next page

fehrest page

back page

          استدلال حضرت رضا عليه السلام (342)
          
بـرخـى به حضرت رضا عليه السلام اعتراض كردند كه چرا همين مقدار اسم تو آمد جزء اينها؟ فرمود: آيا پيغمبران شاءنشان بالاتر است يا اوصياء پيغمبران ؟ گفتند: پيغمبران . فرمود: يك پادشاه مشرك بدتر است يا يك پادشاه مسلمان فاسق ؟ گفتند: پادشاه مشرك . فرمود: آن كسى كه همكارى را با تقاضا بكند بالاتر است يا كسى كه به زور به او تـحـمـيـل كـنـنـد؟ گـفتند: آن كسى كه با تقاضا بكند. فرمود: يوسف صديق پيغمبر است ، عـزيـز مـصـر كافر و مشرك بود، و يوسف خودش تقاضا كرد كه : ((اجعلنى على خزائن الارض انـى حـفـيـظ عـليـم ))؛)) (343) چـون مـى خـواسـت پـسـتـى را اشـغـال كـنـد كـه از آن پـسـت حـسن استفاده كند، تازه عزيز مصر كافر بود، ماءمون مسلمان فـاسـقـى اسـت ؛ يـوسـف پـيغمبر بود، من وصى پيغمبر هستم ؛ او پيشنهاد كرد و مرا مجبور كردند. صرف اين قضيه كه نمى شود مورد ايراد واقع شود.
حـال ، حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـرى كـه ((صـفـوان جـمـال )) را كـه صـرفا همكارى مى كند و وجودش به نفع آنهاست شديد منع مى كند و مى فرمايد: چرا تو شترهايت را به هارون اجاره مى دهى ؟ ((على بن يقطين )) را كه محرمانه بـا او سـر و سرى دارد و شيعه است و تشيع خودش را كتمان مى كند تشويق مى نمايد كه حـتـما در اين دستگاه باش ، ولى كتمان كن و كسى نفهمد كه تو شيعه هستى ؛ وضو را طبق مطابق وضوى آنها بگير، نماز را مطابق نماز آنها بخوان ؛ تشيع خودت را به اشد مراتب مخفى كن ، اما در دستگاه آنها باش كه بتوانى كار بكنى .
اين همان چيزى است كه همه منطقها اجازه مى دهد. هر آدم با مسلكى به افراد خودش اجازه مى دهـد كـه با حفظ مسلك خود و به شرط اين كه هدف ، كار براى مسلك خود باشد نه براى طـرف ، (وارد دسـتـگاه دشمن شوند) يعنى آن دستگاه را استخدام كنند براى هدف خودشان ، نـه دسـتـگاه ، آنها را استخدام كرده باشد براى هدف خود. شكلش فرق مى كند؛ يكى جزء دسـتـگـاه اسـت ، نيروى او صرف منافع دستگاه مى شود، و يكى جزء دستگاه است ، نيروى دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ايده اى كه خودش دارد استخدام مى كند.
به نظر من اگر كسى بگويد اين مقدار هم نبايد باشد، اين يك تعصب و يك جمود بى جهت اسـت . هـمـه ائمـه ايـن جور بودند كه از يك طرف ، شديد همكارى با دستگاه خلفاى بنى اميه و بنى العباس را نهى مى كردند و هر كسى كه عذر مى آورد كه آقا بالاءخره ما نكنيم كس ديگر مى كند، مى گفتند: همه نكنند، اين كه عذر نشد، وقتى هيچ كس نكند كار آنها فلج مى شود.
و از طـرف ديـگـر، افـرادى را كـه آن چـنـان مـسـلكى بودند كه در دستگاه خلفاى اموى يا عـبـاسى كه بودند در واقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام مى كردند، تشويق مى كـردنـد چـه تـشـويـقـى ! مـثـل هـمـيـن ((عـلى بـن يـقـطـيـن )) يـا ((اسـمـاعـيل بن بزيع )) و رواياتى كه ما در مدح و ستايش چنين كسانى داريم حيرت آور اسـت ، يـعـنـى ايـنـهـا را در رديـف اوليـاء الله درجـه اول مـعرفى كرده اند. رواياتش را شيخ انصارى در ((مكاسب )) در مسئله ((ولايت جائر)) نقل كرده است .
          ولايت جائر
          
