next page

fehrest page

back page

البته بيشتر علما با اين نظر شيخ صدوق و ديگران موافق نيستند و معتقدند كه ماءمون از اول حـسـن نـيـت نـداشـت و يـك نـيـرنـگ سـيـاسـى در كـار بـود. حـال نـيـرنـگ سـيـاسـيـش چـه بـود؟ آيـا مى خواست نهضتهاى علويين را به اين وسيله فرو بنشاند؟ و آيا مى خواست به اين وسيله حضرت رضا را بدنام كند؟ چون اينها در كنار كه بـودنـد. بـه صـورت يـك شـخـص مـنـتـقـد بـودنـد. خـواسـت حـضـرت را داخـل دستگاه كند و بعد ناراضى درست كند، همين طور كه در سياستها، اغلب اين كار را مى كنند؛ براى اين كه يك منتقد فعال وجيه المله اى را خراب كنند مى آيند پستى به او مى دهند و بـعـد در كـار او خرابكارى مى كنند؛ از يك طرف پست به او مى دهند و از طرف ديگر در كارهايش اخلال مى كنند تا همه كسانى كه به او طمع بسته بودند از او برگردند.
در روايـات مـا ايـن مطلب هست كه حضرت رضا در يكى از سخنانشان به ماءمون فرمودند: ((مـن مـى دانم تو مى خواهى به اين وسيله مرا خراب كنى )) كه ماءمون عصبانى و ناراحت شد و گفت : اين حرفها چيست كه تو مى گوئى ؟! چرا اين نسبتها را به ما مى دهى ؟!
احتمال دوم (324)
احـتـمـال ديـگر اين است كه اساسا ماءمون در اين قضيه اختيارى نداشته ، ابتكار از ماءمون نبوده ، ابتكار از فضل بن سهل ذوالرياستين وزير ماءمون بوده است (325) كه آمد به ماءمون گفت : پدران تو با آل على بد رفتار كردند، چنين كردند، حالا سزاوار است كـه تـو افـضل آل على را كه امروز على بن موسى الرضا است بياورى و ولايتعهد(ى ) را بـه او واگـذار كـنـى ، و مـاءمـون قـلبـا حـاضـر نـبـود امـا چـون فضل اين را خواسته بود چاره اى نديد.
بـاز بـنـابـرايـن فـرض كـه ابـتـكـار از فـضـل بـود، فـضـل چـرا اين كار را كرد؟ آيا فضل شيعى بود؟ روى اعتقاد به حضرت رضا اين كار را كـرد؟ يـا نـه ، او روى عقايد مجوسى خود باقى بود، خواست عجالتا خلافت را از خاندان عـبـاس بـيـرون بـكـشـد، و اصـلا مـى خـواست با اساس خلافت بازى كند، و بنابراين با حـضـرت رضـا هـم خـوب نـبـود و بـد بـود؛ و لهـذا اگـر نـقـشـه هـاى فـضـل عملى مى شد خطرش بيشتر از خلافت خود ماءمون بود. چون ماءمون بالاءخره هر چه بـود يـك خـليـفـه مسلمان بود ولى اينها شايد مى خواستند اساسا ايران را از دنياى اسلام مجزا كنند و ببرند به سوى مجوسيت .
ايـنـهـا همه سئوال است كه عرض مى كنم ، نمى خواهم بگويم كه تاريخ يك جواب قطعى به اينها مى دهد.
فرض اول (326)
بـعـضـى ـ كـه البـتـه ايـن احـتـمـال خـيـلى ضـعـيـف اسـت گـو ايـن كـه افـرادى مـثـل ((جـرجـى زيـدان )) و حـتـى ((ادوارد بـراون )) قـبـول كرده اند ـ مى گويند: اصلا فضل بن سهل شيعه بوده (و در اين موضوع ) حسن نيت داشـت و مـى خـواسـت واقـعـا خـلافـت را (بـه خـانـدان عـلوى ) منتقل كند.
ولى (327) ايـن حـرف هـم ، حـرف صـحـيـح و درستى نيست (زيرا) با تواريخ تـطـبيق نمى كند. اگر فضل بن سهل آن چنان صميمى مى بود و واقعا مى خواست تشيع را بـر تـسـنـن پـيـروزى بـدهـد عـكـس العـمـل حـضـرت رضـا در مـقـابـل ولايتعهد(ى ) اين جور نبود كه بود، و بلكه در روايات شيعه و در تواريخ شيعه زيـاد آمـده اسـت كـه حـضـرت رضـا عـليـه السـلام بـا فـضـل بـن سـهـل سـخـت مـخـالف بـود و بـلكـه بيشتر از آن كه با ماءمون مخالف بود با فـضـل بـن سـهـل مـخـالف بود و فضل بن سهل را يك خطر به شمار مى آورد و گاهى به مـاءمـون هـم مـى گـفـت كه از اين بترس ، اين و برادرش ‍ بسيار خطرناكند؛ و نيز دارد كه فضل بن سهل نيز عليه حضرت رضا خيلى سعايت مى كرد.
