next page

fehrest page

back page

مـا نـمـى دانـسـتيم اين كيست ، برگشتيم ، من از همه فرزندان جرى تر بودم ، وقتى خلوت شـد بـه پـدرم گـفـتـم اين كى بود كه تو اين قدر او را احترام كردى ؟ يك خنده اى كرد و گـفـت : راسـتـش را اگـر بـخـواهـى ايـن مـسـنـدى كـه مـا بـر آن نـشـسـتـه ايـم مـال ايـنـهـاسـت . گـفـتـم : آيا به اين حرف اعتقاد دارى ؟ گفت : اعتقاد دارم . گفتم : پس چرا واگـذار نـمى كنى ؟ گفت مگر نمى دانى ((الملك عقيم ؟)) تو كه فرزند من هستى ، اگر بـدانم در دلت خطور مى كند كه مدعى من بشوى ، آنچه را كه چشمهايت در آن قرار دارد از روى تنت بر مى دارم .
قـضـيـه گـذشـت . هـارون صله مى داد، پولهاى گزاف مى فرستاد به خانه اين و آن ، از پـنـج هـزار ديـنـار زر سـرخ ، چهار هزار دينار زر سرخ و غيره . ما گفتيم لابد پولى كه بـراى ايـن مـردى كـه ايـن قدر برايش احترام قائل است مى فرستد، خيلى زياد خواهد بود. كـمـتـريـن پـول را بـراى او فـرسـتـاد: دويـسـت ديـنـار. بـاز مـن رفـتـم سـؤ ال كـردم ، گـفـت : مگر نمى دانى اينها رقيب ما هستند. سياست ايجاب مى كند كه اينها هميشه تـنـگـدسـت بـاشـنـد و پـول نداشته باشند زيرا اگر زمانى امكانات اقتصادى شان زياد شود، يك وقت ممكن است كه صد هزار شمشير عليه پدر تو قيام كند.
          نفوذ معنوى امام عليه السلام
          
از ايـنجا شما بفهميد كه نفوذ معنوى ائمه شيعه چقدر بوده است . (308)آنها نه شـمـشـيـر داشـتـنـد و نـه تبليغات ، ولى دلها را داشتند. در ميان نزديكترين افراد دستگاه هـارون ، شـيـعـيـان وجـود داشـتـنـد. حـق و حـقيقت خودش يك جاذبه اى دارد كه نمى شود از آن غافل شد...
((عـلى بـن يـقـطـيـن )) وزيـر هـارون است ، شخص دوم مملكت است ، ولى شيعه است ، اما در حـال اسـتـتـار، و خـدمـت مى كند به هدفهاى موسى بن جعفر ولى ظاهرش با هارون است . دو سـه بـار هـم گـزارشـهايى دادند، ولى موسى بن جعفر با آن روشن بينى هاى خاص امامت زودتـر درك كـرد و دسـتـورهايى به او داد كه وى اجرا كرد و مصون ماند. در ميان افرادى كـه در دستگاه هارون بودند، اشخاصى بودند كه آن چنان مجذوب و شيفته امام بودند كه حد نداشت ولى هيچگاه جراءت نمى كردند با امام تماس بگيرند.
يـكـى از ايـرانـيـهـايـى كـه شـيـعـه و اهـل اهـواز بـوده اسـت مـى گـويـد كـه مـن مـشـمـول مـاليـاتـهـاى خيلى سنگين شدم كه براى من نوشته بودند و اگر مى خواستم اين مـاليـاتـهـايـى را كـه ايـنها براى من ساخته بودند بپردازم از زندگى ساقط مى شدم . اتفاقا والى اهواز معزول شد و والى ديگرى آمد و من هم خيلى نگران كه اگر او بر طبق آن دفـاتـر مـالياتى از من ماليات مطالبه كند، از زندگى سقوط مى كنم . ولى بعضى از دوسـتـان بـه مـن گفتند: اين باطنا شيعه است ، تو هم كه شيعه هستى . اما من جراءت نكردم بـروم نـزد او و بـگـويم من شيعه هستم ، چون باور نكردم . گفتم بهتر اين است كه بروم مدينه نزد خود موسى بن جعفر (آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند) اگر خود ايشان تصديق كردند او شيعه است از ايشان توصيه اى بگيرم .
رفـتـم خدمت امام . امام نامه اى نوشت كه سه چهار جمله بيشتر نبود، سه چهار جمله آمرانه ، امـا از نـوع آمـرانـه هـايـى كه امامى به تابع خود مى نويسد، راجع به اين كه ((قضاء حـاجـت مـؤ مـن و رفـع گـرفتارى از مؤ من در نزد خدا چنين است والسلام )). نامه را با خود مخفيانه آوردم اهواز. فهميدم كه اين نامه را بايد خيلى محرمانه به او بدهم . يك شب رفتم در خانه اش ، دربان آمد، گفتم به او بگو كه شخصى از طرف موسى بن جعفر آمده است و نامه اى براى تو دارد. ديدم خودش آمد و سلام و عليك كرد و گفت : چه مى گوييد؟ گفتم : مـن از طـرف امام موسى بن جعفر آمده ام و نامه اى دارم . نامه را از من گرفت ، شناخت ، نامه را بـوسـيـد، بـعـد صـورت مـرا بـوسـيـد، چـشـمـهـاى مـرا بـوسـيـد، مـرا فـورا بـرد در مـنـزل ، مـثـل يـك بچه در جلوى من نشست ، گفت : تو خدمت امام بودى ؟! گفتم : بله . تو با هـمين چشمهايت جمال امام را زيارت كردى ؟! گفتم : بله . گرفتاريت چيست ؟ گفتم : يك چنين ماليات سنگينى براى من بسته اند كه اگر بپردازم از زندگى ساقط مى شوم . دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح كردند؛ و چون آقا نوشته بود ((هر كس كه يك مؤ منى را مسرور كند، چنين و چنان )) گفت : اجازه مى دهيد من خدمت ديگرى هم به شما بكنم ؟ گـفـتـم : بـله . گـفـت : مـن مـى خـواهـم هـر چـه دارايـى دارم ، امـشـب بـا تو نصف كنم ، آنچه پـول نـقـد دارم بـا تـو نـصـف مى كنم ، آنچه هم كه جنس است قيمت مى كنم ، نصفش را از من بپذير. گفت : با اين وضع آمدم بيرون و بعد در يك سفرى وقتى رفتم جريان را به امام عرض كردم ، امام تبسمى كرد و خوشحال شد.
هارون از چه مى ترسيد؟ از جاذبه حقيقت مى ترسيد ((كونوا دعاة للناس ‍ بغير السنتكم ))(309) تبليغ كه همه اش زبان نيست ، تبليغ زبان اثرش بسيار كم است ؛ تـبـليـغ ، تـبليغ عمل است آن كسى كه با موسى بن جعفر يا با آباء كرامش و يا با اولاد طـاهـريـنـش روبرو مى شد و مدتى با آنها بود، اصلا حقيقت را در وجود آنها مى ديد، و مى ديد كه واقعا خدا را مى شناسد، واقعا از خدا مى ترسند، واقعا عاشق خدا هستند، و واقعا هر چه كه مى كنند براى خدا و حقيقت است .
          صفوان جمال و هارون (310)
          