مـسـئله اى داريـم در فـقـه بـه نـام ((ولايـت جـائر)) يـعـنـى قـبـول پـسـت از نـاحـيـه ظالم . قبول پست از ناحيه ظالم فى حد ذاته حرام است ولى فقها گفته اند همين كه فى حد ذاته حرام است در مواردى مستحب مى شود و در مواردى واجب .
نوشته اند: اگر تمكن از امر به معروف و نهى از منكر ـ كه امر به معروف و نهى از منكر در واقـع يـعنى خدمت ـ متوقف باشد بر قبول پست از ناحيه ظالم ، پذيرفتن آن واجب است . مـنـطـق هـم همين را قبول مى كند، زيرا اگر بپذيريد، مى توانيد در جهت هدفتان كار كنيد و خـدمـت نـمـايـيـد، نـيـروى خـودتـان را تـقـويـت و نـيـروى دشـمـنـتـان را تـضـعـيـف كـنـيـد. من خـيـال نـمـى كـنـم اهـل مـسـلكـهاى ديگر، همانها كه مادى و ماترياليست و كمونيست هستند اين گونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انكار كنند؛ مى گويند: بپذير ولى كار خودت را بكن .
مـا مـى بـيـنـيـم در مـدتـى كـه حـضـرت رضـا ولايـتـعـهـد(ى ) را قـبـول كردند كارى به نفع آنها صورت نگرفت ، به نفع خود حضرت صورت گرفت . صـفـوف ، بـيـشـتـر مـشخص شد، به علاوه حضرت در پست ولايتعهدى به طور غير رسمى شخصيت علمى خود را ثابت كرد كه هيچ وقت ديگر ثابت نمى شد.
در مـيـان ائمـه ، به اندازه اى كه شخصيت علمى حضرت رضا و حضرت امير ثابت شده ـ و حـضـرت صـادق هـم در يـك جـهـت ديـگرى ـ شخصيت علمى هيچ امام ديگرى ثابت نشده است ؛ حضرت امير به واسطه همان چهار پنج سال خلافت ، آن خطبه ها و آن احتجاجات كه باقى مـاند؛ حضرت صادق به واسطه آن مهلتى كه جنگ بنى العباس و بنى الاميه با يكديگر بـه وجـود آورد كـه حـضـرت حـوزه درس چـهـار هـزار نـفـرى تـشـكـيـل داد؛ و حـضـرت رضا براى همين چهار صباح ولايتعهد(ى ) و آن خاصيت علم دوستى مـاءمـون و آن جـلسـاتـى عـجيبى كه ماءمون تشكيل مى داد و از ماديين گرفته تا مسيحى ها، يـهـودى ها، مجوسى ها، صابئى ها و بودائى ها، علماى همه مذاهب را جمع مى كرد و حضرت رضـا را مـى آورد و حـضـرت با اينها صحبت مى كرد؛ و واقعا حضرت رضا در آن مجالس ـ كه اينها در كتابهاى احتجاجات هست ـ هم شخصيت علمى خود را ثابت كرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود؛ در واقع از پست ولايتعهد(ى ) يك استفاده غير رسمى كرد، آن شغلها را نپذيرفت ولى استفاده اين چنينى هم كرد.
          نماز عيد قربان (344)
          
