next page

fehrest page

back page

(( دارويـن تـوجـه دانـشـمـنـدان را بـه تـاريـخ (( فـن شـنـاسـى طـبـيـعـى )) ، يـعـنـى تـشـكـيـل عـضـوهـاى گـيـاه هـا و جـانـوران بـه مـثـابـه وسـايـل تـوليـد بـراى زنـدگى آنها، جلب كرده است . آيا تاريخ پيدايش عضوهاى مولد انسان اجتماعى ، يعنى پايه مادى هرگونه سازمان اجتماعى ، شايسته چنين برداشتى نيست ... فـن شـنـاسـى شـيـوه عـمـل انسان را در برابر طبيعت عريان مى سازد فراگرد توليد زنـدگـى مـادى او، و درنـتيجه منشاء روابط اجتماعى و انديشه ها و فرايافتهاى فكرى را كه از آن ناشى مى شوند آشكار مى سازد.)) 60
از مـجـموع آنچه تاكنون گفتيم روشن شد كه نظريه ماترياليسم تاريخى مبنى بر چند نـظريه ديگر است كه برخى روان شناسانه و برخى جامعه شناسانه و برخى فلسفى و انسان شناسانه است .
نتايج :
نـظريه ماترياليسم تاريخى به نوبه خود يك سلسله نتايج دارد كه در استراتژى و مقصد عملى اجتماعى مؤ ثر است ماترياليسم تاريخى يك مساءله فكرى و نظرى محض كه تـاءثـيـرى در رفـتـار و انـتخاب اجتماعى نداشته باشد، نيست . اكنون ببينيم چه نتايجى توانيم بگيريم .
1.
اوليـن نـتـيـجـه بـه مـسـاءله (( شـنـاخت )) جامعه و تاريخ مربوط مى شود. بنا بر ماديت تـاريـخ ، بهترين و مطمئن ترين راه براى تحليل و شناخت حوادث تاريخى و اجتماعى اين اسـت كـه بنيادهاى اقتصادى آنها را مورد بررسى قرار دهيم . بدون بنياد اقتصادى حوداث تـاريـخـى ، شـنـاخـت دقـيـق و صـحـيـح آنها ناميسر است ، زيرا فرض بر اين است كه همه تـحـولات اجـتـمـاعـى مـاهـيـتـا اقـتـصـادى اسـت هـر چـنـد صـورتـا مـى نـمـايـد كـه مـاهـيـت مـسـتـقـل فـرهـنگى يا مذهبى يا اخلاقى دارد، يعنى همه اين تحولات انعكاسى است از وضع اقـتـصادى و مادى جامعه . اينها همه معلول اند و آن علت . حكماى پيشين نيز مدعى بودند كه شـنـاخـت اشـيـا از راه عـلل ايـجـاد آنـهـا شـريـف تـريـن و كـامـل تـريـن نوع شناخت است . پس با فرض اينكه ريشه اصلى همه تحولات اجتماعى از سـاخـت اقـتـصـادى جـامـعـه اسـت ، بـهـتـريـن راه شـنـاخـت تـاريـخ ، تـحـليـل اجـتـمـاعـى اقـتصادى است . به عبارت ديگر، همان طور كه علت در مرحله واقعيت و ثـبـوت ، بـر معلول تقدم و اولويت دارد، در مرحله شناخت و اثبات نيز تقدم و اولويت دارد. پـس اولويـت بـنـياد اقتصادى تنها اولويت عينى و وجودى نيست ، ذهنى و شناختى و اثباتى نيز هست .
كتاب تجديد نظر طلبى از ماركس تا مائو در توضيح اين مطلب مى گويد:
(( در تـحـليـل انـقـلابـهـاى اجـتـمـاعـى نـبـايـد دربـاره كـشـمـكـشـهـاى اجـتـمـاعـى از روى شكل سياسى ، حقوقى و ايدئولوژيكى آنها داورى كرد، بلكه برعكس ، بايد آنها را به وسـيـله تـناقض ميان نيروهاى مولد و روابط توليدى توضيح داد. ماركس جدا ما را از چنين داوريـهـايـى بـرحـذر مـى دارد، زيـرا اولا واقـع بـيـنـانـه نـيـسـت ، و مـعـلول يـعـنـى شكلهاى سياسى ، حقوقى و ايدئولوژيكى را به جاى علت كه تناقضها و دگـرگـونيهاى اقتصادى است مى گذارد، ثانيا سطحى است ، چون به جاى نفوذ در اعماق جـامـعـه و جـستجوى علل حقيقى ، در سطح آن مى ماند و به آنچه بلافاصله عرضه گردد اكـتـفـا مـى كـنـد، ثالثا وهمى است ، چون روبناها كه به طور كلى ايدئولوژيكى اند جز تـوهـم يـعـنـى تـصـويـر نـادرسـت واقعيت نيستند، لكن به جاى موضوع واقعى تحليلى ، تصوير نادرست آن را گرفتن مسلما ما را به اشتباه مى كشاند.)) 61
آنـگـاه از كـتـاب آثـار بـرگـزيـده مـاركـس و انـگـلس چـنـيـن نقل مى كند:
(( هـمـانـگـونـه كـه دربـاره يك فرد از روى انديشه اى كه نسبت به خود دارد داورى نمى كـنـنـد، نـبـايـد دربـاره يـك چـنـيـن دوران آشـفـتـگى از روى آگاهى كه از خويش دارد داورى كرد.)) 62
مـاركـس مـى كـوشـد نـقـش آگـاهـى ، انـديـشـه ، تـمـايـل بـه (( نـو آورى )) را كـه معمولا عـامـل اسـاسـى تـكـامـل مـى شـمـارنـد، منتفى سازد. مثلا (( سن سيمون )) كه در بسيارى از انـديـشـهـا مـاركـس از او بـهـره گـرفـتـه اسـت دربـاره نـقـش غـريـزه (( نـو آورى )) در تكامل مى گويد:
(( جـامـعه ها تابع دو نيروى اخلاقى است كه داراى شدت برابر هستند و به تناوب اثر مى بخشد: يكى نيروى عادت ، و ديگرى ميل به نو آورى . پس از چند گاهى عادتها لزوما زشت مى گردند ... و در آن هنگام است كه نياز به چيزهاى تازه احساس مى شود و اين نياز حالت انقلابى حقيقى را تشكيل مى دهد)) 63.
