next page

fehrest page

back page

          جنگ عقايد
          
الف . اختلاف قراء
در اين زمان ما مى بينيم كه يك مرتبه بازار جنگ عقايد داغ مى شود و چگونه داغ مى شود! اولا در زمـيـنـه خـود تـفسير قرآن و قرائت آيات قرآنى بحثهايى شروع مى شود. طبقه اى بـه وجـود آمد به نام ((قراء)) يعنى كسانى كه قرآن را قرائت مى كردند و كلمات قرآن را بـه طـرز صـحـيـحـى بـه مـردم مـى آمـوخـتـنـد. (مـثـل امـروز نـبـوده كـه قـرآن بـه ايـن شـكـل چـاپ شـده باشد). يكى مى گفت : من قرائت مى كنم و قرائت خودم را روايت مى كنم از فـلان كـس از فـلان كـس از فـلان صـحـابـى پـيغمبر (كه اغلب اينها به حضرت امير مى رسـنـد.) ديـگرى مى گفت : من (قرائت خود را روايت مى كنم ) از فلان كس از فلان كس . مى آمـدنـد در مـسـاجد مى نشستند و به ديگران تعليم قرائت مى دادند، و غير عربها بيشتر در حـلقـات ايـن مساجد شركت مى كردند، چون غير عربها بودند كه با زبان عربى آشنايى درسـتـى نداشتند و علاقه وافرى به ياد گرفتن قرآن داشتند. يك استاد قرائت مى آمد در مسجد مى نشست و عده زيادى جمع مى شدند كه از او قرائت بياموزند. احيانا اختلاف قرائتى هم پيدا مى شد.
ب . اختلاف در تفسير
از آن بالاتر (اختلاف ) در تفسير و بيان معانى قرآن بود كه آيا معنى اين آيه اين است يا آن ؟ بـازار مـبـاحـثه داغ بود، آن مى گفت : معنى آيه اين است ، و اين مى گفت : معنى آيه آن است . و همين طور بود در حديث و رواياتى كه از پيغمبر رسيده بود. چه افتخار بزرگى بـود بـراى كـسـى كه حافظ احاديث بود؛ مى نشست و مى گفت كه من اين حديث را از كى از كى از پيغمبر روايت مى كنم . آيا اين حديث درست است ؟ و آيا مثلا به اين عبارت است ؟
ج . پيدايش نحله هاى گوناگون
از ايـنـها بالاتر (پيدايش ) نحله هاى فقهى بود. مردمى مى آمدند مسئله مى پرسيدند، همين طور كه الان مى آيند مسئله مى پرسند. طبقاتى به وجود آمده بودند ـ در مراكز مختلف ـ به نـام ((فـقـهـا)) كـه بـايـد جـواب مـسـائل مـردم را مـى دادنـد: ايـن حـلال اسـت ، آن حـرام اسـت . ايـن پـاك اسـت ، آن نجس است . اين معامله صحيح است ، آن معامله باطل است .
مـدينه خودش يكى از مراكز بود، كوفه يكى از مراكز بود كه ابوحنيفه در كوفه بود؛ بـصـره مركز ديگرى بود، بعدها كه در همان زمان امام صادق عليه السلام ، اندلس فتح شـد يـك مـراكـزى هم به تدريج در آن نواحى تشكيل شد، و هر شهرى از شهرهاى اسلامى خودش ، مركزى بود. مى گفتند: فلان فقيه نظرش اين است ، فلان فقيه ديگر نظرش آن اسـت ؛ ايـنـهـا شـاگـرد اين مكتب بودند. آنها شاگرد آن مكتب ؛ و يك جنگ عقايدى هم در زمينه مسائل فقهى پيدا شده بود.
د. پيدايش متكلمين
از هـمـه ايـنـهـا داغـتـر ـ نـه مـهـمـتـر ـ بـحـثـهـاى كـلامـى بـود. از هـمـان قـرن اول طـبـقـه اى بـه نـام ((متكلم )) پيدا شدند (كه اين تعبيرات را در كلمات امام صادق مى بينيم و حتى به بعضى از شاگردانشان مى فرمايند: ((اين متكلمين را بگوييد بيايند.)) ). متكلمين در اصول عقايد و مسائل اصولى بحث مى كردند: درباره خدا، درباره صفات خدا، دربـاره آيـاتـى از قـرآن كه مربوط به خداست ؛ آيا فلان صفت خدا عين ذات اوست يا غير ذات اوسـت ؟ آيـا حـادث اسـت يـا قديم ؟ درباره نبوت و حقيقت وحى بحث مى كردند، درباره شـيـطـان بـحـث مـى كـردند، درباره توحيد و ثنويت بحث مى كردند، درباره اين كه ((آيا عـمـل ، ركـن ايـمـان اسـت كـه اگـر عـمـل نـبـود ايـمـانـى نـيـسـت ، يـا ايـن كـه عـمـل در ايـمـان دخـالتـى نـدارد؟)) بـحـث مـى كردند، درباره قضا و قدر بحث مى كردند، دربـاره جـبـر و اخـتـيـار بـحث مى كردند. يك بازار فوق العاده داغى متكلمين به وجود آورده بودند.
ه‍ پيدايش زنادقه
از همه اينها خطرناكتر ـ نمى گويم داغتر و نمى گويم مهمتر ـ پيدايش ‍ طبقه اى بود به نـام ((زنـادقـه )). زنـادقـه از اسـاس ، مـنـكـر خـدا و اديـان بـودنـد، و ايـن طـبـقـه ـ حـال روى هـر حـسابى بود ـ آزادى داشتند. حتى در حرمين يعنى مكه و مدينه ، و حتى در خود مـسـجـدالحرام و در خود مسجدالنبى مى نشستند و حرفهايشان را مى زدند، البته به عنوان ايـن كـه بـالاءخـره فـكـرى اسـت شـبـهـه اى اسـت براى ما پيدا شده و بايد بگوييم .(294)
زنـادقـه طبقه متجدد و تحصيل كرده آن عصر بودند، طبقه اى بودند كه با زبانهاى زنده آن روز دنـيـا آشـنـا بـودنـد، زبـان سريانى را كه در آن زمان بيشتر زبان علمى بود مى دانـسـتـنـد، بسيارى از آنها زبان يونانى مى دانستند، بسياريشان ايرانى بودند و زبان فارسى مى دانستند، بعضى زبان هندى مى دانستند و زندقه را از هند آورده بودند كه اين هم يك بحثى است كه اصلا ريشه زندقه در دنياى اسلام از كجا پيدا شد؟ و بيشتر معتقدند كه ريشه زندقه از مانوى هاست .
ى . پيدايش متصوفه
جـريـان ديـگـرى كـه مربوط به اين زمان است (همه ، جريانهاى افراط و تفريطى است ) جـريـان خـشـكـه مقدسى متصوفه است . متصوفه هم در زمان امام صادق عليه السلام طلوع كـردنـد، يـعـنـى مـا طـلوع مـتـصـوفه را به طورى كه اينها طبقه اى را به وجود آوردند و طـرفـداران زيـادى پـيدا كردند كه در كمال آزادى حرفهاى خودشان را مى گفتند، در زمان امام صادق مى بينيم .
ايـنـهـا بـاز از آن طـرف خـشـكـه مـقـدسـى افـتـاده بـودنـد. ايـنـهـا بـه عـنـوان نـحله اى در مقابل اسلام سخن نمى گفتند، بلكه اصلا مى گفتند: حقيقت اسلام آن است كه ما مى گوييم . ايـنـهـا يـك روش خشكه مقدسى عجيبى پيشنهاد مى كردند و مى گفتند: اسلام نيز همين را مى گويد و همين يك زاهدمآبى غير قابل تحملى (بود)!
((خوارج )) و ((مرجئه )) نيز هر يك نحله اى بودند.
          برخورد امام صادق عليه السلام با جريانهاى فكرى مختلف
          