صـفـوان مـردى بـود كـه ـ بـه اصـطـلاح امـروز ـ يـك بـنـگـاه كـرايـه وسـائل حـمل و نقل داشت كه آن زمان بيشتر بود، و به قدرى متشخص و وسائلش زياد بود كه گاهى دستگاه خلافت ، او را براى حمل و نقل بارها مى خواست .
روزى هـارون بـراى يـك سـفـرى كـه مـى خـواسـت بـه مـكـه بـرود، لوازم حـمل و نقل او را خواست . قرار دادى با او بست براى كرايه لوازم . ولى صفوان ، شيعه و از اصـحـاب امـام كـاظـم اسـت . روزى آمد خدمت امام و اظهار كرد ـ يا قبلا به امام عرض كرده بـودنـد ـ كـه مـن چنين كارى كرده ام . حضرت فرمود: چرا شترهايت را به مرد ظالم ستمگر كرايه دادى ؟ گفت : من كه به او كرايه دادم ، براى سفر معصيت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود كرايه دادم و الا كرايه نمى دادم . فرمود: پولهايت را گرفته اى يا نه ؟ ـ يـا لااقـل ـ پـس كـرايـه هـايـت مـانـده يـا نـه ؟، بـله ، مـانـده . فـرمـود: بـه دل خودت يك مراجعه بكن ، الآن كه شترهايت را به او كرايه داده اى ، آيا ته دلت علاقمند اسـت كـه لااقـل هارون اين قدر در دنيا زنده بماند كه برگردد و پس كرايه تو را بدهد؟ گفت : بله . فرمود: تو همين مقدار راضى به بقاء ظالم هستى و همين گناه است .
صـفـوان بـيـرون آمـد. او سـوابق زيادى با هارون داشت . يك وقت خبردار شدند كه صفوان تمام اين كاروان را يكجا فروخته است . اصلا دست از اين كارش برداشت . بعد كه فروخت رفـت (نزد طرف قرارداد) و گفت : ما اين قرارداد را فسخ مى كنيم چون من ديگر بعد از اين نـمـى خـواهـم ايـن كار را بكنم ، و خواست يك عذرهايى بياورد. خبر به هارون دادند. گفت : حـاضـرش كنيد او را حاضر كردند. گفت : قضيه از چه قرار است ؟ گفت : من پير شده ام ؟ ديـگـر ايـن كـار از مـن سـاخـته نيست ، فكر كردم اگر كار هم مى خواهم بكنم ، كار ديگرى بـاشـد. هـارون خبردار شد. گفت : راستش را بگو، چرا فروختى ؟ گفت : راستش همين است . گـفـت : نـه ، مـن مى دانم قضيه چيست . موسى بن جعفر خبردار شده كه تو شترها را به من كرايه داده اى ، و به تو گفته اين كار، خلاف شرع است انكار هم نكن ، به خدا قسم اگر نـبـود آن سـوابق زيادى كه ما از ساليان دراز با خاندان تو داريم دستور مى دادم همين جا اعدامت كنند.(311)
          قدرت روحى امام عليه السلام (312)
          
