next page

fehrest page

back page

حديث روضه كافى  
ابراهيم بن ابى زياد كرخى گويد: از امام صادق (ع ) شنيدم كه فرمود: تولّد ابراهيم در شهر كوثى ربى اتفاق افتاد. پدرش ‍ نيز اهل آن جا بود و مادر ابراهيم كه ساره نام داشت با مادر لوط كه نامش ورقه (و در نسخه اى رقيه ) هر دو خواهر يك ديگر و دختران لاحج بودند كه او هم پيغمبرى مُنذر بود (بيم دهنده )، ولى مقام رسالت نداشت . ابراهيم در دوران جوانى بر فطرت خداپرستى زندگى مى كرد تا آن كه خداى متعال او را به دين خود هدايت فرمود و وى را برگزيد.
ابراهيم ساره (دختر لاحج )(310) را كه دختر خاله اش بود، به همسرى انتخاب كرد. ساره داراى رمه وگلّه بسيار و مالك زمين هاى وسيعى بود كه پس از ازدواج همه را به ابراهيم داد. ابراهيم نيز اداره آن ها را به عهده گرفت و با سرپرستى آن حضرت ، اموال او بسيار شد تا آن جا كه در سرزمين كوثى ربى وضع زندگى كسى بهتر از ابراهيم نبود.
وقتى ابراهيم بت ها را شكست ، نمرود دستور داد او را دربند كنند، سپس گودالى حفر كردند و آتش بسيارى در آن ايجاد كرده و ابراهيم را دست بسته در آن انداختند و صبر كردند تا آتش خاموش شود. وقتى پس از خاموشى آتش به ديدن او رفتند، او را صحيح و سالم و همان طور نشسته در گودال يافتند. واقعه را كه به نمرود گزارش دادند، دستور داد تا ابراهيم را از آن سرزمين تبعيد ولى از بردن دارايى و اموالش جلوگيرى كنند.
ابراهيم در اين باره با آن هابه منازعه برخاست وگفت : اگر مال و رمه مرا بگيريد، بايد آن مقدار از عمر مرا نيز كه در سرزمين شما از بين رفته به من بازگردانيد. نزد قاضى رفتند و او حكم كرد كه ابراهيم مال و رمه اى كه به دست آورده به آن ها بدهد و ايشان نيز عمر سپرى شده ابراهيم را به او بازگردانند. موضوع را به نمرود گفتند. وى دستور داد كه ابراهيم را با اموالش از آن سرزمين بيرون كنند و به مردم گفت : اگر اين مرد در كشور شما بماند، آيين شمارا تباه خواهد كرد و خدايانتان زيان مى بينند. هم چنين به دستور نمرود، لوط را(كه به وى ايمان آورده بود) نيز همراه ابراهيم و همسرش ‍ ساره بيرون كردند. در اين جا بود كه ابراهيم بدان ها گفت :
انّى ذاهب الى ربّى سيهدين (311)
من به سوى پروردگارم روانم كه او مرا رهبرى خواهد فرمود.
و منظورش مسافرت به بيت المقدس بود.
به هر صورت ابراهيم با اموال و رمه خود به سوى شام روان شد و روى غيرتى كه به ناموس خود داشت ، صندوقى تهيه كرد و ساره را در آن نهاد تا از نظر نامحرمان محفوظ باشد. بدين ترتيب از آن سرزمين بيرون آمد و به قلمرو حكومت پادشاهى از قبطيان كه نامش عراره بود وارد شد.
به مرز كه رسيد، ماءموران گمرك جلوى ابراهيم را گرفتند و از وى يك دهم اموالى را كه همراه داشت ، به عنوان حق گمرك مطالبه كردند. وقتى صندوق ساره را ديدند، گفتند: اين صندوق را هم بازكن تا يك دهم هر چه در آن سات را به عنوان گمرك بگيريم . ولى ابراهيم امتناع كرد و آن ها نيز اصرار كردند. ابراهيم فرمود: فرض كنيد اين صندوق پراز طلاونقره است . يك دهم آن را بگيريد، ولى من آن را بازنخواهم كرد. ماءموران حاضر نشدند و گفتند: به ناچار بايد باز شود و سرانجام ابراهيم را مجبور كردند تا در آن صندوق را باز كند. همين كه در صندوق باز شد و چشم ماءموران گمرك به ساره كه زنى زيبا بود افتاد، به ابراهيم گفتند: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟
ابراهيم گفت : اين صندوق را هم باز كن تا يك دهم هر چه در آن است را به عنوان گمرك بگيريم . ولى ابراهيم امتناع كرد و آن ها نيز اصرار كردند. ابراهيم فرمود: فرض كنيد اين صندوق پراز طلا و نقره است . يك دهم آن را بگيريد، ولى من آن را باز نخواهم كرد. ماءموران حاضر نشدند و گفتند: به ناچار بايد باز شود و سرانجام ابراهيم را مجبور كردند تا در آن صندوق را باز كند. همين كه در صندوق باز شد و چشم ماءموران گمرك به ساره كه زنى زيبا بود افتاد، به ابراهيم گفتند: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟
ابراهيم گفت : اين زن همسر و دخترخاله من است .
ماءموران گفتند: پس چرا در صندوق پنهانش كرده اى ؟
ابراهيم (ع ) گفت : چون همسرم بود و نمى خواستم مردم او را ببينند.
گفتند: تو را رها نمى كنيم تا موضوع را به شاه گزارش دهيم . و به دنبال اين سخن كسى رانزد شاه فرستاده موضوع را به وى اطلاع دادند.
شاه نيز دستور داد آن صندوق را چنان كه هست نزد وى ببرند.
ابراهيم كه چنان ديد فرمود: تا جان در بدن من است ، هرگز از اين صندوق جدا نمى شوم . اين سخن را كه به شاه گفتند، دستور داد خود او را نيز با صندوق نزد وى ببرند. بدين ترتيب ابراهيم را با اموال ديگرى كه همراه داشت نزد شاه بردند.
شاه گفت : در صندوق را بگشا.
ابراهيم گفت : اى پادشاه ! همسر و دخترخاله من در اين صندوق است و من حاضرم همه دارايى ام را به جاى آن به تو واگذار كنم .
شاه ، ابراهيم را مجبور كرد تا در صندوق را بازكند. وقتى در صندوق باز شد و ساره را ديد، خواست به سوى او دست دراز كند. ابراهيم روگردانده و سربه سوى آسمان بلند كرد و گفت : خدايا! دست او را از همسر و دخترخاله من بازدار.
دعاى ابراهيم به اجابت رسيد و دست شاه از حركت ايستاد به طورى كه نه توانست آن را به سوى ساره دراز كند و يا به طرف خود بازگرداند. شاه كه چنان ديد به ابراهيم گفت : به راستى خداى تو با من چنين كرد؟
ابراهيم گفت : آرى خداى من غيور و باغيرت است و كار حرام (ناشايست ) را دوست ندارد و او بود كه ميان تو و كارى كه بر تو ناروا بود مانع گرديد.
شاه گفت : از خداى خويش بخواه تا دست مرا به حال نخست بازگرداند و من ديگر به همسرت دست دارزى نمى كنم .
ابراهيم دعا كرد: خدايا دستش را بازگردان تا از دست درازى به همسر من خوددارى كند. خداوند دستش را به حال عادى بازگرداند. ولى دوباره خواست دستش را به سوى ساره دراز كند، باز ابراهيم نفرين كرد و دستش مانند بار اوّل خشك و بى حركت شد و از ابراهيم خواست تا دعا كند خداوند دست او را به حال اوّل بازگرداند و بدو گفت : به راستى كه خداى تو غيور است و تو نيز مرد غيرت مندى هستى . از خداى خود بخواه تا دست مرا به حال اوّل بازگرداند و من ديگر چنين كارى نخواهم كرد.
ابراهيم فرمود: اين بار هم دعا مى كنم ولى به شرط اين كه اگر دستت خوب شد و دوباره چنين كردى ، ديگر از من درخواست دعا نكنى ؟
شاه گفت : قبول كردم .
ابراهيم دعا كرد و دستش به حال اوّل برگشت . اين معجزه در نظر شاه خيلى مهم جلوه كرد و ابراهيم در ديده او مرد بزرگى آمد. بدو گفت : تو در امان هستى و مال و همسرت در اختيار توست و به هرجا بخواهى مى توانى بروى ، ولى مرا به تو حاجتى است . ابراهيم پرسيد: حاجتت چيست ؟
پادشاه گفت : دلم مى خواهد به من اجازه دهى تا كنيزك زيبايى را كه از قبطيان نزد من است ، به اين زن ببخشم و به خدمتش بگمارم .
ابراهيم با تقاضاى او موافقت كرد و شاه كنيز خود را كه همان هاجر (مادر اسماعيل ) بود، به ساره بخشد. ابراهيم هم ساره و هاجر را با اموال خود برداشت و به راه افتاد.(312)
در ادامه حديث است كه ابراهيم به شام آمد و در بالاى شام سكونت كرد و لوط را در قسمت جنوبى شام گذاشت . بعدها وقتى ديد از ساره فرزندى متولد نمى شود به او فرمود: خوب است هاجر را به من بفروشى ، شايد خداوند از وى فرزندى به من بدهد.(313) تا آخر حديث كه در صفحات بعد مطالعه خواهيد كرد.
اين بود قسمت عمده اين حديث شريف درباره علت خروج ابراهيم از زادگاه خود به شام و داستان گرفتارى ساره و نجات او از دست شاه و راه يافتن هاجر در زندگى ابراهيم خليل و كسى كه از كتاب هاى تاريخى در اين باره اطلاع داشته باشد، مى داند كه جامع ترين و در عين حال معتبرترين روايت در اين باره ، همين حديث شريف است كه از امام صادق (ع ) نقل شده و ما نيز با نقل همين حديث از ذكر ساير اقوال خوددارى مى كنيم .
داستان ابراهيم (ع ) و عابد 
چنان كه ضمن شرح حال ابراهيم اشاره كرديم ، زندگى آن حضرت بيشتر با دام دارى اداره مى شد و در تاريخ دام دارى آن حضرت ، داستان ها نقل شده كه در همه جا چهره نورانى و قلب با ايمان آن بزرگوار جلوه خاص خود را آشكار مى سازد.
داستان زير نيز از آن جمله كه صدوق (ره ) با مختصر اختلافى آن را در كتاب اماى و اكمال الدين از امام باقر و صادق (ع ) نقل كرده و نيز از قصص الانبياء راوندى بدون سند و بى انتساب به معصوم با شرح زيادترى حكايت شده است . آن چه در كتاب امالى از امام صادق (ع ) نقل كرده ، چنين است كه آن حضرت فرمود: ابراهيم در كوه بيت المقدس به دنبال چراگاهى براى گوسفندان خود مى گشت كه ناگاه صدايى به گوشش خورد و سپس مردى را ديد كه ايستاده و نماز مى خواند (و در قصص الانبياء راوندى نامش را ماريا بن اوس ذكر كرده است ).