(بـه بـيان ديگر(328)) اگر اين فرض صحيح باشد بايد حضرت رضا با فـضـل بـن سـهـل هـمـكـارى كـنـد، بـه جـهـت ايـن كـه وسـيـله كـامـلا آماده شده است كه خلافت مـنـتـقـل شـود بـه عـلويـيـن ، و حـتـى نـبـايـد بـگـويـد: مـن قـبـول نـمـى كـنـم تـا تـهـديـد بـه قـتـلش كـنـنـد و بـعـد هـم كـه قـبـول كـرد بـگـويـد بـايـد جـنبه تشريفاتى داشته باشد، من در كارها مداخله نمى كنم ؛ بلكه بايد جدا قبول كند، در كارها هم مداخله نمايد و ماءمون را عملا از خلافت خلع يد كند.
البته اينجا يك اشكال هست و آن اين كه اگر فرض هم كنيم كه با همكارى حضرت رضا و فـضـل بن سهل مى شد ماءمون را از خلافت خلع كرد، چنين نبود كه ديگر اوضاع خلافت رو بـه راه بـاشـد، چـون خـراسـان جزئى از مملكت اسلامى بود، همين قدر كه به مرز رى مى رسيديم ، از آنجا به آن طرف ، يعنى قسمت عراق كه قبلا دارالخلافه بود، و نيز حجاز و يـمـن و مـصـر و سـوريـه وضع ديگرى داشت ؛ آنها كه تابع تمايلات مردم ايران و مردم خراسان نبودند و بلكه تمايلاتى بر ضد اينها داشتند؛ يعنى اگر فرض هم مى كرديم كـه ايـن قـضـيـه بـه همين شكل بود و عملى مى شد، حضرت رضا در خراسان خليفه بود، بغداد در مقابلش محكم مى ايستاد، هم چنان كه تا خبر ولايتعهد(ى ) حضرت رضا به بغداد رسـيـد و بـنـى العـبـاس در بـغـداد فـهميدند كه ماءمون چنين كارى كرده است فورا نماينده ماءمون را معزول كردند و با يكى از بنى العباس به نام ((ابراهيم بن شكله )) ـ با اين كـه صـلاحـيـتـى هـم نداشت ـ بيعت كردند و اعلام طغيان نمودند، گفتند: ما هرگز زير بار عـلويين نمى رويم ، اجداد ما صد سال است كه زحمت كشيده اند، جان كنده اند، حالا يك دفعه خـلافـت را تـحـويـل عـلويـيـن بـدهـيـم ؟ بـغـداد قـيـام مـى كـرد، و بـه دنـبـال آن خـيـلى جـاهـاى ديـگر نيز قيام مى كردند. ولى اين يك فرض است و تازه فرض درسـت نـيـسـت . يـعـنـى ايـن حـرف قـابـل قـبـول نـيـسـت كـه فضل بن سهل ذوالرياستين شيعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنين كارى كرد.
اولا: اين كه ابتكار از او باشد محل ترديد است .
ثـانـيـا: بـه فـرض اين كه ابتكار از او باشد، اين كه او احساسات شيعى داشته باشد، سخت محل ترديد است .
فرض دوم
آنـچـه احـتـمـال بـيـشـتـر قـضـيـه اسـت ، ايـن اسـت كـه فضل بن سهل كه تازه مسلمان شده بود مى خواست به اين وسيله ايران را برگرداند به ايـران قـبـل از اسـلام ،(329) فـكـر كـرد الآن ايـرانـى هـا قـبـول نـمـى كـنـنـد چـون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همين قدر كه اسم مبارزه با اسـلام در ميان بيايد با او مخالفت مى كنند. با خود انديشيد كه كلك خليفه عباسى را به دسـت مردى كه خود او وجهه اى دارد بكند، حضرت رضا را عجالتا بياورد روى كار و بعد ايـشـان را از خـارج دچـار دشـواريـهـاى مـخـالفـت بـنـى العـبـاس كـنـد، و از داخـل هـم خـودش زمـيـنـه را فـراهـم نـمـايـد بـراى بـرگـردانـدن ايـران بـه دوره قبل از اسلام و دوره زردشتيگرى .
اگر اين فرض درست باشد، در اينجا وظيفه حضرت رضا عليه السلام همكارى با ماءمون اسـت بـراى قـلع و قـمـع كـردن خـطـر بـزرگـتـر؛ يـعـنـى خـطـر فـضـل بـن سـهـل بـراى اسـلام صد درجه بالاتر از خطر ماءمون است براى اسلام ، زيرا بالاءخره ماءمون هر چه هست يك خليفه مسلمان است .
يـك مطلب ديگر را هم بايد عرض كنم و آن اين است كه ما نبايد اين جور فكر كنيم كه همه خلفايى كه با ائمه مخالف بودند يا آنها را شهيد كردند در يك عرض هستند، بنابراين چه فرقى ميان يزيد بن معاويه و ماءمون است ؟
تفاوت از زمين تا آسمان است . ماءمون در طبقه خودش يعنى در طبقه خلفا و سلاطين ، هم از جنبه علمى و هم از جنبه هاى ديگر يعنى حسن سياست ، عدالت نسبى و ظلم نسبى ، و از نظر حـسـن اداره و مـفـيـد بودن به حال مردم ، از بهترين خلفا و سلاطين است . مردى بود بسيار روشنفكر. اين تمدن عظيم اسلامى كه امروز مورد افتخار ماست به دست همين هارون و ماءمون به وجود آمد، يعنى اينها يك سعه نظر و يك روشنفكرى فوق العاده داشتند كه بسيارى از كارهائى كه كردند امروز اسباب افتخار دنياى اسلام است . مسئله ((الملك عقيم )) و اين كه ماءمون به خاطر ملك و سلطنت بر ضد عقيده خودش قيام كرد و همان امامى را كه به او اعتقاد داشت مسموم كرد يك مطلب است ، و ساير قسمتها مطلب ديگر.
