next page

fehrest page

back page

توفان  
همان طور كه پايين رفتن آب نيل سبب قحطى و خشك سالى مى گرديد، طغيان بيش از حد آن نيز موجب توفان و بى چارگى آن ها بود و شايد توفان مزبور نيز از طغيان رود نيل بوده كه خانه هاى فرعونيان و زمين هاى كشاورزى آن ها را فراگرفت و سكونت در خانه و زراعت زمين ها براى ايشان مقدور نبود.
مفسران نوشته اند: بوفان مزبور خانه هاى فرعونيان را ويران كرد و محل سكونتى در شهر براى آن ها باقى نگذاشت ، به حدّى كه مجبود شدند از شهر خارج شده و در بيابان چادر بزنند و در آن سكونت كنند، هم چنين زمين هاى زراعتى آن ها را آب فرا گرفت كه تنوانستند در آن سال زراعت كنند، اما توفان مزبور به خانه هاى بنى اسرائيل و زمين هاى آن ها هيچ صدمه اى وارد نكرد و قطره اى از آن آب به زمين هاى ايشان وارد نشد.
احتمال دارد كه توفان مزبور بر اثر آمدن باران هاى زياد و سيل ها نيز پديد آمده باشد.
به هر حال فرعونيان به تنگ آمده و نزد موسى آمدند و از او خواستند از خداى خود بخواهد تا آن توفان را برطرف سازد تا آن ها بنى اسرائيل و زندانيان را آزاد كرده و به وى ايمان آورند. هنگامى كه موسى دعا كرد و توفان برطرف شد، فرعونيان به وعده خود عمل نكرده و به ظلم بر آنان ادامه دادند.(850)
ملخ  
به دنبال توفان ، خداى تعالى در سال ديگر ملخ را بر زراعت و درخت و اموال فرعونيان مسلط كرد كه ديگر برگ سبزى به جاى نگذاشتند. و وقتى درخت ها و كشاورزى را از بين بردند، به خانه و اثاث آن ها هجوم آوردند و به خوردن درها و لباسهايشان رو كردند. به طورى كه فرعونيان را به ستوه آوردند و فرعون نيز سخت درمانده گرديد و به موسى گفت : از پروردگارت بخواه به آن پيمان كه با تو نهاده رفتار كند. اگر عذاب را از ما برطرف كنى به تو ايمان آورده و بنى اسرائيل را به همراه تو مى فرستيم .(851) مموسى نيز از خدا خواست تا ملخ خا رفتند، ولى باز هم فرعونيان به عهد خود وفا نكردند و ايمان نياوردند و از ظلم و آزار بنى اسرائيل دست نكشيدند.
طبق گفتار مفسران يك هفته تمام يعنى از روز شنبه تا شنبه ديگر ملخ بر آن ها مسلط شده بود.(852) و در نقلى است كه موسى به صحرا رفت و با عصاى هود به سوى مشرق و مغرب اشاره كرد و ملخ ‌ها پراكنده شدند و فرعون خواست تا به وعده خود عمل كند، اما هامان مانع شده و نگذاشت .(853)
شپش  
اين بار خداى تعالى شپش را بر فرعونيان مسلط كرد كه جامه ها و بسترهاى خواب و ظرف هاى خوراك و خلاصه همه زندگى آن ها را گرفت و از سر و روى آن ها بالا مى رفت و خواب و خوراك و آسايش را از آن ها سلب كرد و از توفان و ملخ بر آن ها سخت تر بود.
سعيدبن جبير گفته است : حشرات ريزى بودند كه در برنج و گندم و آرد توليد مى شدند و اين ها به قدرى زياد شده بود كه اگر مردى ده خورجين گندم براى آرد كردن به آسيا مى برد، سه خورجين آن را سالم باز نمى گرداند و كم كم از آرد و گندم ، به خانه و اثاث و جامه و سر و صورتشان بالا رفتند و به هر چه نگاه مى كردند، از زيادى حشرات مزبور به سياهى درآمده بود و سر و صورتشان هم چون اشخاص آبله رو شده بود و قرار و آرام را از آن ها گرفتند، به حدّى كه كارشان به شيون و فرياد رسيد.
فرعون ناچار شد براى چندمين بار به موسى پناه ببرد و مانند دفعات گذشته دفع آن را از وى بخواهد و وعده ايمان و آزادى بنى اسرائيل را آشكارا به او بدهد، ولى باز هم پس از دعاى موسى و برطرف شدن عذاب ، تغييرى در روش ‍ ظالمانه او پديدار نشد.(854)
وزغ 
بار ديگر خداى تعالى براى تنبيه فرعونيان ، وزغ را بر آن ها مسلط ساخت و هر چه خوراكى و آشاميدنى داشتند، مملوّ از وزغ شد و خانه ها و ظرف هايشان را فراگرفت . دست به هر جامه و خوراكى يا ظرفى كه مى زدند، وزغ هايى در آن مى ديدند و هر غذايى ك مى پختند، وزغ ها در آن مى ريختند و آن را تباه مى ساختند. چون در جايى مى نشستند، وزغ ها از لباس سرو صورتشان بالا مى رفتند. كژاگر براى سخن گفتن يا غذا خوردن دهان باز مى كردند، پيش از آن كه سخنى از دهانشان خارج گردد يا لقمه اى در دهان بگذارند، وزغى به دهانشان مى رفت .
خلاصه آن قدر از وزغ ها سختى كشيدند تا به ناچار اين بار نزد موسى آمده و از پيمان شكنى هاى گذشته عذرخواهى كردند و پيمان محكمى بستند كه ديگر خلف وعده نكنند، ولى با تمام اين احوال وقتى به دعاى موسى وزغ ها برطرف شدند، باز هم به وعده خود عمل نكردند.(855)
خون 
داستان خون را به دو صورت نقل كرده اند: گروهى از مفسران و تاريخ ‌نگاران گفته اند كه آب نيل براى فرعونيان و قبطيان تبديل به خون شد. در نقلى است كه موسى به كنار رود نيل آمد و عصاى خود را به آب زد و همان دم آب نيل براى قبطيان تبديل به خون شد، ولى براى بنى اسرائيل آب گوارا و زلال بود. هرگاه يكى از قبطيان از آن برمى داشت يا دست بدان مى زد خون بود، ولى براى بنى اسرائيل آب بود تا جايى كه زنان قبطى نزد زنان بنى اسرائيل آمده و از آن ها مى خواستند تا به دست خود ظرف ها را از آب پر كرده و در ظرف آن ها بريزند. زنان بنى اسرائيلى هم ظرف ها را به دست مى گرفتند و از آب پر مى كردند، ولى به محض آن كه آب را در ظرف زنان قبطى مى ريختند، تبديل به خون مى شد(856) و در تاريخ طبرى و ديگر كتاب ها آمده است ك كار به جايى رسيد زن قبطى نزد زن اسرائيلى مى آمد و بدو مى گفت تو آب را در دهان خود بگير و آن گاه به دهان من بريز. زن اسرائيلى آب را به دهان مى گرفت و تا وفتى كه در دهان او بود، آب بود، ولى هنگامى كه به دهان زن قبطى مى ريخت در دهان او خون مى شد.
هشت روز تمام دچار اين وضع شدند كه خوردنى و آشاميدنى آن ها همه خون بود و از شدت تشنگى در شرف هلاكت بودند. خود فرعون براى رفع تشنگى ناچار شد از ميوه هاى تازه استفاده كند، اما چون ميوه ها را در دهان مى جويد آب آن خون بود.(857)
در مقابل اين قول ، زيدبن اسلم و برخى گفته اند: به رعاف (يعنى خون دماغ ) مبتلا شدند كه پيويته از بينى آن ها خون مى آمد و چاره اى نديدند، جز آن كه باز هم به موسى پناه ببرند و دفع آ بلاى سهت را از او بخواهند و وعده ايمان بدو و رفع ظلم بنى اسرائيل را بدهند، ولى متاءسفانه براى چندمين بار پيمان شكنى كردند و به موسى ايمان نياوردند و بنى اسرائيل را هم آزاد نكردند.(858)
برخى چون سعيدبن جبير گفته اند: آخرين بلايى كه فرعونيان دچار آن شدند، مرض طاعون بود كه در آن بيمارى هفتاد هزار نفرشان مردند و سرانجام هم اين بلا مانند بلاهاى گذشته به دعاى موسى برطرف گرديد، ولى سبب تنبيه آن ها نشد و دست از كفر و آزار بنى اسرائيل برنداشتند.
بيشتر مفسران گفته اند: يكى از عذاب هاى خدا بر فرعونيان اين بود كه اموالشان تبديل به سنگ گرديد.(859) اين به دنبال همان نفرينى بود كه موسى درباره آن ها كرد و به درگاه الهى عرض كرد: خدايا اموالشان را نابود گردان $(860) و گروهى همين سنگ شدن اموال و به اصطلاح طَمْس را يكى از آيات نه گانه شمرده اند. طبرى از محمدبن كعب نقل كرده كه وى گفت : عمربن عبرالعزيز از من پرسيد كه آيات نه گانه كه خداوند به فرعون نشان داد چه بود؟ گفتم : توفان ، ملخ ، شپش ، وزغ ، عصا، يدبيضا، طمس و دريا.
عمر گفت : آرى من مى دانستم كه طمس يكى از آن آيات بوده است . من گفتم : موسى بر آن ها نفرين كرد و هارون آمين گفت و خداى تعالى اموال آن ها را به سنگ تبديل كرد.