هـارون كـسـى را فـرسـتـاد زنـدان و خـواست از اين راه (از امام اعتراف بگيرد)؛ باز از همين حـرفـهـا كه ما به شما علاقه منديم ؛ ما به شما ارادت داريم ، مصالح ايجاب مى كند كه شما اينجا باشيد و به مدينه نرويد و الا ما هم قصدمان اين نيست كه شما زندانى باشيد، مـا دسـتـور داديـم كـه شـمـا را در يـك مـحـل امـنـى در نـزديك خودم نگهدارى كنند، و من آشپز مـخـصـوص فـرستادم چون ممكن است كه شما به غذاهاى ما عادت نداشته باشيد؛ هر غذايى كه مايليد، دستور بدهيد برايتان تهيه كنند.
مـاءمـورش كـيـست ؟ همين ((فضل بن ربيع )) كه زمانى امام در زندانش ‍ بوده و از افسران عـالى رتـبـه هـارون اسـت . فـضـل در حـالى كـه لبـاس رسـمـى پـوشـيـده و مسلح بود و شـمـشـيـرش را حـمـايـل كـرده بـود رفت زندان خدمت امام . امام نماز مى خواند. متوجه شد كه فـضـل بـن ربـيـع آمـده . (حـال بـبـيـنـيـد قـدرت روحـى چـيـسـت ) فـضـل ايستاده و منتظر است كه امام نماز را سلام بدهد و پيغام خليفه را ابلاغ كند. امام تا نـمـاز را سـلام داد و گـفـت : ((السلام عليكم و رحمة الله و بركاته )) مهلت نداد، گفت : ((الله اكبر)) و ايستاد به نماز. باز فضل ايستاد. بار ديگر نماز امام تمام شد. باز تا گـفـت : ((السـلام عـليـكـم ))، مـهـلت نـداد و گـفـت : ((الله اكـبـر)). چـنـد بـار ايـن عمل تكرار شد. فضل ديد نه ، تعمد است .
اول خيال مى كرد كه لابد امام يك نمازهايى دارد كه بايد چهار ركعت يا شش ركعت و يا هشت ركعت پشت سر هم باشد؛ بعد فهميد نه ، حساب اين نيست نمازها بايد پشت سر هم باشد، حـسـاب ايـن اسـت كـه امـام نـمـى خـواهـد بـه او اعـتنا كند، نمى خواهد او را بپذيرد، به اين شكل مى خواهد نپذيرد. ديد بالاءخره ماءموريتش را بايد انجام بدهد، اگر خيلى هم بماند، هـارون سـوءظـن پـيـدا مـى كـنـد كـه نـكـنـد رفـتـه در زنـدان يـك قول و قرارى با موسى بن جعفر بگذارد. اين دفعه آقا هنوز السلام عليكم را تمام نكرده بـود، شروع كرد به حرف زدن . آقا هنوز مى خواست بگويد السلام عليكم ، او حرفش را شـروع كـرد. شـايـد اول هـم سلام كرد. هر چه هارون گفته بود گفت . هارون به او گفته بـود مـبادا آنجا كه مى روى ، بگويى اميرالمؤ منين چنين گفته است ، به عنوان اميرالمؤ منين نـگـو، بـگـو پـسـر عـمـويـت هـارون ايـن جـور گـفـت . او هـم بـا كـمـال تـواضـع و ادب گـفت : هارون پسر عموى شما سلام رسانده و گفته است كه بر ما ثابت است كه شما تقصيرى و گناهى نداريد، ولى مصالح ايجاب مى كند كه شما در همين جا باشيد و فعلا به مدينه بر نگرديد تا موقعش برسد، و من مخصوصا دستور دادم كه آشـپـز مـخـصـوص بيايد، هر غذايى كه شما مى خواهيد و دستور مى دهيد، همان را برايتان تهيه كند.
نوشته اند: امام در پاسخ اين جمله را فرمود:
(( لا حاضر لى مال فينفعنى و ما خلقت سؤ ولا، الله اكبر)) . (313)
مـال خـودم ايـنـجـا نـيـسـت كـه اگـر بـخـواهـم خـرج كـنـم از مال حلال خودم خرج كنم ، آشپز بيايد و به او دستور بدهم ؛ من هم آدمى نيستم كه بگويم : جـيـره بـنـده چـقـدر اسـت ، جـيـره ايـن مـاه مـرا بـدهـيـد؛ مـن هـم مـرد سـؤ ال نيستم ...
اين بود كه خلفا مى ديدند اينها را از هيچ راهى و به هيچ وجهى نمى توانند (وادار به ) تمكين بكنند. تابع و تسليم بكنند، و الا خود خلفا مى فهميدند كه شهيد كردن ائمه چقدر بـرايشان گران تمام مى شود، ولى از نظر آن سياست جابرانه خودشان كه از آن ديگر دست بر نمى داشتند، باز آسانترين راه را همين راه مى ديدند.
          موجبات شهادت امام عليه السلام (314)
          