ايـن داسـتـان را مـكـرر شنيده ايد كه حضرت رضا عليه السلام در مرو وليعهد بودند، آن وليـعهدى اجبارى كه همه مى دانيم ماءمون بالاجبار حضرت را وادار (به پذيرش آن ) كرد و حـضـرت هـم آخـر بـا ايـن شـرط قـبـول كـردنـد كـه عـملا دست به هيچ كارى نزنند چون شـرايـط، آن طورى كه حضرت مى خواستند عمل بكنند فراهم نبود، اگر هم مى خواستند آن طورى كه شرايط فراهم بود كار بكنند، جز اين كه جزء عمله و اكله ماءمون قرار بگيرند چيز ديگرى نبود.
اين سياست حضرت ، ماءمون را از نتيجه اى كه مى خواست بگيرد كه از حيثيت حضرت رضا استفاده بكند، قهرا محروم كرد يعنى سياست ماءمون با اين كار خنثى مى شد. مى ديدند على بـن مـوسى الرضا عليه السلام وليعهد هست ولى در هيچ كارى مداخله نمى كند. اين خودش عملا اعتراض و صحه نگذاشتن روى كارهاى ماءمون بود.
روز عـيـد اضـحـى (عـيـد قـربان ) پيش آمد. ماءمون فرستاد خدمت حضرت كه خواهش مى كنم نماز عيد را شما به جاى من برويد شركت كنيد. حضرت فرمود: من شرط كرده ام كه در هيچ كـارى مـداخـله نـكـنـم و مداخله نمى كنم . گفت : نه ، اين نماز است و عبادت ، و به علاوه اين مـداخله نكردن شما سر و صداى مردم را نسبت به من در آورده است مردم مى گويند: چرا على بـن موسى الرضا در هيچ كارى مداخله نمى كند؟! درست است كه شما شرط كرده ايد، ولى اين يك نماز بيشتر نيست . همين قدر برويد كه ديگر مردم خيلى به ما حرف نزنند. فرمود: بسيار خوب ، من مى روم ، اما به آن سنتى رفتار مى كنم كه جدم رفتار مى كرد؛ يعنى به سنت اسلامى كه جدم عمل كرد عمل مى كنم نه به اين سنتهايى كه امروز رايج است . گفتند: در اين جهت مختاريد.
اعـلام شد كه نماز عيد قربان را على بن موسى الرضا عليه السلام مى خواند. حالا حدود صـد و پـنـجـاه سـال بـود ـ از زمـان مـعـاويـه تـا زمـان مـاءمـون ـ كـه مـعـمول شده بود خلفا با جلال و شكوه و جبروت بيرون بيايند. مردم هم بى خبر، گفتند: لابد وليعهد هم با همان جلال و جبروتهاى معمول بيرون مى آيد.
رؤ ساى سپاه ، اعيان و اكابر لشگرى و كشورى بنى العباس كه حكم شاهزاده هاى آن وقت را داشـتـنـد همه آمدند در خانه حضرت كه با ايشان بيايند به نماز. اما به رسم سابق ، اسـبـهاى خود را زين و يراق كرده و گردنبندهاى طلا و نقره به گردن آنها بسته بودند، خـودشـان چـكـمـه هـاى مـخصوص بپا كرده و مسلح شده بودند، شمشيرهاى مرصع به كمر بـسـتـه بـودنـد با يك جلال و جبروت عجيبى . ولى حضرت قبلا فرموده بود من مى خواهم مـثـل جدم بيرون بيايم . در داخل منزل كه بودند به عده اى از كسانشان فرمودند: اين طور كـه مـن مـى گـويـم رفـتـار كـنيد. وضو گرفتند و آماده شدند. حضرت خيلى ساده پاها را برهنه كرد و ضامنهاى كمر را بالا زد، عصا را به دست گرفت و ذكر گويان حركت كرد: ((الله اكـبـر، الله اكبر، الله اكبر، على ما هدينا، و له الشكر على ما اولينا)). اطرافيان هم با حضرت همصدا شدند. همه منتظر بودند. در كه باز شد يك وقت ديدند امام با آن هيئت آمـدنـد بـيـرون : ((الله اكـبـر)). جـمـعـيت بى اختيار گفت : ((الله اكبر)). از اسبها پياده شدند و آنها را رها كردند و لباسها را كندند. چكمه ها را طورى بسته بودند كه از پاها بـيـرون نـمـى آمد. نوشته اند خوشبخت ترين افراد، كسى بود كه يك چاقو پيدا مى كرد كـه چـكـمـه هـا را پـاره كـنـد بـيـنـدازد دور. اشكها جارى شد. تا حالا انتظار داشتند امام با جـلال و جـبـروت مـادى و دنـيـايـى و زر و زيـور و اسب و شمشير بيرون بيايند؛ برعكس ، جلال و جبروت معنوى جايش را گرفت . اينها هم فرياد كشيدند: ((الله اكبر)). مردم ديگر هـم فـريـاد كـشـيدند: ((الله اكبر)). زنها و بچه ها روى پشت بامها جمع شده بودند كه جلال وليعهدى را ببينند. يك وقت ديدند اوضاع طور ديگر است .
نوشته اند: يك مرتبه تمام شهر مرو فرياد ((الله اكبر)) شد و صداى ضجه و گريه در شـهر بلند شد. جلال ، چند برابر شد اما در سادگى و معنويت . راه افتادند به طرف مصلى . (چون نماز عمومى است مستحب است زير آسمان خوانده شود). چنان جمعيت هجوم آورد و چنان ابراز احساسات مى كردند كه گوئى زمين و آسمان مى لرزد. جاسوسهاى ماءمون به او خـبـر دادنـد كـه قضيه از اين قرار است ، اگر اين نماز را امروز على بن موسى الرضا بـخـوانـد تـو ديـگـر مـالك چـيزى نيستى . اگر از همانجا به مردم بگويد برويم سراغ مـاءمـون ، همان لشكريان خودت به سراغت خواهند آمد و تكه تكه ات خواهند كرد. هنوز كه كـار به آنجا نكشيده جلويش را بگير. اين بود كه آمدند نزد حضرت و به عنوان التماس و خـواهـش كـه شـمـا خـسته و ناراحت مى شويد و خليفه گفته من راضى نيستم ، مانع ايشان شـدنـد. فـرمود: من كه اول گفتم كه من اگر بخواهم بيايم ، با آن زى بيرون مى آيم كه جدم بيرون مى آمد. جدم اين طور (بيرون ) مى آمد.
          پرسش و پاسخ (345)
          