مـا مـى بـينيم كه امام صادق با همه اينها مواجه است و با همه اينها برخورد كرده است . از نـظـر قـرائت و تـفسير يك عده ، شاگردان امام هستند و امام با ديگران درباره قرائت آيات قـرآن و تـفـسـيرهاى قرآن مباحثه كرده ، داد كشيده ، فرياد كشيده كه آنها چرا اين جور غلط مى گويند، اينها چرا چنين مى گويند، آيات را اين طور بايد تفسير كرد.
در بـاب احـاديـث هـم كـه خـيـلى واضـح است ، مى فرمود: سخنان اينها اساس ندارد، احاديث صحيح آن است كه ما از پدرانمان از پيغمبر روايت مى كنيم .
در باب نحله فقهى هم كه مكتب امام صادق عليه السلام قوى ترين و نيرومندترين مكتبهاى فـقـهـى آن زمـان بـوده بـه طـورى كـه اهـل تـسـنـن هـم قبول دارند. تمام امامهاى اهل تسنن يا بلاواسطه و يا مع الواسطه شاگرد امام بوده و نزد امام شاگردى كرده اند.
در راءس ائمـه اهـل تـسـنـن ابـوحـنـيـفـه اسـت . نـوشـتـه انـد ابـوحـنـيـفـه دو سـال شـاگـرد امام بوده ، و اين جمله را ما در كتابهاى خود آنها مى خوانيم كه گفته اند او گـفـت : ((لو لا السـنـتـان لهـلك نـعـمـان )). اگـر آن دو سـال نـبود نعمان از بين رفته بود. (نعمان اسم ابوحنيفه است . اسمش ((نعمان بن ثابت بن ذوطى بن مرزبان )) است ؛ اجدادش ايرانى هستند.)
مـالك بـن انـس كـه امام ديگر اهل تسنن است نيز معاصر امام صادق عليه السلام است . او هم نزد امام مى آمد و به شاگردى امام افتخار مى كرد.
شـافـعى در دوره بعد بوده ولى او شاگردى كرده شاگردان ابوحنيفه را و خود مالك بن انس را.
احـمـد (بـن ) حـنـبـل نـيـز سلسله نسبش در شاگردى در يك جهت به امام مى رسد. و همين طور ديـگـران . حـوزه درس فـقـهى امام صادق عليه السلام از حوزه درس تمام فقهاى ديگر با رونق تر بوده است .(295)
          اهتمام شيعه به مسائل تعقلى (296)
          