محمدبن كعب گويد: سپس عمربن عبدالعزيز دستمالى ر آورد كه در آن چيزهايى بود كه عبدالعزيز بن مروان از مصر آورده بود و در آن دستمال آثارى از قبطيان و فرعونيان مصر نيز وجود داشت . آن گاه تخم مرغى بيرون آورد كه دو نيم شده و سنگ شده بود و هم چنين گردو و نخود و عدس هايى كه خرد شده و سنگ شده بود.(861)
بارى آيات الهى به صورت عذاب هاى گوناگون بر فرعونيان فرود آمد، ولى سبب بيدارى آن ها نشد و به جاى اين كه با مشاهده آن به موسى ايمان بياورند و او را تصديق كنند، به تكذيب او پرداختند و زبان به تمسخر و استهزاى آن حضرت گشودند، چنان كه قرآن كريم نقل فرموده تا پايان كار او را جادوگر خواندند و خيال مى كردند آن چه او مى آورد، سحر و جادو است . نتيجه اين تمسخرها و تكذيب ها آن شد كه در سوره مباركه قمر مى گويد: همانا فرعونيان را آيات بيم دهنده آمد ولى همه را تكذيب كردند و ما نيز هم چون برگرفتن نيرومند مقتدرى گرفتيمشان .(862)
در سوره نمل نيز درباره آن ها فرموده است : چون آيات ما هويدا (و آشكار) به سويشان آمد، گفتند: اين سحرى آشكار است . اينان با اين كه دل هايشان بدان ها يقين داشت ، از روى ظلم و سركشى آن را منكر شدند، پس بنگر كه عاقبت تباه كاران چگونه بود؟(863)
خروج از مصر 
زمان نجات بنى اسرائيل از ظلم فرعونيان فرا رسيد و موسى ماءمور شد بنى اسرائيل را با خود به سوى فلسطين ببرد. در تورات نقل شده كه فرعون پس از ديدن آن آيات براى آن كه از دست موسى نجات يابد و دوباره به عذاب ديگرى دچار نشود، دستور آزادى و خروج آن ها را صادر كرد، اما پس از خروج آن ها پشيمان شد و به تعقيب آنان پرداخت ، ولى از قرآن كريم چنين به دست مى آيد كه اين خروج به دستور الهى و وحى صورت گرفت .
در پاره اى از روايات و تواريخ نقل است كه پيش از خروج از مصر، زنان اسرائيلى به دستور موسى ، (يا به تصميم خود) نزد زنان قبطى رفتند و از آن ها خواستند تا طلا و زيورآلات خود را به آن ها عاريه دهند و زنان قبطى نيز روى سابقه اى كه از آيات الهى و عذاب هاى قبلى داشتند، ترسيدند اگر با اين تقاضا موافقت نكنند، دوباره عذاب ديگرى بر آن ها فرود آيد. ازاين رو هر چه طلا و جواهر داشتند، به زنان اسرائيلى عاريه دادند و خود فرعون نيز آن چه از اين اموال در خزينه داشت ، به عنوان عاريت به آن ها داد. وقتى كه روز ديگر شد، موسى با قومش از مصر خارج شدند و زنان اسرائيلى هم زيور آلات عاريه را با خود بردند.
وقتى اين خبر به گوش فرعون رسيد، به سختى ناراحت شد و در صدد تعقيب آن ها برآمد و فرمان داد سربازان را از شهرها فراخوانند و همه را براى جنگ با بنى اسرائيل بسيج كنند و پس از تهيه لشكر فراوان به اين بهانه كه بنى اسرائيل بندگان ما بودند كه از بندگى ما گريخته اند و بايد آن ها را دستگير كرده و دوباره به بندگى خود درآوريم ، با لشكريان خود به تعقيب آن ها از شهر خارج شد، ولى نمى دانست كه اين سفر مقدمه نابودى آن هاست .
عموماً تعداد قوم بنى اسرائيل را كه با موسى از مصر خارج شدند، 600، 620 يا 670، هزار نقل كرده اند، اما شماره لشكريان فرعون خيلى بيش از اين ها ثبت كرده اند. فقط جلوداران لشكر او را كه به همراه هامان فرستاد 600 و در نقلى 700 هزار نفر نوشته اند و بقيه لشكريانش را كه فرعون با خود از مصر خارج كرد يك ميليون سرباز نقل كرده اند. ثعلبى گفته است : هامان را با جلوداران لشكر كه يك ميليون و هفتصد خزار سرباز مسلح بود به تعقيب موسى و بنى اسرائيل فرستاد و خود نيز با صد هزار سوار به دنبال آن ها حركت كرد.(864)
قرآن كريم نقل مى كند كه فرعون به لشكريانش مى گفت : اينان گروهى اندك هستند.(865) و همين جمله مشخص ‍ مى كند كه لشكريان او چند برابر بنى اسرائيل بوده است .
فاصله زمانى مابين خروج موسى و فرعون از شهر مصر معلوم نيست و آن چه نوشته اند آن است كه موسى با بنى اسرائيل تا كنار درياى سرخ آدند و در آن جا اردو زدند. هنگام طلوع آفتاب بو كه بنى اسرائيل به پشت سر خود نگريستند و از دور لشكر بى حساب فرعون را كه براى جنگ با آن ها مى آمدند، مشاهده كردند.
بنى اسرائيل كه از قدرت فرعون و زيادى لشكريان او مطلع بودند و مى دانستند نيروى مقاومت با فرعونيان را ندارند و از آ سو پيش روى خود دريايى ژرف را مى ديدند، به سختى هراسان شده و با وحشت نزد موسى آمدند و گفتند: هم اكنون اسير لشكريان فرعون مى شويم و به دست آن ها گرفتار و كشته خواهيم شد!
موسى با دلى آرام و روحى نيرومند به آن ها فرمود: هرگز، كه پروردگارم با من است و مرا هدايت خواهد كرد.(866)
اين جملات اميدوار كننده كه از قلبى اميدوار و مطمئن برمى خاست ، نور اميدى در دل باايمانان دميد، اما افراد سست عقيده نمى توانستند ترس خود را با سخنان موسى برطرف كنند و انتظار ساعات بعد را بكشند، ازاين رو ولوله و هيجان عجيبى به راه انداخته و اطراف موسى را گرفته هر كدام با عجله راه فرارى مى جستند. تا جايى كه سخن از سرزنش و ايراد موسى به ميان آورده و گفتند: اى موسى ! آن وعده پيروزى كه به ما مى دادى چه شد؟ اكنون دريا پيش روى ما و دشمن پشت سر ماست . اگر جلو برويم در دريا غرق مى شويم و لگر بمانيم به دست فرعونيان كشته خواهيم شد.
در اين ميان بادى سهمگين دريا را توفانى كرد و موج هايى هم چون كوه برخاست . يوشع بن نون پيش آمد و گفت : اى موسى ! دستو چيست ؟ فرعون و سپاهيانش رسيدند و دريا هم در پيش است . موسى گفت : دستور اين است كه از همين نقطه دريا عبور كنيم .
يوشع جلو رفت و اسب خود را نيز به دريا زد، ولى نتوانست عبور كند و به نزد موسى برگشت . به دنبال او ديگران نيز خواستند پيش روند، ولى امواج دريا را پيش روى خود مشاهده كرده و جرئت پيش روى نكردند. در اين وقت بود كه وحى الهى راه عبود از دريا را نشان داد و هدايت حق بنى اسرائيل را فراگرفت و به موسى وحى شد: عصاى خود را به دريا بزن $.(867)
موسى عصاى خود را به دريا زد و ناگهان دريا شكافت و طولى نكشيد كه كف آن نمودار شد. به فرمان الهى باد و آفتاب هم كمك كردند و زمين دريا را خشك و آماده عبور بنى اسرائيل نمودند. و چون بنى اسرائيل دوازده تيره بودند، دوازده شكاف در آب پديدار شد تا هر تيره اى از داه جداگانه عبور كند. در هر سوى راه ها، آب دريا به صورت كوههاى مرتقع روى هم بال رفت و هم چون شيشه اى شفاف مشبك گردند كه بنى اسرائيل يك ديگر را از آن سوى آب مى ديدند. بدين ترتيب آسوده و سلامت از آب گذشتند.
در برخى از تفاسير آمده كه انشعاب آب و شكاف خوردن آن به دوازده شكاف و هم چنين مشبك شدن فواصل ، همه به درخواست بنى اسرائيل و روى طبع خرده گير و بهانه جوى آن ها صورت گرفت ، زيرا به موسى گفتند: ما دوازده تيره هستيم و همه با هم نمى توانيم به دريا وارد شويم . وقتى وارد دريا شدند، به موسى گفتند: ما از همراهان خود خبر نداريم . موسى به خدا عرض كرد: پروردگارا! در اين اخلاق نكوهيده و خوى ناپسند اينان مرا يارى من . خداى تعالى نيز او را ماءمور كرد عصاى خود را به اين طرف و آن طرف متمايل سازد و به دنبال اين كار ديوارهاى آب به صورت شبكه هايى درآمد تا يك ديگر را ببينند.(868)
بارى موسى و بنى اسرائيل از دريا گذشتند و وقتى به پشت سر خود و آن سوى دريا نگاه كردند، فرعون و سپاهيانش را ديدند كه براى عبور از دريا آماده مى شوند. همين سبب شد كه بار ديگر مضطرب و از گرفتارى به دست فرعونيان بر خود بيناك گردند و دست تضرع به درگاه الهى بردارند و به گفته برخى : از موسى خواستند تا دعا كند و خداوند دريا را به حال اول برگرداند و راه عبور فرعونيان را ببندد. اما باز هم وحى الهى به مدد موسى آمد و پرده از روى كار برداشت تا موسى چنين تقاضايى از خدا نكند و دريا را به حال خود بگذارند.