سـؤ ال (اول ): وقتى معاويه ، يزيد را به ولايتعهدى انتخاب كرد همه مخالف بودند، نه بـه خـاطـر ايـن كـه يـزيـد يـك شـخـصـيـت فـاسـدى بـود، بـلكـه اسـاسـا بـا اصـل ولايـتعهدى مخالفت مى شد. آن وقت چطور شد كه ولايتعهدى در زمان ماءمون اين ايراد را نداشت ؟
جـواب : اولا ايـن كه مى گويند مخالفت مى شد، آن چنان هم مخالفت نمى شد، يعنى آن وقت هـنـوز ديـگـران به خطرات اين مطلب توجه نكرده بودند، فقط عده كمى توجه داشتند، و ايـن بـدعـتـى بـود كـه بـراى اوليـن بـار در دنـيـاى اسـلام بـه وجـود آمـد، و علت آن عكس العـمل بسيار شديد امام حسين نيز همين بود كه بى اعتبارى و بدعت بودن و حرام بودن اين كار را مشخص كند كه كرد.
در دوره هـاى بـعـد ايـن امـر، ديـگـر جـنـبـه مـذهـبـى خـودش را از دسـت داده بـود، هـمـان شـكـل ولايـتعهدهاى دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود كه پشتوانه اش فقط زور بـود و ديـگـر جـنـبـه بـه اصـطـلاح اسـلامـى نـداشـت ؛ و عـلت مـخـالفت حضرت رضا با قبول ولايتعهدى نيز يكى همين بود ـ و در كلمات خود حضرت هست ـ كه اصلا خود اين عنوان ((ولايـتـعـهـد)) عـنـوان غـلطـى اسـت ، چـون مـعـنـى ((ولايـتـعـهـد)) ايـن اسـت كـه حـق مـال مـن اسـت و مـن زيـد را بـراى جـانـشـيـنى خودم انتخاب مى كنم ؛ و آن بيانى كه حضرت فـرمـود ايـن مـال تـوسـت يـا مـال غـيـر؟ و اگـر مـال غـيـر اسـت تـو حـق نـدارى بـدهـى ، شامل ((ولايتعهد)) هم هست .
سـؤ ال (دوم ): فـرضـى فـرمـودنـد كـه اگـر فـضـل بـن سهل ، شيعى واقعى بود مصلحت بود كه حضرت در ولايتعهدى با ايشان همكارى كند و بعد دست ماءمون را از خلافت كوتاه كنند. اينجا اشكالى پيش مى آيد و آن اين كه در اين صورت لازم مـى شـد كـه حـضـرت مـدتـى اعـمـال مـاءمـون را تـصـويـب كـنـنـد و حـال آنـكـه بـا تـوجه به عمل حضرت على عليه السلام امضاء كردن كار ظالم در هر حدى جايز نيست .
جـواب : بـه نـظـر مـى رسـد كـه ايـن ايـراد وارد نـبـاشـد. فـرمـوديـد: به فرض اين كه فـضـل بـن سـهـل شـيـعـى بـود حـضـرت بـايـد مـدتـى اعـمـال مـاءمـون را امـضاء مى كرد و اين جايز نبود هم چنان كه حضرت امير حكومت معاويه را امضاء نكرد.
خـيـلى تفاوت است ميان وضع حضرت رضا نسبت به ماءمون و وضع حضرت امير نسبت به مـعـاويـه . حـضـرت امـيـر مـى بـايـسـت امـضـايـش بـه ايـن شـكـل مـى بـود كـه مـعـاويه به عنوان يك نايب و كسى كه از ناحيه او منصوب است كار را انـجـام دهـد، يـك ظـالمـى مـثـل معاويه به عنوان نيابت از على بن ابى طالب كار كند. ولى قـضيه حضرت رضا اين بود كه حضرت رضا بايد مدتى كارى به كار ماءمون نداشته باشد، يعنى مانعى در راه ماءمون ايجاد نكند.
بـه طـور كـلى ، هـم مـنـطق و هم شرعا فرق است ميان اين كه مفسده اى را ما خودمان بخواهيم تاءثيرى در ايجادش داشته باشيم ـ كه در اينجا يك وظيفه داريم ـ و اين كه مفسده موجودى را بخواهيم از بين ببريم (كه در اينجا وظيفه ديگرى داريم ).
مـثـالى عـرض مـى كـنـم . يـك وقـت هـسـت مـن شـيـر آب را بـاز مـى كـنـم كـه آب بـيـايـد داخل حياط شما، خرابى ببار آورد. اينجا من ضامن حياط شما هستم به جهت اين كه در خرابى آن تاءثير داشته ام . و يك وقت هست كه من از كنار كوچه رد مى شوم ، مى بينم كه شير آب باز شده و آب به پاى ديوار شما رسيده است . اينجا اخلاقا من وظيفه دارم كه اين شير را بـبـنـدم و بـه شـما خدمت كنم . نمى كنم و اين ضرر به شما وارد مى آيد. در اينجا اين كه كـار بـر مـن واجب نيست . اين را گفتم از نظر اين كه خيلى فرق است ميان اين كه كارى به دسـت شـخـصـى يا به دست دست او مى خواهد انجام شود، و اين كارى را يك كس ديگر انجام مى دهد و ديگرى وظيفه از بين بردن آن را دارد.
معاويه ، مافوقش على عليه السلام بود يعنى تثبيت معاويه معنايش اين بود كه على عليه السلام معاويه را به عنوان دستى براى خود بپذيرد؛ ولى تثبيت (ماءمون توسط) حضرت رضـا (بـه قـول شـمـا) مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه حـضـرت رضـا مـدتـى در مـقـابـل ماءمون سكوت داشته باشد. اين ، دو وظيفه است . در آنجا على عليه السلام مافوق اسـت . در ايـنـجـا قـضيه برعكس است ، ماءمون مافوق است . اين كه حضرت رضا مدتى با فـضـل بـن سـهـل هـمـكـارى كـنـد، يـا بـه قـول شـما (ماءمون را) تثبيت كند، يعنى مدتى در مقابل ماءمون ساكت باشد. مدتى ساكت بودن براى مصلحت بزرگتر، براى انتظار كشيدن يك فرصت بهتر، مانعى ندارد.
بـه عـلاوه در قـضـيه معاويه ، مسئله تنها اين نيست كه حضرت راضى نمى شد كه معاويه يك روز حكومت كند (البته اين هم يك مساءله آن است ، فرمود: من راضى نمى شوم كه ظالم حتى يك روز حكومت كند)، مساءله ديگرى هم وجود داشت كه جهت عكس قضيه بود، يعنى اگر حـضرت ، معاويه را نگاه مى داشت ، او روز به روز نيرومندتر مى شد و از هدف خودش هم برنمى گشت . ولى در اينجا فرض اين است كه بايد صبر كنند تا روز به روز ماءمون ضعيف تر شود و خودشان قوى تر گردند. پس اينها را نمى شود با هم قياس كرد.
سـؤ ال (سـوم ): سـؤ ال بـنـده راجـع بـه مـسـمـومـيـت حضرت رضا عليه السلام بود چون جـنـابـعالى ضمن بياناتتان فرموديد كه حضرت رضا معلوم نيست كه مسموم شده باشد، ولى واقـعـيت اين است كه چون هر چه مى گذشت بيشتر معلوم مى شد كه خلافت حق حضرت رضاست ، ماءمون مجبور شد كه حضرت رضا را مسموم كند. دليلى كه مى آورند راجع به سن حضرت رضاست كه حضرت رضا در سن 52 سالگى از دنيا رفتند. اين كه امامى كه تـمـام جـنـبـه هـاى بـهـداشـتـى را رعـايـت مى كند و مثل ما افراط و تفريط ندارد در سن 52 سـالگـى بـمـيـرد خـيـلى بـعـيـد اسـت . هـم چـنـيـن آن حـديـث معروف مى فرمايد: ((ما منا الا مقتول او مسموم ))
يـعنى هيچ كدام از ما (ائمه ) نيستيم الا اين كه كشته شديم يا مسموم شديم . بنابراين اين امـر از نظر تاريخ شيعه مسلم است . حالا اگر صاحب ((مروج الذهب )) (مسعودى ) اشتباهى كـرده دليـل نـمى شود كه ما بگوئيم حضرت رضا را مسموم نكرده اند بلكه از نظر اكثر مورخين شيعه حضرت رضا مسلما مسموم شده اند.
جواب : من عرض نكردم كه حضرت رضا را مسموم نكرده اند. من خودم شخصا از نظر مجموع قـرائن هـمـيـن نـظـر شما را تاءييد مى كنم . قرائن همين را نشان مى دهد كه ايشان را مسموم كردند، و يك علت اساسى همان قيام بنى العباس در بغداد بود.
مـاءمون در حالى كه حضرت رضا را مسموم كرد كه از خراسان به طرف بغداد مى رفت و مـرتـب (اوضـاع بـغداد) را او گزارش مى دادند. به او گزارش دادند كه اصلا بغداد قيام كـرده . او ديـد كـه حـضـرت رضـا را معزول كه نمى تواند بكند، و اگر با اين وضع هم بـخـواهـد بـرود آنجا بسيار مشكل است . براى اين كه زمينه رفتن به آنجا را فراهم كند و به بنى العباس ‍ بگويد كار تمام شد، حضرت رضا را مسموم كرد.
آن علت اساسى ئى كه مى گويند و قابل قـبـول هـم هـست و با تاريخ نيز وفق مى دهد همين جهت است ؛ يعنى ماءمون ديد كه رفتن به بـغـداد عـملى نيست و بقاى بر ولايتعهد(ى ) هم عملى نيست (با اين كه ماءمون جوانتر بود، حـدود 28 سـال داشـت و حـضـرت رضـا 55 سـال داشـتـند، و حضرت رضا نيز در آغاز به مـاءمـون فـرمـود: مـن از تـو پـيـرتـرم و قـبـل از تـو مـى مـيـرم ) و اگـر بـه ايـن شـكـل بـخـواهد به بغداد برود، محال است كه بغداد تسليم بشود، و يك جنگ عجيبى در مى گـيـرد. وضـع خـود را خـطـرنـاك ديـد. ايـن بـود كـه تـصـمـيـم گـرفـت هـم فضل را از ميان بردارد و هم حضرت رضا را.
((فـضـل )) را در ((حـمـام سـرخـس )) از بـيـن بـرد. البـتـه ايـن قـدر مـعـلوم اسـت كـه فـضـل بـه حـمام رفته بود، عده اى با شمشير ريختند و قطعه قطعه اش كردند و بعد هم گـفـتـنـد: ((افـرادى با او كينه داشتند)) (و اتفاقا يكى از پسرخاله هاى او نيز جزء قتله بـود) خـونـش را لوث كـردنـد، ولى ظـاهـر اين است كه آن هم كار ماءمون بود؛ ديد او خيلى قـدرت پـيـدا كـرده و اسـبـاب زحـمت است ، او را از بين برد. بعد، از سرخس آمدند به همين طـوس . گـزارشهاى بغداد هم مى رسيد. ديد نمى تواند با حضرت رضا و وليعهد علوى وارد بغداد شود، اين بود كه حضرت را نيز در آنجا كشت .
يك وقت يك حرفى مى زنيم از نظر آنچه كه براى خود ما امرى است مسلم . از نظر روايات شـيـعـى شـكـى نـيـسـت در اين كه ماءمون (حضرت رضا را مسموم كرد) ولى از نظر برخى مـورخـيـن ايـن طـور نـيـسـت ؛ مـثـلا مـورخ اروپـايـى ايـن حـرف را قـبـول نـمـى كـنـد، او مـدارك تـاريـخـى را مـطـالعـه مـى كـنـد، مى گويد: تاريخ نوشته ((قـيـل )). اغـلب مـورخـيـن اهـل تـسـنـن كـه (ايـن قـضـيـه را) نـقـل كـرده انـد، نـوشـتـه انـد حـضـرت آمـد در (طـوس ) مـريـض ‍ شـد و فـوت كـرد و ((قيل )) كه مسموم شد (و گفته شده كه مسموم شد). اين بود كه من مى خواستم با منطقى غـيـر مـنطق شيعه نيز در اين زمينه صحبت كرده باشم ، والا قرائن همه حكايت مى كند از همين كه حضرت را مسموم كردند.
4. حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام (346)
          مقدمه
          