موجبات شهادت امام موسى بن جعفر عليه السلام (را مى توان چنين بر شمرد كه :)
اولا: وجود اينها، شخصيت اينها به گونه اى بود كه خلفا از طرف اينها احساس خطر مى كردند.
دوم : تـبـليـغ مـى كـردنـد و قـضـايـا را مـى گـفـتـنـد، مـنـتها تقيه مى كردند، يعنى طورى عـمـل مـى كـردنـد كـه تـا حـد امـكـان ، مـدرك بـه دسـت طـرف نـيـفـتـد كـه خـيـال مـى كـنـيـم تقيه كردن ، يعنى رفتن و خوابيدن . اوضاع زمانشان ايجاب مى كرد كه كارشان را انجام دهند و كوشش كنند مدرك هم دست طرف ندهند، وسيله و بهانه هم دست طرف ندهند يا لااقل كمتر بدهند.
سوم : اين روح مقاوم عجيبى كه داشتند. عرض كردم كه وقتى مى گويند: آقا! تو فقط يك عذرخواهى كوچك زبانى در حضور يحيى بكن ، مى گويد: ديگر عمر ما گذشته است .
          چگونگى شهادت امام عليه السلام (315)
          
عرض كردم آخرين زندان ، زندان ((سندى بن شاهك )) بود. يك وقت خواندم كه او اساسا مسلمان نبوده و يك مرد غير مسلمان بوده است . از آن كسانى بود كه هر چه به او دستور مى دادنـد، دسـتـور را بـه شـدت اجـرا مـى كـرد. امـام را در يـك سـيـاهـچـال قـرار دادنـد. بـعـد هـم كـوششها كردند براى اين كه تبليغ بكنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است .
نـوشـتـه انـد كـه هـمـيـن يـحـيـى بـرمـكـى بـراى ايـن كـه پـسـرش فضل را تبرئه كرده باشد، به هارون قول داد كه آن وظيفه اى را كه ديگران انجام نداده اند، من خودم انجام مى دهم . سندى را ديد و گفت : اين كار (به شهادت رساندن امام ) را تو انجام بده ، و او هم قبول كرد.
يـحـيـى زهـر خـطـرنـاكـى را فـراهـم كـرد و در اخـتـيـار سـنـدى گـذاشـت . آن را بـه يـك شـكـل خـاصـى در ((خـرمايى )) تعبيه كردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شـهـود حـاضـر كـردنـد، عـلمـاى شـهـر و قـضـات را دعـوت كـردنـد (نـوشـتـه انـد: عـدول المؤ منين را دعوت كردند، يعنى مردمان موجه ، مقدس ، آنها كه مورد اعتماد مردم هستند) حـضـرت را هـم در جـلسـه حاضر كردند و هارون گفت : ايها الناس ببينيد اين شيعه ها چه شـايـعاتى در اطراف موسى بن جعفر رواج مى دهند، مى گويند: موسى بن جعفر در زندان نـاراحت است ، موسى بن جعفر چنين و چنان است . ببينيد او كاملا سالم است . تا حرفش تمام شد حضرت فرمود: ((دروغ مى گويد، همين الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزى بيشتر بـاقـى نـمـانـده اسـت )). اينجا تيرشان به سنگ خورد. اين بود كه بعد از شهادت امام ، جـنـازه امـام را آوردنـد در كنار جسر بغداد گذاشتند، و هى مردم را مى آوردند كه ببينيد! آقا سالم است ، عضوى از ايشان شكسته نيست ، سرشان هم كه بريده نيست ، گلويشان هم كه سياه نيست ، پس ما امام را نكشتيم ، به اجل خودش از دنيا رفته است .
سـه روز بـدن امـام در كـنـار جسر بغداد نگه داشتند براى اين كه به مردم اين جور افهام كـنـنـد كـه امـام بـه اجـل خـود از دنـيا رفته است . البته امام ، علاقمند زياد داشت ، ولى آن گروهى كه مثل اسپند روى آتش بودند، شيعيان بودند.
يـك جريان واقعا دلسوزى مى نويسند كه چند نفر از شيعيان امام ، از ايران آمده بودند با آن سـفـرهـاى قـديـم كه با چه سختى ئى مى رفتند. اينها خيلى آرزو داشتند كه حالا موفق شـده انـد بـيـايـنـد تـا بـغداد، لااقل بتوانند از اين زندانى هم يك ملاقاتى بكنند. ملاقات زنـدانـى كـه نبايد يك جرم محسوب شود، ولى هيچ اجازه ملاقات با زندانى را نمى دادند. اينها با خود گفتند: ما خواهش مى كنيم ، شايد بپذيرند:
آمدند خواهش كردند، اتفاقا پذيرفتند و گفتند: بسيار خوب ، همين امروز ما ترتيبش را مى دهـيـم ، هـمـيـن جـا منتظر باشيد. اين بيچاره ها مطمئن كه آقا را زيارت مى كنند، بعد بر مى گـردنـد بـه شـهـر خودشان كه ما توفيق پيدا كرديم آقا را ملاقات كنيم ، آقا را زيارت كرديم ، از خودشان فلان مسئله را پرسيديم و اين جور به ما جواب دادند. همين طور كه در بـيـرون زندان منتظر بودند. كه كى به آنها اجازه ملاقات بدهند، يك وقت ديدند كه چهار نفر حمال بيرون آمدند و يك جنازه هم روى دوششان است . ماءمور گفت : امام شما همين است .
3. حضرت على بن موسى الرضا عليهماالسلام (316)
          مقدمه
          