بـه هـر حـال اگـر واقـعـا مـطـلب ايـن بـاشـد كـه مـسـئله ولايـتـعـهـد(ى )، ابـتـكـار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نيز همين طور كه قرائن نشان مى دهد (سوء نيت داشته است ، در اين صورت امام مى بايست طرف ماءمون را بگيرد).
روايـات مـا ايـن مـطـلب را تـاءيـيـد مـى كـنـد كـه حـضـرت رضـا عـليـه السـلام از فـضـل بـن سـهـل بـيـشـتـر تـنـفـر داشـت تـا مـاءمـون ، و در مـواردى كـه مـيـان فضل بن سهل و ماءمون اختلاف پيش مى آمد، حضرت طرف ماءمون را مى گرفت .
در روايـات مـا هـست كه ((فضل بن سهل )) و يك نفر ديگر به نام ((هشام بن ابراهيم )) آمـدنـد نـزد حـضـرت رضـا و گـفـتـنـد كه خلافت حق شماست ، اينها همه شان غاصبند، شما مـوافقت كنيد، ما ماءمون را به قتل مى رسانيم و بعد شما رسما خليفه باشيد. حضرت به شدت اين دو نفر را طرد كرد، كه اينها بعد فهميدند كه اشتباه كرده اند، فورا رفتند نزد ماءمون ، گفتند: ما نزد على بن موسى بوديم ، خواستيم او را امتحان كنيم ، اين مسئله را به او عـرضـه داشتيم تا ببينيم كه او نسبت به تو حسن نيت دارد يا نه ، ديديم نه ، حسن نيت دارد. بـه او گـفـتـيـم : بيا با ما همكارى كن تا ماءمون را بكشيم ، او ما را طرد كرد. و بعد حضرت رضا با ملاقاتى كه با ماءمون داشتند ـ و ماءمون هم سابقه ذهنى داشت ـ قضيه را طرح كردند و فرمودند: اينها آمدند و دروغ مى گويند، جدى مى گفتند؛ و بعد حضرت به مـاءمـون فـرمـود كـه از ايـنـها احتياط كن . مطابق اين روايات ، على بن موسى الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر ماءمون بالاتر و شديدتر مى دانسته است .
بـنـابـر ايـن فـرض (كـه ابـتـكـار ولايـتـعـهـد(ى ) از فـضـل بن سهل بوده است )(330) حضرت رضا اين ولايتعهدى را كه بـه دسـت ايـن مـرد ابـتكار شده است خطرناك مى داند، مى گويد: نيت سوئى در كار است ، اينها آمده اند مرا وسيله قرار دهند براى برگرداندن ايران از اسلام به مجوسى گرى .
پـس مـا روى فـرض صـحـبـت مـى كـنـيـم . اگـر ابـتـكـار از فـضـل بـاشد و او واقعا شيعه باشد (آن طورى كه برخى از مورخين اروپايى گفته اند) حـضـرت رضـا بايد با فضل همكارى مى كرد عليه ماءمون ؛ و اگر اين روح زردشتيگرى در كار بوده ، بر عكس بايد با ماءمون همكارى مى كرد عليه اينها تا كلك اينها كنده شود.
روايـات مـا ايـن دوم را بـيـشـتـر تـاءيـيـد مـى كـنـد، يـعـنـى فـرضـا هـم ابـتـكـار از فـضـل نـبوده ، اين كه حضرت رضا با فضل ميانه خوبى نداشت و حتى ماءمون را از خطر فضل مى ترساند، از نظر روايات ما امر مسلمى است .
احتمال سوم :
الف . جلب نظر ايرانيان (331)
احـتـمـال ديـگـر ايـن اسـت كـه ابـتـكـار از خـود مـاءمـون بـود و مـاءمـون از اول صـمـيـمـيـت نـداشت و به خاطر يك سياست ملك دارى اين موضوع را در نظر گرفت . آن سياست چيست ؟
بـعـضـى گـفـته اند: جلب نظر ايرانيها، چون ايرانيها عموما تمايلى به تشيع و خاندان على عليه السلام داشتند و از اول هم كه عليه عباسى ها قيام كردند تحت عنوان ((الرضا (يـا الرضـى ) مـن آل مـحمد)) قيام كردند و لهذا به حسب تاريخ ـ نه به حسب حديث ـ لقب ((رضـا)) را مـاءمـون بـه حـضرت رضا داد، يعنى روزى كه حضرت را به ولايتعهد(ى ) نـصـب كـرد گـفـت كـه بعد از اين ، ايشان را به لقب ((الرضا)) بخوانيد، مى خواست آن خـاطـره ايـرانـيـهـا را از حـدود نـود سـال پـيـش كـه تـحـت عـنـوان ((الرضـا مـن آل مـحـمـد)) يـا ((الرضـى مـن آل مـحمد)) قيام كردند زنده كند كه ببينيد! من دارم خواسته هـشـتـاد نود ساله شما را احياء مى كنم ، آن كسى كه شما مى خواستيد من او را آوردم ؛ (و با خود) گفت : فعلا ما آنها را راضى مى كنيم ، بعدها فكر حضرت رضا را مى كنيم .