وجود مقدس امام حسن عسكرى عليه السلام از ائمه اى هستند (كه تحت فشار بسيار بودند). چـون هـر چـه كـه دوران ائمـه (به دوره امام عصر عليه السلام ) نزديكتر مى شد كار بر آنـهـا سـختتر مى گرديد. ايشان در سامرا بودند كه در آن وقت مركز خلافت بود. از زمان ((مـعـتـصـم )) مـركـز خـلافـت از بـغـداد بـه سـامـرا منتقل شد. مدتى آنجا بود دو مرتبه برگشت . علتش هم اين بود كه لشكريان معتصم خيلى بـه مردم ظلم مى كردند و مردم شكايت كردند و ابتدا معتصم گوش نكرد ولى بالاءخره هر طـور بـود راضـيـش كـردنـد و او بـراى ايـن كـه سـپـاهـيـان از مـردم دور بـاشـنـد مـركز را منتقل كرد به سامرا.
امـام عـسـكرى و امام هادى عليهم السلام اجبارا در سامرا به سر مى بردند در محلى كه به نـام ((العـسـكـر)) يـا ((العـسـكـرى )) نـامـيـده مـى شـد يـعـنـى مـحـلى كـه مـحـل سـپـاهـيـان و در واقـع پـادگـان بـود، يـعـنـى خـانـه اى كه در آن زندگى مى كردند برايشان انتخاب شده بود كه مخصوصا در پادگان باشند و تحت نظر...
مـى دانـيـد كـه هـر يـك از ائمـه گـويى يك خصلت خاص بيشتر در او ظهور داشته است كه ((خـواجـه نـصـير)) در آن ((دوازده بند)) خودش هر يك از ائمه را با يك صفتى توصيف مى كند كه بيشتر در او ظهور داشته است . وجود مقدس امام عسكرى عليه السلام به جلالت و هـيـبـت و رواء(347) بـه اصـطـلاح ، مـمـتـاز بودند يعنى اساسا عظمت و هيبت و جـلالت در قـيـافـه ايـشـان بـه نـحـوى بود كه هر كس كه ايشان را ملاقات مى كرد تحت تـاءثـيـر آن سـيما قرار مى گرفت قبل از اين كه بگويند و او از علم ايشان چيزى بفهمد. وقـتـى كـه سـخن مى گفتند و درياى مواجى شروع مى كرد به سخن گفتن ، ديگر تكليفش روشـن اسـت . در بـسـيـارى از حكايات و روايات اين قضيه كاملا مشخص و محرز است . حتى دشـمـنـان با اين كه ايشان را سخت تحت تعقيب داشتند و گاهى به زندان مى بردند وقتى كـه بـا حـضـرت روبـرو مـى شـدنـد وضـع عـجـيـبـى داشـتـنـد، نـمـى تـوانـسـتـنـد در مـقـابـل ايـشـان خـضـوع نـكـنـنـد كه در اين زمينه داستانى را محدث قمى در كتاب ((الانوار البـهـيـه )) از احـمـد بن عبيدالله بن خاقان كه پسر وزير المعتمد على الله بود، و او از پـدرش نـقـل مى كند، در حالى كه خودش هم حضور داشته است . داستان فوق العاده عجيبى است كه وقت گفتنش را عجالتا ندارم .
          محافظت شديد
          