و يـا (( پـرودون )) اسـتـاد ديـگـر مـاركـس دربـاره نـقـش عـقـايـد و انـديـشـه هـا در تكامل جامعه ها مى گويد: (( شكلهاى سياسى ملتها مظهر عقايد آنها بوده است . تحرك اين شـكـلها دگرگونى و نابودى آنها، آزمايشهاى شكوهمندى است كه ارزش اين انديشه ها را بـراى مـا آشـكـار مـى سـازد و بـه تـدريـج ... حـقـيقت مطلق ابدى و تغيير ناپذير از آنها پـديدار مى شود، لكن مى بينيم كه تمام نهادهاى سياسى الزاما و به خاطر اينكه خود را از مرگ نجات بخشند به سوى همطراز ساختن شرايط اجتماعى مى گرايند)) 64
على رغم همه اينها ماركس مدعى است كه :
(( هـر انـقـلاب اجـتـمـاعـى بيش از هر چيز يك ضرورت اجتماعى اقتصادى است كه ناشى از قطبى شدن ماهيت و شكل جامعه مدنى نيروهاى مولد و روابط اجتماعى مى باشد.)) 65
مـاركـس مـى خـواهـد بـگـويد اين غريزه نوآورى و يا عقايد و ايمانهاى شورانگيز نيست كه تـحـولات اجـتـمـاعـى را بـه وجـود مـى آورد، بـلكـه ضـرورت اجـتـمـاعى اقتصادى است كه ميل به نوآورى و يا عقايد و ايمانهاى شورانگيز را مى آفريند.
پـس بـا ايـن نـتيجه گيرى از ماديت تاريخ ، اگر بخواهيم مثلا جنگهاى ايران و يونان يا جـنـگـهـاى صـليـبـى يـا فـتـوحـات اسـلامـى يا رنسانس غرب يا انقلاب مشروطيت ايران را تحليل كنيم ، اشتباه است كه رويدادهاى ظاهرى و شكلهاى صورى آنها را كه احيانا سياسى ، مـذهـبـى فـرهـنـگـى اسـت مورد مطالعه و قضاوت قرار دهيم و يا حتى احساسى كه خود آن انـقـلابـيـون داشـتـه اند كه حركت خود را سياسى يا مذهبى يا فرهنگى مى پنداشتند ملاك قـرار دهـيـم ، بـايـد مـاهيت و هويت واقعى آن حركتها را كه اقتصادى و مادى است مورد توجه قرار دهيم تا كليد اصلى را به دست آوريم .
امـروز هـم مـى بـيـنيم كه جوجه ماركسيستهاى معاصر به توجيه هر حركت تاريخى كه مى خـواهـند دست بزنند، ژستى مى گيرند و چند جمله اى هم كه شده ، ولو آنكه هيچ اطلاعى هم نداشته باشند، از اوضاع اقتصادى مقارن آن حركت بحث مى فرمايند!
2.
قـانـون حـاكـم بر تاريخ ، قانونى جبرى و لايتخلف و بيرون از اراده انسانهاست . ما در فصلهاى پيش درباره اينكه آيا بر تاريخ يك سلسله قوانين على و معلولى كه لازمه اش نـوعـى ضـرورت عـلى و مـعـلولى است حاكم است يا نه ، سخن گفتيم و توضيح داديم كه برخى تحت عنوان تصادف و برخى به عنوان اينكه انسان موجودى مختار و آزاد است حكومت قـانـون عـليـت ، و در نـتـيـجه وجود ضرورت و سنتهاى لايتخلف را در جامعه و تاريخ نفى كـرده انـد ولى مـا ثابت كرديم كه اين نظريه بى اساس است ، قانون عليت و بالنتيجه ضـرورت على و معلولى بر جامعه و تاريخ همان گونه حاكم است كه بر ساير امور. و از طـرف ديـگـر، ثـابـت كـرديم كه جامعه و تاريخ به حكم اينكه از وحدت و وجود حقيقى بـرخـوردار است و طبيعت خاص دارد، قوانين حاكم بر آنها ضرورى و كلى است . پس مطابق بـيـان گـذشته ، بر جامعه و تاريخ يك سلسله قوانين (( ضرورى )) و (( كلى )) حاكم اسـت . مـا ايـن نـوع ضـرورت را (( ضرورت فلسفى )) اصطلاح مى كنيم و اين ضرورت حـكـم مـى كـنـد كـه جريان تاريخ برطبق يك سلسله قوانين قطعى و ضرورى صورت مى گيرد.