بحث امروز ما يك بحث تاريخى و از فروع مسائل مربوط به امامت و خلافت است ، و آن ، مسئله به اصطلاح ولايتعهد(ى ) حضرت رضا عليه السـلام اسـت كـه ماءمون ايشان را از مدينه به خراسان آن وقت (به مرو) آورد و به عنوان ولى عـهـد خـودش مـنصوب كرد؛ و حتى همين كلمه ((وليعهد)) يا ((ولى عهد)) هم در همان مـورد اسـتـعمال شده ، يعنى اين تعبير تنها مربوط به امروز نيست ، مربوط به همان وقت است .
مـن از چـند سال پيش در فكر بودم كه ببينم اين كلمه از چه تاريخى پيدا شده ؛ در صدر اسـلام كـه نـبـوده ، يـعـنـى اصـلا مـوضـوعـش نـبـوده ، لغـتـش هـم اسـتـعـمـال نـمـى شـده ؛ ايـن كـار كـه خليفه وقت در زمان حيات خودش ‍ فردى را به عنوان جـانـشـيـن مـعـرفى كند و از مردم بيعت بگيرد اول بار در زمان معاويه و براى يزيد انجام شـد، ولى ايـن اسـم را نداشت كه براى يزيد بيعت كنيد به عنوان ((ولى عهد)). در دوره هاى بعد هم يادم نيست (اين تعبير را) ديده باشم با اين كه به اين نكته توجه داشته ام . ولى در ايـنـجا مى بينيم كه اين كلمه استعمال شده است و همواره هم تكرار مى شود؛ و لهذا مـا نيز به همين تعبير بيان مى كنيم چون اين تعبير مربوط به تاريخ است ؛ تاريخ به همين تعبير گفته ، ما هم قهرا به همين تعبير بايد بگوئيم .
نـظـيـر شـبـهـه اى كـه در مسئله صلح امام حسن عليه السلام هست در اينجا هم هست با اين كه ظـاهـر امر اين است كه اينها دو عمل متناقض و متضاد است ، زيرا امام حسن خلافت را رها كرد و بـه تعبير تاريخ ـ يا به تعبير خود امام ـ ((تسليم امر)) كرد يعنى كار را واگذاشت و رفـت ، و در ايـنـجـا قـضـيـه بـرعـكـس اسـت ؛ قـضـيـه ، واگـذارى نـيـسـت ، تحويل گرفتن است به حسب ظاهر.
مـمـكـن اسـت بـه نظر اشكال برسد كه پس ائمه چكار بكنند؟ وقتى كه كار را واگذار مى كنند مورد ايراد قرار مى گيرند. وقتى هم كه ديگران مى خواهند واگذار كنند و آنها را مى پذيرند باز مورد ايراد قرار مى گيرند پس ايراد در چيست ؟
ولى ايـراد كـنـندگان وجهه نظرشان يك امرى است كه مى گويند؛ مشترك است ميان هر دو، مـيان آن واگذار كردن به ديگران و اين قبول كردن از ديگران در حالى كه دارند واگذار مـى كـنـنـد. مى گويند: در هر دو مورد نوعى سازش است ، آن واگذار كردن ، نوعى سازش بـود بـا خـليـفـه وقـت كـه بـه طـور قـطـع بـه نـاحـق خـلافـت را گـرفـتـه بـود، و ايـن قـبـول كـردن ـ كه قبول كردن ولايتعهد(ى ) است ـ نيز بالاخره نوعى سازش است . كسانى كـه ايراد مى گيرند حرفشان اين است كه در آنجا امام حسن عليه السلام نبايد تسليم امر مـى كرد و به اين شكل سازش مى نمود بلكه بايد مى جنگيد تا كشته مى شد، و در اينجا هـم امـام رضا نمى بايست مى پذيرفت و حتى اگر او را مجبور به پذيرفتن كرده باشند مى بايست مقاومت مى كرد تا حدى كه كشته مى شد.
حـال ، مـا مـسـئله ولايـتـعـهـد(ى ) را كـه يـك مـسـئله تـاريـخـى مـهـمـى اسـت تـجـزيـه و تـحـليـل مى كنيم تا مطلب روشن شود، درباره صلح امام حسن عليه السلام قبلا تا حدودى بحث شد.
اول بـايـد خـود مـاجـرا را قـطـع نـظـر از مـسـئله حـضـرت رضـا ـ كـه (چـرا ولايـتـعهدى را) قـبـول كرد و به چه شكل قبول كرد ـ از نظر تاريخى بررسى كرد كه جريان چه بوده است .
          رفتار عباسيان با علويان
          