اين قسمت از فرمان الهى كه بعيد نيست ادامه همان فرمان قبلى باشد به اين صورت به موسى وحى شد كه : دريا را به حال خود - گشوده واگذار كه آن ها سپاهى غرق شدنى هستند.(869) يعنى چنين تقاضايى نكن يا در انتظار باز گشتن دريا به حال سابقش نباش كه اين شكاف هاى دريا وسيله نجات شما و نابودى فرعونيان و غرق شدن آن هاست .
آن ها كه اكنون دريا را شكافته و راه هاى عبور از آن را آماده مى بينند و شما را نيز ديدند كه صحيح و سالم از آن گذشته و به اين سو آمده ايد، به طمع مى افتند كه به دنبال شما وارد دريا شوند و چون به دريا آمدند، ما آن ها را غرق مى كنيم .
باز هم غرور و طغيان 
در تواريخ آمده كه چون فرعون به دريا رسيد و آن را شكافته ديد و حركتى به خود داده و از روى غرور و لاف رو به همراهان خود كرد و گفت : بنگريد كه چگونه دريا به خاطر من شكافته شده و راه مى دهد تا دشمنان و بندگان فرارى خود را تعقيب نمايم . اين سخن را گفته و اسب خود را به سمت دريا پيش راند.
اسب كه ناگهان درياى خروشان را در پيش روى خود مشاهده كرد، پيش يرفت و از حركت ايستاد. در اين وقت جبرئيل كه سوار بر ماديانى بود پيش روى فرعون ظاهر شده و وارد دريا گردند. اسب فرعون كه بوى ماديان را احساس كرده بود، به دنبال آن وارد دريا شد و لشكريان فرعون نيز از او پيروى كرده به دريا ريختند.
خروج آخرين فرد بنى اسرائيلى از دريا مصادف شد با ورود آخرين سپاهى فرعون به آن و در همين وقت بود كه فرمان الهى بر عذاب فرعونيان نازل و به دريا دستور داده شد تا آن ها را به كام خود فرو بَرَد و غرق كند.
ناگهان آب هاى متراكم سر به هم گذاشته و طولى نكشيد كه در دريا غرق شدند.(870) فرعون كه بر اثر ستم هاى بسيارى كه كرده و مهلتى كه در آن مدت طولانى خداى تعالى به وى داده بود، به سخت دلى مبتلا شده بود و خيال مى كرد اين وضع پيوسته ادامه دارد و چرخ زمان هميشه به كام او مى چرخد، ناگهان خود را در برابر توفان و هلاكت قطعى ديد و عذابى را كه بارها موسى از آن بيمش مى داد، برابر خود ديد واين هنگامى بود كه راه هاى چاره از هر سو بر وى مسدود شده و قدرت سپاهيان بى كرانش هم پشيزى ارزش نداشت . لاف و گزاف و دروغ و تزوير هم نمى توانست او را از مهلكه نجات بخشد و حقيقتى را كه سال ها از زبان حق گوى موسى و پيروان باايمانش مى شنيد كه بدو مى گفتند: جهان هستى و اين همه موجودات بى شمار خدايى دارند و تو و ديگران همه مخلوق ناتوان او هستيد، ولى پرده هاى مقام و سلطنت دلش را مهر كرده بود و كاضر به پذيرفت آن نبود، آشكارا مشاهده كرد و سروش وجدانش را كه پيوسته بدو مى خواند: دست از اين ظلم و طغيان بردار و اين اندازه بندگان بى گناه خدا را زير شكنجه و آزار قرار مده كه سرانجام روزى به كيفر اين همه بيدادگرى دچار خواهى شد، در آن لحظه خطرناك درك كرد و راهى نداشت جز آن كه به خداى موسى ايمان آورد، تا بلكه بدين وسيله نجات يابد. ازاين رو فرياد زد: ايمان آوردم كه به جز آن خدايى كه بنى اسرائيل بدو ايما آورده اند، معبود ديگرى نيست و من از مسلمانان هستم .(871)
اما خداى سبحان در پاسخ او فرمود: اكنون ايمان آوردى ؟ در صورتى كه پيش از اين عمرى به كفر و نافرمانى زيستى (و جزء مردم ظالم و بدكار بودى )؟(872)
بعيد نيست كه اين سخن او نيز نقشه ديگرى بود تا بدين وسيله بتواند خود را از مهلكه نجات بخشد و دوباره به ظلم و بيدادگرى هاى خود ادامه دهد، زيرا ايما او به خدا قلبى نبوده است و گرنه خدا او را نجات مى داد و شاهد بر اين مطلب همان گفتار اوست كه گفت : به آن خدايى كه بنى اسرائيل ايمان آورده اند، ايمان آوردم به تعبير ديگر ايمان تقليدى بود نه ايمان واقعى !
فرعون و سپاهيانش در دريا غرق شدند 
بدين ترتيب خداى جهان ، فرعون و سپاهيانش را غرق كرد و موجت پند و عبرت ديگران ساخت . برخورد آب ها صداى مهيبى در فضا ايجاد كرد كه موجت وحشت بنى اسرائيل گرديد و از حضرت موسى پرسيدند: اين صراى هول آور از چيست ؟ موسى در پاسخشان فرمود: خداى سبحان فرعون و همه همراهانش را غرق و نابود كرد.
بزرگى فرعون چنان در دل افراد سست عقيده جاى گرفته بود كه نتوانستند سخن موسى را باور كنند و گفتند: چگونه فرعون غرق مى شود و مى ميرد؟
خداى تعلى امواج دريا را ماءمور ساخت تا بدن بى جان فرعون را به جاى بلندى در ساحل افكندند و بنى اسرائيل به چشم خود پيكرش را مشاهده كردند و خداى سبحان در اين باره فرمود: پس اكنون پيكر بى جانت را مشاهده كردند وبه راستى كه بسيارى از مردم از آيات ما بى خبرند(873)
پس از نابودى فرعون 
ميان تاريخ ‌نگاران و مفسران اختلاف است (874) كه آيا موسى پس از غرق شدن فرعونيان به مصر بازگشت يا هم چنان به راه خود به سوى بيت المقدى ادامه داد.
از حسن بصرى نقل كرده اند كه موسى بنى اسرائيل ر به مصر بازگرداند و در خانه هاى فرعونيان جاى داد.
ثعلبى در عرائس گفته : دو لشكر بزرگ را كه هر كدام دوازده هزار نفر بودند به سركردگى يوشع بن نون و كالب بن يوفنا(875) ماءمور كرد تا به شهرهاى فرعونيان كه به جز زنان ، كودكان ، سال مندان ، از پا افتادگان و بيماران كسى در آن ها نبود باز گردند و اموال و گنج هاشان را با خود حمل كنند و به نزد او آورند. آن ها نيز به دستور آن حضرت عمل كردند و چون خواستند از مصر بيرون آيند، يوشع بن نون مردى زا از خود آنها يعنى بازماندگان قوم فرعون برايشان گماشت و به سوى موسى بازگشتند و همين است معناى گفتار خداى تعالى كه فرمود: چه باغ ها و چشمه سارها كه واگذاشتند و چه كشت زارها و جاهاى خوب و نعمتى كه در آن متنعّم بودند و همه را به جاى نهادند و ما آن ها را به گروهى ديگر داديم $.(876)
در داستان خروج موسى از مصر اين داستان هم در تواريخ و در روايات با مختصر اختلافى نقل شده كه خداى تعالى به موسى وحى كرد تا استخوان هاى يوسف را از مصر به فلسطين حمل كند. موسى براى انجام اين دستور از جاى گاه قبر يوسف سؤ ال كرد. سرانجام پيرزنى سالخورده را آوردند كه او جاى قبر را مى دانست و تقاضاهايى براى نشان دادن آن از موسى كرد و موسى طبق وحى الهى پذيرفت و او قبر را نشان داد و موسى استخوان هاى يوسف را با خود به فلسطين برد ك شرحش در پايان قصه يوسف گذشت .
قدر مسلم آن است كه اگر موسى به مصر هم بازگشته باشد، در آن جا چندان توقفى نكرد و طبق دستور و فرمان الهى ، بنى اسرائيل را با خود برداشته و به عزم سفر فلسطين ، قدم به صحراى سينا گذاشتند.
نافرمانى هاى بنى اسرائيل و آزارهايى كه به موسى كردند 
پيش از اين اشاره كرديم كه بنى اسرائيل سال هاى بسيارى تحت بندگى و اسارت فرعون و قبطيان به سر مى بردند و فرعونيان انواع آزار، شكنجه ، اهانت و خوارى را در مورد آنان روا مى داشتند. شغل هاى پست و كارهاى پرزحمت ر به آنان واگذار مى كردند. در جنگ ها آن ها را پيش روى خود قرار داده و سپر خويش مى ساختند. فرعون مصر سال ها پسران آن ها را كشت و دختران را زنده مى گذاشت و كسى نبود كه بتواند به اين رفتار وحشيانه و عمل جنايت كارانه و به تعبير قرآن كريم به اين بلاى عظيمى كه از ناحيه فرعون به آن ها مى رسيد، اعتراضى كند.
خدا مى داند كه در اين مدت طولانى چه زارى ها كه براى نجات از اين وضع رقّت بار كردند و چه شكوه هايى كه به درگاه بارى تعالى بردند و چه دعاهايى كه در تنهايى يا به صورت دست جمعى براى رفع آن بلاى بزرگ به درگاه خدا كردند.
تا هنگامى كه خداى سبحان اراده فرمود و بر آن ناتوان شمردگان درمانده و بى چارگان ستم ديده منّت گذاشته و از اين ذلّت و خوارى نجاتشان داده و به آقايى و عظمتشان برساند. شخصيت بزرگورى مانند حضرت موسى را از ميان خودشان به نبوت مبعوث فرمود. معجزات و آيات بسيارى به او داد تا يزد فرعون برود و با گفتارى نرم او را به خداى يگانه دعوت نموده و از عذاب الهى بترساند و رهايى و نجات بنى اسرائيل را از وى بخواهد.