و ايـن مـسـاءله هـم هـسـت كه ماءمون يك جوان بيست و هشت ساله و كمتر از سى ساله است ، و حـضـرت رضـا عـليـه السـلام سـنـشـان در حـدود پـنـجـاه سـال اسـت (و بـه قـول شـيـخ صـدوق و ديـگـران حـدود چـهـل و هـفـت سـال ، كه شايد همين حرف درست باشد). ماءمون پيش خود مى گويد: به حسب ظـاهـر، ولايـتـعـهـدى ايـن آدم بـراى مـن خـطـرى نـدارد، حـداقـل بـيـسـت سـال از مـن بـزرگـتـر اسـت ، گـيـرم كـه ايـن چـنـد سال هم بماند، او قبل از من خواهد مرد.
پس يك نظر هم اين است كه گفته اند: (طرح مسئله ولايتعهدى حضرت رضا) سياست ماءمون بـود، ابـتـكار از خود ماءمون بود و او نظر سياسى داشت و آن ، آرام كردن ايرانيها و جلب نظر آنها بود.
ب . فرو نشاندن قيامهاى علويان
بـعـضـى (بـراى ايـن سـيـاسـت مـاءمون ) علت ديگرى گفته اند و آن فرو نشاندن قيامهاى عـلويـيـن اسـت . عـلويـون خـودشـان يـك مـوضـوعـى شـده بـودنـد؛ هـر چـنـد سـال يكبار ـ و گاهى هر سال ـ از يك گوشه مملكت يك قيامى مى شد كه راءس آن يكى از عـلويـون بـود. مـاءمـون بـراى ايـن كـه عـلويـيـن را راضـى كـنـد و آرام نـگـاه دارد و يـا لااقـل در مـقـابل مردم خلع سلاح كرده باشد (دست به اين كار زد). وقتى كه راءس علويون را بـياورد در دستگاه خودش ، قهرا آنها مى گويند: پس ما هم سهمى در اين خلافت داريم ، حالا كه سهمى داريم برويم آنجا؛ كما اين كه ماءمون خيلى از اينها را بخشيد با اين كه از نظر او جرمهاى بزرگى مرتكب شده بودند؛ از جمله ((زيد النار)) برادر حضرت رضا را عـفـو كرد. با خود گفت : بالاءخره راضى شان كنم و جلوى قيامهاى اينها را بگيرم . در واقـع خـواست يك سهم به علويين در خلافت بدهد كه آنها آرام شوند، و بعد هم مردم ديگر را از دور آنـهـا مـتفرق كند. يعنى علويين را به اين وسيله خلع سلاح نمايد كه ديگر هر جا بخواهند بروند دعوت كنند كه ما مى خواهيم عليه خليفه قيام كنيم ، مردم بگويند: شما كه الآن خـودتان هم در خلافت سهيم هستيد، حضرت رضا كه الآن وليعهد است ، پس شما عليه حضرت رضا مى خواهيد قيام كنيد؟!
ج . خلع سلاح كردن حضرت رضا عليه السلام
احـتـمـال ديـگر در باب سياست ماءمون كه ابتكار از خودش بوده و سياستى در كار بوده ، مـسئله خلع سلاح كردن خود حضرت رضا است و اين در روايت ما هست كه حضرت رضا عليه السلام روزى به خود ماءمون فرمود: ((هدف تو اين است )).
مى دانيد وقتى افرادى كه نقش منفى و نقش انتقاد را دارند به يك دستگاه انتقاد مى كنند، يك راه براى اين كه آنها را خلع سلاح كنند اين است كه به خودشان پست بدهند؛ بعد اوضاع و احـوال هـر چـه كـه بـاشـد، وقـتـى كـه مـردم ناراضى باشند آنها ديگر نمى توانند از نـارضـايـى مردم استفاده كنند و برعكس ، مردم ناراضى عليه خود آنها تحريك مى شوند؛ مـردمـى كه هميشه مى گويند: خلافت حق آل على است ، اگر آنها خليفه شوند دنيا گلستان خواهد شد، عدالت اين چنين برپا خواهد شد و از اين حرفها.
مـاءمـون خـواسـت حضرت رضا را بياورد در منصب ولايتعهد(ى ) تا بعد مردم بگويند: نه ، اوضاع فرقى نكرد، چيزى نشد؛ و يا (آل على عليه السلام را) متهم كند كه اينها تا دست خـودشـان كـوتـاه اسـت ايـن حرفها را مى زنند ولى وقتى كه دست خودشان هم رسيد ديگر ساكت مى شوند و حرفى نمى زنند.