ابراهيم بدو فرمود: اى بنده خدا! براى چه كسى نماز مى خوانى ؟
گفت : براى خدا.
- آيا از قوم و قبيله توجز تو كسى به جاى مانده است ؟
- نه .
- پس از كجا غذا مى خورى ؟
آن مرد به درختى اشاره كرد و گفت : تابستان از اين درخت ميوه مى چينيم و ضمن خوردن ، مقدارى را خشك مى كنم و در زمستان از آن چه خشك كرده ام مى خورم .
ابراهيم پرسيد: خانه ات كجاست ؟
آن مرد به كوهى اشاره كرد و گفت : آن جاست .
- ممكن است مرا همراه خودت ببرى تا امشب را نزد تو به سرم برم ؟
- در سرراه ما آبى است كه نمى شود از آن عبور كرد.
- پس تو چگونه از آن مى گذرى ؟
- من از روى آن راه مى روم .
- مرا هم با خود ببر شايد آن چه خدا به تو لطف كرده ، روزى من هم بكند.
عابد دست آن حضرت را گرفت و هر دو به راه افتادند تا بدان آب رسيدند. عابد از روى آب عبور كرد و ابراهيم نيز همراه او رفت .
وقتى به خانه آن مرد رسيدند، ابراهيم از وى پرسيد: كدام يك از روزها بزرگتر است ؟
عابد گفت : روز جزا كه مردم از هم ديگر بازخواست مى كنند.
- بيا دست به دعا برداريم و از خدا بخواهيم ما را از شرّ آن روز محافظت كند.
- به دعاى من چه كار دارى . به خدا سى سال است به درگاهش دعايى كرده ام ، ولى اجابت نشده است .
- به تو بگويم چرا دعايت اجابت نشده ؟
- بگو!
چون خداى بزرگ دعاى بنده اى را كه دوست دارد نگاه مى دارد تا با او راز گويد و از او درخواست و طلب كند و چون بنده اى را دوست ندار، دعايش را زود اجابت كند يا دردلش نوميد اندازد. و به دنبال اين سخن فرمود:(اكنون بگو) دعايت چه بوده ؟
- گله گوسفندى بر من گذشت و پسرى كه گيسوانى داشت ، همراه آن گوسفندان بود، و (در قصص الانبياء است كه آن پسر فرزند ابراهيم ، اسحاق بود) من بدو گفتم كه اى پسر اين گوسفندان كيست ؟
گفت : از آن ابراهيم خليل الرحمان است . من دعا كردم و گفتم : خدايا اگر در روى زمين خليلى دارى به من بنما!
ابراهيم فرمود: خدا دعايت را مستجاب كرد و من همان ابراهيم خليل الرحمان هستم .(314)
داستان هاى ديگرى از زندگى حضرت ابراهيم  
در زندگى ابراهيم ، داستان هاى ديگرى هم هست كه همه جا همراه با تربيت دينى ، هدايت به سوى ذات يكتاى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى بوده و همگى از عشق سوزان و قلب سرشار از ايمان آن بزرگوار به پروردگار جهانيان حكايت مى كند، به ويژه آن كه ابراهيم در مواجهه با بلاها و امتحانات بسيار، همه جا با نيروى فوق العاده ايمان و از روى كمال اخلاص ، بارها سنگين و كمرشكن بلا را در راه معشوق حقيقى خويش به دوش كشيد تا جايى كه ضرب المثل ايمانى ميان اديان آسمانى و مذاهب عالم گرديد و همگى به وجود آن بزرگوار افتخار مى كنند.
از آن جمله ، داستان تولد فرزندش اسماعيل و سختى هايى است كه ابراهيم براى سكونت او و مادرش هاجر در سرزمين مكه و حجاز متحمل شد، تا سرانجام به داستان ذبح او كشيد و خداوند وى را از ذبح نجات داد. هم چنين داستان بناى كعبه و برپا ساختن اساس توحيد و خداپرستى به دست او در برابر بت خانه ها، آتش كده ها و بناهاى ضدّ توحيدى كه در آن زمان در سرزمين حجاز و بابل و جاهاى ديگر برپا شده بود و نيز ساير داستان ها كه هر كدام افتخار بزرگى براى آن بزرگوار محسوب مى گردد.
اما از آن جايى كه داستان هاى مزبور، ارتباط مستقيمى با زندگى زنان و فرزندان ابراهيم دارد و آن ها نيز در اين افتخارات سهمى دارند، نقل آن ها را به بعد موكوى مى داريم و ان شاءاللّه در جاى خود هنگام شرح حال زنان و فرزندان آن حضرت ، داستان هاى مزبور را نيز شرح خواهيم داد و اكنون با ذكرى از صحف ابراهيم و مدت عمر و زمان وفات آن بزرگوار، به بحث خود در اين فصل خاتمه مى دهيم .
صحف ابراهيم  
خداى تعالى در سوره اعلى از صحف ابراهيم نام برده و اختلاف است كه آن ها چه بوده و تعدادش چه مقدار است ؟
چنان كه قبلا اشاره شد، مطابق رواياتى كه شيعه وسنى از رسول خدا نقل كرده اند، مجموع كتاب هايى كه خداوند بر انبياى خود نازل فرموده ، 104 كتاب بود كه طبق حديثى 10 صحيفه برآدم نازل شد، 50 صحيفه برشيث ، 30 صحيفه بر ادريس و10 صفحه بر ابراهيم نازل گرديد كه 100 صحيفه مى شود و آن چهار صحيفه ديگر تورات ، انجيل ، زبور و قرآن است .(315)
طبق روايت ديگرى كه صدوق (ره ) از ابوذر غفارى از آن حضرت روايت كرده ، صحف ابراهيم 20عدد بوده و نامى از 10 صحيفه آدم برده نشده است .(316)
در روايات بسيارى ائمه دين فرموده اند: صحف ابراهيم نزد ماست و آن ها الواحى است كه از رسول خدا به ما ارث رسيده است .
در حديثى كه در كتاب هاى شيعى و سنى مانند خصال صدوق (ره ) و كامل ابن اثير با مختصر اختلافى از ابوذر غفارى (ره ) نقل شده است ، رسول خدا فرموده اند: صحف ابراهيم مَثَل هايى بوده است بدين مضمون : اى پادشاه مسلط و گرفتار و مغرور! من تو را برنينگيختم تا اموال را روى هم انباشته و جمع كنى ، بلكه تو را برانگيختم تا دعاى مظلومان را از من بازگردانى و (نگذارى ستم ديدگان به درگاه من رو آورند) كه من دعاى ستم ديده و مظلوم را بازنگردانم (و آن را مستجاب گردانم ) اگر چه كافرى باشد. شخص عاقل (وخردمند) اگر گرفتار نباشد و بتواند، بايد وقت خود را سه قسمت كند، قسمتى را با خداى بزرگ و پروردگار خود راز و نياز كند، قسمت ديگر را به حساب رسى نفس خود بپردازند، و از خود حساب بكشد(كه در گذشته چه كردى ؟) و قسمت سوم را به تفكر در كار خدا بگذارند و فكر كند كه خداى عزوجل درباره او چه كرده است و ساعتى هم خود را براى استفاده هاى حلال و بهره هاى مشروع نفسانى آزاد بگذارد، زيرا كه آن ساعت كمك ساعت هاى ديگر است و دل را خرّم و آسوده و آماده مى سازد.
شخص عاقل بايد به وضع زمان خود بينا و بصير باشد و موقعيت خود را در نظر داشته و نگه دار زبان خود باشد، زيرا كسى كه خود را از رفتار خود بداند، سخنش كم باشد (وكمتر حرف بزند) و جز در آن چه به كارش آيد سخنى نگويد.
شخص عاقل بايد طالب يكى از سه چيز باشد: ترميم معاش و وضع زندگانى ، توشه گيرى براى روز بازپسين و معاد و كام يابى از غير حرام و لذت بردن از آن چه مشروع و حلال است .(317)
وفات ابراهيم ، مدت عمر و محل دفن آن بزرگوار 
داستان وفات ابراهيم و سبب آن را در كتاب هاى اهل سنت و بعضى از روايات شيعه ، شبيه به هم روايت كرده اند، جز آن كه در كتاب هاى اهل سنت ، به شكلى نقل شده كه خالى از ايراد نيست و حتى خود راويان حديث بدان ايراد كرده اند، اما در روايات شيعه به نحوى روايت شده كه ايرادهاى مزبور بر آن وارد نيست .
مثلا طبرى و ابن اثير نقل كرده اند: چون خداى تعالى اراده قبض روح ابراهيم را فرمود، ملك الموت را به صورت پيرى فرتوت نزد وى فرستاد. ابراهيم كه مهمان نوازى را دوست داشت ، پيرمرد را در گرما مشاهده كرد پس براى اطعام و نگه دارى او الاغى فرستاد تا او را سوار كرده نزدش آورند. پيرمرد مزبور هنگام غذا خوردن براثر ضعف و پيرى به جاى آن كه لقمه را در دهانش بگذارد، به طرف چشم و گوشش مى برد و پس از آن كه در دهانش مى گذارد و فرو مى داد، بلافاصله از مخرجش بيرون مى آمد.
ابراهيم نيز از خدا خواسته بود كه قبض روح او را به اختيار و ميل خود او واگذاركند و هر زمان او خواست قبض ‍ روحش كند. در اين وقت ابراهيم به آن پيرمرد گفت : اى پيرمرد! اين چه كارى است مى كنى ؟ پاسخ داد: علّش پيرى و عمر طولانى است .
ابراهيم پرسيد: علّتش پيرى و عمرطولانى است .
ابراهيم پرسيد: مگر چند سال دارى ؟
چون عمر خود را گفت ، ابراهيم متوجه شد كه آن پيرمرد دو سال از او بزرگ تر است از اين رو گفت : من هم دو سال ديگر به اين حال مى افتم و همين سبب شد كه به خدا عرض كند: خدايا! جانم را بگير. ناگهان ديد همان پيرمرد- كه مل الموت بود- برخاست و جان او را گرفت .(318)
ابن اثير پس از نقل اين حديث مى گويد: به نظر من ، اين حديث خالى از ايراد نيست ، زيرا چگونه ابراهيم تا به آن روز كه به نقلى دويست سال عمر كرده بود، كسى را كه دو سال از خودش بزرگ تر باشد نديده بود تا با ديدن آن منظره چنين سخنى بگويد. گذشته از آن ، مگر ابراهيم از عمر طولانى نوح خبر نداشت و نمى دانست كه نوح با آن كه عمر طولانى داشت ، دچار بيمارى و چنين سرنوشتى نشد.(319)
اما در روايات شيعه ، در حديثى كه صدوق (ره ) در كتاب علل الشرائع و امالى از اميرمؤ منان (ع ) روايت كرده ، مى فرمايد: هنگامى كه خداوند اراده فرمود تا ابراهيم را قبض روح كند، ملك الموت را نزد وى فرستاد و چون برآن حضرت فرود آمد بر وى سلام كرد و جواب شنيد. سپس ابراهيم به وى گفت : اى ملك الموت ! براى دعوتم آمده اى يا براى مصيبت ؟ گفت : براى دعوتت آمده ام . حق را لبيك گوى و اجابت كن .