كليم خدا آن ماءموريت خطير را پذيرفت و تبليغ بار سنگين رسالت به فرعون را به همهئ دشوارى كه داشت تحمل كرد و بيش از چهل سال شب و روز خور را در راه مبارزه با فرعون و هواخواهانش سپرى كرد و در اين راه هرگونه تمسخر، استهزا، اهانت و زخم زبانى را بر خود هموار كرد. او را به قتل تهدند كردند و جادوگرش خواندند، اما استقامت كرد تا اين كه با توفيقات الهى و مددهاى غيبى موفق شد بنى اسرائيل را از زير ظلم و بيدادگرى فرعونيان نجات بخشد و عاقبت خداى تعالى فرعون و سپاهيان نيرومند او را در برابر چشمان آنان در درياى سرخ نابود كرد.
جاى آن داشت كه بنى اسرائيل به شكرانه اين نعمت هاى بى شمار تا پايان عمر لحظه اى از بندگى خدا غافل نشوند و در همه جا از دل و جان فرمان موساى كليم را كه همه گونه حقى به گردن آن ها داشت ، اجرا كنند.
اما از آن جا كه فطرت آن ها البته به جز افراد اندكى با پستى و چاپلوسى خو گرفته بود و اكثرشان مردمى مادّى و ظاهرپرست بودند و همه چيز را از مجراى ظاهر و محسوس نگريسته و اعتنايى به عالم غيب نداشتند و با اين كه پدرانشا ابراهيم و اسحاق و يعقوب پايه گزاران مكتب توحيد و ايمان به غيب بودند، اما خودشان نمى توانستند در دل به خداى ناديده ايمان بياوردند و با ان كه از روى تعصب خود را مقيّد به حفظ آثار و مرام نياكانشان مى دانستند و چند سالى بارى هم صدا شدن و هم كارى با موسى دم از توحيد و خداپرستى مى زدند، اما بيشترشان خداى يگانه را نشناخته و او را به صورت جسمى يا انسانى مى پنداشتند كه داراى اعضا و محدود به حدود مادى و طبيعى است . هم چنين آن ها سال ها با مردم بت پرست مصر معاشرت داشته و با مرام ضدّ توحيد آن ها خو گرفته بودند و شايد همين پندارهاى غلط سبب شد كه آن هفتاد نفر برگزيدگانشان در كوه طور از موسى بخواهند تا خدا را اشكارا به آن ها يشان دهد تو به راستى كه اگر اين ها خداى تعالى را آن طور كه بايد شناخته بودند، هرگز چنين درخواستى نمى كردند.
در طول اين مدت ، حضرت موسى تا آن جا كه توانسته بود با بيان هاى مختلف ، اوصاف خدا را براى آ نها بيان كرده و به اندازه گنجايش درك و فهمشان خدا را از تصورات باطلى كه در ذهنشان داشتند، منزه و مبرا ساخته بود. اما باز هم نادانى و طبع پست و مادى آن ها پرده باطنشان را به يك سو انداخت و آن چه در دل دااشتند به زبان آورده و هنوز چند روز و شايد جند ساعتى از غرق شدن فرعون و آسودگى و اطمينان خاطرشان نگذشته بود كه از موسى نقاضا كردند تا براى آن ها بتى بسازد كه او را پرستش كنند.
خداى سبحان اين تقاضاى ناهنجار آنان را ضمن داستاى اين گونه نقل مى كند: بنى اسرائيل را از دريا عبور دادينم و آن ها بر قومى گذشتند كه بت هاى خود را پرستش مى كردند. پس به موسى گفتند: اى موسى ! براى ما نيز معبودى بساز چنان كه اينان معبودهايى دارند (تا ما پرستش كنيم ) موسى بدان ها گفت : به راستى كه شما مردمى جهالت پيشه هستيد!(877)
اين روش و وضعى كه اين گروه در آن هستند، نابود شدنى است و آن چه انجام مى دهند، باطل و تباه است .(878)
چگونه براى شما معبودى جز خداى يكتا بجويم با اين كه وى شما را بر جهانيان برترى بخشيده است !.(879)
با مختصر تاءملى مى توان فهميد كه اين گفتار ناهنجار بنى اسرائيل در آن موقع حسّاس چه اثر ناگوارى در روح پاك موسى گذاشت و دل باصفاى آن بزرگوار را تا چه حد آزرده و ناراحت كرد كه در پاسخ آنان فرمود: شما مردمى جهالت پيشه و نادان هستيد.(880)
يك حديث جالب از اميرمؤ منان 
ابن شهر آشوب در مناقب روايت كرده كه راءس الجالوت از روى اعتراض و ايراد به رفتار مسلمانان و اختلاف و نزاعشان به على گفت : هنوز سى سال از مرگ پيغمبرتان نگذشته كه با يك ديگر اختلاف كرده و شمشير به روى هم كشيديد. على (ع ) در پاسخش فرمود: شما (يهوديان ) هنوز كف پاهابان از آب دريا خشك نشده بود كه به موسى گفتيد: براى ما معبودى مانند معبود اينان بساز (و تقاضاى بت پرستى كرديد).(881)
اتفاق هاى بعدى نشان داد آن بتى را كه بنى اسرائيل از موسى خواستند كه برايشان بسازد و پرستش كنند، گاو يا گوساله بود. ابن جريح كه از مفسران است گفته : آن بت هايى كه بنى اسرائيل پس از عبور از دريا ديدند و به پرستش آن ها مايل گرديدند، صورت هايى از گاو و گوساله بود. از اين جا معلوم مى شود بنى اسرائيل در مصر بيشتر با گاوپرستان ماءنوس ‍ بوده اند و چون مصريان جنبه فرمان روايى بر آن ها داشته اند، از باب النّاسُ عَلى دينِ مُلُوكِهِمْ اينان نيز به گوساله پرستى متمايل شده و گاو و گوساله در نظر آنان احترام خاصى داشت . مورخان نيز در تاريخ اديان مصر قديم و مردم زمان فراعنه نوشته اند: گاوپرستى ميان بسيارى از آن ها معمول شده بود و مانند همديان گاو را محترم و مقدّس ‍ مى دانستند.
خداى تعالى نيز در اوصاف بنى اسرائيل در سوره بقره فرموده است : $ وَ اُشرِبوا فِى قُلُوبِهِمُ العِجلَ(882)؛ گوساله در دل هاى آن ها آبيارى شده بود. و اين جمله كنايه از شدت علاقه و محبّت آن ها به گوساله است .
در داستان ذبح گاو كه شرحش پس از اين خواهد آمد بيشتر مفسران گفته اند: علت آن كه خداى تعالى براى پيدا كردن قاتل دستور كشتن گاو را به بنى اسرائيل داد، همين بود كه مى خواست بدين وسيله اهميت و احترام گاو را از دل آن ها بيرون ببرد.(883) همين سابقه بد سبب شد كه وقبى سامرى خواست بنى اسرائيل را به بت پرستى بازگرداند و از راه حق منحرفشان سازد، گوساله اى ساخت و آن ها را به پرستش گوساله وادار كرد و آن همه ناراحتى براى موسى و ديگران به بار آمد.
رفتن موسى به طور و داستان سامرى  
به طورى كه مفسران و تاريخ ‌نگاران نوشته اند هنگامى كه موسى در مصر بود، طبق وحى الهى به بنى اسرائيل وعده داد هر زمان خداى تعالى فرعون را نابود كرد، كتابى براى آن ها بياورد كه دربر دارنده حلال ، حرام ، شرايع و احكام باشد. وقتى خداى تعالى فرعون را نابود كرد، بنى اسرائيل از موسى كتاب خواستند و موسى نيز از پروردگار خود خواست تا به وعده اى كه به او داده بود عمل كند و به او كتاب عطا فرمايد.
خداى تعالى به موسى دستور داد سى روز روزه بگيرد و بدن و جامه خود را پاك و پاكيزه كند و براى دريافا كتاب به طور سينا بود. موسى برادر خود هارون را به جاى خويش گماشت تا در غيبت او سرپرستى بنى اسرائيل را به عهده بگيرد و سپس هفتاد نفر از نيكان و بزرگان قوم را برگزيد(884) كه همراه خود به كوه طور ببرد تا هنگام دريافت كتاب از خداى تعالى و مكالمه اش با پروردگار متعال شاهد و ناظر او باشند و در بازگشت ، موضوع را به بنى اسرائيل گزارش ‍ دهند و در نتيجه ، آن ها كتاب الهى را تكذيب نكنند.
موسى طبق دستور الهى سى روز روزه گرفت و چون براى گرفتن الواح تورات به كوه طور رفت ، خداى تعالى ده شب ديگر بر آن افزود كه در مجموع غيبت موسى چهل شب طول كشيد.(885)
بيشتر مفسران اهل سنت نوشته اند: علت افزوده شدن آن ده شب اين بود كه موسى پس از سى روز روزه ، شب آخر كه خواست به كوه طور برود متوجه بوى بد دهانش شد و براى رفع آن با چوب درختى كه برخى گفته اند درخت خرنوب بود دندان هاى خود را مسواك كرد و يا به گفته بعضى گياه خوشبويى خورد كه بوى دهانش را برطرف سازد. پس ‍ خداى ممتعال فرمود: اى موسى ! مگر ندانسته اى كه بوى دهان روزه دار نزد من خوشبوتر از بوى مشك است . اكنون بازگرد و ده روز ديگر روزه بگير، آن گاه به نزد ما بيا. موسى نيز چنان كرد.(886)
همين افزوه شدن ده شب سبب آزمايش و فتنه بنى سرائيل گرديد و چنان كه پيش از اين اشاره شد سامرى را واداشت تا براى آن ها گوساله اى بسازد و آن ها را به گوساله پرستى وادار كند.