اما جبر تاريخ ماركسيستى كه از آن به جبر اقتصادى تعبير مى شود تعبير خاصى است از ضـرورت فـلسـفـى . ايـن نـظـريه تركيبى است از دو نظريه ديگر: يكى همان ضرورت فلسفى كه حكم مى كند هيچ حادثه اى بدون ضرورت وجود پيدا نمى كند، وجود هر پديده اى در زمـيـنـه پـيـدايـش عـلل خـاص خودش حتمى و اجتناب ناپذير است و در زمينه نبودن آن علل ، محال و ممتنع است ، و ديگر نظريه تقدم بنياد مادى جامعه بر ساير بنيادها كه قبلا تـوضـيـح داديـم . لازمـه اين دو نظريه جبر مادى تاريخ است ، يعنى تبعيت روبنا از زير بـنا حتمى و اجتناب ناپذير است ، با تغيير و دگرگونى زير بنا تغيير و دگرگونى روبنا قطعى و لايتخلف است و بدون تغيير زير بنا تغيير روبنا ناممكن است .
آنـچـه كـه بـه ادعـاى مـاركـسـيـسـم ، سوسياليزم ماركسيستى را (( علمى )) مى كند و به صـورت يـك قـانـون طـبـيـعـى درمـى آورد، مـانـنـد سـايـر قـوانـيـن طـبـيـعـى جـهـان ، هـمـيـن اصـل اسـت ، زيـرا طـبـق ايـن اصـل ، ابزار توليد كه اساسى ترين قسمت ساخت اقتصادى جـامعه است طبق يك سلسله قوانين طبيعى به رشد خود ادامه مى دهد. همچنانكه انواع گياهان و حـيـوانـات در طول تاريخ چند صدميليون سالى خود به رشد تدريجى خود ادامه داده و در مـراحـل خـاصـى وارد نـوعـيـت جـديـدى شـده انـد و هـمـچـنـانـكـه رشـد و تـكـامـل و تـبـدل نوعى گياهان و جانواران خارج از اراده و هوس و آرزوى كسى بوده است ، رشد و تكامل ابزار توليد نيز چنين است .
ابزار توليد در جريان رشد تدريجى خود مراحلى را طى مى كند. به هر مرحله كه رسيد جـبـرا بـه دنـبـال خـود سـايـر شـؤ ون جـامـعـه را دگـرگـون مـى سـازد و قـابـل جـلوگيرى نيست و پيش از آنكه به مرحله خاص رشد خود برسد، امكان پيش افتادن تـحـولات روبنايى اجتماعى وجود ندارد سوسياليستها و به طور كلى عدالتخواهانى كه بـدون تـوجـه بـه امـكاناتى كه از ناحيه رشد ابزار توليد بايد به دست آيد صرفا بـه حـكـم عـاطـفـه و آرزوى عـدالتـخـواهى و سوسياليسم و اجتماعى شدن جامعه در تلاش هـسـتـنـد، جـز بـيـهـوده كـارى ، چـيـزى انـجـام نـمـى دهـنـد. كارل ماركس در مقدمه كتاب سرمايه گفته است :
(( كشورى كه از لحاظ صنعتى پيش از همه توسعه يافته ، خود نمونه اى است از تصور آيـنده كشورهايى كه در جدول صنعتى پس از وى قرار دارد...66 حتى اگر جامعه اى به مرحله اى برسد كه مسير قانون طبيعى حاكم بر حركت خويش را كشف كند، نه قادر به جـهـيـدن از مـراحل توسعه طبيعى خود خواهد بود نه قادر به از بين بردن آنها با صدور فـرامـيـن ، امـا مـى تـوانـد دوره بـاردارى را كـوتـاه تـر و رنـجـهـاى وضـع حمل را خفيف تر كند.))
مـاركـس در قـسمت اخير بيان خود نكته اى را بيان مى كند كه به آن توجه نشده و يا كمتر توجه شده است و در حقيقت مى خواهد به يك پرسش يا ايراد (( مقدر)) پاسخ دهد. ممكن است كـسـى بـگـويـد تـوسـعـه مـرحـله بـه مـرحـله جـامـعـه بـه دنـبـال تـوسـعـه مـنـظـم و مرحله به مرحله طبيعت تا وقتى جبرى و تخلف ناپذير است كه انـسان آن را نشناسد و مسير قانون طبيعى را كشف نكند، اما همينكه انسان آن را شناخت ، تحت سـلطـه انـسـان در مـى آيـد و انـسـان بـر آن حاكم مى گردد. لذا مى گويند: طبيعت مادام كه شـنـاخـتـه نـبـاشد ارباب انسان است و به هر نسبت كه فهميده شود به صورت خدمتگزار انـسان در مى آيد. مثلا يك بيمارى از قبيل وبا و غيره تا ناشناخته است و معلوم نيست از چه پـديـد مـى آيـد و بـا چـه چـيـز مى توان آن را نابود كرد، حاكم على الاطلاق بر زندگى بشر است ، اما همينكه شناخته شد آنچنانكه كه امروز شناخته شده است مهار مى شود و مانع تلفات مى گردد. همچنين است سيل ، طوفان و غيره .
ماركس ضمن بيان خود مى خواهد بگويد حركت منظم و مرحله به مرحله جامعه از نوع حركات و تـغـيـيرات ديناميكى است يعنى از نوع حركات خود به خودى و درونى اشياء است ، مانند حـركـات مـنـظـم رشـد گـيـاهـان و جـانـوران ، نـه از قبيل حركات و تغييرات مكانيكى يعنى تـغـيـيـراتـى كـه در اشـيـا وسـيـله عوامل بيرون از وجود آنها صورت مى گيرد، مانند همه تغييرات فنى و صنعتى در طبيعت ، و از اين قبيل است از بين بردن حشرات وسيله مواد حشره كش يا از بين بردن ميكرب بيمارى وسيله دوا.