علت عمده اين كه اين قدر امام شديد تحت نظر بود اين بود كه اين مطلب شايع بود و مى دانـسـتـند كه مهدى امت از صلب اين وجود مقدس ‍ ظهور مى كند. همان كارى را كه فرعون با بـنـى اسـرائيـل مـى كـرد كـه چـون شـنـيـده بـود كـسـى از بـنـى اسرائيل متولد مى شود كه زوال ملك فرعون و فرعونيان به دست او خواهد بود، پسرهاى بـنـى اسـرائيـل را مـى كـشت و فقط دخترها را زنده نگه مى داشت و زنهايى را ماءمور كرده بـود بـرونـد در خانه هاى بنى اسرائيل و ببينند كدام زن حامله است و هر زنى را كه حامله بـود تـحـت نظر بگيرند، عين اين كار را دستگاه خلافت با امام عسكرى عليه السلام انجام داد. چه خوب مى گويد مولوى :
حمله بردى سوى در بندان غيب
تا ببندى راه بر مردان غيب
ايـن احـمق فكر نمى كرد كه اگر اين خبر راست است مگر تو مى توانى جلوى امر الهى را بگيرى ؟! هر چند وقت يكبار مى فرستادند به خانه حضرت به تفتيش ، مخصوصا وقتى كـه امـام از دنـيـا رفـت چـون گـاهـى مى شنيدند كه حضرت مهدى متولد شده اند. راجع به ولادت ايـشـان هـم داسـتـان را هـمـه شـنـيـده ايـد كـه خـداى متعال اين وجود مقدس را مخفى كرد و در حين ولادت كمتر كسى متوجه شد.
ايشان شش ساله بودند كه پدر بزرگوارشان از دنيا رفتند. در دوران كودكى ، شيعيان خاص از هر جا كه مى آمدند، حضرت ايشان را به آنها ارائه مى دادند ولى عموم مردم اطلاع نـداشـتـنـد، امـا ايـن خبر بالاءخره پيچيده بود كه پسرى براى حسن بن على عسكرى متولد شده است و او را مخفى مى كنند.
گـاهـى مـى فـرسـتـادنـد بـه خـانـه حـضـرت كـه ايـن بـچـه را بـه خـيـال خـود پـيـدا كـنند و بكشند و از بين ببرند، ولى كارى كه خدا مى خواهد مگر بنده مى تـوانـد بـر ضـد آن عمل بكند؟ يعنى وقتى قضاى حتمى الهى در يك جا باشد ديگر بشر نـمـى تـوانـد كـارى در آنجا بكند. بعد از وفات حضرت و نيز مقارن با وفات حضرت ، مـاءمـورين ريختند خانه امام را تفتيش كامل كردند و زنهاى جاسوسه خودشان را فرستادند كـه تمام زنها، كنيز و غير كنيز را تحت نظر بگيرند، ببينند آيا حامله اى وجود دارد يا نه ؟ يـكـى از كـنـيـزان را احـتـمـال دادنـد كـه حـامـله بـاشـد. او را بـردنـد تـا يـك سال نگاه داشتند، بعد فهميدند كه اشتباه كرده اند و چنين قضيه اى نبوده است .
          شهادت امام عليه السلام (348)
          