بـهـترين دليل (بر اين كه در زمان امام صادق عليه السلام علوم عقلى نيز نضج گرفت ) اين است كه در تمام كتب حديث اهل تسنن (اعم از) صحيح بخارى ، صحيح مسلم ، جامع ترمذى ، سـنـن ابـى داوود و صـحيح نسائى ، جز مسائل فرعى چيز ديگرى نيست ؛ احكام وضو اين است ، احكام نماز اين است ، احكام روزه اين است ، احكام حج اين است ، احكام جهاد اين است ؛ و يا سـيـره اسـت ، مـثـلا پـيـغـمـبـر صـلى الله عـليـه و آله در فـلان سـفـر ايـن طـور عمل كردند.
ولى شـمـا بـه كـتـابـهـاى حـديـث شـيـعـه كـه وارد مـى شـويـد مـى بـيـنـيـد اول مـبـحـث و اول كـتـابـش ((كـتـاب العـقـل و الجـهـل )) اسـت اصـلا ايـن جـور مـسـائل در كـتـب اهل تسنن مطرح نبوده . البته نمى خواهم بگويم منشاء همه اينها امام صادق عـليـه السلام بود؛ ريشه اش اميرالمؤ منين است و ريشه ريشه اش خود پيغمبر است ، ولى اينها اين مسير را ادامه دادند.
امام صادق بود كه چون در زمان خودش اين فرصت را پيدا كرد مواريث اجداد خودش را حفظ كـرد و بـر آن مـواريـث افـزود. بـعـد از ((كـتـاب العـقـل و الجـهـل )) وارد ((كـتـاب التـوحيد)) مى شويم . ما مى بينيم صدها و بلكه هزارها بحث در باب توحيد و صفات خداوند و مسائل مربوط به شؤ ون الهى و قضا و قدر الهى و جبر و اخـتـيار و مسائل تعقلى در كتب حديث شيعه طرح است كه در كتب ديگر طرح نيست . اينها سبب شـده كـه گـفـتـه انـد: اول كـسـى كـه مـدارس فـلسـفـى را (297) ـ اول كـسـى كه مدارس عقلى را ـ در دنياى اسلام تاءسيس كرد امام جعفر صادق عليه السلام بود.
(حـال شـمـا(298)) بـبينيد چه زمينه اى از نظر فرهنگى براى امام صادق عليه السلام فراهم بود و امام استفاده كرد، زمينه اى كه نه قبلش ‍ براى هيچ امامى فراهم بود و نـه بـعـدش بـه آن انـدازه فـراهم شد. به مقدار كمى براى حضرت رضا عليه السلام فراهم بود. براى حضرت موسى بن جعفر كه دوباره وضع خيلى بد شد و مسئله زندان و غـيره پيش آمد. ائمه ديگر نيز همه به همان جوانى ، جوان مرگ مى شدند؛ مسموم مى شدند و از دنـيا مى رفتند. نمى گذاشتند اينها زنده بمانند و الا وضع محيط به گونه اى بود كـه تـا حـدى مـسـاعـد بـود. ولى بـراى امـام صـادق عـليـه السـلام هـر دو جـهـت حـاصـل شـد، هـم عـمـر حـضـرت طـولانـى شـد (در حـدود هـفـتـاد سال ) و هم محيط و زمان مساعد بود.
حـال آيـا اين امر چقدر ثابت مى كند تفاوت زمان امام صادق را با زمان سيدالشهداء؟ يعنى چـه زمـيـنـه هـايـى بـراى امـام صـادق فـراهـم بـود كـه بـراى سـيدالشهداء فراهم نبود؟ سـيـدالشـهداء يا بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند آب و نانى بخورد و براى خدا عبادت كند و در واقع زندانى باشد، و يا كشته شود؛ ولى براى امام صادق اين جور نبود كه يا بـايـد كشته شود و يا در حال انزوا باشد، بلكه اين طور بود كه يا بايد كشته شود و يا از شرايط مساعد محيط، حداكثر بهره بردارى را بكند.
ما اين مطلب را كه ائمه بعد آمدند و ارزش قيام امام حسين را ثابت و روشن كردند درك نمى كـنيم . اگر امام صادق نبود امام حسين نبود هم چنان كه اگر امام حسين نبود امام صادق نبود؛ يـعـنـى اگـر امـام صـادق نـبـود ارزش نـهـضـت امـام حسين هم روشن و ثابت نمى شد. در عين حـال امـام صـادق مـتـعـرض امـر حـكـومت و خلافت نشد ولى همه مى دانند كه امام صادق عليه السـلام بـا خلفا كنار هم نيامد، مبارزه مخفى مى كرد، نوعى جنگ سرد در ميان بود، معايب و مـثـالب و مـظـالم خـلفـا، هـمه به وسيله امام صادق در دنيا پخش شد، و لهذا منصور تعبير عجيبى درباره ايشان دارد.(299) مى گويد:
(( هذا الشجى معترض فى الحلق ...))
جـعفر بن محمد مثل يك استخوان است در گلوى من ، نه مى توانم بيرونش بياورم ، و نه مى توانم فرويش ببرم ؛ نه مى توانم يك مدركى از او به دست آورم كلكش را بكنم و نه مى تـوانـم تـحـمـلش كـنـم ، چون واقعا اطلاع دارم كه اين مكتب بى طرفى كه او انتخاب كرده عـليـه ما است ، زيرا كسانى كه از اين مكتب به وجود مى آيند همه شان عليه ما هستند، ولى مدركى هم از او به دست نمى آورم .
          عوامل مؤ ثر در نشاط علمى زمان امام صادق عليه السلام (300)
          
