next page

fehrest page

back page

پـس از آنـكه ثابت شد كه تنها طبقه استثمار شده آمادگى روشنفكرى ، اصطلاح طلبى و انـقلابى شدن را دارد و اين زمينه تنها و سيله استثمار شدگى و محروميت به وجود مى آيد و حـداكـثـر نـيازمندى به عوامل روبنايى در وارد شدن تضاد طبقاتى در خود آگاهى است ، بـه طـريـق اولى افـراد بـرجـسته اى كه اين روشنفكرى را وارد خود آگاهى طبقه استثمار شـده مـى كـنـند بايد خود همدرد و هم زنجير آن طبقه باشند تا به چنين خود آگاهى رسيده بـاشـنـد. هـمـان طورى كه محال است وضع روبنايى يك جامعه از لحاظ دوره تاريخى بر زيـربـناى خود پيشى گيرد و همان طور كه محال است يك طبقه از نظر وجدان اجتماعى بر موضع اجتماعى خود پيشى گيرد، محال است كه يك فرد به عنوان (( رهبر)) بر طبقه خود پـيـشـى گـيـرد و خـواسـتـه هـايى بيش از خواسته هاى طبقه خود را منعكس سازد، از اين رو محال است كه از ميان طبقات استثمارگر جامعه ، فردى ولو استثنايى عليه طبقه خود و به سود طبقه استثمار شده قيام نمايد.
در كتاب تجديد نظر طلبى از ماركس تا مائو مى گويد:
(( نـوآورى ديـگـر (كـتـاب ) ايـدئولوژى آلمـانـى تـحـليل آگاهى طبقاتى است . ماركس در اينجا بر خلاف آثار پيشين خود 73 آگاهى طـبـقـاتـى را مـحـصول خود طبقه ميداند نه اينكه از بيرون به آن وارد شده باشد. آگاهى حـقـيـقـى جـز يـك ايـدئولوژى نـيـسـت ، زيـرا بـايـد بـه مـنـافـع طـبـقـه يـك شـكـل عمومى بدهد، لكن اين امر مانع آن نيست كه اين آگاهى بر بنياد آگاهى خود انگيخته طـبـقـه از مـنافع آن استوار باشد. به هر حال ، طبقه جز با فراهم ساختن آگاهى طبقاتى ويژه خود به پختگى دست نخواهد يافت .
اين امر به نظر ماركس تقسيمى را ميان كار فكرى (كار ايدئولوژيكى ، رهبرى و كار مادى در درون طبقه ايجاب مى كند. بعضى افراد، انديشه مندان اين طبقه مى شوند در حالى كه ديـگـران وضـع انفعالى تر و پذيرنده تر در برابر اين انديشه ها و اين اوهام به خود مى گيرند.)) 74
ايضا در آن كتاب ضمن تحليل نظريه ماركس در بيانيه و در فقر فلسفه مى گويد:
(( بـديـن سـان ، بـه دسـت آوردن آگـاهـى طـبـقـاتـى و شـكـل گـرفـتـن بـه صـورت يـك (( طـبقه لنفسه )) كار خود پرولتاريا و نتيجه پيكار اقـتـصـادى خـود انـگـيخته خود اوست . اين دگرگونى را نه تئورى دانانى كه بيرون از جـنبش كارگرى هستند براى آن مى آورند و نه حزبهاى سياسى ، ماركس ‍ سوسياليستهاى خـيـالپـرداز را سـرزنـش مى كند كه با وجود خصلت پرولتاريايى خود، خود انگيختگى تاريخى پرولتاريا و جنبش سياسى خاص آن را نمى بينند... و مى خواهند خيالبافيهاى خـود را جـايـگـزين سازمان يافتن تدريجى و خود انگيخته پرولتاريا به صورت طبقه سازند)) .75
اين اصل نيز در شناخت جامعه و گرايشهاى اجتماعى و شناخت افراد كه چه گرايشى دارند و مـخـصوصا در شناخت مدعيان رهبرى و اصلاح جامعه ، در منطق ماركسيستى از اهميت ويژه اى برخوردار است و بايد راهنما قرار گيرد.