بـسـيـار مشكل است كه انسان از ديدگاه تاريخ بتواند از نظر ماءمون به يك نتيجه قاطع برسد. آيا ابتكار ماءمون بود؟ ابتكار فضل بود؟ اگر ابتكار بود روى چه جهت ؟ و اگر ابـتـكـار مـاءمـون بـود آيـا حـسـن نـيـت داشـت يـا حسن نيت نداشت ؟ اگر حسن نيت داشت در آخر برگشت يا برنگشت ؟ و اگر حسن نيت نداشت سياستش چه بود؟ اينها از نظر تاريخ امور شـبـهـه نـاكـى اسـت . البته اغلب اينها دلائلى دارد ولى يكى دلائلى كه بگوئيم صد در صـد قـاطـع اسـت ، نـيـسـت و شـايـد هـمان حرفى كه شيخ صدوق و ديگران معتقدند (درست باشد) گو اين كه شايد با مذاق امروز شيعه خيلى سازگار نباشد كه بگوييم ماءمون از اول صـميميت داشت ولى بعدها پشيمان شد، مثل همه اشخاص ، در وقتى كه (دچار سختى مى شـونـد تـصميمى مبنى بر بازگشت به حق مى گيرند اما وقتى رهائى مى يابند تصميم خود را فراموش مى كنند):
(( فـاذا ركـبـوا فـى الفـلك دعـوا الله مـخـلصين له الدين فلما نجاهم الى البر اذا هم يشركون .)) (332)
قـرآن نـقل مى كند كه افرادى وقتى در چهار موجه دريا گرفتار مى شوند خيلى خالص و مخلص مى شوند، ولى هنگام كه بيرون آمدند تدريجا فراموش مى كنند.
مـاءمـون هـم در آن چـهـار مـوجـه ، گـرفـتـار شـده بـود ايـن نـذر را كـرد، اول هـم تـصـمـيـم گـرفـت بـه نـذرش عمل كند ولى كم كم يادش رفت و درست از آن طرف برگشت .
          بررسى فرضيه ها(333)
          
در مـيان اين فرضها در يك فرض البته وظيفه حضرت رضا عليه السلام همكارى شديد بـوده ، و آن فرض همان است كه فضل شيعه بوده و ابتكار در دست او بوده است . بنابر ايـن فـرض ، ايـرادى بـر حـضـرت رضـا از ايـن نـظـر نـيـسـت كـه چـرا ولايـتـعـهد(ى ) را قـبـول كـرد، اگـر ايـرادى بـاشـد از ايـن نـظـر اسـت كـه چـرا جـدى قـبـول نـكـرد. ولى مـا از هـمـيـن جـا بـايـد بـفـهـمـيـم كـه قـضـيـه بـه ايـن شـكـل نـبوده است . حال ما از نظر يك شيعه نمى گوئيم ، از نظر يك آدم به اصطلاح بى طرف مى گوئيم .
حـضـرت رضا يا مرد دين بود يا مرد دنيا. اگر مرد دين بود بايد وقتى كه مى بيند چنين زمـيـنـه اى (بـراى انـتـقـال خـلافـت از بـنـى العـبـاس بـه خـانـدان علوى ) فراهم شده (با فـضـل ) هـمـكـارى كـنـد؛ و اگر مرد دنيا بود باز بايد با او همكارى مى كرد. پس اين كه حضرت همكارى نكرده و او را طرد نموده دليل بر اين است كه اين فرض غلط است .
امـا اگـر فـرض ايـن بـاشـد كه ابتكار از ((ذوالرياستين )) است و او قصدش قيام عليه اسلام بوده ، كار حضرت رضا صد در صد صحيح است . يعنى حضرت در ميان دو شر، آن شـر كـوچـكـتـر را انـتـخـاب كـرده و در آن شـر كـوچـكـتـر (هـمـكـارى بـا مـاءمـون ) هـم بـه حداقل ممكن اكتفا نموده است .
اشـكـال ، بـيـشتر در آنجائى است كه بگوئيم : ابتكار از خود ماءمون بوده است . اينجاست كه شايد اشخاصى بگويند: وظيفه حضرت رضا عليه السلام اين بود كه وقتى ماءمون او را دعوت به همكارى مى كند و سوء نيت هم دارد، مقاومت كند، و اگر مى گويد: تو را مى كشم ، بگويد: بكش ؛ بايد حضرت رضا عليه السلام مقاومت مى كرد و به كشته شدن از هـمـان ابـتـدا راضـى مـى شـد، و حـاضـر مـى گـرديد كه او را بكشند و به هيچ وجه همان ولايـتـعهد(ى ) ظاهرى و تشريفاتى و نچسب را نمى پذيرفت . اينجاست كه بايد قضاوت شـود كـه آيـا امـام بـايـد هـمـيـن كـار را مـى كـرد يـا بـايـد قبول مى كرد؟
مـسـئله اى است از نظر شرعى (و آن اين است كه ) مى دانيم كه خود را به كشتن دادن ؛ يعنى كـارى كـردن كـه مـنـجـر بـه قـتل خود شود، گاهى جايز مى شود اما در شرايطى كه اثر كـشته شدن بيشتر باشد از زنده ماندن ، يعنى امر داير باشد كه يا شخص كشته شود و يا فلان مفسده بزرگ را متحمل گرگ ، مثل قضيه امام حسين عليه السلام .
از امـام حسين عليه السلام براى يزيد بيعت مى خواستند و براى اولين بار بود كه مسئله ولايـتـعـهد(ى ) را معاويه عملى مى كرد. حضرت امام حسين كشته شدن را بر اين بيعت كردن تـرجيح داد، و به علاوه امام حسين عليه السلام در شرايطى قرار گرفته بود كه دنياى اسـلام احـتـياج به يك بيدارى و يك اعلام امر به معروف و نهى از منكر داشت ولو به قيمت خون خودش باشد؛ اين كار را كرد و نتيجه هايى هم گرفت .