سامرى كيست ؟ 
درباره اصل و نسب سامرى اختلاف است . جمعى او را فرزند زنا دانسته و گويند: نام اصلى او موسى بوده است و انتساب او به سامرى نيز به اين دليل بوده كه او منسوب به شامره يا شامرون بوده كه چون در ترجمه زبان عبرى به عربى شين تبديل به سين مى شود، به سامرى معروف شده است . چنان كه يشوع و شموئيل و موشى در عربى يسوع و سموئيل و موسى خوانده مى شود. شامره يا شامرون را نيز نام شهر يا يكى از فرزندان يعقوب يا قبيله اى از بنى اسرائيل دانسته اند كه سامرى بدان منسوب بوده است . البته در اين كه او از بنى اسرائيل بوده يا از مردم مصر و قبطيان ، يا اهل ساير شهرها نيز اختلاف است . مسعودى گفته است كه وى زرگر بود و از علم كهانت نيز اطلاع داشت و از روى اوضاع ستارگان به دست آورد ك بنى اسرائيل از دريا عبور خواهد كرد و از فرعونيان نجات خواهند يافت . ازاين رو در گروه آن ها داخل شد، در صورتى كه از آن ها نبوده و اصل او از روستايى از روستاهاى شهر موصل بود كه مردم آن گوساله پرست بودند.(887)
ابن اثير و برخى ديگر گفته اند كه وى اهل شهرى به نام باجرمى بوده و نامش ميخاست ، ولى سعيدبن جبير گفته است كه وى اهل كرمان بود.(888)
درباره ايمان او نيز كه آيا حقيقتاً به موسى ايمان آورده بود و يا ايمان او ظاهرى و همراه نفاق بود بحث شده و بيشتر او را مردى منافق دانسته اند كه تظاهر به ايمان مى كرد وگرنه در دل جزء همان گوساله پرستان بوده است .(889) البته د رمقابل گفتار اينان ، در برخى از كتاب ها مانند تفسير على بن ابراهيم آمده است كه وى از نيكان اصحاب موسى بود، (890) ولى هنگام رفتن حضرت موسى به كوه طور، فريت شيطان را هورد و با وسوسه او، آن گوساله را ساخت و بنى اسرائيل را به گوساله پرستى واداشت و در قسمت بعدى كه در مورد اين گوساله است توضيحى نيز براى اين قسمت خواهد آمد و شايد با دقّت در آيات قرآنى صحّت و عدم صحّت اين اقول هم معلوم گردد.
گوساله چه بود؟ 
درباره گوساله كه سبب انحراف و فتنه بنى اسرائيل گرديد، سخنان بسيارى گفته اند و عقايد مختلفى اظهار شده كه براى تحقيق مطلب ناچاريم در آغاز نظرى به آن چه خداى متعال در اين باره در قرآن كريم بيان فرموده ، بيندازيم و سپس ‍ نظرات گوناگونى را كه ذكر كرده اند، به طور اجمال بررسى كنيم .
نام سامرى و فتنه او و گوساله اى كه آورد در سوره طه ضمن آيات 83 97 آمده و در موارد ديگر داستان گوساله پرستى بنى اسرائيل پس از رفتن موسى به كوه طور به نحو اجمال ذكر شده و نامى از سامرى ذكر نشده است .
اكنون آيات مزبور را ذيلاً آورده و پس از ترجمه آن ، به ذكر تفسيرهاى مختلفى كه از آن شده مى پردازيم :
وَ ما أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يا مُوسى قالَ هُمْ أُولاءِ عَلى أَثَرِي وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى قالَ فَإِنّا قَدْ فَتَنّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السّامِرِيُّ فَرَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ يا قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي قالُوا ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا وَ لكِنّا حُمِّلْنا أَوْزاراً مِنْ زِينَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْناها فَكَذلِكَ أَلْقَى السّامِرِيُّ فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى فَنَسِيَ أَ فَلايَرَوْنَ أَلاّ يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلاً وَ لا يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ هارُونُ مِنْ قَبْلُ يا قَوْمِ إِنَّما فُتِنْتُمْ بِهِ وَ إِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمنُ فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي قالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عاكِفِينَ حَتّى يَرْجِعَ إِلَيْنا مُوسى قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا أَلاّ تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْرِي قالَ يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لا بِرَأْسِي إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي قالَ فَما خَطْبُكَ يا سامِرِيُّ قالَ بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي قالَ فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ وَ انْظُرْ إِلى إِلهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي الْيَمِّ نَسْفاً .(891)
در اين آيات ، پس از اين كه به داستان رفتن موسى به كوه طور و گوساله پرستى بنى اسرائيل اشاره شده ، جريان بازگشت موسى و خشمگين شدنش را از بنى اسرائيل و سؤ ال و جوابى كه بين آن حضرت و قوم او و هارون و سامرى ردّ و بدل شده ذكر مى فرمايد.
قسمت اوّل ، مكالمه موسى با بنى اسرائيل است كه وقتى حضرت موسى علت گوساله پرستى و پيمان شكنى شان را پرسيد، در پاسخ اظهار داشتند:
ما به اختيار خود از وعده با تو تخلف نكرديم ، اما تعدادى از زيور قوم را كه ظاهراً منظور قوم فرعون است با خود برداشته بوديم كه آن ها را افكنديم ، و سامرى اين چنين القا كرد و براى آنان پيكر گوساله اى بيرون آورد كه صدا داشت و گفتند: اين خداى شما و خداى موسى است و فراموش كرد (پيمانى را كه با خدا داشت $).
قسمت دوم گفت وگوى آن حضرت با سامرى است كه وقتى به صورت سرزنش و بازخواست از وى پرسيد:
اى سامرى چه شد كه به چنين كار بزرگى دست زدى ؟ در پاسخ گفت : من چيزى را ديدم كه آن ها نديدند و مشتى از اثر (و بازمانده ) آن رسول (و فرستاده ) را گرفتم و آن ها را انداختم و نفس من اين چنين برايم جلوه گر ساخت (كه اين كار را بكنم ).(892)
قمت سوم ، دنباله همين جريان ، يعنى داستان كيفر سامرى است كه موسى براى او مقرّر فرمود و آ اين است كه بدو فرمود:
برو كه نصيب تو در اين زندگى آن است كه بگويى مساس (و تماسى با من ) نيست ، و (در عالم ديگر هم تو را) وعده گاهى است كه تخلّف نشود و معبودت را كه پيوسته به خدمتش كمر بسته بودى بنگر كه ما آن را بسوزانيم و در دريا به طور كامل پراكنده اش كنيم $.(893)
چنان كه ملاحظه مى شود، در هر سه قسمت ، داستان به طور اجمال و ايجاز نقل شده و حقيقت آن گوساله و چگونگى آن در قسمت اول به طور كامل روشن نيست و در قسمت دوم هم معلوم نيست منظور از گفتار سامرى كه گفت : چيزى را ديدم كه آن ها نديدند و مشتى ار اثر آن رسول را گرفتم و آن ها را افكندم چيست ؟ در قسمت سوم نيزط كيفر دنيايى سامرى را به طور اجمال بيان فرمموده و روشن نيست كه منظور از جمله اءن تَقولَ لامساسَ طرد سامرى و ممنوعيت وى از حقوق اجتماعى و جلوگيرى مردم از تماس با او بوده يا اين كه موسى آن را به صورت نفرين القا كرده و همين نفرين موسى سبب وحشت سامرى از مردم و جتماع گرديد و آواره بيابان و صحراها شده يا شايد به مرضى دچار شد كه كسى نمى توانست به او نزديك گردد.
همين اجمال و ايجاز كلام خداى تعالى ، سبب اختلاف در اقوال مفسران گرديده و هر دسته داستان را به شكلى ذكر كرده و احتمالاتى داده اند. در روايات معتبر هم چيزى كه رفع اجمال و ابهام آيات را بكند، نرسيده است .
بيشتر مفسران گفته اند: هنگمى كه جبرئيل آمد و سوار بر ماديانى در جلوى لشكريان فرعون ظاهر گرديد و وارد دريا شد به شرحى كه قبل از اين گفتيم - سامرى ديد كه اسب جبرئيل قدم در هرجا مى گذارد، آثار حيات و زندگى در آن نقطه پديدار مى شود، همين سبب شد كه سامرى مشتى از خاك جاى پاى اسب يا جاى پاى خود جبرئيل را بردارد و آن را با خود نگاه دارد تا در جاى ديگر از آن استفاده كند. هنگامى كه بازگشت موسى از كوه طور به تاءخير افتاد و بنى اسرائيل به دستور هارون - يا به دستور خود سامرى جواهرات خود را كه از فرعونيان به عاريت گرفته بودند در كوره آتش ريختند، سامرى نيز آن مشت خاك را در آتش ريخت و همان سبب شد كه جواهرات مزبور به صورت گوساله اى درآيد و زنده شود و صداى گوساله درآورد و سامرى هم به دنبال اين كار آن ها را به گوساله پرستى واداشت و به ايشان گفت : آن خدايى كه موسى شما را بدو دعوت مى كرد و آن همه آيات را بدو مى داد، همين گوساله است و اين است خداى شما و خداى موسى كه فراموش كرد آن را با خود ببرد و اين جا گذاشت . اكنون بياييد تا او را پرستش ‍ كنيم .