از آنـچـه گـذشـت مـعـلوم شـد كـه مـاركـس و انـگـلس بـه گـروه روشـنـفـكر مافوق طبقه و مـسـتـقـل قـائل نـيـسـتـنـد و نـمـى تـوانـنـد قـائل بـاشـنـد يـعـنـى اصـول مـاركـسـيـسم جز اين اجازه نمى دهد و اگر ماركس در برخى آثار خود بر خلاف اين گـفـتـه اسـت ، از مـواردى اسـت كه ماركس نخواسته ماركسيست باشد و بعدا خواهيم گفت اين مـوارد كـم نيست اكنون اين پرسش پيش مى آيد كه ماركس و انگلس موضع روشنفكرانه خود را بـا تـوجه به اصول ماركسيسم چگونه توجيه خواهند كرد؟ ماركس و انگلس هيچ كدام از طبقه پرولتاريا نيستند، دو نفر فيلسوف اند و نه كارگر و معذلك بزرگترين تئورى كارگرى را به وجود آورده اند.
پـاسـخ مـاركـس بـه ايـن پـرسـش شـنـيدنى است . در كتاب تجديد نظر طلبى ... چنين مى گويد:
(( ماركس بسيار كم از روشنفكران سخن مى گويد. ظاهرا آنها را قشر خاصى نمى شمارد، بـلكه بخشى از طبقات ديگر به ويژه بورژوازى پندارد. در (كتاب ) 18 برومر اعضاى آكـادمـى ، روزنـامـه نـگـاران ، دانشگاهيان و دادرسان را نيز مانند كشيشان و افسران ارتش جزو بورژوها مى شمارد. در بيانيه هنگامى كه مى خواهد از تئورى دانان طبقه كارگر كه منشاء پرولترى ندارند مانند انگلس و خودش نام ببرد، آنها را همچون روشنفكران معرفى كـنـد، بـلكـه هـمـچـون (( دسـته هايى از طبقه فرمانروا... كه در پرولتاريا فرو افتاده اند)) و (( عناصر فراوانى جهت آموزش و پرورش او آورده اند)) خواند)) . 76
مـاركـس هـيـچ گـونـه تـوضـيـح نـمى دهد كه چگونه او و انگلس از آسمان طبقه فرمانروا لغـزيـده و بـه زمـيـن طبقه فرمانبردار هبوط كرده اند و ارمغانهايى گرانبها جهت آموزش و پرورش اين طبقه به خاك افتاده ، و به تعبير قرآن (( ذامتربة )) 77 باخود آورده اند. حقا آنچه كه نصيب ماركس و انگلس و به وسيله آنها نصيب طبقه زيرين به خاك افتاده پـرولتـر شـده اسـت ، نـصـيـب آدم ابوالبشر كه طبق روايات مذهب از آسمان به زمين هبوط كرد، نشده است ، (( آدم )) با خود چنين ارمغانى نياورد.
مـاركس توضيح نمى دهد كه چگونه است كه ايدئولوژى رهايى بخش ‍ طبقه پرولتر در مـتـن طبقه فرمانروا شكل مى گيرد و به علاوه توضيح نمى دهد كه اين (( هبوط)) و فرو افـتـادن اسـتثنائا براى اين دو فرد امكان پذير شده است يا براى ديگران هم امكان پذير اسـت ، و نـيـز روشـن نـمـى كـنند اكنون كه معلوم شد گاهى ولو به صورت استثنايى در آسـمـان و زمـيـن بـه روى يـكـديـگـر گـشوده مى شود، آيا منحصرا به صورت (( هبوط)) صـورت مى گيرد و افرادى از طبقه عرشى به آسمانى به طبقه فرشى و زمينى فرود مـى آيـنـد، يا به صورت (( معراج )) هم ممكن است احيانا صورت گيرد و افرادى از طبقه خاك نشين به آسمان طبقه آسمانى (( عروج )) كنند، و البته اگر عروج كنندآنها ارمغانى كه شايسته آسمانيها باشد نخواهند داشت كه با خود ببرند
اساسا ارمغان از زمين به آسمان بردن بى معنى است ، بلكه اگر توفيق معراجى دست دهد و يـكـسره در طبقه آسمانى جذب نشوند و بار ديگر از آسمان به زمين برگردند، البته آنـهـا هـم مـانـنـد جناب ماركس و انگلس ‍ پس از فرو افتادن ، ارمغانهايى از آسمان به زمين خواهند آورد
انتقادها :
اكنون كه (( مبانى )) و (( نتايج )) نظريه ماديت تاريخ را توضيح داديم نوبت آن است كه به نقد و بررسى آن بپردازيم
مـقـدمـتـا يـك نكته را توضيح دهيم كه ما در اينجا نه درصدد نقد نظريات ماركس در مجموع آثـارش هـسـتـيـم و نـه در پى نقد ماركسيسم به طور كلى . ما در اينجا در پى نقد (( ماديت تـاريـخ )) و بـه اصـطـلاح در پـى نـقـد (( ماترياليسم تاريخى )) هستيم كه يكى از اركان ماركسيسم است ، و اساسا نقد نظريات ماركس ، با نقد ماركسيسم به طور مطلق و يا نقد يكى از اصول ماركسيسم مثلا (( ماديت تاريخى )) دو تاست .