ابراهيم فرمود: هيچ ديده اى كه خليلى ، خليل خود را قبض روح كند و بميراند؟
ملك الموت كه اين سخن را شنيد، براى كسب تكليف نزد خداى تعالى بازگشت و گفت : خدايا سخن خليل خود ابراهيم را شنيدى . خداى تعالى فرمود: اى ملك الموت ! نزد وى بازگرد و بگو: هيچ ديده اى دوستى ديدار دوستش را خوش نداشته باشد! هر دوستى ديدار دوست خود را دوست دارد.(320)
حديث ديگرى - كه در همان كتاب علل الشرائع از امام صادق (ع ) نقل كرده - بدين مضمون است كه ساره ، به ابراهيم گفت : عمرت زياد شده و مرگت نزديك گرديده . خوب است از خدا بخواهى تا عمرت ار طولانى كند و سال ها نزد ما بمانى و موجب روشنى ديده ما باشى . ابراهيم اين را درخواست كرد و خداى تعالى نيز دعاى او را مستجاب كرده و بدو وحى فرمود كه هر مقدار بخواهى عمرت را زياد مى كنم . ابراهيم پس از مذاكره با ساره از خدا خواست كه وقت آن را به درخواست خود او موكول سازد و خداى تعالى نيز اجابت فرمود. ابراهيم موضوع را به ساره گفت و ساره به وى عرض كرد: خوب است براى شكرانه اين نعمت ، خوراكى فراهم كنى و مستمندان و نيازمندان را طعام دهى . ابراهيم اين كار را كرد و نيازمندان و مستمندان را به خوارك دعوت كرد و مردم نيز آمدند. ابراهيم ميان آن ها پيرمرد ضعيف نابينايى را ديد كه شخصى به عنوان عصاكش ، دست او را گرفت و بر سرسفره غذا نشانيد.
در اين وقت ابراهيم ديد كه پيرمرد لقمه اى برداشت و آن را به طرف دهان برد، اما از شدت ضعف دستش به اين طرف و آن طرف رفت و نتوانست آن را به دهان ببرد تا همان عصاكش ، دستش را گرفت و به سوى دهانش برد. پيرمرد لقمه ديگرى برداشت و باز هم نتوانست تا با كمك همان شخص به دهان خود گذارد. ابراهيم كه به پيرمرد و رفتار او نگاه مى كرد، در شگفت شد و از آن شخص سبب را پرسيد. آيا چنان نيست كه من هم چون به پيرى برسم ، ماند اين مرد خواهم شد؟ همين سبب شد كه از خداى تعالى مرگ خود را بخواهد و به خدا عرض كرد: خدايا مرگى را كه براى من مقدر كرده اى برسان و مرا برگير كه زياده از اين عمر نمى خواهم .(321)
اما مدت عمر آن حضرت را به اختلاف نوشته اند. طبرى و ابن اثير طبق قولى گفته اند كه آن حضرت در هنگام وفات ، دويست سال داشت (322) و نيز روايت ديگرى ذكر كرده اند كه 175 سال (323) از عمر آن حضرت گذشته بود و همين قول از تورات نيز نقل شده ، و درحديثى كه صدوق (ره ) در كتاب اكمال الدين از رسول خدا روايت كرده ، همين قول روايت شده است . قولى نيز هست كه عمر آن حضرت 120 سال بود.(324)
محل دفن آن حضرت نيز در سرزمين فلسطين در حبرون است (325) جايى كه اكنون به شهر ابراهيم خليل معروف است و مسعودى نوشته كه آن حضرت را در زمينى دفن كردند كه پيش از آن خودش آن جا را خريدارى كرده بود.
9:همسران و فرزندان ابراهيم (ع ) 
اسماعيل و هاجر  
ابراهيم پس از هجرت از زادگاه خود، در شام سكونت اختيار كرد. مورخان سفر ديگرى نيز از شام به مصر و بازگشت مجدد به شام ، براى آن حضرت ذكر كرده اند. به هر صورت داستان هم بستر شدن با هاجر؛ ولادت اسماعيل ، ورود فرشتگان برآن حضرت ، بشارت دادن آنان به فرزند ديگرى به نام اسحاق و داستان هاى ديگرى كه پس از اين خواهد آمد، همگى در شام اتفاق افتاده و پس از استقرار وتوقف ابراهيم در آن سرزمين بوده است .
چنان كه در صفحات قبل اشاره شد، هاجر خدمت كار ساره بود كه پادشاه قبطى شام (يا به گفته بسيارى پادشاه مصر)(326)به او بخشيد. هاجر پيوسته به خدمت ساره مشغول بود ودر خانه آن ها زندگى مى كرد.
ساره دختر خاله ابراهيم بود كه آن حضرت او را به همسرى اختيار كرد و به او علاقه داشت ، اما سال ها از اين ازدواج گذشت و صاحب فرزندى نشدند.
در اين وقت بود كه ابراهيم به ساره پيشنهاد كرد تا هاجر را از او خريدارى كند. سپس با او هم بستر شد تا شايد خدا فرزندى به وى دهد. هم چنين مطابق برخى از روايات ، اين پيشنهاد از ساره بود كه وقتى شوهرش را در آرزوى فرزند ديد و خود نيز بچه دار نمى شد، به ابراهيم پيشنهاد كرد كه من هاجر را به تو مى بخشم و تو با او هم بستر شو، شايد خداوند از وى فرزندى به تو بدهد و تو از اين تنهايى رهايى يافته و از لذت ديدار فرزند كام ياب شوى .
ابراهيم با هاجر بستر و خداوند پسرى از هاجر بدو عنايت كرد كه او را اسماعيل ناميد.
اين واقعله در سريمن شام افتاق افتاد، ولى طولى نكشيد كه ابراهيم ، هاجر و فرزندش اسماعيل را به مكه آورد و در آن جا سكونت داد.
در اين سبب اين كار چه بود ودر چه وقت انجام شد، اختلافى در روايات ديده مى شود. ما در اين جا روايتى را كه على بن ابراهيم (ره ) در تفسير خود از امام صادق (ع ) روايت كرده و تا حدودى جامع تر از ساير روايات است انتخاب كرده و قسمتى از آن را كه مربوط به اين ماجرا است ، نقل مى كنيم :
ابراهيم در سرزمين باديه شام فرود آمد. وقتى اسماعيل به دنيا آمد، ساره ديد كه هاجر فرزند دار شده ، ولى او فرزندى ندارد. به سختى از اين پيش آمد غمگين شد و سبب ناراحتى و آزار ابراهيم گرديد. ابراهيم از خداى متعال رفع اين مشكل را درخواست كرد و خداوند به وى وحى فرمود كه حكايت زن ، حكايت استخوان دنده كج است كه اگر آن را به حال خود گذارى از آن بهره مند خواهى شد و اگر آن را راست كنى شكسته مى شود. به دنبال اين وحى او را ماءمور كرد تا هاجر و اسماعيل را به جايى ديگر ببرد.
ابراهيم پرسيد: پروردگارا! آن ها را به كجا ببرم ؟
خداوند فرمود: به حرم و محل امن و نخستين بقعه اى از زمين كه آن را آفريده ام يعنى مكه . به دنبال اين دستور خداى تعالى به جبرئيل ماءموريت داد كه ابراهيم را همراهى و راهنمايى كند و مركب براق را براى او ببرد.
ابراهيم ، با هاجر و اسماعيل به راه افتاد و به هر سرزمين سرسبزى كه داراى آب و سبزه بود مى رسيد، به جبرئيل مى گفت : اى جبرئيل در اين جا آن ها را فرود آرم ؟ جبرئيل در پاسخ مى گفت : نه ، پيش برو. تا به سرزمين مكه رسيد و در آن جا آنها را در جاى خانه كعبه فرود آورد. و چون ابراهيم به ساره قول داده بود كه از مركب پياده نشود تا نزد وى بازگردد، قصد بازگشت نمود.
جايى كه هاجر و اسماعيل فرود آمده بودند. درختى بود، هاجر براى اين كه خود و فرزندش از تابش آفتاب سوزان محفوظ باشند، چادرى را كه همراه داشت روى آن درخت انداخته و درسايه آن آرميدند، ولى هنگامى كه فهميد ابراهيم قصد بازگشت دارد، برخاست و به او گفت : اى ابراهيم ! چگونه ما را در اين جا كه هيچ همدمى نداريم و آب و علفى نيست مى گذارى و مى روى ؟
ابراهيم پاسخ داد: كسى كه مرا ماءمور كرده شما را در اين جا بگذارم . شما را سرپرستى و كفايت مى كند. اين سخن را گفته و به راه افتاد. وقتى به كوه كدى كه در ذى طوى بود رسيد، برگشت و نگاهى به آن ها كرده و به درگاه الهى عرض كرد:پروردگارا! من فرزند خود را دربيابانى غيرقابل كشت و در كنار خانه تو سكونت دادم تا نماز به پا دارند، پس دل هاى مردم را چنان كن كه متوجه آن ها شوند و از ميوه ها روزيشان كن ، شايد سپاس گزارند. پس از اين دعا، از آن جا سرازير شد و هاجر در آن جا ماند. همين كه خورشيد بالا آمد، اسماعيل تشنه شد و آب خواست . هاجر برخاست و در جايى كه اكنون محل سَعىِ حاجيان است ، به جست وجوى آب پرداخت و فرياد زد: آيا در اين بيابان هم دم و انيسى هست ؟ ولى پاسخى نشيند و هم چنان به دنبال آب مى رفت تا اسماعيل از ديده اش پنهان شد. بالاى بلندى صفا رفت و هنگامى كه چشم گرداند، سرابى در آن بيابان به نظرش آمد و خيال كرد آب است . به اين سبب به ميان درّه بازگشت و هم چنان پيش رفت تا به مروه رسيد و دوباره فرزندش اسماعيل از نظر وى غايب شد، از اين رو چشم گرداند و باز سرابى در طرف صفا نظرش را جلب كرد. به دنبال آب به سوى صف بازگشت و متوجه شد كه آب نبوده ، دوباره همان مسير را بازگشت و هفت بار اين كار را تكرار كرد. وقتى بار هفتم شد و او بالاى مروه بود، نگاهى به اسماعيل كرد و ديد آب از زير پايش ظاهر شده و چشمه اى پديدار گشته است .(327)
هاجر پيش دويد و وقتى ديد كه آب پيدا شده و جريان دارد، مقدارى ريگ در اطراف آن جمع كرد و با آن ريگ ها از جريان آب جلوگير نمود و همان آب ، چشمه زمزم ناميده شد.