عـرض كـرديم در زمان امام صادق نشاط علمى فوق العاده اى پيدا شد و همان نشاط علمى ، مـنشاء شد كه جنگ عقايد داغ گرديد و براى هر مسلمان پاك نهادى لازم بود كه در اين جنگ عقايد به سود اسلام وارد شود و از اسلام دفاع كند.
(سـؤ الى كـه در اينجا به ذهن مى آيد اين است كه ) چه عواملى در اين نشاط علمى تاءثير داشت ؟ (در جواب بايد بگوئيم ) سه عامل مؤ ثر بود:
عـامـل اول ايـن بـود كـه مـحـيط آن روز اسلامى يك محيط صد در صد مذهبى بود مردم تحت انگيزه هاى مذهبى بودند. تشويقهاى پيغمبر اكرم به علم ، و تشويقها و دعوتهاى قرآن به علم و تعلم ، و تفكر و تعقل ، عامل اساسى اين نهضت و شور و نشاط بود.
عامل دوم اين بود كه نژادهاى مختلف وارد دنياى اسلام شده بودند كه اينها سابقه فكرى و علمى داشتند.
عـامـل سـوم كـه زمينه را مساعد مى كرد، ((جهان وطنى اسلامى )) بود، يعنى اين كه اسلام بـا وطـنـهـاى آب و خـاكـى مـبـارزه كرده بود و وطن را وطن اسلامى تعبير مى كرد كه هر جا اسـلام هـسـت آنجا وطن است و در نتيجه تعصبات نژادى تا حدود بسيار زيادى از ميان رفته بود به طورى كه نژادهاى مختلف با يكديگر همزيستى داشتند و احساس اخوت و برادرى مـى كـردند؛ مثلا شاگرد، خراسانى بود و استاد مصرى ، يا شاگرد مصرى بود و استاد خراسانى .
حـوزه درس تـشـكـيـل داده مـى شد، آن كه به عنوان استاد نشسته بود مثلا يك غلام بربرى بود مثل ((نافع )) يا ((عكرمه )) غلام عبدالله بن عباس . يك غلام بربرى مى آمد و مى نـشـست ، بعد مى ديديد عراقى ، سوريه اى ، حجازى ، مصرى ، ايرانى و هندى پاى درس او شـركـت كرده اند. اين يك عامل بسيار بزرگى بوده براى اين كه زمينه اين جهش و جنبش را فراهم كند.
و از ايـن شـايـد بـالاتـر آن چـيـزى اسـت كـه امـروز اسـمـش را ((تـسـامـح و تـسـاهـل ديـنـى )) اصـطـلاح كرده اند و مقصود همزيستى با غير مسلمانان است ؛ مخصوصا هـمـزيـسـتى با اهل كتاب ، يعنى مسلمانان ، اهل كتاب را براى اين كه با آنها همزيستى كنند تـحـمـل مـى كـردنـد و ايـن را بـر خـلاف اصـول ديـنـى خـودشـان نـمى دانستند. در آن زمان اهـل كـتـاب ، اهـل عـلم بـودنـد. ايـنـهـا وارد جامعه اسلامى شدند و مسلمين مقدم اينها را گرامى شـمـردنـد و در همان عصر اول ، معلومات اينها را از ايشان گرفتند، و در عصر دوم ، ديگر در راءس جامعه علمى ، خود مسلمين قرار گرفتند.
مـسـئله ((تـسـامـح و تـسـاهـل بـا اهـل كـتـاب )) نـيـز يـك عـامل فوق العاده مهمى بوده است . البته خود اين هم ريشه حديثى دارد. ما احاديث زيادى در ايـن زمـيـنـه داريـم . حـتـى مـرحـوم مـجـلسـى در ((بـحـار)) نقل مى كند ـ و در نهج البلاغه نيز هست ـ كه پيغمبر فرمود:
(( خذوا الحكمة و لو من مشرك .))
(حكمت يعنى سخن علمى صحيح ) سخن علمى صحيح را فرا گيريد و لو از مشرك .
ايـن جمله معروف : ((الحكمة ضالة المؤ من ، ياءخذها اينما وجدها)). مضمونش همين است . (در بـعـضـى تعبيرها هست : (( ولو من يد مشرك ))) يعنى حكمت ـ كه قرآن مى گويد: ((يـؤ تـى الحـكـمة من يشاء و من يؤ ت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا))(301) و بـه مـعـنـى سخن علمى محكم ، پا برجا، صحيح ، معتبر، و حرف درست است ـ گم شده مؤ من است .
خـيـلى تـعـبـيـر عـالى يـى اسـت ((گـم شـده )). اگـر انـسـان چـيـزى داشـتـه بـاشـد كه مـال خـودش باشد و آن را گم كرده باشد چگونه هر جا مى رود دنبالش ‍ مى گردد؟! اگر شـمـا يك انگشتر قيمتى داشته باشيد كه مورد علاقه تان باشد و گم شده باشد، هر جا كـه احـتمال مى دهيد، مى رويد و تمام حواستان به اين است كه گوشه و كنار را نگاه كنيد ببينيد آيا مى توانيد گم شده تان را پيدا كنيد.
از بـهـترين و افتخارآميزترين تعبيرات اسلامى يكى همين است : حكمت ، گمشده مؤ من است ، هر جا كه پيدايش كند مى گيرد ولو از دست يك مشرك ؛ يعنى تو اگر مالت را، گمشده ات را در دسـت يـك مـشـرك بـبـيـنـى آيـا مـى گـوئى من كارى به آن ندارم ، يا مى گويى اين مـال مـن اسـت ؟ امـيـرالمـؤ مـنـيـن مى فرمايد: مؤ من ، علم را در دست مشرك ، عاريتى مى بيند و خودش را مالك اصلى ، و مى گويد: او شايسته آن نيست ، آن كه شايسته آن است من هستم .