نـقـد نـظـريـات مـاركـس يـعـنـى بـررسـى مـجـمـوع نـظريات وى در كتابها و نوشته هاى گـونـاگون دوره هاى مختلف زندگى وى كه مشتمل برتناقضات بسيارى است ، و اين كار در غرب به وسيله افراد مختلف انجام گرفته است ، و در ايران تا آنجا كه من اطلاع دارم ، كـتـاب تـجـديـد نـظـر طـلبـى از مـاركـس تـا مـائو كـه مـا فـراوان از آن در ايـن فصل استفاده و نقل كرده ايم ، بهترين اثر در اين موضوع است .78
و امـا نـقـد مـاركـسـيـسـم يـا نـقـد يـك اصـل ازاصول ماركسيسم ، يعنى نقد يك يا چنداصل كه پايه مكتب ماركسيسم شمرده مى شود و از نـظـر شـخـص ‍ مـاركـس نـيـز غـيـر قـابـل خـدشـه اسـت و يـا نـقـد يـك يـا چـنـد اصـل كـه هـر چـنـد از نـظر خود او چندان قطعى تلقى نشده و احيانا خود او در برخى آثار خـلاف آن را نـيـز گـفـتـه اسـت ولى لازمـه قـطـعـى اصول ماركسيسم است ، و خلاف گويى ماركس نوعى جدايى ماركس از ماركيسسم است كارى است كه ما در اين كتاب درباره ماديت تاريخى ماركس پيش گرفته ايم .
ما در اينجا با توجه به اصول قطعى و مسلمى كه ماركس دارد و يا نتايج قطعى كه از آن اصـول مـسلم بايد گرفته شود، به نقد و بررسى پرداخته ايم و در پى آن نيستيم كه ببينم حتما ماركس در آثار ونوشته هاى پر تناقض ‍ خود خلاف آن را گفته يا نگفته است ، زيرا هدف اصلى ما نقد ماديت تاريخى است نه نقد نظريات ماركس .
از شگفتيهاى تاريخ اين است كه ماركس كه در كتب فلسفى و اجتماعى و اقتصادى خود كم و بيش دم از ماترياليسم تاريخى زده است ، آنجا كه برخى حوادث عينى تاريخى زمان خود را تـحـليـل و تـعليل مى كند، كمتر به اصول ماديت تاريخى توجه مى كند. چرا؟ به اين پـرسـش پـاسـخـهـاى مـخـتـلف و گـونـاگونى داده اند اختصاص به اين مساءله ندارد، در بسيارى از مسائل ماركسيستى روش ماركس يك روش متناقض است ، يعنى نظرا يا عملا نوعى عدول از ماركسيسم از طرف خود ماركس ديده مى شود پس يك پاسخ كلى تر بايد دريافت .
بـرخـى اين جهت را به حساب خامى و نپختگى او در دوره مختلف زندگى مى گذراند، ولى ايـن تـوجـيـه لااقـل از نـظـر مـاركـسـيـسـم قـابـل دفـاع نـيـست زيرا بسيارى از آنچه امروز ازاصـول مـاركـسـيـسـم شناخته مى شود مربوط به دوره هاى جوانى يا ميانه ماركس است و بـسـيـارى از آنـچـه عـدول تـلقـى مـى شـود از آن جـمـله تحليل علمى برخى حوادث زمان خودش مربوط به دوره آخر عمر اوست .
بـرخـى ديـگـر ايـن اخـتـلاف را بـه حـساب شخصيت دوگانه او ميگذارند، مدعى هستند او از طـرفـى يـك فـيـلسوف و ايدئولوگ و صاحب مكتب بود و طبيعتا ايجاب مى كرد كه فردى جزمى باشد و اصولى را قطعى و خدشه ناپذير تلقى كند و احيانا با هر ضرب و زور هست واقعيات را با پيش انديشيده هاى خود تطبيق دهد، و از طرف ديگر شخصيت علمى و روح عـلمـى داشت و روح علمى ايجاب مى كرد كه همواره تسليم واقعيات باشد و به هيچ اصلى جزمى پاى بند نباشد.