در آن نزديكى يعنى صحراى عرفات و ذى المجاز، قبيله اى به نام جرهم زندگى مى كردند. وقتى چشمه زمزم پديدار شد، پرنده ها كه تا آن روز در آن جا پرنمى زدند، شروع به رفت و آمد در آن بيابان كردند. قبيله جرهم كه پرواز آن ها را ديد، در تعقيب آن ها به آن درّه آمدند و مشاهده كردند كه زن و كودكى در آن جا هستند و در زير درختى سايبان ساخته و كنار آبى كه ظاهر گشته به سرمى بردند.
آن ها رو به هاجر كرده گفتند: تو كيستى و سرگذشت تو و اين كودك چيست ؟ هاجر گفت : من كنيز ابراهيم خليل الرحمان و مادر اين فرزند هستم . خدا به ابراهيم دستور داده تا مارا در اين سرزمين فرود آورد.
بدو گفتند: آيا به ما اجازه مى دهى تا در نزديكى شما به سربريم ؟
هاجر گفت : باشد تا ابراهيم بيايد و از وى براى سكونت اجازه بگيرم .
وقتى ابراهيم به ديدن آن ها آمد، هاجر بدو گفت : اى خليل خدا! در اين جا قومى از جرهم هستند كه از تو خواسته اند بدان ها اجازه دهى در نزديكى ما منزل كرده و در اين جا سكونت كنند؟ ابراهيم گفت : اشكالى ندارد.
هاجر موضوع را به اطلاع قبيله جرهم رسانيد و آن ها دسته دسته بدان سرزمين آمده و در كنار هاجر واسماعيل سكونت كرده و بدين ترتيب هاجر از وحشت تنهايى رهايى يافت و با آن ها ماءنوس شد.
وقتى براى بار سوم ابراهيم به ديدن زن و فرزند آمد، ازديدن آن مردم بسيار كه در اطراف آن جمع شده بودند خوشحال و مسرور گرديد.(328)
اين بود قسمتى از حديث شريف كه مربوط به داستان همسرى هاجر با ابراهيم و ولادت اسماعيل بود و دنباله آن در جاى خود ذكر خواهد شد.
ذبح اسماعيل (329) 
ابراهيم خليل چنان كه در حديث فوق اشاره شد، گاه گاهى به ديدار هاجر واسماعيل مى آمد. دريكى از اين سفرها بود كه ماءمور شد اسماعيل را به قربان گاه برده و او را به دست خويش سرببرد.
و طبق روايتى كه صدوق (ره ) در خصال نقل كرده ، اين موضوع امتحان و آزمايشى بود براى ابراهيم خليل تا مقدار صبر و تحملش در برابر فرمان الهى معلوم گردد، و نيز بخشش پروردگار به آن حضرت ، از روى شايستگى باشد و از اين گذشته ، ديگران هم از آن پيغمبر بزرگوار سرمشق بگيرند و در برابر دستورهاى الهى فرمان بردار باشند.
به راستى امتحانى عجيب و آزمايش بس دشوار بود، آن هم براى ابراهيم كه پس از سال ها تنهايى ، خدا فرزندى بدو داده و با گذشتن چند سال به تدريج برومند و چشم و چراغ زندگى او گرديده و او در چنين ماءمور مى شود او را به دست خود ذبح كرده و پيش روى خود در خاك و خونش ببيند.
اما ابراهيم كه دل و جانش لبريز از عشق خدا و گوشت و پوستش با علاقه به حق آميخته است و هرچه مى خواهد، براى خدا مى خواهد، كوچك ترين تنزلزل و ترديدى به دل راه نداده و درصدد انجام فرمان الهى برآمد. ولى براى اين كه قبل از اجراى آن دستور موضوع را با فرزند نيز مطرح كند و او را آماده فرمان الهى برآمد. ولى براى اين كه قبل از اجراى آن دستور موضوع را با فرزند نيز مطرح كند و او را آماده فرمان بردارى حق سازد، ماءموريت خود را با اين صورت به اطلاع وى رساند:پسرجان من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم ، بنگر تا راءى تو در اين باره چيست ؟(330) و از آن جايى كه رؤ ياى پيغمبران حق است و از وسوسه هاى شيطانى پيراسته و دور است ، اين خواب ماءموريتى بود كه در اين باره به ابراهيم داده شد و او نيز ماءموريت خويش را با فرزند در ميان گذارد.
در آن وقت اسماعيل سنّ چندانى نداشت و به گفته بسيارى از مورخان سيزده سال بيشتر از عمرش نگذشته بود، اما از آن جا كه مقام تسليم ، ايمان ، عشق و علاقه به حق را از پدر به ارث برده و در دامان مادرى تربيت يافته بود كه به سبب فرمان بردارى حق حاضر شد در آن بيابانى بى آب و علف با آن همه سختى سال ها به سر برد و سختى ها را تحمل كند،بى درنگ آمادگى خود را به پدر اطلاع داده و با كمال ادب گفت :پدر جان به هر چه ماءمورى عمل كن كه ان شاءاللّه مرا از صابران خواهى يافت .(331)
يا بيان اين جمله ضمن اعلام آمادگى خود، پدر را نيز دل خوش كرد كه در هنگام انجام اين دستور بى تابى نخواهد كرد و با تحمل سوزش تيغ كارد و بردبارى خويش ، رنج اين كار را بر پدر افزون نخواهد ساخت .
به ويژه با ذكر جمله ان شاءاللّه كمال صفا و خلوص خود را به اطلاع پدر رسانيد؛ يعنى اين كه مى گويم مرا از صابران خواهى يافت منوط به اراده حق تعالى است و اگر بتوانيم صبر كنم ، خداى تعالى اين توان را به من عنايت فرموده و گرنه من از خود چيزى ندارم و توان اين كار نيز در من نيست .
طبق نقلى كه طبرسى (ره ) و ديگران چون ابى اثير و طبرى كرده اند، صرف نظر از اختلاف كمى كه در نقل آن هاست ، اسماعيل براى سرعت عمل و انجام زودتر اين كار رو به پدر كرد و گفت : اكنون كه تصميم به كشتن من دارى ، دست و پايم را محكم ببند تا در وقت سر بريدن آن موقع كه كارد بر گلويم مى رسد، دست و پا نزنم و بدين وسيله از پاداش من كاسته نشود، زيرا مرگ سخت است و ترس آن دارم كه هنگام احساس آن مضطرب گردم . ديگر آن كه كاردت را تيز كن و به سرعت برگلويم بكش تا زودتر آسوده شوم و هنگامى كه مرا بر زمين خوابانيدى صورتم را برزمين بنه و به يك طرف صورت مرا بر زمين مخوابان ، زيرا مى ترسم وقتى نگاهت به صورت من بيفتد، حال رقّت به تودست دهد و مانع انجام فرمان الهى گردد. هم چنين جامه ات را هنگام سربريدن ، بيرون آر كه از خون من چيزى برآن نريزد و مادرم آن را نبيند.
اگر مانعى نديدى پيراهنم را براى مادرم ببر، شايد براى تسليت خاطرش در مرگ من وسيله مؤ ثرى باشد و بدين وسيله بهتر دلدارى شود و آلام درونى اش تخفيف يابد.
پس از اين سخن ها بود كه ابراهيم بدو گفت : به راستى كه تو اى فرزند براى انجام فرمان خدا نيكو ياور و مددكارى هستى .(332)
به دنبال آن فرزند را به مِنى آورد. كارد را تيز كرد و دست و پاى اسماعيل را بست و روى او را برخاك نهاد، ولى از نگاه كردن بدو خوددارى نموده و سررا به سوى آسمان بلند كرد. آن گاه كارد را برگلويش نهاد و به حركت درآورد، اما ديد كه لبه كارد برگشت . در اخبار ائمه اهل بيت (ع ) است كه جبرئيل لبه كارد را به پشت برگرداند. براى بار دوم لبه كارد را صاف كرد ولى مشاهده نمود كه دوباره به عقب برگشت . چندبار اين عمل تكرار شد و در اين وقت از جانب مسجدخيف ندا آمد:اى ابراهيم حقا كه رؤ ياى خويش راست كردى .(333) و ماءموريت حق را به خوبى انجام دادى و به دنبال آن جبرئيل گوسفندى براى قربانى آورد. ابراهيم آن گوسفند را قربانى كرد و اين سنّت براى حاجيان به جاى ماند كه هر ساله در منى گوسفندى قربانى كنند.
در حديث على بن ابراهيم (ع ) است : هنگامى كه ابراهيم با فرزند خود به سوى منى رفت ، پيرى سرراه آن حضرت آمد و گفت : اى ابراهيم از اين فرزند چه مى خواهى ؟ فرمود: مى خواهم او را ذبح كنم . پير گفت : سبحان اللّه مى خواهى پسرى را بكشى كه چشم برهم زدنى نافرمانى خدا نكرده ؟ ابراهيم گفت : خداوند مرا به اين كار فرمان داد. پيرگفت : اين فرمان را شيطان به تو داده است .
ابراهيم گفت : واى برتو، آن كس كه مرا به اين مقام رسانده ، مرا به اين كار فرمان داده است .
پيرگفت : نه به خدا قسم جز شيطان كسى تو را به اين كار ماءمور نكرده است .
ابراهيم گفت : به خدا ديگر با تو سخن نخواهم گفت . و به دنبال ماءموريت خويش روان شد. پيرادامه داد و گفت : اى ابراهيم ! تو پيشوا و رهبر مردم هستى و اگر چنين كارى بكنى ، مردم ديگر نيز فرزندان خود را ذبح خواهند كرد. ولى ابراهيم به سخن او وقعى ننهاده به دنبال كار خود به راه افتاد.(334)
در نقل طبرى ، چنين است كه ابراهيم پيش از آن كه موضوع خواب خود را به اسماعيل بگويد بدو فرمود: پسرم طناب و كارد را بردار تا به اين درّه برويم و مقدارى هيزم تهيه كنيم . وقتى به راه افتادند، شيطان به صورت مردى سر راه ابراهيم آمد تا او را از انجام فرمان الهى باز دارد، از اين رو به ابراهيم رو كرد و گفت : اى پير بزرگ در اين جا چه مى خواهى ؟
ابراهيم گفت : در اين درّه كارى دارم و به دنبال آن مى روم .
شيطان گفت : به خدا من چنين مى بينم كه شيطان به خواب تو آمده و به تو دستور داده تا فرزندت را ذبح كنى و تو مى خواهى او را بكشى .
ابراهيم كه شيطان را شناخت ، او رااز خود دور كرده و فرمود: اى دشمن خدا از من دور شو كه به خدا سوگند به دنبال انجام ماءموريت پروردگارم خواهم رفت و آن را انجام خواهم داد.
شيطان كه از ابراهيم ماءيوس شد، نزد اسماعيل كه پشت سر پدر راه مى رفت آمد و گفت : اى پسر هيچ مى دانى پدرت تو را به كجا مى برد؟
اسماعيل گفت : مرا مى برد تا در اين درّه هيزم تهيه كنيم .
شيطان گفت : به خدا مى خواهد تو را بكشد.