بدين ترتيب گفته اند: منظورش از اين كه گفت : من چيزى را ديدم كه آن ها نديدند يعنى من جاى پاى جبرئيل ى جاى پاى اسب او را ديدم كه مردم آن را نديدند و منظورش از اين جمله نيز كه گفت : پس مشتى از اثر آن رسول (و فرستاده ) ر گرفتم و آن را افكندم همين بود كه من مشتى از آن خاك را برداشتم و رد آتش انداختم و جواهرات آب شده در آتش زنده شد و به صورت گوساله زنده اى درآمد كه صدا مى كرد $.
اشكال عمده اى ك بر اين تفسير شده ، اين است كه قرآن مى گويد پيكر گوساله اى را بيرون آورد $ كه به جسد تعبير شده است و روشن است كه جسد به پيكرى اطلاق مى شود كه روح و حيات در آن نيست ، امّا مطابق گفتار اينان ، گوساله مزبور زنده و داراى گوشت و پوست و جان شد و خلاصه اين تفسير با ظاهر آيه مخالفت دارد. گذشته از اين ، سامرى در آن وقت كه جبرئيل پيشاپيش لشكريان فرعون ظاهر شد، در زمره همراهان موسى بود كه از آن درياى پهناور خارج شده بود و فاصله زيادى با فرعونيان داشت و او در آن وقت جبرئيل را چگونه مشاهده كرد و توانست از جاى پاى او يا اسبش مشت خاكى بردارد و سپس آن عمل را انجام دهد.(894)
به همين دليل برخى از مفسران چون ابومسلم اصفهانى و فخر رازى قسمت دوم را اين گونه معنا كرده اند كه سامرى به موسى گفت : من پيش از اين ، مقدارى از آيين تو را گرفته و پذيرفته بودم ، ولى چون تو به كوه طور رفتى ، دريافتم كه آيين تو باطل است و همان آيين گوساله پرستى حق است ، ازاين رو آيين تو را بيفكندم و به پيروى از خواهش دل اين كار را كردم . طبق اين معنا، گرچه بعضى از اشكالات برطرف مى شود، اما اشكالات ديگرى بر آن وارد است كه از مجموع اشكالات تفسير نخست كمتر نيست ، زيرا گذشته از اين كه اشكال عمده اى كه ذكر كرديم برطرف نمى شود، اين معنايى كه اينان كرده اند با قسمت سوم نيز سازگار نيست ، چون از اين جمله كه موسى فرمود: و معبودت را كه پيوسته به خدمتش كمر بسته بودى (و پرستش مى كردى ) بنگر كه ما آن را بسوزانيم و در دريا پراكنده اش سازيم (895) برمى آيد كه سامرى هيچ گاه به موسى ايمان نياورد و پيوسته گوساله پرست بود، در حالى كه لازمه تفسيرى كه اين ها كرده اند، آن است كه وى به طور موقّت ايمان آورده باشد $ و ديگر آن كه از تعبير موسى كه طرف خطاب اوست به لفظ رسول بعيد به نظر مى رسد و ممكن است بگويند: داستان از اين قرار بوده كه سامرى هنگامى كه در مصر بود، گوساله مى پرستيد و چون از قوم بنى اسرائيل بود يا از روى كهانت و علم ستاره شناسى مى دانست كه بنى اسرائيل نجات مى بابند و قرعونيان غرق مى شوند، خود را در زمره اسرائيليان درآورد و هنگام خروج بنى اسرائيل از مصر همراه آنان خارج شد و در راه يا پيش از خروج از مصر مجسمه گوساله اى را ديد كه شايد جواهر نشان هم بوده و دور از چشم اسرائيليان آن را خريدارى كرده و با خود برداشت و چون آمدنه موسى از كوه طور به تاءخير افتاد، تصميم گرفت كه نفاق خود را آشكار سازد و آن چه در ظاهر از موسى تعليم گرفته بود، به يك سو افكند و بنى اسرائيل را نيز گمراه سازد. ازاين رو نزد ايشان آمد و اظهار كرد كه موسى وعده كرد پس از گذشتن سى شب به نزد شما بازگردد و اكنون كه وعده او تمام شد، ديگر نخواهد آمد. بياييد همگى خداى او را كه فراموش كرده بود همراه ببرد پرستش كنيم و چون بنى اسرائيل را آماده اين كار ديد، جواهرات و طلاهايى را كه همراه داشتند و شايد چنان كه گفته اند از قبطيان به عاريت گرفته بودند، هنه را با نيرنگ از ايشان گرفت و به آن ها چنين وانمود كرد كه آن ها را در آتش ريخته است ، ولى در حقيقت براى خود برداشت و به جاى آن ، همان مجسمه گوساله اى را كه با خود آورده بود براى ايشان آورد و آن را طورى در زمين قرار داد كه چون باد در درون آن مى رفت ، صدايى از آن خارج مى شد و اين عمل را يا از روى شغل زرگرى كه داشت ياد گرفته بود، يا از روى سحر و كهانت . در نتيجه به پرستش آن كمر بستند و هر چه هارون خواست جلوى آن ها را بگيرد، تنوانست و يرانجام بيش ترشان فريت سامرى را خوردند.
آن چه در بالا گفته شد، خلاصه يا مجموعه اى است از گفتار جمعى از علماى تفسير و تاريخ ‌نگارانى چون ابومسلم اصفهانى ، فخر رازى ، عبدالوهاب نجّار و ديگران و اگر بتوانند آن را با آيات كريمه قرآنى منطبق سازند، تا اندازه اى از اشكال و ايراد خالى است ، ولى تطبيق آن با آيات ، خود مشكل جداگانه اى است كه باى توضيح بيشتر بايد به تفاسير و كتاب قصص الانبياء نجّار مراجعه شود.
در قسمت سوم هم در معناى گفتار حضرت موسى كه به سامرى فرمود: فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لامِس اسَ چند قول است كه خلاصه اش را در فرهنگ قصص قرآن بلاغى اين گونه ذكر كرده است : گروهى از مفسران در تفسير اين بيان الهى گفته اند كه موسى مامرى را از نزد خود براند و او را محكوم كرد كه با هيچ كس تماى نگيرد، ازاين رو اگر با كسى تماس مى گرفت ، تب مى كرد و بدنش ملتهب مى شد. ولى گروه ديگر از مفسران گفته اند: معناى لامساس ، يك نوع محروميت اجتماعى است كه موسى آن را بر سامرى مقرر ساخت و او را از منافع اجتماعى ، گفت و شنيد، داد و ستد و رفت و آمد با ببنى اسرائيل ممنوع كرد. مقاتل كه از قدماى مفسران است در اين باره مى گويد: موسى سامرى و خانواده اش را فرمان داد تا از محله بنى اسرائيل بيرون روند، پس او به ناچار در بيابان ها متوارى شد.
استاد ععبدالرحيم مصرى در كتاب معجم القرآن مى نويسد: قانون لامساس به قانون تابو معروف است و اين قانون دسته اى از اشخاص يا حيوانات ى اشياء ديگر را در هاله اى از قداست و جلال يا در صورتى از پليدى و ناپاكى قرار مى دهد و در هر دو صورت تماس گرفتن يا نزديك شدن با آن ها ممنوع است تا اگر شخص يا حيوان يا چيزى كه حكم لامساس درباره اش صادر شده داراى قداست و جلال باشد، از بى احترامى مصون بماند و اگر از اشخاص و اشياء شرير و پليد باشد، مردم از آلودگى و پليدى اش محفوظ باشند. وقتى كسى به دليل پليدى و ناپاكى محكوم به حكم لامساس شو، جز با اداى كفاره بسيار سخت از آن تبرئه نخواهد شد و كفاره لامساس به نسبت گناه و حالات مختلف است ، چنان كه در بعضى موارد كفاره آن شكنجه هاى سخت وتبعيد با قطع پاره اى از اعضاست و گاهى شخص براى تبرئه خود محكوم به خودكشى مى شود.
قانون لامساس در عقيده ايرانيان قديم نظام و آيين خاصى دارد و مموارد و امثال آن در كتب مذهبى ايشان بيان شده است .
سامرى چون كه به علت گمراه ساختن بنى اسرائيل گناه بزرگى مرتكب شده بود، به حكم لامساس محكوم و مقرر شد كه هر كس با او تماس بگيرد نجس و پليد به شمار آيد.
در تفسير على بن ابراهيم آمده است كه فرزندان و اعقاب سامرى نيز محكوم به اين قانون شدند و اكنون نيز در شام و مصر از اعقاب سامرى افرادى هستند كه به لامساس معروف اند. نظير اين روايت از ابن عباس نيز نقل شده و در خبر است كه موسى خواست سامرى را به جرم اين عمل به قتل برساند، ولى خداى تعالى بدو وحى فرمود كه او را نكش ‍ زيرا مرد سخاوت مندى است .
سؤ ال رؤ يت حق تعالى 
اكنون بازگرديم به داستان موسى و رفتن آن حضرت به كوه طور پس دريافت الواح تورات . پيش از اين گفته شد كه موسى براى گرفتن الواح تورات سى روز روزه گرفت و به كوه طور رفت و هفتاد نفر از بزرگان بنى اسرائيل را نيز انتخاب كرد و با خود به آن جا برد تا شاهد مكالمه او با خداى تعالى و دريافت الواح تورات باشند. پروردگار متعال ده شب بر آن مدت افزود و جمعاً چهل شب شد و موسى پس از گذشت چهل شب پس دريافت الواح به نزد قوم خود بازگشت .