آنـجـا كـه كـشـف قـانـون و طـبـيـعت سبب مى شود كه طبيعت مهار شود و در اختيار انسان قرار گـيـرد، قـوانـين و روابط مكانيكى است ، و اما در مورد تغييرات ديناميكى و حركات ذاتى و درونى اشياء حداكثر نقش علم و آگاهى انسان اين است كه انسان خود را با مسير اين قوانين تطبيق دهد و از اين راه بهره بردارى نمايد. انسان با كشف قوانين حاكم بر رشد گياهان و تـكـامـل جـانـوارن و از آن جـمـله قـوانـيـن رشـد جنين در رحم ، به يك سلسله قوانين جبرى و لايتخلف دست مى يابد كه ناچار است به آنها گردن نهد و تسليم مى شود.
مـاركـس مـى خـواهـد بـگـويـد رشـد اجـتـمـاعـى انـسـان كـه تـابـعـى از رشـد و تـكـامـل ابزار توليد است ، يك نوع رشد ديناميكى و درونى و ذاتى و خود به خودى است كـه عـلم و آگـاهـى نـمـى تـوانـد آن را عـوض كـنـد و شـكـل دلبـخـواه آن بـدهـد. انـسـان جـبـرا بـايـد بـه مـراحـل خـاص تـكـامـل اجـتـمـاعـى كه يك خط سير معين است ، نظير خط سيرى كه جنين در رحم طى مى كند، گـردن نـهـد و انـديـشـه عـوض شـدن آن را، مـثـلا انـديـشـه ايـنـكـه جـامـعـه بـرخـى مـراحـل وسـط را طى نكرده به مرحله نهايى برسد و يا انديشه اينكه از راه ديگر غير از راه هاى مشخصى كه تاريخ نشان داده به مرحله نهايى برسد، از سر بيرون كند.
مـاركـسـيـسـم از ايـن نـظر كه سير تكاملى اجتماعى را سيرى خود به خودى و ناآگاهانه و طـبـيـعـى و جـبـرى مـى دانـد مطلبى را مطرح كرده شبيه به مطلبى كه سقراط در مورد ذهن بـشـر و زايندگى فطرى او مطرح كرده بود. سقراط در تعليمات خود از روش استفهامى اسـتـفاده مى كرد و معتقد بود كه اگر پرسشها مرحله به مرحله و منظم و با شناخت دقيق از عـمـلكـرد ذهن صورت گيرد، ذهن با حركت قهرى و فطرى خود پيشاپيش پاسخ آن پرسش را مـى دهـد و نياز مند به تعليم از خارج نيست . سقراط (( مامازاده )) بود و مى گفت من با اذهـان هـمـان عـمـلى را انـجـام مى دهم كه مادرم در مورد زائوها انجام مى داد. ماما بچه را نمى زايـانـد، طـبـيـعـت مـادر اسـت كـه بـه مـوقـع خـود بـچـه را مـى زايـانـد، در عـيـن حـال بـه وجود ماما نياز هست ، ماما مراقبت مى كند كه يك جريان غيرطبيعى پيش نيايد و سبب ناراحتى مادر يا كودك نشود.
از نـظـر مـاركـسـيـسـم بـا اينكه كشف قوانين جامعه شناسى و فلسفه تاريخ تاءثيرى در تـغـيـيـر جـامـعـه ندارد در عين حال به علم جامعه شناسى و فلسفه تاريخ بايد ارج نهاد. سـوسـيـاليـسـم عـلمـى جـز كشف همين قوانين نيست . كمترين اثرش دور ريختن سوسياليسم تـخـيـلى و عدالتخواهيهاى آرزويى است ، زيرا قوانين ديناميكى على رغم اينكه از دسترس تـغـيـيـر و تـبـديـل خـارج اسـت ، از يك مزيت برخوردار است و آن مزيت پيش بينى است . در پـرتـو جـامـعـه شـناسى علمى و سوسياليسم علمى مى توان وضع هر جامعه را بررسى كرد كه در چه مرحله اى است و آينده آن جامعه را پيش بينى كرد و در نتيجه مى توان فهميد كـه كـودك سـوسـيـاليسم و در رحم هر جامعه اى در چه مرحله است و در هر مرحله اى همان را انتظار داشت كه بايد، و انتظارهاى بيجا را كنار گذاشت از يك جامعه اى كه هنوز در مرحله فئوداليسم است انتظار انتقال به سوسياليسم را نبايد داشت ، همچنانكه در انتظار تولد فورى يك جنين چهارماهه نبايد نشست .
مـاركـسـيـسـم كوشش دارد مراحل طبيعى ديناميكى جامعه ها را بشناسد و معرفى كند و قوانين جبرى تحول جامعه ها را از هر دوره اى به دوره ديگر كشف نمايد.
از نـظـر مـاركـسـيـسـم جامعه ها چهار مرحله كلى را طى كرده تا به سوسياليسم رسيده يا خواهند رسيد: دوره اشتراك اوليه ، دوره بردگى ، دوره سرمايه دارى ، دوره سوسياليسم . احيانا به جاى چهار دوره ، پنج دوره يا شش دوره و يا هفت دوره ذكر مى شود، يعنى هر يك از دوره هـاى بـردگـى ، سـرمـايـه دارى ، سـوسـيـاليـسـم بـه دو دوره قابل تقسيم است .