اسماعيل گفت : چرا؟
شيطان گفت : پنداشته كه پروردگارش او را به اين كار دستور داده است .
اسماعيل باروى باز گفت : هرچه پروردگارش به وى دستو داده ، بايد انجام دهد و من هم به جان و دل مطيع او هستم .
شيطان كه از او نيز ماءيوس شد، نزد هاجر كه در خانه خود در شهر مكه بود بيامد و بدو گفت : هيچ مى دانى ابراهيم فرزندت اسماعيل را كجا برد؟
هاجر گفت : او را برده تا از ميان درّه هيزم تهيه كند.
شيطان گفت : نه ، او را برده تا ذبح كند.
هاجر گفت : هرگز اين كار را نخواهد كرد، زيرا محبّتى كه ابراهيم بدو دارد، مانع اين كار خواهدشد.
شيطان گفت : آخر ابراهيم خيال كرده كه خداوند او را به اين كار دستور داده است ؟
هاجرگفت : اگر پروردگارش او را به اين كار دستور داده ما همگى تسليم امر او هستيم .
شيطان با خشم و ناراحتى از آن جا دور شد و نتوانست از خاندان ابراهيم نصيبى برگيرد.(335)
در حديثى كه صدوق (ره ) از حضرت موسى بن جعفر(ع ) نقل كرده ، آن حضرت فرمود: علت اين كه حاجيان بايد در منى رمى جَمَرِه كنند، اين است كه شيطان در آن جا، چند بار به نظر ابراهيم آمد و آن حضرت او را سنگ زد، از اين رو سنّت براين جارى شد.(336)
ازدواج اسماعيل در مكه و فوت مادرش هاجر  
اين موضوع گذشت و اسماعيل بزرگ شد و از قبيله جرهم كه در مكه سكونت داشتند، همسرى اختيار كرد. به تدريج زندگى اسماعيل در مكه سروسامانى گرفت و اسباب خوشى وى فراهم شد تا اين كه پيش آمد ناگوارى اين خوشى را به هم زد و اسماعيل را در غم و اندوه فرو برد و آن ، مرگ مادرش هاجر بود.
اسماعيل ، با اندوه فراوان جسد مادرش را پس از انجام مراسم در كنار خانه كعبه ، در جايى كه اكنون به حِجر اسماعيل معروف است ، به خاك سپرد.
ابراهيم طبق معمول هر چند وقت يك بار به ديدن هاجر و اسماعيل مى آمد و در يكى از اين سفرها چون به قصد ديدن آن ها عازم مكه شد.
ساره از او پيمان گرفته بود كه هنگام ورود به مكه ، از مركب خود پياده نشود و همچنان سواره زن و فرزند خود را ديدار كند و بازگردد.
ابراهيم وارد مكه شد و به خانه اسماعيل رفت ، ولى اسماعيل در خانه نبود. از همسرش كه ابراهيم را نمى شناخت پرسيد: شوهرت كجاست ؟
گفت : براى شكار به صحرا رفته است .
ابراهيم پرسيد: حالتان چگونه است ؟
زن گفت : حال ما بسيار سخت و زندگى ما مشكل است و بدين ترتيب از وضع زندگى خود به ابراهيم شكايت كرد و هيچ گونه پذيرايى نيز از آن بزرگوار نكرد.
ابراهيم بدو فرمود: هنگامى كه شوهرت آمد، بدو بگو كه پيرمردى به اين جا آمد و به تو پيغام و دستور داد كه آستانه در خانه ات را عوض كن . اين سخن را گفت (و طبق وعده اى كه به ساره داده بود) بازگشت .
همين كه اسماعيل از صحرا آمد، احساس كرد كه پدرش به مكه آمده ، از اين رو نزد همسرش آمد و بدو گفت : كسى نزد تو نيامد؟ گفت : چرا، پيرمردى اين جا آمد و سراغ تو را گرفت . از وى پرسيد: آيا دستورى به تو نداد؟ همسرش گفت : او به من گفت كه وقتى شوهرت آمد،به وى بگو پيرمردى آمد و به تو دستور داد آستانه درِ خانه ات را عوض كن .
اسماعيل گفت : آن مرد پدر من بوده و به من دستور داده از تو جداشوم ، برخيز و نزد خاندان خود برو.
بدين ترتيب آن زن را طلاق داده و همسر ديگرى از همان خاندان گرفت .
اين موضوع گذشت و ابراهيم بار ديگر عازم مكه و ديدن اسماعيل گرديد. ساره دوباره همان تقاضا را كرد و ابراهيم نيز قول داد كه از مركب خود پياده نشود تا بازگردد.
ابراهيم به مكه و به درخانه فرزندش اسماعيل رفت و همانند دفعه گذشته اسماعيل به صحرا رفته بود. ابراهيم با همسرش روبه رو گرديد و از او پرسيد: شوهرت كجاست ؟
زن گفت : خدايت سلامتى دهد! او به صحرا و به شكار رفته و ان شاءاللّه به زودى مى آيد. اكنون پياده شوى و فرود آى .
ابراهيم گفت : حالتان چطور است ؟
زن گفت : در خيروخوبى و خوشى مى گذرد. خدايت رحمت كند! اكنون پياده شو تا وى از صحرا بيايد.
ولى ابراهيم پياده نشد و آن زن نيز پيوسته اصرار مى كرد تا ميهمان را فرود آورد و ابراهيم نپذيرفت . زن كه چنان ديد گفت : سرت را پيش بيا تا شستشو دهم زيرا گردآلود است .
به دنبال اين سخن سنگى آورد تا ابراهيم پايش را برآن بنهد. هنگامى كه ابراهيم قدم روى سنگ گذاشت اثر پايش روى آن ماند. به دنبال آن همسر اسماعيل آب آوردو يك طرف از سر او را شستشو داد و آن گاه پاى ديگر را بر سنگ گذاشت و طرف ديگر سرش را نيز شست . ابراهيم با آن زن خداحافظى كرد و بدو گفت : چون شوهرت آمد بدو بگو كه پيرمردى به اين جا آمد و تو را سفارش كرد كه آستانه درِ خانه ات را محفوظ بدار و از آن نگه دارى كن . اسماعيل از صحرا بازگشت و چون به خانه رسيد احساس كرد كه پدرش به در خانه او آمده ، از اين رو از همسرش پرسيد: آيا كسى پيش تو آمد؟
وى گفت : آرى ، پيرمردى خوش رو و خوش بو بدين جا آمد و اين هم جاى پاى اوست . اسماعيل صورت خود را پيش ‍ برد و جاى پاى پدر را بوسيد، سپس پرسيد: آيا آن مرد به تو وصيت و سفارشى نكرد؟ همسرش گفت : آرى ، به من گفت كه به تو بگويم آستانه در خانه ات را حفظ كن . اسماعيل گفت : او پدر من بود. به من سفارش كرده تا از تو نگه دارى كنم .(337)
اسماعيل و بناى كعبه 
ابراهيم چنان كه گفتيم گاه گاهى به ديدن فرزندش اسماعيل مى رفت و در هر سفر، ماءموريت و داستانى داشت . در يكى از سفرها ابراهيم ماءمور شد خانه كعبه را به كمك اسماعيل بنا كرد.
طبق روايات ، نخستين كسى كه خانه كعبه را بنا كرد و حج به جا آورد، آدم ابوالبشر بود سپس در توفان نوح ، خداى تعالى اساس و پايه هاى آن را به آسمان برد و دوباره به زمين آورد. هنگامى كه ابراهيم خواست از نو آن را بنا كند، جبرئيل بر وى فرود آمد و با خط كشيدن ، محل آن را به وى نشان داد.
به هر صورت ابراهيم ماءموريت خود را به فرزند ابلاغ كرد. وقتى اسماعيل از مكان آن پرسيد، ابراهيم تپه اى را كه در آن صحرا بود نشان داد و به او فرمود: بايد اين تپه را برداريم و به جاى آن خانه كعبه را بنا كنيم .
ابراهيم دست به كار ساخت خانه شد. اسماعيل سنگ و گِل و ساير ابزار كار را آماده مى كرد و به دست پدر مى داد. هم چنين مطابق حديثى كه نقل شده ، فرشتگان نيز در نقل و انتقال سنگ ها و كارگذاردن آن ها به آن دو كمك كردند تا خانه ساخته شد و حجرالاسود را كه سنگى سياه و در كوه ابوقبيس بود، به دستور خداى تعالى در جاى گاه مخصوص نصب كردند.(338)
خداى تعالى در سوره بقره حكايت مى كند كه ابراهيم و اسماعيل ، در وقت بناى كعبه دعاهايى مى كردند و از همين حكايت دعاها معلوم مى شود كه خداى تعالى دعاى آنان را مستجاب فرمود، چنان كه دعاى ابراهيم را هنگام آوردن اسماعيل و هاجر به مكه و دعاى او در هنگام مهاجرت به سوريه ، و دعايى كه براى آمرزش خود و پدر و مادرش كرد و دعايى كه براى مردم مكه كرد و دعاهاى ديگر او را مستجاب فرمود.
از جمله دعاهايى كه در هنگام بناى كعبه كردند، اين بود:
پروردگارا اين عمل را از ما بپذير كه توشنوا و دانايى ، پروردگارا ما را مسلمان (و تسليم فرمان ) خود گردان و فرزندان ما را نيز جماعتى مسلمان (و تسليم و فرمانبردار) خويش گردان ، و مناسك ما(و آداب عبادت و راه و روش آن ) را به ما بياموز و بر ما ببخشا(وما را تحت عنايت خويش قرار ده ) كه تو بخشنده و مهربانى ؛ پروردگارا ميان فرزندان ما پيغمبرى از خودشان برانگيز كه آيات تو را برايشان بخواند و كتاب و حكمت به آن ها بياموزد كه براستى تو عزيز و فرزانه اى .(339)
خداى بزرگ نيز عملشان را مقبول درگاه خويش قرار داد، فرزندانشان را مسلمان گرداند، مناسك و آداب حج و ساير آداب عبادت را به ايشان آموخت و پيغمبر بزرگوارى از جنس خود آنان ميانشان مبعوث فرمود تا آيات الهى را برايشان بخواند و علم و كتاب و حكمت به ايشان بياموزد.