بـرخـى مـسئله ((تسامح و تساهل )) نسبت به اهل كتاب را به حساب خلفا گذاشته اند كه ((سـعـه صـدر خـلفـا ايـجـاب مـى كـرد كـه در دربـار خـلفـا، مسلمان و مسيحى و يهودى و مـجـوسـى و غـيـره بـا همديگر بجوشند و از يكديگر استفاده كنند)). ولى اين سعه صدر خـلفـا نبود، دستور خود پيغمبر بود. حتى ((جرجى زيدان )) اين مسئله را به حساب سعه صـدر خـلفـا مـى گـذارد. داسـتـان ((سـيـد رضـى )) را نقل مى كند كه سيد رضى ـ كه مردى است در رديف مراجع تقليد و مرد فوق العاده اى است و بـرادر سـيـد مـرتـضـى اسـت ـ وقـتـى كـه دانـشـمـنـد مـعـاصـرش ((ابـو اسـحـق صـابـى ))(302) وفات يافت قصيده اى در مدح او گفت :(303)
(( اراءيت من حملوا على الاعواد
اراءيت كيف خباضياء النادى ))
ديـدى ايـن كـى بـود كـه روى ايـن چـوبهاى تابوت حملش كردند؟! آيا فهميدى كه چراغ محفل ما خاموش شد؟ اين يك كوه بود كه فرو ريخت ...
بـرخـى آمـدنـد به او عيب گرفتند كه آيا يك سيد اولاد پيغمبر، يك عالم بزرگ اسلامى ، يك مرد كافر را اين طور مدح مى كند؟! گفت : بله ، ((انما رثيت علمه )) من علمش را مرثيه گـفتم ، مرد عالمى بود، من او را به خاطر علمش مرثيه گفتم (304) (كه در اين زمان اگر كسى چنين كارى كند از شهر بيرونش مى كنند).
جـرجـى زيـدان بـعد از آنكه اين داستان را نقل مى كند مى گويد: ببينيد سعه صدر را، يك سيد اولاد پيغمبر مثل سيد رضى با اين همه عظمت روحى و اين مقام شامخ سيادت و علمى (يك كافر را چنين مدح مى كند). بعد مى گويد: ((همه اينها ريشه اش از دربار خلفا بود كه اينها مردمانى واسع الصدر بودند)).
اين به دربار خلفا مربوط نيست . ((سيد رضى )) شاگرد على بن ابى طالب است كه نـهج البلاغه را جمع كرده . او از همه مردم به دستور جدش پيغمبر و على بن ابى طالب آشناتر است كه مى گويد: حكمت و علم در هر جا كه باشد محترم است .
اينها عواملى بود كه اين شور و نشاط علمى را به وجود آورد و قهرا اين زمينه را براى امام صادق عليه السلام فراهم كرد.
پس در واقع بحث ما اين شد كه براى امام صادق عليه السلام اگر چه زمينه براى زعامت فـراهـم نـشد و اگر فراهم مى شد مسلم آن زمينه از همه زمينه ها بهتر بود، ولى يك زمينه ديگرى فراهم بود و حضرت از آن زمينه استفاده كرد به طورى كه تحقيقا مى توان گفت : حـركـتـهـاى عـلمـى دنـياى اسلام اعم از شيعه و سنى مربوط به امام صادق است . حوزه هاى شـيـعـه كـه خـيـلى واضـح است ، حوزه هاى سنى هم مولود امام صادق است ، به جهت اين كه راءس و رئيـس حـوزه هـاى سـنـى ((جـامـع ازهـر)) اسـت كـه از هـزار سـال پـيـش تـشـكـيـل شـده و جـامـع ازهـر را هـم ، شـيـعـيـان فـاطـمـى تـشـكـيـل دادند، و تمام حوزه هاى ديگر اهل تسنن منشعب از جامع ازهر است ، و همه اينها مولود همين استفاده اى است كه امام صادق عليه السلام از وضع زمان خودش كرده است .
ايـن مـطـلب لااقـل بـه صـورت يـك مسئله مطرح است كه آيا براى امام صادق بهتر بود اين زمـيـنـه را از دست بدهد و برود بجنگد و در راه مبارزه با ظلم كشته شود؟ يا اين كه از اين زمينه عالى استفاده كند؟
اسلام كه تنها مبارزه با ظلم نيست ، اسلام چيزهاى ديگر هم هست . بنابراين من اين مطلب را فـقـط به عنوان يك زمينه و يك تفاوت عصر امام صادق با عصرهاى ديگر عرض كردم كه اگـر امـام صـادق از ايـن زمـيـنـه اسـتـفـاده نـمـى كـرد جـاى ايـن سـؤ ال بـود كـه اگـر ائمـه ، حـكـومـت و خـلافت مى خواستند مگر جز براى اين مى خواستند كه اسـلام را نـشـر دهـنـد؟ چـرا از ايـن زمـيـنه مساعد استفاده نكردند و باز خودشان را به كشتن دادند؟
جـوابـش ايـن اسـت كـه در وقـتـى كـه زمـيـنه مساعد بود چنين نبود كه زمينه مساعد را از دست بدهند. براى حضرت رضا عليه السلام هم يك فرصت مناسب همين بود كه در مجلس ماءمون راه يـافـت و از آن مـجـلس ، صـداى خـودش را بـلنـد كـرد. شـايـد حـضـرت رضـا دو سـال بـيـشـتـر نـزد مـاءمـون نـبود، ولى آنچه كه از حضرت رضا از همان دوره بودنش با ماءمون نقل شده از بقيه مدت عمر حضرت نقل نشده است .
2. حضرت امام موسى بن جعفر عليهماالسلام
          مقدمه
          