3.
هـر دوره تـاريـخـى بـا دوره ديگر از نظر ماهيت و نوعيت مختلف است . همان طور كه از نظر زيـسـتـى ، جـانـوران از نـوعـى بـه نـوعـى ديـگـر مـتبدل مى شوند و تغيير ماهيت مى دهند، دورانـهـاى تـاريـخى نيز همين طور است از اين رو هر دوران تاريخى قوانين ويژه اى دارد، هـرگز قوانين دوران قبل از يك دوران يا قوانين دورانى بعد از آن دوران را نمى توان به آن دوران تعميم داد. همان طور كه آب تا وقتى كه آب است تابع قوانين خاص مايعات است اما همين كه تبديل به بخار شد ديگر تابع آن قوانين نيست بلكه تابع قوانين مخصوص گـازهـاسـت ، جـامـعـه نيز تا وقتى كه مثلا در مرحله فئوداليسم است با يك سلسله قوانين اداره مـى شـود و هـمـيـنكه از آن مرحله گذشت و به مرحله كاپيتاليسم رسيد، كوشش براى ابـقاى قوانين دوره فئوداليسم بيهوده است . از اين رو جامعه نمى تواند قوانين جاودانه و ابـدى داشـتـه بـاشـد. بـنـا بر ماترياليسم تاريخى و (( زيربنا)) بودن اقتصاد، هر گونه قانون مدعى جاودانگى محكوم است . يكى از ناسازگاريهاى ماديت تاريخى با مذهب خـصـوصـا اسـلام كـه بـه يـك سـلسـله قـوانـيـن جـاودانـه قائل است در همين جاست .
در كـتـاب تـجـديـد نـظـرطـلبـى از مـاركـس تـا مـائو، از مـلحـقـات چـاپ دوم سـرمـايه چنين نقل مى كند:
(( هـر دوران تـاريـخى ، قانونهاى ويژه اى دارد ... همينكه زندگى از يك مرحله به مرحله ديـگـر عـبـور مـى كـنـد، بـا قـانـونـهاى ديگرى اداره خواهد شد. زندگى اقتصادى در نمو تـاريـخـى خـويش همان پديده اى را ارائه مى دهد كه ما در شاخه هاى ديگر زيست شناسى بـا آن روبـرو هـسـتـيـم ... ارگـانـيـسـمـهـاى اجـتـمـاعـى بـه همان اندازه از هم متمايزند كه ارگانيسمهاى جانورى و گياهى از هم متمايزباشند.)) 67
4.
رشـد ابـزار تـوليد سبب شد كه در فجر تاريخ مالكيت اختصاصى به وجود آمد و جامعه منقسم شد به دو طبقه استثمارگر و استثمار شده ، و اين دو طبقه دو قطب اصلى جامعه را از بـدو تـاريـخ تـاكنون تشكيل داده و مى دهند و همواره ميان اين دو قطب تضاد و كشمكش وجود داشـتـه اسـت . البـتـه مـعـنـى دو قـطـبـى شـدن جامعه اين نيست كه همه گروه ها منحصرا يا اسـتـثـمارگرند يا استثمار شده ، احيانا ممكن است گروههايى باشند نه استثمارگر و نه اسـتـثـمـار شده . مقصود اين است كه گروه هاى مؤ ثر در سرنوشت جامعه اين دو گروه اند كه دو قطب اصلى را تشكيل مى دهند. ساير گروهها از يكى از اين دو گروه اصلى پيروى مى كنند.
در كتاب تجديد نظر طلبى از ماركس تا مائو مى نويسد:
(( در نزد ماركس و انگلس دو الگوى مختلف از تقسيم جامعه به طبقات و پيكار آنها يا بيم يكى دو قطبى و ديگرى چند قطبى . تعريف طبقه از اين دو الگو متفاوت است . در الگوى اول طـبـقـه مـجازى است .68 و در دومى واقعى است . ضوابط پيدايش طبقه هم متفاوت اسـت . انـگلس در مقدمه جنگ كشاورزان آلمان مى كوشد اين دو الگو را باهم آشتى دهد و يك الگـوى مـتـجـانـس از آنها بسازد. او در جامعه طبقات متعدد و در درون هر يك از طبقات دسته گـونـاگـونى را تشخيص ‍ مى دهد، لكن به عقيده وى فقط دو طبقه مى تواند يك رسالت تـاريـخـى قـطـعى را انجام دهد: بورژوازى و پرولتاريا. زيرا آنها قطبهاى حقيقتا متضاد جامعه را تشكيل مى دهند.69
از نـظـر فلسفه ماركسيسم همان طور كه محال است جامعه از نظر روبنايى بر زير بناى خـود پـيـشـى گـيـرد، هـمـچنين محال است آنجا كه جامعه از نظر زير بنا (روابط اجتماعى و اقـتـصـادى ، روابـط مـالكيت ) به دو قطب استثمارگر و استثمار شده تجزيه مى شود، از نـظـر روبـنـايـى بـه صـورت يكپارچه باقى بماند. وجدان اجتماعى نيز به نوبه خود تـجـزيـه مى شود به دو بخش : وجدان استثمارگر وجدان استثمار شده دو جهان بينى ، دو ايدئولوژى ، دو سيستم اخلاقى ، دو نوع فلسفه در جامعه پديد مى آيد موضع اجتماعى و اقـتـصـادى هـر طـبـقـه الهـام بـخـش نوعى فكر و