اما آيا شرايط امام رضا عليه السلام نيز همين طور بود؟ يعنى واقعا براى حضرت رضا كـه بر سر دو راه قرار گرفته بود جايز بود (كه خود را به كشتن دهد؟) يك وقت كسى بـه جـايـى مـى رسـد كـه بـدون اخـتـيـار خـودش او را مـى كـشـنـد، مـثـل قضيه مسموميت كه البته قضيه مسموميت از نظر روايات شيعه يك امر قطعى است ولى از نظر تاريخ قطعى نيست .
بـسـيـارى از مـورخين ـ حتى مورخين شيعه مثل مسعودى (334) ـ معتقدند كه حضرت رضـا بـه اجـل طـبـيـعـى از دنـيـا رفـتـه و كـشـتـه نـشـده اسـت . حـال بـنـا بـر عـقـيـده معروفى كه ميان شيعه هست و آن اين است كه ماءمون حضرت رضا را مـسـمـوم كـرد، بـسـيـار خـوب ، انسان يك وقت در شرايطى قرار مى گيرد كه بدون اختيار خـودش مـسـمـوم مـى شـود؛ ولى يك وقت در شرايطى قرار مى گيرد كه ميان يكى از دو امر مختار و مخير است ، خودش بايد انتخاب كند، يا كشته شدن را و يا اختيار.
ايـن را نـگـوئيـد: عـاقـبت همه مى ميرند. اگر من يقين داشته باشم كه امروز غروب مى ميرم ولى الآن مرا مخير كنند ميان انتخاب يكى از دو كار، يا كشته بشوم يا فلان كار را انتخاب كـنم ، آيا در اينجا من مى توانم بگويم : من كه غروب مى ميرم ، اين چند ساعت ديگر ارزش نـدارد؟ نـه ، باز من بايد حساب كنم كه در همين مقدار كه مى توانم زنده بمانم آيا اختيار آن طرف ، اين ارزش را دارد كه من حيات خودم را به دست خودم از دست بدهم ؟
حـضـرت رضا مخير مى شود ميان يكى از دو كار. يا چنين ولايتعهد(ى ) را ـ كه من تعبير مى كنم به ((ولايتعهد نچسب )) و از مسلمات تاريخ است ـ بپذيرد و يا كشته شدن كه بعد هم تـاريـخ بـيـايـد او را مـحـكـوم كـنـد. به نظر من مسلم اولى را بايد انتخاب كند. چرا آن را انـتـخـاب نـكـنـد؟ صـرف هـمـكـارى كـردن بـا شـخـصـى مثل ماءمون كه ما مى دانيم گناه نيست ، نوع همكارى كردن مهم است .
بـهـتر(335) اين است كه ما مسئله را از وجهه حضرت رضا بررسى كنيم . اگر از اين وجهه بررسى كنيم ، مخصوصا اگر مسلمات تاريخ را در نظر بگيريم ، به نظر من بسيارى از مسائل مربوط به ماءمون هم حل مى شود.
          مسلمات تاريخ
          
1. احضار امام عليه السلام از مدينه به مرو(336)
يكى از مسلمات تاريخ اين است كه آوردن حضرت رضا از مدينه به مرو، با مشورت امام و بـا جلب نظر قبلى امام نبوده است . يك نفر ننوشته كه قبلا در مدينه مكاتبه يا مذاكره اى بـا امـام شـده بـود كـه شما را براى چه موضوعى مى خواهيم و بعد هم امام به خاطر همان دعـوتى كه از او شده بود و براى همين موضوع معين حركت كرد و آمد. ماءمون امام را احضار كرد و بدون اين كه اصلا موضوع روشن باشد. در ((مرو)) براى اولين بار موضوع را با امام در ميان گذاشت .
نـه تـنـهـا امـام را، عـده زيـادى از آل ابـى طـالب را دستور داد از مدينه تحت نظر و بدون اختيار خودشان حركت دادند (و به مرو) آوردند. حتى مسيرى كه براى حضرت رضا انتخاب كـرد يـك مـسـير مشخصى بود كه حضرت از مراكز شيعه نشين عبور نكند، زيرا از خودشان مـى تـرسـيـدنـد. دسـتـور داد كـه حـضـرت را از طـريـق كوفه نياورند، از طريق بصره و خوزستان و فارس بياورند به نيشابور. خطر سير را مشخص كرده بود.
كـسـانـى هم كه ماءمور اين كار بودند از افرادى بودند كه فوق العاده با حضرت رضا كـيـنـه و عـداوت داشـتـنـد، و عـجـيـب ايـن است كه آن سردارى كه ماءمور اين كار شد به نام ((جـَلودى )) يـا ((جـُلودى )) (ظـاهرا عرب هم هست ) آن چنان به ماءمون وفادار بود و آن چنان با حضرت رضا مخالف بود كه وقتى ماءمون در مرو قضيه را طرح كرد او گفت : من بـا ايـن كـار مـخالفم . هر چه ماءمون گفت : خفه شو، گفت : من مخالفم ، او و دو نفر ديگر به خاطر اين قضيه به زندان افتادند و بعد هم به خاطر همين قضيه كشته شدند.