برخى ديگر ميان ماركس و ماركسيسم تفكيك مى كنند، مدعى هستند ماركس و انديشه ماركس يك مـرحـله از مـاركـسـيـسـسـم اسـت ، مـاركـسـيـسـم در جـوهـر خـود مـكـتـبـى اسـت در حـال تـكـامـل ، مـانـعـى نـيـسـت كه ماركسيسم ماركس را پشت سر گذاشته باشد. به عبارت ديـگـر، ايـنـكـه مـاركـسـيـسـم مـاركـس كه مرحله كودكى ماركسيسم است خدشه پذير باشد، دليـل بر خدشه دار بودن ماركسيسم نيست . ولى اين گروه توضيح نمى دهند كه از نظر آنـهـا جـوهـر اصـلى مـاركـسـيـسـم چـيـسـت ؟ شـرط تـكـامـل يـك مـكـتـب ايـن اسـت كـه اصـول اولى و ثـابـت داشـتـه بـاشـد و خـدشـه هـا مـتـوجـه فـروع بـاشـد نـه اصـول ، والا فـرقـى مـيـان نـسـخ يـك نـظـريه با تكامل آن باقى نمى ماند. اگر بناست اصـول ثـابـت و بـاقـى اى را شـرط تـكـامـل نـدانـيـم ، پـس چـرا از مـا قـبـل مـاركـس از هـگـل يـا سـن سـيـمـون يـا پـرودون يـا شـخـصـيـتـى ديـگـر از ايـن قـبـيـل آغـاز نـكـنـيـم و هـگـليـسـم را يـا مـن سـيـمـونـيـسـم را يـا پـرودونـيـسـم را يك مكتب در حال تكامل ندانيم و ماركسيسم رايك مرحله از مراحل آن مكتبها نشماريم ؟
به نظر ما علت تناقضات ماركس اين است كه مارسكس كمتر از غالب ماركسيستها ماركسيست اسـت و مـى گـويـنـد در يـك مـجـمـع از مـاركـسـيـسـتـهـا كه از نظريه اى بر خلاف نظريه اول خود دفاع مى كرد و شنوندگان تاب شنيدن آن را نداشتند، گفت : (( من به اندازه شما ماركسيست نيستم )) و هم مى گويند در آخر عمر خود گفت : (( من اصلا ماركسيست نيستم )) .
جـدا شـدن مـاركـس از مـاركسيسم در برخى نظريات خود بدان جهت بود كه ماركس با هوش تـر و زيـرك تـراز آن بـود كـه بـتـوانـد صـددرصـد مـاركـسـيـسـت بـاشد ماركسيست تمام عـيـاربـودن ، بـيـش از (( كـمـى بـلاهـت )) مـى خواهد ماترياليسم تاريخى كه بخشى از مـاركـسـيـسـم اسـت و مـورد بـحـث مـاسـت هـمان طور كه توضيح داديم (( مبانى اى )) دارد و (( نتايجى )) . نه تنها ماركس (( عالم )) توانست به آنهاپايبند بماند، ماركس فيلسوف و مـتـفـكـر نـيـز نـمى توانست براى هميشه به آن مبانى و نتايج پايبند بماند. اكنون به انتقادها مى پردازيم :
1. بى دليلى
اوليـن انـتـقـاد ايـن اسـت كـه ايـن نـظـريـه از حـد يـك (( تـئورى )) بـدون دليـل تـجـاوز نـمـى كـنـد. يـك نـظريه فلسفى تاريخى يا بايد بر تجربه تاريخى واقـعـيـتـهـاى عينى زمان خودش مبتنى باشد وبه دوره ديگر تعميم داده شود و يا بايد بر اسـاس شـواهـد تـاريـخـى از واقـعـيـات گـذشـتـه بـنـاشـده بـاشـد و بـه زمـان حـال و آيـنـده تـعـمـيـم داده شـود و يـا بـايـد بـه شـيـوه قـيـاسـى و اسـتـدلال مـنـطـقـى بـر اسـاس يـك سـلسـله اصول علمى ، منطقى ، فلسفى ثابت و از پيش پذيرفته شده به اثبات رسيده باشد. تئورى ماترياليسم تاريخى بر هيچ يك از اين روشـهـاى نـامـبـرده مـبـتـنـى نـيـسـت . نـه واقـعـيـات زمـان مـاركـس ‍ و انـگـلس از ايـن راه قابل توضيح بوده است تا آنجا كه انگلس تصريح مى كند كه من وماركس اشتباهى كه در بـرخـى كـتـب در زمـيـنـه اهـمـيـت اقـتـصـاد مـرتـكـب شـديـم آنـجـا كـه بـه تـحـليل واقعيتهاى زمان خود پرداخته ايم نظر به اينكه با خود واقعيت مواجه بوده ايم از آن اشـتـبـاهـات مـبـرا هـسـتـيـم و نـه واقـعـيـتـهـاى تـاريـخـى در طول چند هزار سال تاريخ بشر آن را تاييد مى كند تا آنجا كه انسان وقتى كه كتابهاى (( حكيم فرموده )) را كه اجبارا مى خواهند تاريخ گذشته را با ماديت تاريخ توجيه كنند مى خواند، از توجيه و تاءويلهاى حضرات سخت دچار شگفتى مى شود مثلا در كتاب تاريخ جهان ...79