((مـاءمـون )) وارث خـلافـت عـباسى است . عباسى ها از همان روز اولى كه روى كار آمدند، بـرنامه شان مبارزه كردن با علويه به طور كلى و كشتن علويين بود، و مقدار جنايتى كه عـبـاسـيان نسبت به علويين بر سر خلافت كردند از جناياتى كه امويين كردند كمتر نبود بـلكـه از يـك نـظـر بـيشتر بود، منتها در مورد امويين چون فاجعه كربلا ـ كه طرف ، امام حـسـيـن عليه السلام است ـ رخ مى دهد قضيه خيلى اوج مى گيرد و الا منهاى مسئله امام حسين ، فـاجـعـه هـايـى كـه ايـنها راجع به ساير علويين به وجود آوردند از فاجعه كربلا كمتر نبوده و بلكه زيادتر بوده است .
((مـنـصـور)) كـه دومـيـن خليفه عباسى ، است ، با علويين ، با اولاد امام حسن ـ كه در ابتدا خـودش بـا ايـنـهـا كـه واقـعا مو به تن انسان راست مى شود، كه عده زيادى از اين سادات بيچاره را مدتى ببرد در يك زندانى ، آب به آنها ندهد، حتى اجازه بيرون رفتن و مستراح رفـتـن بـه آنها ندهد. به يك شكلى آنها را زجرش كند و وقتى كه مى خواهد آنها را بكشد، بگويد: برويد آن سقف را روى سرشان خراب كنيد.
بـعـد از مـنـصـور هـم هـر كـدامـشـان كـه آمـدنـد بـه هـمـيـن شكل عمل كردند. در زمان خود ماءمون پنج شش نفر امام زاده قيام كردند كه ((مروج الذهب )) مـسعودى و ((كامل )) ابن اثير همه اينها را نقل كرده اند. در همان زمان ماءمون و هارون ، هفت هـشـت نـفر از سادات علوى قيام كردند. پس كينه و عداوت ميان عباسيان و علويان يك مطلوب كوچكى نيست عباسيان به خاطر رسيدن به خلافت به هيچ كس ‍ ابقاء نكردند، احيانا اگر از خود عباسيان هم كسى رقيبشان مى شد فورا او را از بين مى بردند.
((ابومسلم )) اين همه به اينها خدمت كرد، همين قدر كه ذره اى احساس خطر كردند كلكش را كـنـدنـد. ((بـرامـكـه )) اين همه به هارون خدمت كردند و اين دو اين همه نسبت به يكديگر صـمـيـمـيـت داشـتـنـد كـه صـمـيـمـيـت هـارون و بـرامـكـه ضـرب المثل تاريخ است ، (317) ولى هارون به خاطر يك امر كوچك از نظر سياسى ، يك مرتبه كلك اينها را كند و فاميلشان را دود داد. خود همين جناب ((ماءمون )) با برادرش ‍ ((امين )) در افتاد، اين دو برادر با هم جنگيدند و ماءمون پيروز شد و برادرش را به چه وضعى كشت .
حال اين خودش يك عجيبى است از عجايب تاريخ كه چگونه است كه چنين ماءمونى حاضر مى شـود كـه حـضـرت رضـا را از مـدينه احضار كند، دستور بدهد كه برويد او را بياوريد، بـعـد كـه مـى آورنـد مـوضـوع را بـه امـام عـرضـه بـدارد، ابـتـدا بـگويد خلافت را از من بـپـذيـر،(318) و در آخـر راضـى شـود كـه تـو بـايـد ولايـتـعـهد(ى ) را از من بپذيرى ، و حتى كار به تهديد برسد، تهديدهاى بسيار سخت . او در اين كار چه انگيزه اى داشـت ؟ و چـه جـريـانـى در كـار بـوده اسـت ؟ تـجـزيـه و تحليل كردن اين قضيه از تاريخى خيلى ساده نيست .
((جـرجـى زيـدان )) در جلد چهارم ((تاريخ تمدن )) همين قضيه را بحث مى كند و خودش يـك اسـتـنباط خاصى دارد كه عرض خواهم كرد، ولى يك مطلوب را اعتراف مى كند كه بنى العـبـاس سـيـاسـت خود را مكتوم نگاه مى داشتند حتى از نزديكترين افراد خود و لهذا اسرار سـيـاست اينها مكتوم مانده است . مثلا هنوز روشن نيست كه جريان ولايتعهد(ى ) حضرت رضا براى چه بوده است ؟ اين جريان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفى نگاه داشته شده است .
          مسئله ولايتعهدى امام رضا عليه السلام و نقلهاى تاريخى (319)
          
ولى بـالاءخـره اسـرار آن طور كه بايد مخفى بماند مخفى نمى ماند. از نظر ما كه شيعه هـسـتـيـم ، اسـرار ايـن قـضـيـه تـا حدود زيادى روشن است . در اخبار و روايات ما ـ يعنى در نـقـلهـاى تـاريـخى كه از طريق علماى شيعه رسيده است نه رواياتى كه بگوئيم از ائمه نـقـل شـده اسـت ـ مـثـل آنـچـه كـه شـيـخ مـفـيـد در كـتـاب ((ارشـاد)) نـقـل كـرده و آنـچـه ـ از او بـيـشـتـر ـ شـيـخ صـدوق در كـتـاب ((عـيـون اخـبـار الرضـا)) نـقـل كـرده اسـت ، مـخـصـوصـا در ((عـيـون اخـبـار الرضـا)) نـكـات بـسيار زيادى از مسئله ولايتعهد(ى ) حضرت رضا هست .
قـبـل از ايـن كـه بـه ايـن تـاريـخـهـاى شـيـعـى اسـتـنـاد كـرده بـاشـم ، در درجـه اول كـتـابـى از مـدارك اهـل تـسـنـن را مـدرك قـرار مـى دهـم و آن ، كـتـاب ((مقاتل الطالبيين )) ابوالفرج اصفهانى است . ابوالفرج اصفهانى از اكابر مورخين دوره اسـلام اسـت . او اصلا اموى و از نسل بنى اميه است ، و اين از مسلمات مى باشد...او در ايـن كـتـاب ، تاريخچه قيامهاى علويين و شهادتها و كشته شدنهاى اولاد ابى طالب اعم از عـلويـين و غير علويين را ـ كه البته بيشترشان علويين هستند ـ جمع آورى كرده است كه اين كتاب اكنون در دست است .
در ايـن كـتـاب حـدود ده صـفـحـه را اخـتصاص داده به حضرت رضا، و جريان ولايتعهد(ى ) حـضـرت رضـا را نـقـل كـرده ، كـه وقـتـى مـا ايـن كـتـاب را مـطـالعه مى كنيم مى بينيم با تـاريـخـچـه هـايـى كـه عـلمـاى شـيـعـه بـه عـنـوان تـاريـخـچـه نـقـل كـرده انـد خـيـلى وفـق مـى دهـد؛ مـخـصـوصـا آنـچـه كـه در ((مقاتل الطالبيين )) آمده با آنچه كه در ((ارشاد)) مفيد آمده ـ اين دو را باهم تطبيق كردم ـ خـيلى به هم نزديك است ، مثل اين است كه يك كتاب باشند، چون گويا سندهاى تاريخى هـر دو بـه مـنـابـع واحـدى مى رسيده است . بنابراين مدرك ما در اين مسئله تنها سخن علماى شيعه نيست .
          مسائل مشكوك
          