انديشه و بينش و ذوق و طرز تفكر و جهت گـيرى و موضع گيرى اجتماعى مى گردد هيچ طبقه اى نمى تواند از نظر وجدان و ذوق و طرز تفكر بر موضع اقتصادى خود پيشى گيرد. تنها چيزى كه دو قطبى نمى شود و از مـخـتـصـات طـبـقـه اسـتـثـمـارگـر است (( دين )) و ديگر (( دولت )) است . دين و دولت از اخـتـراعـات خـاص طـبـقـه اسـتثمارگر براى تسليم كردن طبقه استثمار شده و به اسارت رفته است . ولى طبقه استثمارگر به حكم اينكه مالك مواهب مادى اجتماع است فرهنگ خود را و از آن جـمـله مـذهـب را، بـه طـبقه استثمار شده تحميل مى كند، از اين رو همواره فرهنگ حاكم يـعنى جهان بينى حاكم ، ايدئولوژى حاكم ، اخلاق حاكم ، ذوق و احساس حاكم و به طريق اولى مـذهـب حاكم همان فرهنگ طبقه استثمارگر است . فرهنگ طبقه استثمار شده مانند خودش هـمـواره مـحـكوم است و جلوى رشدش گرفته مى شود. ماركس در ايدئولوژى آلمانى گفته است :
(( افـكـار طبقه حاكم در هر عصر افكار حاكم آن عصر است ، يعنى طبقه اى كه نيروى مادى حـاكـم در جـامـعـه اسـت در عـيـن حـال نـيـروى مـعـنـوى حـاكـم آن نـيـز مى باشد، طبقه اى كه وسايل توليد مادى را در اختيار دارد ... افكار حاكم چيزى نيست جز بيان انديشوار روابط مادى حاكم ، يعنى روابط مادى به زبان افكار، يعنى همان روابطى كه اين طبقه را حاكم سـاخـتـه اسـت ، افـكـار حـاكـمـيـت او. افـرادى كـه طـبـقـه حـاكـم را تشكيل مى دهند علاوه بر چيزهاى ديگر آگاهى نيز دارند و از اين رو فكر نيز مى كنند. تا آنـجـا كـه به مثابه طبقه حاكميت دارند و عصر تاريخى را تعيين مى كنند، خود روشن است كـه آن را در هـمـه سطوح انجام مى دهند، يعنى علاوه بر چيزهاى ديگر چون انديشندگان و مـولدان افـكـارحـكـومـت مى كنند و توزيع افكار را تنظيم مى كنند، افكارشان افكار حاكم دوران است .)) 70
قـطب حاكم و استثمارگر بالذات ارتجاعى محافظه كار، سنت گرا و گذشته نگر است و فرهنگش كه همان فرهنگ حاكم و تحميلى است ، فرهنگ ارتجاعى و سنت گرايى و گذشته نـگـرى است . و اما قطب استثمار شده و به اسارت رفته بالذات انقلابى و قالب شكن و پـيـشـرو و آيـنـده نـگـر اسـت و فـرهنگش كه همان فرهنگ محكوم است فرهنگ انقلابى و سنت شكنى و آينده نگرى است . استثمار شدگى شرط لازم انقلابى شدن است ، يعنى تنها اين طبقه است كه استعداد انقلابى شدن دارد.
در كـتـاب تـجـديـد نـظر طلبى از ماركس تا مائو پس از عبارتى كه در بالا از انگلس در مقدمه جنگ كشاورزان آلمان نقل كرديم گويد:
(( يـك سـال پـس از انـتـشـار ايـن مـقـدمـه (مـقـدمـه كـتـاب جـنـگ كـشـاورزان آلمـان ) كـنـگـره سوسياليستهاى آلمانى در (( گوئا)) در برنامه خود نوشت كه در برابر طبقه كارگر تـمـام طـبـقـات توده اى ارتجاعى را تشكيل مى دهند ماركس اين جمله را به شدت مورد انتقاد قـرار داد. اما اگر بخواهيم منطقى باشيم بايد اعتراف كرد كه اين سوسياليستهاى بينوا پـس از آنـچـه مـاركـس در بيانيه نوشته بود، چون توانستند ميان الگوى دو قطبى و چند قـطـبـى وى تـمـيـز دهـنـد، جز آنچه گفته اند داورى ديگرى نمى توانستند كرد. ماركس در بـيـانيه (مانيفست حزب كمونيست ) پيكار كنونى طبقات را همچون پيكار ميان پرولتارى و بـورژوازى مـعـرفى كرده و نوشته بود كه ميان تمام طبقاتى كه مخالف بورژوازى اند تنها طبقه پرولتاريا طبقه اى حقيقتا انقلابى است .)) 71
ماركس در بعضى سخنان خود گفته است كه تنها طبقه پرولتارياست كه تمام ويژگيها و شرايط انقلابى شدن را داراست . آن شرايط عبارت است از:
1) استثمار شدگى كه براى آن ، توليد كننده هم بايد باشد.
2) مالكيت نداشتن (اين ويژگى و ويژگى اول را كشاورزان هم دارند).
3) سـازمـان يافتگى كه لازمه اش تمركز و تجمع است (اين ويژگى به طبقه پرولتر كـه در يك كارخانه به معاضدت يكديگر كار مى كنند اختصاص دارد، اما در كشاورزان كه در بخشهاى مختلف زمين پراكنده اند وجود ندارد.