ايـشـان ( امـام حـسـن عـسـكـرى عـليـه السـلام ) در بيست و هشت سالگى از دنيا رفتند (پدر بـزرگـوارشـان هـم در حدود چهل و دو ساله بودند كه از دنيا رفتند) و دوره امامتشان فقط شـش سـال طـول كـشـيـد. بـه نـص تـواريـخ ، تـمـام ايـن مـدت شـش سال يا در حبس بودند يا اگر هم آزاد بودند ممنوع المعاشرة و ممنوع الملاقات بودند. از نظر معاشرت آزادى نداشتند، اگر هم احيانا رفت و آمدهايى مى شد يا گاهى حضرت را مى خواستند، تحت نظر بودند. وضع عجيبى بود.
مـادرى دارد(349) وجود مقدس امام عسكرى به نام ((حديث )) كه به لقب ((جده )) مـعـروف اسـت . چـون جـده حـضرت حجت عجل الله تعالى فرجه بودند ايشان را جده مى گـفـتـه اند. زنهاى ديگرى هم در تاريخ هستند كه به اعتبار اين كه شهرتشان به اعتبار نـوه شـان اسـت ايـنها را جده مى گويند، از جمله جده شاه عباس است كه دو تا مدرسه هم در اصـفـهـان بـه نـام جـده داريـم . زنى كه شهرتش به نام نوه اش باشد قهرا به نام جده مـعـروف مـى شـود. ايـن زن بـزرگـوار بـه نـام جده معروف شد. ولى تنها جده بودن سبب شـهـرتـش نـشـد، مـقـامـى دارد، عـظمتى دارد، جلالتى دارد، شخصيتى دارد كه نوشته اند ـ مـرحـوم مـحـدث قمى رضوان الله عليه هم در ((الانوار البهيه )) مى نويسد: بعد از امام عـسـكـرى مـفـزع الشيعه بود يعنى ملجاء شيعه ، اين زن بزرگوار بود. قهرا در آن وقت ـ چـون امـام عسكرى بيست و هشت ساله بوده اند كه از دنيا رفته اند، على القاعده مطابق سن امـام هـادى هـم حـسـاب بـكنيم ـ زنى بين پنجاه و شصت بوده است . اين قدر زن با جلالت و باكمالى بوده است كه شيعه هر مشكلى برايش پيش مى آمد به اين زن عرضه مى داشت .
مردى مى گويد: در خدمت عمه امام عسكرى ((حكيمه خاتون )) دختر امام جواد رفتم با ايشان صـحـبـت كـردم راجـع بـه عقايد و اعتقادات و مسئله امامت و غيره . ايشان عقايد خود را گفت تا رسـيـد بـه امام عسكرى . بعد گفت : فعلا امام من فرزند اوست كه الآن مستور و مخفى است . گفتم : حال كه ايشان مخفى هستند اگر ما مشكلى داشته باشيم به كى رجوع كنيم ؟ گفت : بـه جـده رجـوع كـنـيد. گفتم : عجب ! آقا از دنيا رفت و به يك زن وصيت كرد؟! فرمود: امام عـسكرى همان كار را كرد كه حسين بن على كرد. حضرت امام حسين وصى واقعيش و وصى او در باطن على بن الحسين بود ولى مگر بسيارى از وصاياى خودش را در ظاهر به خواهرش زيـنب سلام الله عليها نكرد؟ عين اين كار را حسن بن على العسكرى كرد، وصى او در باطن ايـن فـرزنـدى اسـت كـه مـخـفى است ولى در ظاهر كه نمى شد بگويد وصى من اوست . در ظاهر وصى خودش را اين زن با جلالت قرار داده است .
5. حضرت صاحب الزمان عج (350)
          مقدمه
          
انـديـشـه پـيـروزى نـهـايـى نـيـروى حـق و صـلح و عـدالت بـر نـيـروى بـاطـل و سـتـيـز و ظـلم ، گـسـتـرش جـهـانـى ايـمـان اسـلامـى ، اسـتـقـرار كـامـل و هـمـه جـانـبـه ارزشـهـاى انـسـانـى ، تـشـكـيـل مـديـنـه فـاضـله و جـامـعـه ايـده آل ، و بـالاءخره اجراى اين ايده عمومى و انسانى به وسيله شخصيتى مقدس و عاليقدر كه در روايات متواتر اسلامى از او به ((مهدى )) تعبير شده است ، انديشه اى است كه كم و بيش همه فرق و مذاهب اسلامى ـ با تفاوتها و اختلافهايى ـ بدان مؤ من و معتقدند؛ زيرا اين انـديـشـه بـه حـسـب اصـل و ريشه ، قرآنى است ؛ اين قرآن مجيد است كه با قاطعيت تمام ، پـيـروزى نـهـايـى ايـمـان اسـلامـى ،(351) غـلبـه قـطـعـى صـالحـان و مـتقيان ،(352)كـوتـاه شدن دست ستمكاران و جباران براى هميشه ، (353) و آينده درخشان و سعادتمندانه بشريت (354)را نويد داده است .
ايـن انـديشه بيش از هر چيز مشتمل بر عناصر خوشبينى نسبت به جريان كلى نظام طبيعت و سـيـر تكاملى تاريخ و اطمينان به آينده و طرد عنصر بدبينى نسبت به پايان كار بشر است كه طبق بسيارى از نظريه ها و فرضيه ها فوق العاده تاريك و ابتر است .
          انتظار فرج
          