از جمله اتفاقات كوه طور كه در قرآن كريم نقل شده ، داستان درخواست ديدار خداى تعالى بود كه از جانب همراهان موسى درخداست شد و پاسخ منفى دريافت داشتند و منجر به بى هوشى موسى و مرگ همراهان آن حضرت گرديد و سرانجام به دعاى موسى دوباره زنده شده و به نزد بنى اسرائيل بازگشتند.
چنان كه پيش از اين اشاره شد، مفسران و تاريخ ‌نگاران در اين باره اختلاف كرده اند كه آيا موسى اى هفتاد نفر را در همان سفب اوّل همراه خود به طور برد يا در سفرهاى بعد. عقيده برخى آن است كه چون بنى اسرائيل گوساله پرست شدند، موسى آن ها را انتخاب كرده و در سفر دوم با خود به طور برد تا به درگاه خداوند توبه كنند و از عمل بنى اسرائيل آمرزش بخواهند. ولى قول اول صحيح تر به نظر مى رسد، لذا همان يك بار اتفاق افتاد كه آن هم روى تقاضاى انتخاب شدگان بنى اسرائيل از موسى بود كه بدو گفتند: ما به تو ايمان نمى آوريم تا خدا را آشكارا به ما نشان دهى . موسى نيز با اين كه خود مى دانست كه خدا را با چشم نمى توان ديد، ناچار شد از خدا چنين تقاضايى كند، يا اين كه اين تقاضا دوبار صورت گرفت : يك بار از طرف خود موسى و براى خود او، و بار ديگر از طرف همراهان موسى . البته خود موسى نيز منظورش از اين تقاضا ديدن با چشم سر و بينايى ظاهرى نبود، بلكه منظور علم ضرورى بود به شرحى كه استاد علامه طباطبائى در الميزان ذكر كرده اند.
در اين جا نيز چنان كه اكثر مفسران گفته اند و رواياتى هم در اين باره از ائمه رسيده است همان قول اول صحيح تر به نظر مى رسد، اگر چه قول دوم نيز خالى از وجه نيست .
اما آيات قرآنى كه داستان مزبور در آن ذكرشده ، يكى در سوره بقره است كه خداى تعالى ضمن برشمردن نعمت هايى كه به بنى اسرائيل عطا كرده است ، فرموده : هنگامى كه شما گفتيد: اى موسى ! ما به تو ايمان نمى آوريم تا اين كه خدا را آشكارا ببينيم . پس صاعقه شما را گرفت و در آن حال شما نگاه مى كرديد. سپس شما را پس از مرگتان برانگيختيم شايد سپاس گزارى كنيد.(896)
در سوره مباركه نساء خداى تعالى به پيغمبر اسلام مى فرمايد: اهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان بر آن ها نازل كنى . همانا از موسى بزرگ تر از اين را خواستند و گفتند: خدا را آشكارا به ما بنما و به كيفر ستمشان به صاعقه دچار شدند و سپس با وجود آن معجزه ها كه براى ايشان آمد، گوساله پرستيدند.
و نيز در سوره اعراف آمده است كه موسى از خد درخواست كرد كه خود را به او بنماياند: و چون موسى به وعده گاه ما آمد با پروردگارش گفت : پروردگارا! خودت را به من بنما تا تو را ببينم . گفت : هرگز مرا نخواهى ديد، ولى به اين كوه بنگر كه اگر در جاى خود مستقر ماند مرا توانى ديد. همين كه پروردگارش بر آن كوه تجلى كرد، آن را خرد و هموار ساخت و موسى بى هوش بيفتاد و چون به خود آمد گفت : منزّهى تو كه من به سويت توبه مى كنم و نخستين مؤ منم$ .(897)
به هر صورت چنان كه در سوره بقره و نساء خوانديم ، داستان به اين جا منتهى شد كه درخواست كنندگان رؤ يت حق تعالى (898) يعنى همان هفتاد نفر انتخاب شدگان بنى اسرائيل دچار صاعقه شده و مردند. موسى كه آن منظره را ديد پريشان شد و عرض كرد: پروردگارا! من جواب بنى اسرائيل را با اين وضع چه بگويم اگر به من بگويند كه تو اين هفتاد نفر را با خود بردى و به قتل رساندى ؟
خداى تعالى به سبب دعاى موسى آن ها را زنده كرد و به همراه موسى به نزد بنى اسرائيل بازگشتند. بدين ترتيب معلوم شد كه حضرت موسى هم نتوانسته بود از ضمير آنان آگاهى يابد و پايه معرفتشان را بشناسد و كسانى را كه تصور مى كرد از خداپرستان و مؤ منان هستند از ميان هفت صد هزار نفر انتخاب كرد، حال آن كه آن ها ضعف عقيده داشتند و پايه ايمانشان به خداى تعالى و پيغمبرشان سست بود، زيرا به حضرت موسى گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا خدا را آشكارا به ما بنمايانى ؟(899)
استفاده از اين داستان در باب امامت  
مرحوم طبرسى در كتاب احتجاج حديثى از احمدبن اسحاق نقل مى كند كه وى از حضرت بقية اللّه (عجل اللّه فرجه الشريف ) مسائلى پرسيد. براى مثال سؤ ال كرد: علت اين كه مردم نمى توانند خودشان براى خود امام انتخاب كنند و امام بايد از طرف خدا تعيين شود چيست ؟
حضرت در پاسخش فرمود6 امام مصلح يا مفسد؟
عرض كرد: البته مصلح !
حضرت فرمود: د رصورتى كه جز خدا كسى از درون اشخاص و صلاح و فسادشان اطلاعى نداد، آيا اين احتمال در كار نيست كه مردم بر اثر بى اطلاعى مفسدى را به جاى مصلح انتخاب كننئ؟
احمدبن اسحاق كفت : آرى .
حضرت فرمود: علتش همين است . اكنون براى تو شاهد و دليل مى آورم كه عقل تو آ را به خوبى بپذيرد و سپس همين داستان را براى نمونه ذكر فرمود و خلاصه فرمايش آن حضرت اين است كه اين حضرت موسى است كه با وفور عقل و كمال دانشى كه داشت و با اين كه بر او وحى مى شد (و با عالم غيب ارتباط داشت ) هفتاد نفر از بزرگان قوم خود را براى ميقات پروردگارش انتخاب فرمود و آن ها افرادى بودند كه موسى در ايمان و اخلاصشان شك و ترديد نداشت و با اين حال در انتخاب او منافقان هم قرار گرفتند و آن موضوع كه خدا در قرآن نقل فرموده پيش آمد. يعنى وقتى بنا شد منتخب شخصى كه خداوند او را به نبوت برگزيده ، فاسد باشد با اين كه آن حضرت تصور مى كرد آن ها شايستگى دارند و اصلح هستند، مى فهميم كه جز خدايى كه از درون سينه ها و دل ها آگاه است و ضمير اشخاص را مى داند، ديگرى نمى تواند امام مردم را انتخاب و تعيين نمايد و مصلح را از مفسد تشخيص دهد.(900)
ادامه داستان 
بارى خداى تعالى در طور به موسى فرمود: اى موسى ! چه سبب شد كه شتاب كردى و از قوم خود (در آمدن به كوه طور) جلو افتادى ؟ موسى عرض كرد: آنان به دنبال من هستند و من (براى تحصيل رضايت تو) به سويت شتاب كردم تا از من خشنود شوى ! خدا بدو گفت : همانا ما از پى تو قومت را آزمايش كرديم و سامرى گمراهشان كرد. موسى خشمگين و متاءسف به سوى قوم خود بازگشت و توجه شد كه بيشتد ان ها فريب سامرى را خورده و گوساله پرست شده اند، از اين رو به ايشان گفت : اى قوم ! مگر پروردگارتان به شما وعده نيكو نداده بود؟(901)
برخى از مفسران گفته اند: يعنى مگر وعده فرستادن كتاب تورات را كه شامل احكام و دستورهاى او و متضمن سعادت و نجات شما بود نداده بود و مگر من جز براى دريافت آن رفته بودم ؟ سپس به دنبال آن ادامه داد: مگر اين مدت به نظرتان طولانى آمد يا خواستيد غضب خدا بر شما فرود آيد كه از وعده من تخلف كرديد.(902)
در سوره اعراف نيز فرموده است : چون موسى خشمناك و اندوهگين به سوى قوم خود بازگشت ، بدان ها گفت پس ‍ از من چه بد نيابت كرديد. آيا در كار پروردگارتان شتاب كرديد و بر اثر شتاب ، كار را از مجراى خود منحرف ساختيد؟ آن گاه الواح (تورات ) را بينداخت و سر برادرش را گرفت (و از روى خشم ) او را به سوى خود مى كشيد.(903)
در سوره طه آمده است كه به هارون فرمود: اى هارون ! هنگامى كه ديدى اين ها گمراه شدند، چه چيز مانع و جلوگير تو شد كه از من متابعت كنى (و روش ما را در پيش گيرى ) و چرا فرمان مرا عصيان كردى ؟(904)
هارون براى اين كه ترحم موسى را به خود جلب كند، گفت : اى فرزند مادرم !ريش و سر مرا مگير. من بيم آن را داشتم كه بگويى ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى و رعايت گفتار مرا نكردى .(905)
در سوره اعراف آمده است كه هارون عرض كرد:اى فرزند مادرم ! اين گروه مرا ناتوان و ضعيف پنداشتند و نزديك بود مرا بكشند، پس (با اين رفتار خود) دشمن شادم مكن و در زمره ستم كاران قرارم مده .(906)
موسى خشم خود را فرو برد و الواح تورات را كه از شدت خشم بر زمين افكنده بود، برگرفت و درصدد اصلاح حال قوم خويش برآمد. نخست به سراغ سامرى آمد و به شرحى كه پيش از اين گذشت ، انگيزه او را در ساختن يا آوردن گوساله براى بنى اسرائيل پرسيد و سپس او را از خود دور كرد و از تماس با اجتماع نيز محروم ساخت و گوساله را هم برگرفته سوزاند و به دريا افكند.