در حديثى است كه رسول خدا فرمود:
انا دعوة ابى ابراهيم ؛ من همان دعوت و خواسته پدرم ابراهيم هستم .(340)
بدين ترتيب بناى خداپرستى به دست قهرمان يكتاپرستى و فرزند بزرگوارش در سرزمين مكه بنا شد و ابراهيم ماءمور شد تا مردم را به طواف و زيارت آن خانه دعوت كند و متن فرمان الهى در اين باره اين بود:
و مردم را به اداى مناسك حج اعلام كن تا مردم پياده و سواره از هر راه دورى به سوى تو آيند، تا در آن جا شاهد منافع خويش باشند و نام خدا را در روزهايى معين ياد كنند كه ما از حيوانات زبان بسته روزيشان داديم پس از آن ها بخورند و به درمانده فقير بخورانند، سپس از احرام خويش بيرون آيند و به نذرها و پيمان هاى خويش وفا كنند و طواف خانه كعبه را به جا آرند.(341)
ابراهيم فرمان الهى را به مردم ابلاغ كرد و مناسك حج را به آن ها ياد داد و تا زمان ظهور اسلام مردم حج به جا مى آورند، ولى طىّ سال ها، پيرايه هايى بر آن بسته بودند.اسلام كه آمد آن پيرايه ها و خرافاتى را كه اعراب بر آن بسته بودند، از بين برد و همان دستورهاى اوّليه ابراهيم را كه به فرمان الهى به مردم ابلاغ كرده بود، برجاى نهاد و به صورت فريضه بر مردم واجب نمود.
ادامه داستان و موضوع پوشش خانه كعبه 
شيخ كلينى و صدوق (ره ) با كمى اختلاف ، دنباله داستان را از امام صادق (ع ) بدين مضمون نقل كرده اند: هنگامى كه بناى خانه كعبه به پايان رسيد، براى آن خانه دو در ساختند كه يكى براى ورود و در ديگر براى خروج بود. در ضمن براى آن درها نيز آستانه اى ساختند و حلقه اى نيز برآن آويختند، ولى درها و خانه پرده نداشت . تا اين كه اسماعيل زنى از قبيله حمير گرفت . او زنِ عاقله اى بود وقتى اسماعيل براى تهيه آذوقه به طايف رفت ، اودر مكه بود. روزى پيرمردى را ديد كه با سروروى گردآلود از راه رسيد و از او سؤ الاتى كرد و در ضمن از حالشان پرسيد. او در پاسخ ، خوبى حالشان را به اطلاع وى رسانيد و سپس از حال خصوصى آن زن سؤ ال كرد و او همان پاسخ را داد. به دنبال آن پرسيد: تو از چه طايفه اى هستى ؟
زن در پاسخ گفت : من زنى از قبيله حمير هستم .
پيرمرد نامه اى به آن زن داد و گفت : وقتى شوهرت آمد، اين نامه را به او بده ، و خداحافظى كرد و از مكه خارج شد.
اسماعيل از طايف برگشت و آن زن نامه را به او داد. وقتى خواند گفت : دانستى آن پيرمرد كه بود؟ پاسخ داد: نه ، مرد خوش سيمايى بود كه به تو شباهت داشت . اسماعيل گفت : او پدر من بود.
زن كه اين حرفت را شنيد گفت : واى بر من .
اسماعيل گفت : چرا؟ مى ترسى جايى از بدن تو را ديده باشد؟
زن گفت : نه ! ولى مى ترسم در حق او كوتاهى كرده باشم .
اين واقعه گذشت تا روزى آن زن به اسماعيل گفت : آيا بر درهاى كعبه پرده اى نياويزيم ؟ اسماعيل گفت :آرى خوب است . به دنبال اين پيشنهاد دو پرده تهيه كردند و بر درهاى كعبه آويختند. زن كه چنان ديد پيشنهاد كرد كه خوب است پرده ديگرى نيز تهيه كنيم و همه ديوارهاى اطراف كعبه را بپوشانيم كه اين سنگ بدنما شده است . اسماعيل با اين پيشنهاد نيزموافقت كرد و آن زن به دنبال اين تصميم از قبيله خود استمداد نمود و پشم زيادى تهيه كرد و زن هاى قبيله مشغول رشتن آن پشم ها و بافتن آن شدند و هر قطعه اى كه حاضر مى شد، به قسمتى از خانه كعبه مى آويختند. وقتى كه هنگام حج و آمدن مردم به مكه شد قسمت زيادى از آن را پوشاندند، اما هنوز بخشى از آن بدون پوشش مانده بود. همسر اسماعيل گفت : خوب است اين قسمت را با حصيرهاى علف بپوشانيم . و همين كار را كردند.
هنگامى كه اعراب براى زيارت آمدند و آن وضع را مشاهده كردند، گفتند: سزاوارتر آن است كه براى تعمير اين خانه ، هديه اى بياوريم . و پس از آن مرسوم شد كه براى خانه كعبه هديه بياورند. وقتى مقدار زيادى پول و هدايا جمع شد، آن حصير را برچيده و به جاى آن پرده هايى كشيدند. بدين ترتيب تمام خانه كعبه پوشيده شد.
كعبه سقف نداشت و اسماعيل چوب هايى بدين منظور تهيه كرد و به وسيله آن ها، سقفى بر آن زد و روى آن را با گِل پوشانيد.
اسماعل و مردم از نظر آب در مضيقه بودند. اين موضوع را به ابراهيم گفتند. او به دستور خداوند مكانهايى را حفر كرد تا به آب رسيد و از اين نظر نيز آسوده خاطر شدند.
اسماعيل از آن همسرش صاحب فرزندى شد، ولى آن فرزند اولاددار نشد. پس از او چهار زن ديگر اختيار كرد كه خداوند از هر يك چهار پسر بدو داد كه در مجموع صاحب دوازده يا شانزده پسر شد.(342) ولى در اين حديث نام فرزندانش ذكر نشده است .
اما در كتاب هاى تاريخى آمده كه اسامى فرزندان اسماعيل بدين شرح بوده است : نابت ،(343) قيدار، اءدبيل ، مبسام ، مشماع ، دومه ، مسا، حدار، تيما، يطور، نافيش و قدمه .
در تاريخ طبرى با اختلاف در نقل ، اين اسامى آمده و گفته كه مادر اين دوازده پسرسيده دختر مضاض بن عمرو جرهمى بوده و نسل عرب به نابت و قيدار مى رسد.(344)
مسعودى مى نويسد: اسماعيل سيزده پسر داشت كه بزرگ ترين آن ها قيدار بود.(345)
در بحارالانوار از كتاب قصص الانبياء نقل شده است كه اسماعيل پس از مرگ مادر، زنى از قبيله جرهم گرفت به نام زعله يا عماده و از وى صاحب فرزند نشد. سپس او را طلاق داد و سيده دختر حارث بن مضاض را به همسرى اختيار كرد و از وى صاحب چندين فرزند شد.(346)
ثعلبى گفته كه سيده دختر مضاض بن عمرو جرهمى بود.
طبرى هم همين را نقل كرده است ، ولى يعقوبى نام اين زن را حيفاء نوشته است ،(347) واللّه اءعلم .
اسماعيل صادق الوعد كيست ؟  
در پايان داستان اسماعيل ، بد نيست بحثى نيز درباره اسماعيل صادق الوعد كه در قرآن نامش آمده است بشود، زيرا گروه بسيارى از مفسران و به ويژه مفسران اهل سنت و مورخان آن ها معتقدند كه وى همان اسماعيل فرزند ابراهيم است و مسعودى نيز همين را نقل كرده (348)اما در چند روايت از روايات شيعه ، او را پيغمبر ديگرى دانسته و فرموده اند كه او اسماعيل بن حزقيل بوده به شرحى كه در ذيل خواهد آمد.
داستان اسماعيل صادق الوعد فقط در يك آيه از سوره مريم آمده كه ترجمه آن اين است :
و در اين كتاب اسماعيل را ياد كن كه او راست وعده و فرستاده و پيغمبر بود، و چنان بود كه كسان خود را به نماز و زكات دستور مى داد و نزد پروردگار خويش پسنديده بود.(349)
در دو آيه قبل از اين آيه ، خداوند داستان ابراهيم و اسحاق را ذكر فرموده و سپس نام موسى و هارون را برده و بعد اين آيه است . اين خود شاهدى است بر اين كه اسماعيل صادق الوعد فرزند ابراهيم نبوده وگرنه مناسب آن بود كه نام او نيز دنبال نام ابراهيم و قبل از نام موسى برده شود، نه بعد از آن .
به هر صورت در رواياتى كه صدوق (ره ) و ديگران از امام صادق (ع ) روايت كرده اند، آن حضرت فرموده اند كه اسماعيل صادق الوعد كه خداوند نامش را در اين سوره برده است ، اسماعيل بن ابراهيم نبوده ، بلكه اسماعيل بن حزقيل است و علت آن كه او را صادق الوعد خوانده اند، اين بود كه با مردى وعده اى گذارد و يك سال تمام در وعده گاه به انتظار آن مرد نشست .(350)
در حديثى است كه خداوند او را براى هدايت قوم خوش به نبوت مبعوث فرمود و قوم وى در صدد آزارش برآمده و پوست صورت و سرش را كندند. خداى تعالى فرشته اى را به كمك وى فرستاد و آن فرشته نزد وى آمد و بدو گفت : خداى بزرگ مرا به يارى تو فرستاده ، اكنون بگو كه تا با اين مردم چه كنم ؟
اسماعيل فرمود: مرا به كمك تو نيازى نيست و من در اين مصيبت از ساير پيغمبران الهى پيروى كرده و صبر مى كنم .(351)
در حديث ديگرى است كه گفت : به فريند پيغمبر آخرالزمان تاءسّى مى كنم .(352)
وفات اسماعيل ذبيح و محل دفن آن حضرت  
درباره مدت عمر اسماعيل در هنگام مرگ و مدفن آن حضرت در روايات اختلاف است . اكثر اهل سنت عمر آن حضرت را 137 سال (353) ذكر كرده اند، چنان كه در تورات نيز اين گونه نقل شده است و نيز نقل شده كه محل وفات آن حضرت در فلسطين است ، ولى مورخان عرب ، محل وفات آن حضرت را مكه ذكر كرده و محل دفن او را نيز در حِجر اسماعيل ذكر نموده اند.(354)
ابن اثير گفته كه عمر اسماعيل چنان كه گفته اند، 137 سال بود و خداوند عرب را از دو فرزند اسماعيل قيدار و نابت پديد آورد. وقتى مرگ اسماعيل فرا رسيد، به برادرش اسحاق وصيت كرد كه دخترش را به عيصو فرزند اسحاق بدهد. وصيت ديگرش آن بود كه گفت : مرا در كنار قبر مادرم هاجر در حِجر به خاك بسپار.(355)
عمر آن حضرت در برخى از روايات شيعه 137 سال (356) و در روايتى كه صدوق از رسول خدا روايت كرده ، 120 سال ذكر (357) شده است و مسعودى نيز در اثبات الوصيه همين را نقل كرده است . مدفن آن حضرت را عموما همان حجر اسماعيل ذكر فرموده اند.(358)
10: اسحاق (ع ) 
بشارت به ولادت اسحاق  
فرزند ديگر ابراهيم كه نامش در قرآن كريم ذكر شده ، اسحاق است . در روايات ، اسحاق پنج سال كوچك تر از اسماعيل و محل ولادتش شام است . مادرش ساره همسر رسمى ابراهيم و دختر خاله آن حضرت است .