انگيزه ماءمون
حـال برويم سراغ انگيزه هاى ماءمون ، ببينيم ماءمون را چه چيز وادار كرد كه اين موضوع (را مـطـرح كـنـد؟) آيـا مـاءمـون واقـعـا بـه اين فكر افتاده بود كه كار را واگذار كند به حضرت رضا كه اگر خودش مرد يا كشته شد خلافت به خاندان علوى و به حضرت رضا مـنـتـقـل شـود؟ اگـر چـنـيـن اعـتـقـادى داشـت آيا اين اعتقادش تا نهايت امر باقى ماند؟ (يا اين (320)) كه ماءمون در ابتداى امر صميميت داشت ولى بعد پشيمان شد؟
احتمال اول : فرض اول (321)
(فـرض اول آن اسـت كـه بـگـوئيـم مـاءمـون تـا نـهـايـت امر بر اعتقادش باقى ماند در اين صورت ) بايد قبول نكنيم كه ماءمون ، حضرت رضا را مسموم كرده ، (بلكه ) بايد حرف كـسـانـى را قـبـول كـنـيـم كـه مـى گـويـنـد: حـضـرت رضـا عـليـه السـلام بـه اجل طبيعى از دنيا رفتند.
از نـظر علماى شيعه اين فكر كه ماءمون از اول حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيت خود بـاقى بود مورد قبول نيست . بسيارى از فرنگى ها چنين اعتقادى دارند، معتقدند كه ماءمون واقعا شيعه بود، واقعا معتقد و علاقه مند به آل على بود.
ماءمون و تشيع
مـاءمـون عـالمـتـريـن خلفا و بلكه شايد عالمترين سلاطين جهان است . در ميان سلاطين جهان شـايد عالمتر، دانشمندتر و دانش دوست تر (322) از ماءمون نتوان پيدا كرد. و در ايـن كـه در مـاءمـون تـمـايـل روحـى و فكرى هم به تشيع بوده باز بحثى نيست ، چون ماءمون نه تنها در جلساتى كه حضرت رضا شركت مى كردند و شيعيان حضور داشتند دم از تشيع مى زده است ، (در جلساتى كه اهل تسنن حضور داشته اند نيز چنين بوده است ).
((ابـن عبدالبر)) كه يكى از علماى معروف اهل تسنن است اين داستانى را كه در كتب شيعه هـسـت ، در آن كـتـاب مـعـروفـش نـقـل كـرده اسـت كـه روزى مـاءمـون چـهل نفر از اكابر علماى اهل تسنن در بغداد را احضار مى كند كه صبح زود بيائيد نزد من . صـبـح زود مـى آيـد از آنـهـا پـذيـرائى مى كند. و مى گويد: من مى خواهم با شما در مسئله خـلافـت بحث كنم . مقدارى از اين مباحثه را آقاى (محمد تقى ) شريعتى در كتاب ((خلافت و ولايت )) نقل كرده اند. قطعا كمتر عالمى از علماى دين را من ديده ام كه به خوبى ماءمون در مـسـئله خـلافت استدلال كرده باشد؛ با تمام اينها در مسئله خلافت اميرالمؤ منين مباحثه كرد و همه را مغلوب نمود.
در روايـات شـيـعـه هـم آمـده اسـت ، و مـرحـوم آقـا شـيـخ عـبـاس قـمـى نيز در كتاب ((منتهى الآمال )) نقل مى كند كه شخصى از ماءمون پرسيد كه تو تشيع را از كى آموختى ؟ گفت : از پـدرم هـارون . مـى خـواسـت بـگـويـد: پـدرم هـارون هـم تـمـايـل شـيـعـى داشـت . بـعـد داسـتـان مـفـصـلى را نـقـل مـى كـنـد، مـى گـويـد: پـدرم تمايل شيعى داشت ، به موسى بن جعفر چنين ارادت داشت ، چنين علاقه مند بود، چنين و چنان بـود، ولى در عـيـن حـال بـا مـوسـى بـن جـعـفـر بـه بـدتـريـن شـكـل عمل مى كرد. من يك وقت به پدرم گفتم : تو كه چنين اعتقادى درباره اين آدم دارى پس چرا با او اين جور رفتار مى كنى ؟ گفت : ((الملك عقيم )) (مثلى است در عرب ) يعنى ملك ، فرزند نمى شناسد تا چه رسد به چيز ديگر. گفت : پسرك من ! اگر تو كه فرزند من هستى با من بر سر خلافت به منازعه برخيزى ، آن چيزى را كه چشمانت در او هست از روى تنت بر مى دارم ، يعنى سرت را از تنت جدا مى كنم .