بـحـث (305) مـا در مـوجبات شهادت امام موسى بن جعفر عليهماالسلام است . چرا مـوسـى بـن جـعـفـر را شـهـيد كردند؟ اولا اين كه موسى بن جعفر شهيد شده است از مسلمات تـاريـخ است و هيچ كس ‍ انكار نمى كند. بنابر معتبرترين و مشهورترين روايات ، موسى بـن جـعـفر عليهماالسلام چهار سال در كنج سياهچالهاى زندان بسر برد و در زندان هم از دنـيـا رفـت ؛ و در زنـدان ، مـكـرر بـه امـام پـيـشنهاد شد كه يك معذرت خواهى و يك اعتراف زبانى از او بگيرند، و امام حاضر نشد. اين متن تاريخ است .
          امام در زندان بصره
          
امام در يك زندان بسر نبرد، در زندانهاى متعدد بسر برد. او را از اين زندان به آن زندان مـنتقل مى كردند؛ و راز مطلب اين بود كه در هر زندانى كه امام را مى بردند، بعد از اندك مدتى زندانبان مريد مى شد.
اول امام را به زندان بصره بردند. ((عيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور))، يعنى نوه مـنـصـور دوانـيـقـى والى بـصـره بـود. امـام را تـحـويـل او دادنـد كـه يك مرد عياش كياف و شـرابـخوار و اهل رقص و آواز بود. به قول يكى از كسان او: اين مرد عابد و خداشناس را در جايى آوردند كه چيزها به گوش او رسيد كه در عمرش نشنيده بود.
در هـفـتـم مـاه ذى الحـجـه سـال 178 (هـجـرى ) امـام را به زندان بصره بردند، و چون عيد قربان در پيش بود و ايام به اصطلاح جشن و شادمانى بود، امام را در يك وضع بدى (از نظر روحى ) بردند. مدتى امام در زندان او بود. كم كم خود اين عيسى بن جعفر علاقمند و مـريـد شـد. او هـم قـبـلا خيال مى كرد كه شايد واقعا موسى بن جعفر همان طور كه دستگاه خلافت تبليغ مى كند مردى است ياغى كه فقط هنرش اين است كه مدعى خلافت است ، يعنى عـشـق ريـاست به سرش زده است . ديد نه ، او مرد معنويت است و اگر مسئله خلافت براى او مطرح است از جنبه معنويت مطلب مطرح است نه اين كه يك مرد دنيا طلب باشد.
بـعـدهـا وضـع عـوض شـد. دستور داد يك اطاق بسيار خوبى را در اختيار امام قرار دادند و رسـمـا از امـام پـذيـرايـى مـى كرد. هارون محرمانه پيغام داد كه كلك اين زندانى را بكن . جواب داد من چنين كارى نمى كنم . اواخر، خودش به خليفه نوشت كه دستور بده اين را از من تـحـويـل بـگـيـرند و الا خودم او را آزاد مى كنم ؛ من نمى توانم چنين مردى را به عنوان يك زنـدانـى نزد خود نگاه دارم . چون پسر عموى خليفه و نوه منصور (دوانيقى ) بود، حرفش البته خريدار داشت .
          امام در زندانهاى مختلف
          