امـيـد و آرزوى تـحـقـق ايـن نـويـد كلى جهانى انسانى ، در زبان روايات اسلامى ((انتظار فرج )) خوانده شده و عبادت ، بلكه افضل افـضـل عـبـادات شـمـرده شـده اسـت .(355) اصـل ((انـتـظـار فـرج )) از يـك اصـل كلى اسلامى و قرآنى ديگر استنتاج مى شود و آن اصل ((حرمت ياءس از روح الله )) است .
مـردم مـؤ مـن بـه عنايات الهى ، هرگز و در هيچ شرايطى اميد خويش را از دست نمى دهند و تـسليم ياءس و نااميدى و بيهوده گرايى نمى گردند. چيزى كه هست اين ((انتظار فرج )) و ايـن ((عـدم ياءس از روح الله )) در مورد يك عنايت عمومى و بشرى است نه شخصى يا گروهى ، و به علاوه تواءم است با نويدهاى خاص و مشخص كه به آن قطعيت داده است .
          دو گونه انتظار
          
انـتـظـار فـرج و آرزو و امـيد و دل بستن به آينده ، دو گونه است : انتظارى كه سازنده و نـگـهدارنده است ، تعهدآور است ، نيروآفرين و تحرك بخش ‍ است ، به گونه اى است كه مـى تـوانـد نـوعـى عبادت و حق پرستى شمرده شود؛ و انتظارى كه گناه است ، ويرانگر است ، اسارت بخش است ، فلج كننده است و نوعى ((اباحيگرى )) بايد محسوب گردد.
اين دو نوع انتظار فرج ، معلول دو نوع برداشت از ظهور عظيم مهدى موعود است ؛ و اين دو نوع برداشت به نوبه خود از دو نوع بينش درباره تحولات و انقلابات تاريخى ناشى مى شود.
          انتظار ويرانگر (356)
          
بـرداشـت قـشـرى از مـردم از مـهـدويـت و قيام و انقلاب مهدى موعود اين است كه صرفا ماهيت انـفـجـارى دارد؛ فـقـط و فقط از گسترش و اشاعه و رواج ظلمها و تبعيضها و اختناقها و حق كـشـى هـا و تـبـاهـى هـا نـاشـى مـى شـود؛ نـوعـى سـامـان يـافـتـن اسـت كـه مـعـلول پـريـشـان شـدن اسـت . آنـگـاه كـه صـلاح بـه نـقطه صفر برسد، حق و حقيقت هيچ طـرفـدارى نـداشـتـه بـاشـد، بـاطـل يـكـه تـاز مـيـدان گـردد، جـز نـيـروى بـاطـل ، نـيـرويـى حكومت نكند، فرد صالحى در جهان يافت نشود، اين انفجار رخ مى دهد و دسـت غـيـب بـراى نـجـات حـقيقت ـ نه اهل حقيقت ، زيرا هر اصلاح يك نقطه روشن است ؛ تا در صحنه اجتماع ، نقطه روشنى هست دست غيب ظاهر نمى شود. برعكس ، هر گناه و هر فساد و هـر ظـلم و هر تبعيض و هر حق كشى ، هر پليدى اى به حكم اين كه مقدمه صلاح كلى است و انـفـجار را قريب الوقوع مى كند رواست ، زيرا ((الغايات تبرر المبادى )) (هدفها وسيله هـاى نـامـشـروع را مـشـروع مـى كـنـنـد). پـس ‍ بهترين كمك به تسريع در ظهور و بهترين شكل انتظار، ترويج و اشاعه فساد است .
اينجاست كه گناه ، هم فال است و هم تماشا، هم لذت و كامجويى است و هم كمك به انقلاب مقدس نهايى . اينجاست كه اين شعر مصداق واقعى خود را مى يابد:
طاعت از دست نيايد گنهى بايد كرد
در دل دوست به هر حيله رهى بايد كرد(357)
اين گروه طبعا به مصلحان و مجاهدان و آمران به معروف و ناهيان از منكر با نوعى بغض و عـداوت مـى نـگـرنـد، زيـرا آنـان را از تـاءخـيـر انـدازان ظـهـور و قـيـام مـهـدى مـوعـود (عـجـل الله تـعـالى فـرجـه ) مـى شـمـارنـد. بـرعـكـس ، اگـر خـود هـم اهـل گـناه نباشند، در عمق ضمير و انديشه با نوعى رضايت به گناهكاران و عاملان فساد مى نگرند، زيرا اينان مقدمات ظهور را فراهم مى نمايند...

next page

fehrest page

back page