(بـه ايـن تـرتـيـب كـه ) روزى مـاءمون اينها را احضار كرد، حضرت رضا و عده اى از جمله فـضـل بـن سـهـل ذوالريـاسـتـيـن هـم بـودنـد، مـجـددا نـظـرشـان را خـواسـت ، تمام اينها در كمال صراحت گفتند: ما صددرصد مخالفيم ، و جواب تندى دادند. اولى را گردن زد. دومى را خـواسـت ، او مـقـاومـت كـرد. وى را نـيـز گـردن زد. بـه هـمـيـن ((جـلودى )) رسـيـد.(337) حـضرت رضا كنار ماءمون نشسته بودند. آهسته به او گفتند: از ايـن صـرف نـظـر كن . جلودى گفت : يا اميرالمؤ منين ! من يك خواهش از تو دارم ، تو را به خـدا حـرف اين مرد را درباره من نپذير. ماءمون گفت : قسمت عملى است كه هرگز حرف او را درباره ات نمى پذيرم . (او نمى دانست كه حضرت شفاعتش را مى كند). همانجا گردنش را زد.
بـه هـر حـال حـضـرت رضـا را بـا ايـن حـال آوردنـد و وارد مـرو كـردنـد. تـمـام آل ابى طالب را در يك محل جاى دادند و حضرت رضا را در يك جاى اختصاصى ، ولى تحت نـظـر و تـحـت الحفظ، و در آنجا ماءمون اين موضوع را با حضرت در ميان گذاشت . اين يك مسئله كه از مسلمات تاريخ است .
2. امتناع حضرت رضا عليه السلام
گـذشـته از اين مساءله كه اين موضوع در مدينه با حضرت در ميان گذاشته نشد، در مرو كـه در مـيـان گـذاشـتـه شـد حـضـرت شـديـدا ابـا كـرد. هـمـيـن ابـوالفـرج در ((مـقـاتـل الطـالبـيـيـن )) نـوشـتـه اسـت كـه مـاءمـون ، فـضـل بـن سـهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا و (اين دو، موضوع را مطرح كـردنـد). حـضـرت امتناع كرد و قبول نمى كرد. آخرش گفتند: چه مى گويى ؟! اين قضيه اخـتـيـارى نيست ، ما ماءموريت داريم كه اگر امتناع كنى همين جا گردنت را بزنيم . (و علماى شـيـعـه مـكـرر ايـن را نـقـل كـرده انـد) بـعـد مـى گـويـد: بـاز هـم حـضـرت قبول نكرد. اينها رفتند نزد ماءمون .
بـار ديـگـر خـود مـاءمـون بـا حـضـرت مـذاكـره كـرد و بـاز تـهـديـد بـه قـتـل كـرد. يك دفعه هم گفت : چرا قبول نمى كنى ؟!(338) مگر جدت ((على بن ابـى طـالب )) در شـورا شـركت نكرد؟! مى خواست بگويد كه اين با سنت شما خاندان هم مـنـافـات نـدارد، يـعـنـى وقتى على عليه السلام آمد در شورا شركت كرد و (در امر انتخاب خـليـفـه ) دخـالت نـمـود، مـعنايش اين بود كه عجالتا از حقى كه از جانب خدا براى خودش قائل بود صرف نظر كرد و تسليم اوضاع شد تا ببيند شرائط و اوضاع از نظر مردمى چـطور است ؟ كار به او واگذار مى شود يا نه ؟ پس اگر شورا، خلافت را به پدر على مـى داد قـبـول مـى كـرد، تـو هـم بـايـد قـبـول كنى . حضرت آخرش تحت عنوان تهديد به قـتـل كـه اگـر قـبـول نـكـنـد كـشـتـه مـى شـود قـبـول كـرد. البـتـه ايـن سـؤ ال بـراى شـمـا بـاقـى اسـت كـه آيـا ارزش داشـت كـه امـام بـر سـر يـك امـتـنـاع از قـبـول كـردن ولايـتـعـهـد(ى ) كشته شود يا نه ؟ آيا اين نظير بيعتى است كه يزيد از امام حسين مى خواست يا نظير آن نيست ؟ كه اين را بعد بايد بحث كنيم .