پـس در اين كه در ماءمون تمايل شيعى بوده شكى نيست ، منتها به او مى گويند: ((شيعه امـام كـش )). مـگـر مـردم كـوفـه تـمـايل شيعى نداشتند و امام حسين را كشتند؟! و در اين كه ماءمون مرد عالم و علم دوستى بوده نيز شكى نيست و اين سبب شده كه بسيارى از فرنگى هـا مـعـتـقـد بـشـونـد كـه ماءمون روى عقيده و خلوص نيت ، ولايتعهد(ى ) را به حضرت رضا تـسـليـم كـرد و حـوادث روزگـار مـانـع شـد، زيـرا حـضـرت رضـا بـه اجـل طـبـيـعـى از دنـيـا رفت و موضوع منتفى شد. ولى اين مطلب البته از نظر علماى شيعه درسـت نـيـست ، قرائن هم برخلاف آن است . اگر مطلب تا اين مقدار صميمى و جدى مى بود عـكـس العـمـل حـضـرت رضـا عـليـه السـلام در مـسـئله قـبـول ولايـتـعـهـد(ى ) بـه ايـن شكل نبود كه بود. ما مى بينيم حضرت رضا عليه السلام قضيه را به شكلى كه جدى باشد تلقى نكرده اند.
فرض دوم
(بـر) فـرض ديـگـر ـ كـه ايـن فـرض خـيـلى بـعـيـد نـيـسـت چـون امـثـال ((شـيـخ مـفـيـد)) و ((شـيـخ صـدوق )) آن را قـبـول كرده اند ـ اين است كه ماءمون در ابتداى امر صميميت داشت ولى بعد پشيمان شد. در تـاريـخ هـسـت ـ هـمـيـن ابـوالفـرج هـم نـقـل مـى كـنـد، و شـيـخ صـدوق مفصل ترش را نقل مى كند شيخ مفيد هم نقل مى كند ـ كه ماءمون وقتى كه خودش اين پيشنهاد را كـرد گـفـت : زمـانـى بـرادرم امـيـن مـرا احـضـار كرد (امين خليفه بود و ماءمون با اين كه قسمتى از ملك به او واگذار شده بود وليعهد هم بود) من نرفتم و بعد لشكرى فرستاد كه مرا دست بسته ببرند.
از طرف ديگر در نواحى خراسان قيامهايى شده بود و من لشكر فرستادم ، در آنجا شكست خـوردنـد، در كـجـا چـنـيـن شد و شكست خورديم ، و بعد ديدم روحيه سران سپاه من هم بسيار ضعيف است ؛ براى من ديگر تقريبا جريان قطعى بود كه قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت ، كت بسته تحويل او خواهند داد و سرنوشت بسيار شومى خواهم داشت .
روزى بـيـن خـود و خداى خود توبه كردم ـ به آن كسى كه با او صحبت مى كند اتاقى را نـشـان مـى دهـد و مـى گـويـد ـ در هـمـيـن اتـاق دستور دادم كه آب آوردند، اولا بدن خودم را شـسـتـشـو دادم ، تـطـهـيـر كـردم (نـمـى دانـم كـنـايـه از غسل كردن است يا همان شستشوى ظاهرى سپس دستور دادم لباسهاى پاكيزه سفيد آوردند و در هـمـين جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار ركعت نماز بجا آوردم و بين خود و خداى خـود عـهـد كـردم (نذر كردم ) كه اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى كند و بر برادرم پيروز گـردانـد، خـلافـت را بـه كـسـانـى بـدهـم كـه حـق آنـهـاسـت ؛ و ايـن كـار را بـا كـمـال خـلوص قـلب كـردم . از آن بـه بـعـد احـسـاس كـردم كـه گـشـايـشـى در كـار مـن حاصل شد، بعد از آن در هيچ جبهه اى شكست نخوردم ، در جبهه سيستان افرادى را فرستاده بـودم ، خـبـر پـيـروزى آنـهـا آمـد، بـعد طاهر بن الحسين را فرستادم براى برادرم ، او هم پـيروز شد، هى پيروزى و پيروزى ، و من چون از خدا اين استجابت دعا را ديدم ، مى خواهم به نذرى كه كردم و به عهدى كه كردم وفا كنم .
شيخ صدوق و ديگران قبول كرده اند، مى گويند:
قضيه همين است ، انگيزه ماءمون فقط همين عهد و نذرى بود كه در ابتدا با خدا كرده بود. و (عـلت (323)) ايـن كـه حـضـرت رضـا (از قبول ولايتعهد(ى ) ) امتناع كرد از اين جهت بود كه مى دانست كه او تحت تاءثير احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشيمان مى شود، شديد هم پشيمان مى شود.

next page

fehrest page

back page