امـام را بـه بـغـداد آوردنـد و تـحـويـل ((فـضـل بـن ربـيـع )) دادنـد. فـضـل بـن ربـيع ، پسر ((ربيع ))، حاجب معروف است . (306) هارون ، امام را بـه او سـپرد. او هم بعد از مدتى به امام علاقمند شد، وضع امام را تغيير داد و يك وضع بهترى براى امام قرار داد.
جـاسـوسـهـا بـه هـارون خـبـر دادنـد كـه مـوسـى بـن جـعـفـر در زنـدان فـضـل بـن ربـيـع بـه خـوشـى زنـدگى مى كند در واقع زندانى نيست و باز مهمان است . هـارون امـام را از او گـرفـت و تـحـويـل ((فـضـل بـن يـحـيـاى بـرمـكـى )) داد. فضل بن يحيى هم بعد از مدتى با امام ، همين طور رفتار كرد كه هارون خيلى خشم گرفت و جـاسـوس فـرسـتاد. رفتند و تحقيق كردند، ديدند قضيه از همين قرار است ، و بالاءخره امام را گرفت و فضل بن يحيى مغضوب واقع شد.
بعد پدرش يحيى برمكى ، اين وزير ايرانى عليه ما عليه براى اين كه مبادا بچه هايش از چـشـم هـارون بيفتند كه دستور هارون را اجرا نكردند، در يك مجلسى سرزده از پشت سر هـارون رفـت سـرش بـه گـوش هـارون گذاشت و گفت : اگر پسرم تقصير كرده است ، من خـودم حـاضرم هر امرى شما داريد اطاعت كنم ، پسرم توبه كرده است ، پسرم چنين ، پسرم چـنـان . بـعـد آمـد بـه بـغـداد و امـام را از پـسـرش تحويل گرفت و تحويل زندانبان ديگر به نام ((سندى بن شاهك )) داد كه مى گويند: اسـاسـا مسلمان نبوده ؛ و در زندان او خيلى بر امام سخت گذشت ، يعنى ديگر امام در زندان او هيچ روى آسايش نديد.
          درخواست هارون از امام عليه السلام
          
در آخـريـن روزهـايـى كه امام زندانى بود و تقريبا يك هفته بيشتر به شهادت امام باقى نـمـانـده بـود، هـارون هـمين يحيى برمكى را نزد امام فرستاد و با يك زبان بسيار نرم و مـلايـمى به او گفت : از طرف من به پسر عمويم سلام برسانيد و به او بگوئيد بر ما ثابت شده كه شما گناهى و تقصيرى نداشته ايد ولى متاءسفانه من قسم خورده ام و قسم را نـمى توان بشكنم . من قسم خورده ام كه تا تو اعتراف به گناه نكنى و از من تقاضاى عـفـو نـنـمـايى ، تو را آزاد نكنم هيچ كس هم لازم نيست بفهمد. همين قدر در حضور همين يحيى اعـتـراف كـن حضور خودم هم لازم نيست ، حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست ، من همين قدر مى خواهم قسمم را نشكسته باشم ؛ در حضور يحيى همين قدر تو اعتراف كن و بگو معذرت مى خواهم ، من تقصير كرده ام ، خليفه مرا ببخشد، من تو را آزاد مى كنم ، و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان . حال روح مقاوم را ببينيد.
(سؤ ال :) چرا اينها ((شفعاء دار الفناء)) هستند؟ چرا اينها شهيد مى شدند؟
(جواب : چون ) در راه ايمان و عقيده شان شهيد مى شدند، مى خواستند نشان بدهند كه ايمان ما به ما اجازه (همگامى با ظالم را) نمى دهد. جوابى كه به يحيى داد اين بود كه فرمود: ((بـه هارون بگو از عمر من ديگر چيزى باقى نمانده است همين )) كه بعد از يك هفته آقا را مسموم كردند.
          علت دستگيرى امام عليه السلام
          
چرا هارون دستور داد امام را بگيرند؟
براى اين كه به موقعيت اجتماعى امام حسادت مى ورزيد و احساس ‍ خطر مى كرد، با اين كه امـام هـيـچ در مـقـام قيام نبود، واقعا كوچكترين اقدامى نكرده بود براى اين كه انقلابى بپا كند (انقلاب ظاهرى ) اما آنها تشخيص مى دادند كه اينها انقلاب معنوى و انقلاب عقيدتى بپا كـرده انـد. وقـتـى كه تصميم مى گيرد كه ولايتعهد(ى ) را براى پسرش ((امين )) تثبيت كند، و بعد از او براى پسر ديگرش ((ماءمون ))، و بعد از او براى پسر ديگرش ((مؤ تـمـن ))، و بـعـد عـلمـا و بـرجـسـتـگـان شـهـرهـا را دعـوت مـى كـنـد كـه هـمـه امـسـال بـيـايـنـد مـكـه كـه خـليـفـه مـى خـواهـد بـيـايـد مـكـه و آنـجـا يـك كـنـگـره عـظـيـم تـشـكـيـل بـدهـد و از هـمه بيعت بگيرد؛ فكر مى كند مانع اين كار كيست ؟ آن كسى كه اگر بـاشـد و چـشـمـها به او بيفتد اين فكر براى افراد پيدا مى شود كه آن كه لياقت براى خلافت دارد اوست ، كيست ؟ ((موسى بن جعفر عليهماالسلام )).
وقـتـى كـه مـى آيد مدينه ، دستور مى دهد امام را بگيرند. همين ((يحيى برمكى )) به يك نـفـر گـفت : من گمان مى كنم خليفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسى بن جعفر را تـوقـيـف كـنـنـد. گـفـتـنـد: چـطـور؟ گـفـت : مـن هـمـراهش بودم كه رفتيم به زيارت حضرت رسـول صـلى الله عـليـه و آله در مـسـجـدالنـبـى (307) وقـتـى كه خواست به پيغمبر سلام بدهد، ديدم اين جور مى گويد: (( السلام عليك يا ابن العم )) (يا رسـول الله ) بـعد گفت : ((من از شما معذرت مى خواهم كه مجبورم فرزند شما موسى بن جعفر را توقيف كنم . (مثل اين كه به پيغمبر هم مى تواند دروغ بگويد) ديگر مصالح اين جـور ايجاب مى كند، اگر اين كار را نكنم در مملكت فتنه بپا مى شود؛ براى اين كه فتنه بـپـا نـشـود، و بـه خـاطـر مـصـالح عـالى مـمـلكـت ، مـجـبـورم چـنـيـن كـارى را بـكـنـم ، يـا رسـول الله ! مـن از شـمـا مـعـذرت مـى خـواهـم )). يـحـيـى بـه رفـيـقـش گـفـت : خيال مى كنم در ظرف امروز و فردا دستور توقيف امام را بدهد.
هـارون دسـتـور داد جـلادهـايـش رفـتند سراغ امام . اتفاقا امام در خانه نبود. كجا بود؟ مسجد پـيـغمبر. وقتى وارد شدند كه امام نماز مى خواند. مهلت ندادند كه موسى بن جعفر نمازش را تـمـام كـنـد، در هـمـان حـال نـمـاز، آقـا را كشان كشان از مسجد پيغمبر بيرون بردند كه حـضـرت نـگـاهـى كـرد بـه قـبـر رسـول اكـرم عـرض كـرد: ((السـلام عـليـك يـا رسول الله السلام عليك يا جداه )) ببين امت تو با فرزندان تو چه مى كنند؟!
چرا (هارون اين كار را مى كند؟) چون مى خواهد براى ولايتعهد(ى ) فرزندانش بيعت بگيرد. مـوسـى بن جعفر كه قيامى نكرده است . قيام نكرده است ، امام اصلا وضع او وضع ديگرى است ، وضع او حكايت مى كند كه هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.
          هارون و موسى بن جعفر عليه السلام
          