3. شرط حضرت رضا عليه السلام
يـكـى ديـگـر از مـسـلمـات تـاريـخ ايـن اسـت كـه حضرت رضا شرط كرد و اين شرط را هم قبولاند كه من به اين شكل قبول مى كنم كه در هيچ كارى مداخله نكنم و مسؤ وليت هيچ كارى را نـپـذيـرم . در واقـع مـى خـواسـت مـسـؤ وليـت كـارهـاى مـاءمـون را نـپـذيـرد و بـه قول امروزيها ژست مخالفت را و اين كه ما و اينها به هم نمى چسبيم و نمى توانيم همكارى كـنـيـم حـفـظ كـنـد و حـفـظ هـم كـرد. (البـتـه مـاءمـون ايـن شـرط را قبول كرد)
لهـذا حـضـرت حتى در نماز عيد شركت نمى كرد تا آن جريان معروف رخ داد كه ماءمون يك نماز عيدى از حضرت تقاضا كرد، امام فرمود: اين برخلاف عهد و پيمان من است . او گفت : ايـن كـه شـما هيچ كارى را قبول نمى كنيد مردم پشت سر ما حرفهايى مى زنند، بايد شما قـبـول كـنـيـد و حـضـرت فـرمـود: بـسـيـار خـوب ، ايـن نـمـاز را قـبـول مـى كـنـم . كـه بـه شـكـلى هـم قـبـول كـرد كـه خـود مـاءمـون و فـضـل پـشـيـمـان شـدنـد و گـفـتند: اگر اين برسد به آنجا انقلاب مى شود، آمدند جلوى حـضـرت را گـرفـتـنـد و ايـشان را از بين راه برگرداندند و نگذاشتند كه از شهر خارج شوند.(339)
4. طرز رفتار امام پس از مسئله ولايتعهدى
مـسـئله ديـگـر كـه ايـن هـم بـاز از مـسـلمـات تـاريـخ اسـت ، هـم سـنـى هـا نـقـل كـرده انـد و هـم شـيـعـه هـا، هـم ((ابـوالفـرج )) نقل مى كند و هم در كتابهاى ما نقل شده است ، طرز رفتار حضرت رضا است بعد از مساءله ولايتعهدى . مخصوصا خطابه اى كه حضرت در مجلس ماءمون در همان جلسه ولايتعهدى مى خـواند عجيب جالب است . به نظر من حضرت با همين خطبه يك سطر و نيمى ـ كه همه آن را نـقـل كـرده انـد ـ وضـع خـودش را روشـن كـرد. خطبه اى مى خواند در آن خطبه نه اسمى از مـاءمـون مـى بـرد و نـه كوچكترين تشكرى از او مى كند. قاعده اش اين است كه اسمى از او ببرد و لااقل يك تشكرى بكند.
((ابوالفرج )) مى گويد:
بـالاخـره روزى را مـعين كردند و گفتند: در آن رز مردم بايد بيايند با حضرت رضا بيعت كـنـنـد. مـردم هـم آمـدنـد. ماءمن براى حضرت رضا در كنار خودش محلى و مجلسى قرار داد و اول كسى را كه دستور داد بيايد با حضرت رضا بيعت كند پس خودش ((عباس بن ماءمون )) بـود. دومـيـن كـسـى كـه آمـد يـكـى از سادات علوى بود. بعد به همين ترتيب گفت : يك عباسى و يك علوى بيايند بيعت كنند و به هر كدام از اينها هم جايزه فراوانى مى داد و مى رفـتـنـد. وقـتـى آمـدنـد بـراى بـيـعـت ، حـضـرت دسـتـش را بـه شكل خاصى رو به جمعيت گرفت ماءمون گفت : دستت را دراز كن تا بيعت كنند. فرمود: نه ، جـدم پـيـغـمـبر هم اين جور بيعت مى كرد، دستش را اين جور مى گرفت و مردم دستشان را مى گـذاشـتند به دستش . بعد خطبا و شعرا، سخنرانان و شاعران ـ اينها كه تابع اوضاع و احوال هستند ـ آمدند و شروع كردند به خطابه خواندن ، شعر گفتن ، در مدح حضرت رضا سـخـن گـفـتـن ، در مـدح مـاءمون سخن گفتن ، و از اين دو نفر تمجيد كردند. بعد ماءمون به حضرت رضا عليه السلام گفت :
(( قم فاخطب الناس و تكلم فيهم .))
برخيز خودت براى مردم سخنرانى كن .
قـطـعا ماءمون انتظار داشت كه حضرت در آنجا يك تاءييدى از او و خلافتش بكنند. حضرت (340) بـرخـاسـت و در يـك سـطـر و نيم فقط، صحبت كرد كه جملاتش در واقع ايراد تمام كارهاى آنها بود. مضمونش اين است :
ما (يعنى ما اهل بيت ، ما ائمه ) حقى داريم بر شما مردم به اين كه ولى امر شما باشيم :
(( انا لنا حقا بولاية امركم .))
مـعـنـايش اين است كه اين حق اصلا مال ما هست و چيزى نيست كه ماءمون بخواهد به ما واگذار كند.
(( و لكم علينا من الحق )) (عين عبارت يادم نيست )(341) و شما در عهده مـا حـقى داريد حق شما اين است كه ما شما را اداره كنيم . و هرگاه شما حق ما را به ما داديد ـ يـعـنـى هـر وقـت شـمـا مـا را به عنوان خليفه پذيرفتيد ـ بر ما لازم مى شود كه آن وظيفه خودمان را درباره شما انجام دهيم ، والسلام .
دو كـلمـه : ((مـا حـقـى داريـم و آن خلافت است ، شما حقى داريد به عنوان مردمى كه خليفه بـايـد آنـهـا را اداره كـنـد؛ شما مردم بايد حق ما را به ما بدهيد، و اگر شما حق ما را به ما بدهيد ما هم در مقابل شما وظيفه اى داريم كه بايد انجام دهيم ، و وظيفه خودمان را انجام مى دهـيـم )). نه تشكرى از ماءمون و نه حرف ديگرى ، و بلكه مضمون برخلاف روح جلسه ولايتعهدى است .
بـعـد هـم ايـن جـريـان هـمـين طور ادامه پيدا مى كند، حضرت رضا يك وليعهد به اصطلاح تشريفاتى است كه حاضر نيست در كارها مداخله كند و در يك مواردى هم كه اجبارا مداخله مى كـنـد بـه شـكـلى مـداخـله مـى كـنـد كـه مـنـظـور مـاءمـون تـاءمـيـن نـمـى شـود؛ مثل همان قضيه نماز عيد خواندن .

next page

fehrest page

back page