داستان بشارت ولادت اسحاق كه به وسيله فرشتگان الهى به ساره و ابراهيم داده شد، در چند جاى قرآن ذكر شده است : سوره هاى هود، حجر و ذاريات ؛ البته در سوره عنكبوت نيز اشاره اى بدان شده است . و در سوره حجر و ذاريات نيز اسحاق ذكر نشده و تنها نام بشارت به ابراهيم يا بشارت به آمدن فرزندى دانا براى آن حضرت ذكر شده .
و از اين رو درباره فرزندى كه خداوند به آمدنش بشارت داده ، اختلاف است و در بعضى روايات ، بشارت به آمدن اسماعيل ذكر شده ، از اين رو برخى گفته اند كه اين بشارت چند بار اتفاق افتاده است : يك بار اسماعيل ذكر شده ، از اين رو برخى گفته اند كه اين بشارت چندبار اتفاق افتاده است : يك بار به اسماعيل و بار ديگر به اسحاق و شايد سبب آن (چنان كه در برخى از روايات هست ) اين بوده كه خداى تعالى مى خواست اين بشارت را ضمن خبرنابودى قوم لوط به ابراهيم بدهد تا تسليتى براى او باشد، زيرا خبر نابودى ايشان براى ابراهيم خبر ناگوارى بود.
اما داستان بشارت به ولادت اسحاق در سوره هود با تفصيل بيشترى ذكر شده كه ترجمه آن چنين است :و همانا فرستادگان ما با نويد نزد ابراهيم آمدند و بدو سلام گفتند و او هم سلام گفت و طولى نكشيد كه گوساله بريانى (براى پذيرايى آنان ) آورد، و چون ديد كه دستشان به سوى آن دراز نمى شود آن ها را ناآشنا شمرد و ترسى در دلش جاى گرفت ، فرستادگان بدو گفتند: نترس كه به سوى قوم لوط فرستاده شده ايم ، زنش (در آن حال ) ايستاده بود و بخنديد، ما(به وسيله همان فرستادگان )آن زن را به اسحاق واز پى او با يعقوب مژده داديم ، زن با تعجب گفت : واى بر من چگونه خواهم زاييد با آن كه پيرزنى هستم و اين شوهرم نيز مردى پيروفرتوت است براستى كه اين داستان شگفت انگيزى است ، بدو گفتند: از كار خدا تعجب مى كنى كه رحمت و بركت هاى او بر شما خاندان (شامل ) بوده و براستى كه خدا ستوده و بزرگوار است .(359)
خداى تعالى چند تن از فرشتگان را - كه برخى از مفسران آن ها را نه تا يازده نفر ذكر كرده اند و جبرئيل ، ميكائيل و اسرافيل نيز از آن ها بودند- ماءمور نابودى قوم لوط كرد و به آن ها دستور داد كه ابتدا نزد ابراهيم بروند و ولادت اسحاق را به وى بشارت دهند و سپس به دنبال ماءموريت خويش رهسپار گردند.
علت اين دستور نيز - طبق برخى از تواريخ - آن بود كه ابراهيم بسيار مهمان دوست بود و پيش از اين در حديث كتاب كافى گذشت كه هرگاه ميهمان نداشت به سراغ او از خانه بيرون مى رفت تا ميهمانى بيابد وارد نشده و او ناراحت بود. ناگهان ميهمانانى خوش سيما و زيباروى را مشاهده كرد كه بروى وارد شدند. ابراهيم خوشحال شد و با خود گفت : بايد خدمت كارى اينان را خود انجام دهم . به دنبال اين تصميم برخاست و گوساله اى را - كه مطابق برخى از روايات جز آن در خانه اش چيزى نبود- ذبح كرد و پس از بريان كردن براى ميهمانان آورد. خود نيز در پيش روى آنان نشست و به خوردن غذا مشغول شد.
اماضمن خوردن ، متوجه شد كه آن ها به غذا دست نمى زنند، از اين رو وحشتى در دلش افتاد و چنان كه برخى گفته اند و در روايتى هم ذكر شده ، ترسيد كه مبادا آن جوانالن نيرومند در دلش افتاد و چنان كه برخى گفته اند و در روايتى هم ذكر شده ، ترسيد كه مبادا آن جوانان نيرومند كه شبانه به خانه او آمده اند، قصد آسيب رساندن به او يا دزدى داشته باشند، امّا وقتى مشاهده كرد كه غذا نمى خورد، دانست كه آن ها فرشته اند، ولى ترسيد كه مبادا براى عذاب قوم او آمده باشند. به هر حال ترس خود را به آنان اظهار كرد.
فرشتگان كه دانستند ابراهيم از آن ها بيمناك شده ، خود را به او معرفى كردند و ترس او را برطرف ساخته و ماءموريتشان را به اطلاع وى رسانيدند، سپس مژده ولادت فرزندى دانا را بدو دادند.
ابراهيم در كمال تعجب گفت :آيا پس از آن كه من پير شده ام (360) واميد فرزند دار شدن در من نيست مرا به فرزندى بشارت مى دهيد؟(361) فرشتگان گفتند:تو را به حق بشارت مى دهيم .(362) و اين موضوع تحقق خواهد يافت و تو از نوميدان مباش .
ساره ايستاد بود. وقتى اين بشارت را شنيد، خنديد و چنان كه در حديثى از امام باقر(ع ) نقل شده و برخى از مفسران هم گفته اند، خنده اش از تعجب بود كه چگونه در جوانى كه به اميد بچه دار شدن آن ها اميد مى رفت ، داراى فرزند نشدند و اكنون كه به سن پيرى رسيده اند، خداوند بدان ها فرزندى مى دهد، زيرا از سن ساره در آن وقت - به اختلاف روايات - 98 يا 99 سال گذشته و ابراهيم نيز 100 يا 120 ساله بود.
ولى فرشتگان گذشته از اسحاق به فرزند او هم - كه نامش يعقوب بود - مژده دادند كه باقى خواهد ماند و داراى فرزند و نسل خواهد شد.
ساره مانند ابراهيم از تعجب گفت :واى بر من چگونه من داراى فرزندى مى شوم با آن كه پيرزنى هستم و شوهرم نيز پيرى فرتوت است .(363)
ساره پس از اين بشارت ، به اسحاق حامله شد. پس از گذشت دوران آبستنى ، اسحاق متولد شد و باگذشتن روزها و شب ها اندك اندك بزرگ شد و رونق تازه اى به زندگى آن ها بخشيد.
از اين جا به بعد در قرآن كريم و روايات اهل بيت - كه اساس نقل ما در اين كتاب است - درباره زندگى و ازدواج اسحاق چيزى ذكر نشده ، ولى در برخى از توايخ چون تاريخ طبرى و كامل و هم چنين در تورات كنونى مطالبى ذكر شده كه صرف نظر از اختلافاتى كه در آن ها به چشم مى خورد، موضوعاتى هم كه شايد مناسب با شاءن انبياى الهى نباشد ذكر شده و چون از نظر ما اعتبارى نداشت بهتر آن ديديم كه از نقل آن ها خوددارى كنيم و به طور اختصار به برخى از آن چه در بحث هاى آينده مورد نياز و هم چنين مورد اتفاق تاريخ نويسان است و با داستان هاى بعدى هم ارتباط دارد، اشاره كنيم .
نوشته اند كه چون ابراهيم به سنّ پيرى رسيد به لعاذر - كه سرپرستى خانواده او را به عهده داشت - سفارش كرد كه براى پسرش اسحاق از كنعانيان - كه در فلسطين بودند - همسرى برنگزيند و همسر او را از ميان فاميل خود انتخاب كند. لعاذر نيز طبق وصيت ابراهيم رفقه دختر بتوئيل بن ناحور را براى همسرى اسحاق برگزيد و اسحاق از او صاحب دو پسر به نام هاى عيص و يعقوب - كه دوقلو بودند- شد.
اسحاق ، عيص را بيش از يعقوب دوست مى داشت و رفقه به يعقوب علاقه بيشترى داشت . عيص پس از اين كه بزرگ شد، نزد عمويش اسماعيل رفت ودختر او را كه نامش بسمه بود و به همسرى برگزيد و يعقوب براى ازدواج نزد دايى خود ليان بن بتوئيل رفت و با دخترش ليا ازدواج كرد و از وى صاحب هفت فرزند شد. بعد ليا از دنيا رفت و يعقوب خواهر او راحيل را به همسرى اختيار كرد و يوسف و بنيامين را نيز راحيل براى او به دنيا آورد كه شرح آن پس از اين خواهد آمد.
مدت عمر و محل دفن اسحاق و مادرش ساره  
بيشتر مورخان عمر اسحاق را 180 سال (364) نوشته اند، ولى ابن اثير عمر ايشان را 160 سال ذكر كرده است .(365)
مدفن آن حضرت نيز در حبرون - كه اكنون به شهر خليل الرحمان موسوم است - مى باشد. چنان كه قبر مادرش ساره نيز همان جاست . مورخان عمر ساره را هنگام مرگ 127 سال نوشته اند.
فرزندان و زنان ديگر ابراهيم (ع )  
در قرآن كريم از ساير فرزندان ابراهيم نامى برده نشده و در روايات اهل بيت نيز چيزى نيافتيم ، ولى در تاريخ طبرى و كامل ابن اثير نام دو فرزندان ديگرى نيز براى ابراهيم ذكر شده است :
يكى زنى است به نام قطوار (يا قطوره ) دختز يقطان (يا يقطن ) كه گفته اند: ابراهيم پس از مرگ ساره با وى ازدواج كرد و آن زن ، شش فرزند براى ابراهيم به نام هاى زمران ، يقسان ،(366)، مديان (367)،مدان ، يسبق (368) و سرح (369) آورد. كه نام اين زن و فرزندان او در تورات نيز (صحاح 25 از سفر تكوين ) نقل شده است . طبرى و ابن اثير گفته اند: مردم مدين و قوم شعيب پيغمبر از فرزندان همين مدين فرزند ابراهيم هستند.(370)
همسر ديگرى را كه طبرى و ابن اثير به نقلى براى ابراهيم ذكر كرده اند، زنى است به نام حجور (ياحجون ) دختر اءرهير(يا اهير)(371) و طبرى نقل كرده كه از آن زن نيز خداوند پنج پسر به نام هاى : كيسان ، شورخ ، اءميم ، لوطان و نافس به ابراهيم عنايت كرد.
11: لوط(ع ) 
در داستان مهاجرت ابراهيم از زادگاه خود اءوركلده ، اشاره شد كه لوط از كسانى بود كه به ابراهيم ايمان آورد و همراه وى به فلسطين مهاجرت كرد.
در نسب لوط و نسبت وى با ابراهيم اختلاف است . جمعى او را برادر زاده ابراهيم يعنى فرزند هاران بن تارخ مى دانند. قول ديگر آن است كه گفته اند: لوط پسرخاله ابراهيم و برادر ساره همسر آن حضرت بوده ودر چند حديث نيز - كه پيش از اين ذكر كرديم - اين قول نقل شده است . برخى هم مانند مسعودى لوط را خواهر زاده ابراهيم دانسته و مى گويند: ابراهيم دايى لوط بوده است .