ماركس در مورد ويژگى دوم گفته است :
(( كارگر به دو معنى آزاد است : آزادى براى فروش نيروى كار خود، و آزاد از هر گونه مالكيت .))
و براى ويژگى سوم در بيانيه گفته است :
(( رشـد صـنـعـت تـنها تعداد پرولتاريا را افزون نمى سازد، علاوه بر آن ، آنها را به صورت توده اى چشمگير متمركز مى كند. نيروى پرولترها افزايش مى يابد و خودشان به نيروى خويش آگاه مى گردند.)) 72
اصـل فوق الذكر را مى توان به نام (( اصل تطابق ميان پايگاه ايدوئولوژى و پايگاه طـبـقـاتـى و اجـتـمـاعـى )) نـامـيـد. بنابر اين اصل هر طبقه نوعى فكر، انديشه ، اخلاق ، فـلسـفـه ، هـنـر، شـعـر، ادب و غـيـره را توليد كند كه وضع زندگى و معاش و منافع او ايـجـاب مـى كـنـد هـمـچـنـانـكـه مـى تـوان ايـن اصـل را (( اصل تطابق ميان خاستگاه هر فكر و انديشه وجهت آن فكر و انديشه )) نام نهاد. يعنى هر فكر و هر انديشه و هر سيستم اخلاقى يا مذهبى از ميان هر طبقه اى كه برخاسته باشد در جـهـت مـنـافـع همان طبقه است ، محال است كه يك سيستم فكرى از ميان يك طبقه اى در جهت خـيـر و صـلاح و سـود طـبـقـه اى ديـگـر برخيزد و يا از ميان طبقه اى در جهت خير و صلاح انسانيت بر خيزد و هيچ جهت گيرى خاص طبقاتى نداشته باشد. فكر و انديشه آنگاه جنبه اومـانـيـسـتـى و انـسـانـى و مـاوراى طـبـقـاتـى پـيـدا مـى كـنـد كـه تكامل ابزار توليد ايجاب كند نفى همه طبقات را، يعنى با نفى تضاد پايگاه طبقاتى ، تضاد پايگاه ايدئولوژيكى هم نفى مى شود و با نفى تضاد خاستگاههاى فكرى ، تضاد جهت گيريهاى فكرى هم نفى مى شود.
مـاركـس در بـرخـى آثـار دوره جـوانـى اش (مـقـدمـه بـر انـتـقـاد فـلسـفـه حـقـوق هـگـل ) كـه به جنبه سياسى طبقات (فرمانروايى و فرمانبردارى ) بيشتر تكيه كرده تا جـنـبـه اقـتـصـادى (بهره كشى و بهره دهى )، قهرا ماهيت پيكارهاى طبقاتى را پيكار براى آزادى و رهـايـى از بـنـد دانـسـتـه است ، براى اين پيكار دو مرحله تشخيص داده است : مرحله جـزيـى و سـيـاسـى ، و ديـگـر كـلى و انـسـانـى . او چـنـيـن ابـراز داشـتـه است كه انقلاب پرولتاريا كه آخرين مرحله انقلاب (( به اسارت رفتگان تاريخ )) است انقلاب بنيادى است ، يعنى انقلاب براى رهايى كلى انسان و از ميان برداشتن تام و تمام فرمانروايى و بـنـدگـى در هـمـه شكلهاى آن است . ماركس توجيه اين مطلب را كه چگونه يك طبقه در جهت گـيـرى اجـتـمـاعـى خـود از مـوضع طبقاتى خويش پيش مى افتد و هدفش كلى و انسانى مى گـردد كـه با ماترياليسم تاريخى هم درست در آيد اينچنين بيان كرده كه چون بندگى ايـن طـبـقه بنيادى است ، انقلاب او هم بنيادى است . اين طبقه مورد بى عدالتى خاص قرار نگرفته بلكه نفس بى عدالتى بر او تحميل شده ، از اين رو او هم نفس عدالت را خواهان است و خواستار رهايى انسان است .
ايـن بـيـان اولا (( شـعـر)) اسـت نـه بـيـان عـلمـى . نـفـس بـى عـدالتـى بـر او تحميل شده يعنى چه ؟ آيا طبقه استثمارگر قبلا از طبقه خود به نحوى ديگر پيش افتاد و ظـلم را بـه خـاطـر ظلم نه به خاظر منافع ، و بى عدالتى را به خاطر بى عدالتى نه بـه خـاطـر اسـتـثـمـار خواهان شده است تا نتيجه اش ‍ و عكس العملش در طبقه پرولتار يا خـواسـتـارى نـفـس عـدالت بـاشد؟! تازه اين فرض كه طبقه استثمارگر در دوره سرمايه دارى بـه چـنـيـن حـالتى مى رسد، بر ضد مفهوم ماترياليسم تاريخى است و نوعى به اصطلاح بينش ايده آليستى مى باشد.
اصـل (( تـطابق ميان پايگاه ايدئولوژيكى و پايگاه طبقاتى )) همچنانكه ايجاب مى كند كـه مـيـان خاستگاه يك فكر و جهت گيرى آن تطابق باشد، ايجاب مى كند ميان گرايشهاى يـك فرد به يك مكتب با خاستگاه طبقاتى خود آن فرد تطابق وجودش داشته باشد، يعنى گـرايـش ‍ طـبـيـعـى هـر فـرد بـه همان انديشه مكتبى است كه از طبقه خود برخاسته و جهت گيرى آن مكتب به سود طبقه خودش است .
