـس از مـعـاويه حكومت متعلق به امام حسن عليه السلام است و اگر براى او حادثه اى پـيـش آمـد مـتعلق به امام حسين عليه السلام باشد و معاويه حق ندارد كسى را به جانشينى خود انتخاب كند.
ج ) مـعاويه بايد از سب و لعن اميرالمؤ منين عليه السلام در نمازهاى يوميه جلوگيرى كند و از على عليه السلام جز به نيكى ياد ننمايد.
د) بـيـت المـال كـوفـه كـه مـوجـودى آن 000/000/5 درهـم بـود به معاويه تسليم نشود؛ افـزون بـر ايـن مـبـلغ ، مـعـاويـه بـايـد هـر ساله 000/000/2 درهم براى امام حسن عليه السلام بفرستد تا در ميان شيعيان و پيروان امام عليه السلام تقسيم شود.
ه‍) مـردم در هـر گـوشـه از زمـيـن خـدا (شـام ، عراق ، يمن ، حجاز و...) در امن و امان باشند و مـعـاويـه لغـزش هـاى آنـان را نـاديـده بگيرد و هيچ كس را بر خطاهاى گذشته بازخواست نكند.
18. فلسفه قيام امام حسين عليه السلام را مى توان سه گونه تفسير كرد:
الف ) قـيـام امام حسين عليه السلام يك قيام عادى و معمولى و براى منفعت شخصى بود. اين تفسير با واقعيات تاريخى سازگار نيست .
ب ) امام حسين عليه السلام قيام كرد و كشته شد تا گناه امت بخشيده شود. نظير همان عقيده اى كه مسيحيان درباره حضرت مسيح عليه السلام پيدا كردند. اين تفسير همان است كه در ذهن بسيارى از عوام الناس وارد شده است .
ج ) اوضـاع و احـوالى در جـهـان اسـلام پيش آمده كه امام حسين عليه السلام قيام براى حفظ اسلام را وظيفه خود دانست .
19. به طور خلاصه اهداف قيام امام حسين عليه السلام را مى توان چنين برشمرد:
الف ) بازگشت به اسلام راستين ؛
ب ) بهبود وضع مردم ؛
ج ) مبارزه با ظالمان ؛
د) اجراى مقررات اسلامى .
20. عوامل مهم قيام امام حسين عليه السلام عبارتند از:
الف ) مخالفت شديد امام با بيعت يزيد؛
ب ) دعوت مردم كوفه از امام براى مهاجرت به آن شهر و قيام عليه حكومت امويان ؛
ج ) اقدام امام عليه السلام براى امر به معروف و نهى از منكر.
21. گـذشـتـه از هـمـه مـفـاسد، دو مفسده مهم در بيعت امام حسين عليه السلام با يزيد وجود داشت كه در مورد معاويه وجود نداشت آن دو مورد عبارتند از:
الف ) بـيـعـت بـا يـزيـد، تـثبيت و امضاى خلافت موروثى خاندان معاويه از طرف امام حسين عليه السلام بود.
ب ) يـزيـد نـه تـنـهـا مـردى فـاسـق و فاجر بود، بلكه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شايستگى سياسى براى حكومت نداشت .
22. ارزش عـامـل دعـوت در سـطح عمل امام حسين عليه السلام بسيار ساده و عادى است ؛ چون ايـن دعـوت از سـوى مـردم مـنـطـقـه اى بـه عـمـل مـى آمـد كـه از نـيـروى قابل توجهى بهره مند بودند.
23. در مـقـايـسـه بـا مـسـاءله دعوت ، عامل تقاضاى بيعت و امتناع امام ، ارزش بيشترى به نـهضت حسينى مى دهد. به جهت اين كه از يك طرف هيچ گروهى اعلام يارى و نصرت نكرده و از طـرف ديـگـر، يك حكومتى كه در 20 سال گذشته خشونت خود را در حد اعلا نشان داده بـود، تـقـاضـاى بـيـعـت مـى كـنـد و امـام حـسـيـن عـليـه السـلام بـه تـنـهـايـى در مقابل اين تقاضاى نامشروع مى ايستد.
24. ارزش عـامـل امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر، ارزش بـسـيـار بـيـشـتـرى از دو عـامـل ديـگـر دارد. بـه موجب اين عامل ، اين نهضت شايستگى پيدا كرد كه براى هميشه زنده بماند و الگوى مناسبى براى نهضت هاى بعدى باشد.
25. شـرايـطى كه به نهضت ابا عبدالله عليه السلام عظمت و تقدس ‍ بخشيد عبارت است از:
الف ) شخصى و فردى نبودن هدف قيام ؛
ب ) تواءم بودن قيام با بينش ، درك و بصيرت قوى نسبت به خواست مردم ؛
ج ) رخداد قيام در شرايط حاكميت كامل خفقان و سلب قدرت اعتراض از مردم .
26. امام حسين عليه السلام چند بار در بين راه ياران و همراهان خود را تصفيه كرد. آخرين تـصـفـيه و اتمام حجت در شب عاشورا بود. در اين شب هيچ يك از اصحاب ابا عبدالله عليه السلام او را ترك نكردند و نشان دادند كه در ميان ما، فردى كه داراى نقطه ضعف باشد، وجود ندارد.

next page

fehrest page

back page