از وضع زندگى لوط قبل از مقام رسالت و ماءموريت به تبليغ مردم شهر سدوم و شهرهاى مجاور آن ، در قران و رويات به طور مشروح ، چيزى ذكر نشده جز آن كه در روايت نوادر راوندى از امام هفتم از پدرانش از رسول خدا روايت شده كه آن حضرت فرمود: نخستين كسى كه در راه خدا جهاد كرد، ابراهيم خليل بود كه چون لوط به دست روميان اسير شد، آن حضرت از شام بيرون رفت و لوط را از اسارت نجات بخشيد.
اما در تورات نقل شده كه لوط پسر هارون و برادر زاده ابراهيم بود و با آن حضرت از اءوركلده بيرون آمد و با وى به كنعان و مصر سفر كرد. پس از بازگشت از مصر وقتى ميان شبانان وى و شبانان ابراهيم زد و خورد در گرفت ، لوط از ابراهيم جدا شدو كمى بعد به دست مهاجمان اسير گرديد و ابراهيم او را از اسارت نجات داد.
شهرهاى قوم لوط و اعمال آن ها  
نام لوط در 14 سوره از قرآن كريم ذكر شده كه در 11 سوره از آن ها نام قوم او و بحث و گفت وگوى آن حضرت با آن ها نيز به اجمال و تفصيل آمده است . آن 14 سوره عبادت است از: اعراف ، هود، انعام ، حج ، شعرا، حجر، نمل ، عنكبوت ، ص ، ق ، قمر، تحريم ، انبياء و صافات و به جز صافات ، تحريم ، و انعام ، در سوره هاى ديگر نام قوم لوط نيز ذكر شده است .
براى فهم آيات رواياتى كه در اين زمينه رسيده و نيز طريقه استدلال آن حضرت با قوم خود، احتياج به دانستن وضع اجمالى آن مردم و اعمال و رفتارشان داريم ، از اين رو لازم است اشاره اى به زندگى قوم لوط و شهر و ديار آن ها و موقعيت لوطِ پيغمبر ميان آن ها بشود.
درباره شهر و مسكن قوم لوط در تواريخ و هم چنين در روايات اختلاف است . معروف است كه آن ها در شهرى به نام سدوم در سرزمين فلسطين و مابين مدينه و شام سكونت داشتند و لوط پيغمبر نيز در همان شهر سكونت داشت ، اما در حديثى كه كلينى (372) و صدوق (ره )(373) روايت كرده اند، امام صادق (ع ) فرمود: شهرهاى آن ها چهار شهر به نام هاى سدوم ، صديم ، لدنا و عميرا بود.
طبرسى (ره ) نقل كرده كه قوم لوط چهار شهر داشتند كه مؤ تفكات نيز ناميده شده است . و آن ها عبارت بودند از شهرهاى سدوم ، عامورا، دوما و صبواءيم كه سدوم بزرگ تر از همه آن ها بود و لوط هم در آن شهر زندگى مى كرد.(374)
مسعودى گفته است كه آن ها پنج شهر به نام هاى : سدوم ، عمورا، اءدوما، صاعورا و سابورا بود.(375)
ابن اثير نيز همين را ذكر كرده ، لكن نام شهرها را سدوم ، صبعه ، عمره ، دوما، صعوه گفته است .(376)
طبرى از قتاده نقل كرده كه شهرهاى مزبور سه شهر بود كه به همه آن ها سدوم مى گفتند. در جاى ديگر آمده كه آن ها پنج شهر بود به نام هاى صبعه ، صعره ، عمره ، دوما و سدوم كه بزرگ ترين آن ها بود.(377)
اما اعمال زشت و كارهاى بد آن ها بسيار بود كه قرآن به بعضى از آن ها تصريح و برخى را هم به طور اشاره بيان فرموده است . از جمله كارهاى ايشان ، عمل زشت لواط بود كه طبق روايات ، پيش از آن چنين عملى در دنيا سابقه نداشت و نخستين كسى هم كه اين عمل را بدان ها ياد داد شيطان بود، كه به تفصيل خواهد آمد.
هم چنين آن ها راه زنى مى كردند و مسافران آن چند شهر را به انواع مختلف لخت نموده و اموالشان را به يغما مى بردند و انواع آزارها و رسوايى ها را نسبت به آن ها روا مى داشتند.
طبرسى (ره ) در تفسير آيه و تقطعون السبيل در سوره عنكوبت ذكر كرده است كه قوم لوط پاى مردم را با عمل زشت لواط از شهرهاى خود بريدند، زيرا هركس را كه از شهرشان عبور مى كرد، او را هدف قرار داده و هر كدام سنگى به طرف او پرتاب مى كرد. هر يك از سنگ ها كه به او اصابت مى كرد، آن مسافر مال كسى بود كه آن سنگ را پرتاب كرده بود. صاحب سنگ مال او را مى گرفت و با او لواط مى كرد و سه درهم نيز به عنوان غرامت از وى دريافت مى كردند و اين حكم قاضى آن ها بود كه چنين حكمى را صادر مى كرد!(378)
از جمله كارهاى بسيار زشتى كه قرآن در همان سوره با ذكر جمله وتاتون فى ناديكم المنكر يعنى در مجلستان اعمال زشت انجام مى دهيد. كنايه وار بدان اشاره كرده است ، اما اهل تفسير و مورخان تصريح كرده اند، كه منظور همان عمل لواط و ساير اعمال زشت بود كه آشكارا در حضور يك ديگر انجام مى دادند و از هم ديگر شرم نمى كردند.
خلاصه انواع كارهاى ناشايست را در نهان و آشكار انجامى مى دادند و هيچ شرمى و حيايى از هم نداشتند. طبرسى (ره )(379) در ذيل همين آيه قولى نقل كرده كه مجالس آن ها مشتمل بر انواع كارهاى زشت و قبيح بود؛ مانند: دشنام و سخنان ركيك ، پس گردنى زدن ، قمار، شلاق زدن ، سنگ پرانى ، نواختن تار و تنبور، كشف عورت و لواط.
هم چنين طبق نقل طبرى (380) و مورخان ديگر و برخى از روايات ، در حضور يك ديگر و در مجالس علنى ضرطه مى دادند.
صدوق (ره ) در كتاب خصال از اميرمؤ منان روايت كرده كه شش عمل ميان اين امت ، از اخلاق قوم لوط است : مهر بازى ، تلنگر(ياپرتاب سنگ هاى ريز با سرانگشت به سوى مردم )، جويدن سقز(يا آدامس )، بلند كردن جامه ها به خاطر بزرگى كردن و تكبر، بازگذاشتن تكمه قبا و پيراهن .(381)
هم چنين از امام باقر(ع ) از رسول خدا(ص ) روايت كرده كه آن حضرت در روايتى فرمود: قوم لوط مردمى بودند كه از غائط و مدفوع و نيزاز جانبت خود را پاك نمى كردند (يعنى غسل جنابت و تطهير نمى كردند). مردمانى بخيل و خسيس به طعام و خوراك بودند.(382)
عبدالوهاب نجّار در كتاب قصص الانبياء خود، داستانى از قوم لوط نقل كرده كه ستم فراوان و بيدادگرى ميان طبقات مختلف آن ها از اين داستان به خوبى معلوم مى شود. وى مى گويد: در يكى از كتاب هاى عبرى در وصف قوم لوط خواندم كه نوشته بود: زمانى ساره - همسر ابراهيم خليل الرحمان - لعاذر را كه بزرگ غلامان ابراهيم بود به شهر سدوم فرستاد تا از سلامتى لوط براى او خبر بياورد. لعاذر به دنبال دستور ساره به سدوم رفت . وقتى وارد آن شهر شد، مردى جلوى او را گرفت و بدون مقدمه سنگى بر سرش زد و خون زيادى از جاى آن بريخت . سپس همان مرد گريبان لعاذر را گرفته و مدّعى پاداش خود شد و گفت : اگر اين خون ها در بدن تو مى ماند، به تو زيان مى زد و چون من اين زيان را از تو دور كرده ام ، مستحق پاداش هستم . سرانجام پس از گفت وگو قرار شد نزد قاضى شهر سدوم بروند. هنگامى كه نزد وى رفتند، او نيز به نفع آن مرد حكم داد و به لعاذر گفت : بايد مزد اين مرد را بدهى كه سبب شده تا زيانى از تو دور شود و خون تو برزمين بريزد!
لعاذر كه اين جريان را مشاهده كرد و حكم ظالمانه قاضى و ستم آن مرد را ديد، عصبانى شد و بى درنگ سنگى برداشت و بر سرقاضى زد و سراو را شكست و خون او را بريخت . سپس به قاضى گفت : اكنون آن مزدى را كه من براى ريختن خونت از تو طلبكارم ، به جاى مزدى كه اين مرد سدومى از من طلبكار است به او بده !
نجّار پس از نقل اين داستان مى گويد:من پيش از اين كه داستان فوق را بخوانم اين شعر معرّى را كه مى گويد:
واىّ امرى فى النّاس القى قاضيا
ولم يمض احكاما لحكم سدوم
خوانده بودم ولى معناى آن را نفهميده بودم و نمى دانستم منظورش از سدوم در اين شعر چيست و چون اين داستان را خواندم معناى آن را فهميدم .(383)
بارى داوران سدوم به بى دادگرى مشهور بوده اند و در امثال عرب نيز آمده است كه گفته اند: فلان اجور من قاضى سدوم . يعنى فلان بى دادگرتر از قاضى سدوم است . در ادبيات فارسى نيز در يوسف و زليخاى طغان شاهى آمده است :
بود داوريمان چو حكم سدوم
همانا شنيدستى آن حكم شوم
كه در شهر خائن شد آهنگرى
بزد قهرمان گردن ديگرى
از جمله احكام ستم گرانه اى كه از آن ها نقل كرده اند، اين بود كه اگر به كسى ستم مى شد قاضى دستور مى داد چهار درهم از آن شخص ستم ديده به عنوان جريمه بگيرند يا اگر كسى مثلا شكايت مى كرد كه فلان كس گوش خر مرا كنده است ، قاضى مى گفت كه خرت را به او بسپار تا آنقدر نگاه دارد كه گوشش برويد و نيز اگر مردى شكايت مى كرد كه فلانى زمن مرا آنقدر زده است كه بچه انداخته ، قاضى مى گفت كه زنت را به او بده تا نزد خود نگه دارد و خرجش بدهد تا بچه ديگرى از آن مرد بياورد و آن بچه را به جاى بچه خودت نزد تو آورد. به هرصورت مردم آن ناحيه به انواع ظلم ها، انحرافات ، اعمال زشت و كارهاى بيهود و قضاوت هاى ظالمانه آلوده و مبتلا بودند تا اين كه لوط پيغمبر به ميان آن ها آمده و به تبليغ و ارشاد ايشان همت گماشت و رسالت دشوار خود را ابلاغ فرمود.

next page

fehrest page

back page