((مـاءمـون )) طورى عمل كرده است كه بسيارى از مورخين او را شيعه مى دانند، مى گويند: او شـيـعه بوده است ، و بنابر عقيده من ـ كه هيچ مانعى ندارد كه انسان به يك چيزى اعتقاد داشـتـه باشد و بر ضد اعتقادش عمل كند ـ او شيعه بوده است و از علماى شيعه بوده است . اين مرد مباحثاتى با علماى اهل تسنن كرده است كه در متن تاريخ ضبط است . من نديده ام هيچ عالم شيعى اين جور منطقى ، مباحثه كرده باشد...
نـوشـتـه انـد: يـك وقـتـى خـود مـاءمـون گفت : اگر گفتيد چه كسى تشيع را به من آموخت ؟ گـفـتـند: كى ؟ گفت : پدرم هارون . من درس تشيع را از پدرم هارون آموختم ، گفتند: پدرت هـارون كـه از هـمـه بـا شـيـعـه و ائمـه شـيـعـه دشـمـن تـر بـود. گـفـت در عـيـن حـال قـضـيـه از هـمـيـن قـرار اسـت . در يكى از سفرهايى كه پدرم به حج رفت ، ما همراهش بـوديـم ، مـن بـچـه بـودم ، هـمـه به ديدنش مى آمدند، مخصوصا مشايخ ، معاريف و كبار و مـجـبـور بـودنـد بـه ديـدنـش بـيـايـنـد. دسـتـور داده بـود هـر كـسـى كـه مـى آيـد اول خـودش را مـعرفى كند، يعنى اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلايش ‍ بگويد تـا خـليـفـه بشناسد كه او از قريش است يا از غير قريش ، و اگر از انصار است خزرجى است يا اوسى .
هر كس كه مى آمد، اول دربان مى آمد نزد هارون و مى گفت : فلان كس با اين اسم و اين اسم پـدر و غـيـره آمـده است . روزى دربان آمد و گفت : آن كسى كه به ديدن خليفه آمده است مى گـويد: بگو موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب . تا اين را گفت ، پدرم از جا بلند شد، گفت : بگو بفرماييد، و بعد گفت : همانطور سواره بيايند و پـيـاده نـشـونـد؛ و به ما دستور داد كه استقبال كنيد. ما رفتيم . مردى را ديديم كه آثار عـبـادت و تـقـوا در وجـنـاتـش كـامـلا هـويـدا بـود. نـشان مى داد كه از آن عباد و نساك درجه اول است . سواره بود كه مى آمد، پدرم از دور فرياد كرد: شما را به كى قسم مى دهم كه هـمـيـن طـور سـواره نزديك بياييد، و او چون پدرم خيلى اصرار كرد يك مقدار روى فرشها سـواره آمـد. بـه امـر هـارون دويـديم ركابش را گرفتيم و او را پياده كرديم . وى را بالا دسـت خـودش نـشـاند، مؤ دب ، و بعد سؤ ال و جوابهايى كرد: عائله تان چقدر است ؟ معلوم شـد عـائله اش خـيـلى زيـاد اسـت . وضـع زندگيتان چطور است ؟ وضع زندگيم چنين است . عوائدتان چيست ؟ عوائد من اين است ؛ و بعد هم رفت . وقتى خواست برود پدرم به ما گفت : بدرقه كنيد، در ركابش برويد، و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتيم ، كه او آرام به من گفت تو خليفه خواهى شد و من يك توصيه بيشتر به تو نمى كنم و آن اين كه با اولاد من بدرفتارى نكن .

next page

fehrest page

back page