بنى اسرائيل كه ناگهان متوجه گمراهى بزرك خويش شدند، به خود آمده و در صدد جبران و توبه خطاى خويش ‍ برآمدند و راه توبه و آمرزش خداى تعالى را از وى جويا شدند.
توبه بنى اسرائيل  
موسى پس از كسب اجاره از درگاه خداى تعالى بدان ها فرمود: اى قوم ! شما (با اين عمل ) به خود ستم كرديد، پس ‍ به پيش گاه پروردگار توبه كنيد و به سوى او بازگرديد و خود را به قتل رسانيد. اين كار براى شما در پيش گاه پروردگارتان بهتر است .(907)
اين اجمال دستورى بود كه خداى تعالى در سوره بقره حكايت مى كند و به دنبال آن مى فرمايد كه خداوند پس از اين كار توبه آن ها را قبول كرد، اما تفصيل و چگونگى آن به طور مختلف در تفاسير و روايات ذكر شده است . براى مثال در روايتى آمده است كه موسى دستور داد در درو صف بايستند و غسل كرده و كفن پوشند. آن گاه هارون دوازده هزار نفر از كسانى را كه گوساله را نپرستيده بودن بياورد و شمشيرهاى بران به دستشان داد و فرمان كشتن آن ها را به اين دوازده هزار نفر داد و آن ها شروع به كشتن كردند تا پس از آن كه هفتاد هزار نفرشا را كشتند، خدا توبه شان را پذيرفت و دست از كشتار ديگران كشيدند.(908)
نقل ديگر آن است كه آن هفتاد نفرى كه همراه موسى بودند، ماءمور قتل ديگران شدند و هفتاد هزار نفر از گوساله پرستان را كشتند.
برخى گفته اند: آن ها در دو صف روبه روى هم ايستادند و شروع به كشتار بك ديگر كردند تا اين كه هفتاد هزار نفر از خود را كشتند.(909)
نقل ديگرى است كه تاريكى شديدى آن ها را فراگرفت ، آن گاه ماءمور شدند در آن تاريكى هم ديگر را بكشند. هنگامى كه تاريكى برطرف شد، هفتاد هزار نفرشان كشته شده بودند.(910)
در حديث است كه موسى و هارون در كنارى ايستاده بودند و براى آمرزش و قبول توبه آن ها به درگاه خداى تعالى دعا و تضرع مى كردند تا اين كه خداوند به موسى وحى كرد كه از آن ها درگذشته و توبه شان را پذيرفته است . حضرت موسى به آن ها اين مژده را داده و دستور داد كه دست از كشتار بردارند.(911)
در نقل ديگرى سيوطى از اميرمؤ منان روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: بنى اسرائيل به موسى گفتند: توبه ما چيست ؟ حضرت موسى فرمود: آن است كه هم ديگر را بكشيد. آن ها كاردها را دست گرفته و شروع به كشتن يك ديگر كردند در اين ميان مردى بود كه برادر و پدر و فرزند خود را مى كشت تا اين كه هفتاد هزار نفر از ايشان كشته شد. آن گاه خداى تعالى به موسى وحى فرمود كه به آن ها بگو دست از كشتار بردارند و خدا كشتگان را آمرزيد و توبه باقى ماندگان را نيز قبول كرد.(912)
اما اين كه چرا چنين دستور سختى آمد و توبه آن ها اين قدر مشكل بود؟ پاسخ اين سؤ ال را برخى اين گونه گفته اند كه چون انحراف از اصل توحيد و گرايش به بت پرستى ،مسئله ساده اى نبود كه به اين آسانى قابل گذشت باشد، آن هم بعد از مشاهده آن همه دلايل حسى و معجزات روشن ، و در حقيقت همه چيز دين را مى توان در همان كلمه توحيد و خداشناسى خلاصه كرد و از بين رفتن توحيد، معادل از بين رفتن تمام مبانى دينى است . اگر مسئله بت پرستى ساده تلقى مى شد، سنتى براى آيندگان مى گرديد، به ويژه اين كه بنى اسرائيل به شهادت تاريخ ، مردمى لجوج ، مادّى نگر و بهانه جو بودند و اين سابقه خطرناك يعنى گوساله پرستى آن هم در زمان زندگى موسى بن عمران ، سرمشق شومى براى آيندگان محسوب مى شد، ازاين رو لازم بود شدّت عمل به خرج داده شود به طورى كه آثار آن در طى قرون و اعصار در خود آن ها و اقوام آينده باقى بماند.
اين موضوع منحصر به مسائل دينى و مذهبى نيست . در قوانين دنياى امروز نيز اگر كسانى دست به كارى بزنند كه موجوديت ملتى را به خطر افكنند و مقدّمات نابودى يا استعمار آن ها را فراهم كنند، مسلماً در برابر آن ها شدت عمل به خرج مى دهند و تنها به اظهار پشيمانى قناعت نمى كنند. منظور از اين شدت عمل نيز آن است كه هم خود آن ها و هم آيندگانشان چنين فكرى را براى هميشه از سر به در كنند.
پيمان بنى اسرائيل 
چنان كه گفته شد موسى الواح و تورات را در كوه طور دريافت كرد و براى بنى اسرائيل آورد و به آن ها اعلام فرمود كه كتابى آسمانى آورده ام و حاوى دستورهاى مذهبى و حلال و حرام خداست و شما موظف هستيد بدان عمل كنيد و آن را برنامه كار خود قرار دهيد. بنى اسرائيل فك رمى كردند كه دستورهاى آن دشوار و عمل به آن سخت و مشكل است ، ازاين رو زير بار عمل به آن نرفته و بناى سركشى و نافرمانى را گذاشتند.
خداى سبحان جبرئيل يا فرشتگان ديگرى را ماءمور كرد تا قطعه بزرگى از كوه را جدا كردند و بالاى سر آن ها گرفتند، به طورى كه هم چون سايبانى بود. آن گاه موسى به آن ها فرمود: اگر پيمان ببنديد كه به دستورهاى تورات عمل كنيد و آن را محكم بگيريد، اين عذاب از شما برطرف خواهد شد وگرنه همگى هلاك مى شويد. آن ها كه وضع را چنان ديدند، قبول كردند و تورات را گرفتند و عذاب برطرف شد.
ابن اثير و ديگران نقل كرده اند كه بنى اسرائيل در آن حال به سجده افتادند، ولى يك طرف صورت هاشان را به خاك گذاشتند و با چشم كوه را مى نگريستند كه بر سرشان نيفتد واين عمل ، سنتى ميان يهود شد كه اكنون هم بر يك طرف سجده مى كنند.(913)
اما از آن جا كه بنى اسرائيل طبعاً مردانى لجوج و سركش بودند، طولى نكشيد كه پيمان خود را شكستند و به دستورهاى تورات عمل نكردند.
قرآن كريم اجمال داستا را در سه سوره نقل كرده است . يكى در سوره بقره كه آن ها را مخاطب ساخته و مى گويد: و هنگامى كه از شما پيمان گرفتنم و كوه طور را بالاى سر شما قرار داديم و (گفتيم ) آن چه را به شما داده ايم محكم بگيريد و آن چه در آن هست به خاطر داشته باشيد (و بدان عمل كنيد) شايد پرهيزكار شويد، پس از آن شما پشت كرديد (و پيمان شكستيد) و اگر فضل و رحمت خداوند بر شما نبود از زيان كاران مى شديد.(914)
ديگرى در سوره نساء است كه مى فرمايد: كوه طور را به سبب پيمانشان بالاى سرشان قرار داديم $.(915)
در سوره اعراف هم فرموده است : و هنگامى كه كوه را بكنديم و بالا سرشان برديم كه گويى سايبانى بود و گمان كردند كه كوه بر آن ها خواهد افتاد و (بدان ها گفتيم ) آن چه را به شما داديم محكم بگيريد و آن چه را در آن است به خاطر بسپاريد شايد پرهيزكارشويد.(916)
سؤ الى كه در اين جا پيش مى آيد و صاحب تفسير المنار و ديگران ذكر كرده اند، اين است كه ايمان آن ها به تورات با اين وضع ايمانى بود كه از روى اجبار صورت گرفت و مى دانيم كه در پذيرش دين اجبار نيست ؟
در پاسخ اين سؤ ال گفته اند كه اينان اصل پيمان را از روى اكراه بستند و پذيرفتند، اما پس از برطرف شدن اكراه ، اعمالى را كه انجام مى دادند، از روى اختيار بود و رد كارهاى بعدى آنها اجبارى نبوده و گذشته از اين ، چه مانعى دارد كه از روى اجبار از كسى پيمان بگيرند كه به برنامه اى كه ضامن سعادتش مى باشد عمل كند و وظايف فردى و اجتماعى خود را انجام دهد، زيرا اجبار در جايى ناپسند است كه بخواهند او را به كار زشتى وادار كنند و حق او را بدين وسيله از وى بگيرند تا عملى برخلاف مصلحت خويش انجام دهد، اما اين نوع اجبار همانند اجبار و اكراهى است كه در وقت بروز بيمارى همه را وادار به مايه كوبى بر ضدّ آن بيمارى مى كند.
برخى هم در پاسخ اين سؤ ال گفته اند كه اين نوع اكراه در امت هاى گذشته جايز بوده و مسئله نفى اجبار در پذيرش دين مخصوص به اسلام است كه مى گويد: لا اِكْراهَ فِى الدِّينِ وگرنه در اديان گذشته سابقه داشته و جايز بوده است .

next page

fehrest page

back page