از نظر منطق ماركسيستى اين اصل در شناخت اجتماعى يعنى در شناخت ماهيت ايدئولوژيها و در شناخت طبقات اجتماعى از نظر گرايشها، فوق العاده ثمر بخش و راهنماست .
5.
پـنـجـمـيـن نـتـيـجـه نـقـش مـحـدود ايـدئولوژى ، راهـنـمـايـى ، دعـوت ، تـبـليـغ ، انـدرز و امـثـال ايـنـهـا از امـور روبـنـايـى در جهت دادن به جامعه يا طبقات اجتماعى است . معمولا چنين تصور مى شود كه مكتب ، دعوت ، استدلال ، برهان ، آموزش و پرورش ، تبليغ ، موعظه و انـدرز قـادر است وجدان بشر را به طور دلخواه بسازد و دگرگون نمايد. با توجه به اينكه وجدان هر فرد و هر گروه و هر طبقه ساخته موضع اجتماعى و طبقاتى است و در حقيقت انـعـكـاس قـهـرى مـوضـع طـبـقـاتـى اوست و تواند بر آن پيشى گيرد و يا پس بيافتد، تـصـور ايـنـكـه مـسـائل روبـنـايـى از قـبـيـل امـور نـامـبـرده مـبـدا تحول اجتماعى بشود، يك تصور ايده آليستى از جامعه و تاريخ است و به اين معنى است كـه گـفـتـه مـى شـود (( روشـنـفـكرى )) ، (( اصلاح طلبى )) ، (( انقلابى شدن )) جنبه (( خـود انـگـيـخـتـگـى )) دارد، يـعـنـى مـحـرومـيـت طـبقاتى است كه خود به خود الهام بخش روشـنـفـكـرى و اصـلاح طـلبـى و انـقـلابـى شـدن اسـت نـه عـوامـل بيرونى تعليم و تربيتى و غيره ، و لااقل زمينه اصلى اين امور را موضع طبقاتى بـه طـور خـود بـه خـود مـى سـازد، حـداكـثر نقش ايدئولوژى و راهنمايى و ساير عمليات روشـنـفـكـرانـه اينست كه تضاد طبقاتى و در حقيقت موضع طبقاتى طبقه محروم را وارد خود آگـاهـى او نمايد و بس ، و به تعبير خود حضرات (( طبقه فى نفسه )) را يعنى طبقه اى كـه در ذات خـود طبقه خاص است تبديل به (( طبقه لنفسه )) يعنى طبقه اى كه علاوه بر آن ، آگـاهـى طـبـقـاتـى هـم دارد بـنـمـايـد. عليهذا تنها اهرم فكرى كه مى تواند در جامعه طبقاتى طبقه اى را به جنبش در آورد آگاه شدن طبقه به موضع خود و استثمارشدگى خود اسـت امـا اهرمهاى به اصطلاح كلى انسانى عدالتخواهانه و نوعخواهانه در جوامع طبقاتى كـه انـسـان بـه دو گـروه استثمارگر و استثمار شده تجزيه شده و هر گروه به نوعى (( بـا خـود بـيـگـانـه )) شـده اسـت و وجـدان اجـتماعى به دو تيپ تجزيه شده است ، نمى تـوانـد نـقـشـى داشـتـه بـاشـد، آرى ، آنـگـاه كـه بـه حـكـم تـكامل ابزار توليد، جبرا حكومت پرولتاريا برقرار شود و طبقات معدوم گردد و انسان بـه خـود واقـعى اش يعنى انسانيت بى مرز طبقاتى باز گردد وجدان تجزيه شده انسان وسـيـله مالكيت به وحدت باز گردد، در آن هنگام اهرمهاى فكرى نوعخواهانه كه انعكاسى از وضـع اشـتـراكى ابزار توليد خواهد بود مى تواند نقش داشته باشد. پس همان طور كه از نظر دوره تاريخى ، سوسياليسم را كه روبناى يك دوره تاريخى خاص است نمى تـوان دلبـخـواهـانـه بـه طـور پـيـشـرس بـه دوره قـبـل از آن دوره اعـطـا كـرده (آنچنانكه سوسياليستهاى خيالباف مى خواستند)، در يك دوره خـاص تـاريـخى نيز كه جامعه به دو طبقه تقسيم شده است ، آگاهى خاص طبقه اى را به طبقه ديگر نمى توان تحصيل كرد. آگاهى مشترك انسانى وجود ندارد.
لهـذا در جـامعه طبقاتى ، نه ايدئولوژى عام و كلى كه جهت گيرى طبقاتى نداشته باشد مـى تـواند پديد آيد هر ايدئولوژى كه در جامعه طبقاتى ظهور كند خواه ناخواه رنگ طبقه اى خـاص دارد و نه به فرض محال اگر وجود پيدا كند مى تواند عملا نقشى ايفا كند، از اين رو دعوتهاى اديان و مذاهب و لااقل آنچه به نام اديان و مذاهب به صورت هدايت و تبليغ و پند و اندرز و از موضعى عدالتخواهانه و انصاف جويانه و مساوات مابانه خطاب به نـوع بـشـر ادا مـى شـود اگـر نـگـويـيـم فـريـبـكـارانـه اسـت لااقل بايد بگوييم خيالبافانه است .
6.
نـتـيـجـه ديـگـرى كـه بـه تـرتـيب بايد بگيريم اين است كه خاستگاه رهبران انقلابى و پيشرو و مجاهد، جبرا و لزوما طبقه استثمار شده است .

next page

fehrest page

back page