2. تجديد نظر پايه گذاران
چـنـانـكـه مـكـرر گفته ايم ماركس بنياد اقتصادى جامعه را (( زيربنا)) و ساير بنيادها را (( روبـنـا)) مـى خـواند. نفس اين تعبير كافى است كه تبعيت و وابستگى يكطرفه ساير بنيادها را بر بنياد اقتصادى روشن نمايد. به علاوه ماركس در بسيارى از بيانات خود كه در گـذشـتـه نـقـل كرديم تصريح مى كند كه تاءثير و وابستگى يك طرفه است ، يعنى عـوامـل اقـتـصـادى عـوال تـاءثـيـر كـنـنـده هـسـتند و ساير شؤ ون اجتماعى متاءثر شونده ، عوامل اقتصادى بالاستقلال عمل مى كنند و عوامل ديگر وابسته هستند.
حـقـيـقـت ايـن اسـت كـه خـواه آن كه ماركس چنين تصريحى كرده بود يا نكرده بود نظريات خـاص مـاركـس در مـورد تـقـدم مـاده بـر روح ، تقدم نيازهاى مادى بر نيازهاى معنوى ، تقدم جامعه شناسى انسان بر روان شناسى او، تقدم كار بر انديشه همين نظر ايجاب كرد.
ولى مـاركـس در بـسـيـارى از نـوشته هاى خود مساءله ديگرى را بر اساس ‍ منطق ديالكتيك طـرح كـرده اسـت كـه بـايـد نـوعـى تـجـديـد نـظـر و تـا حـدى عـدول از مـاديـت مـطـلق تـاريـخ تـلقـى شـود و آن مـسـاءله تـاءثـيـر متقابل است . بنابر اصل تاءثير متقابل ، رابطه عليت را نبايد يكطرفه تقلى كرد. همان طـور كه (( الف )) علت و مؤ ثر در (( ب )) است ، (( ب )) نيز به نوبه خود مؤ ثر و عـلت (( الف )) اسـت ، بـلكـه بـنـابـر ايـن اصـل ، نـوعـى هـمـبـسـتـگـى و تـاءثـيـر متقابل ميان همه اجزاى طبيعت و ميان همه اجزاى جامعه وجود دارد.
مـن فـعـلا بـحـثـى ندارم درباره اينكه اين اصل ديالكتيكى به اين صورت كه طرح درست است يا نادرست ، اما مى گويم بنابراين اصل اساسا طرح اولويت در رابطه ميان دو چيز، خواه ماده و روح يا كار وانديشه و يا بنياد اقتصادى و ساير بنيادهاى اجتماعى ، بى معنى اسـت ، زيرا اگر دو چيز هر دو به يكديگر وابسته باشند و نياز وجودى داشته باشند و شرط وجود يكديگر باشند، اولويت و تقدم و زيربنا بودن معنى ندارد.
مـاركـس در بـرخـى بـيـانـات خـود تـمـام نـقـش را، چـه اصـلى و چه غير اصلى ، به بنياد اقـتـصـادى داده و نـامـى از تـاءثـيـر روبـنـا بـر زيـربـنـا نـبـرده اسـت كـه قـبـلا نـقـل كـرديـم و در بـرخـى بـيـانـات خـود بـه تـاءثـيـر مـتقابل ميان زيربنا و روبنا قائل شده ولى نقش اصلى و نهايى را به زيربنا داده است . و در كـتـاب تـجـديـد نـظـر طـلبـى از مـاركـس تا مائو، ضمن مقايسه ميان دو كتاب ماركس ‍ سـرمـايـه و انـتـقـاد و بـر عـلم اقـتصاد و اينكه در كتاب سرمايه مانند كتاب انتقاد بر علم اقتصاد به طور يكطرفه بر تعيين كنندگى اقتصاد تكيه شده است ، مى گويد:
(( بـا وجـود ايـن مـاركـس آگـاهـانـه يا غيرآگاهانه بر اين تعريف افزوده است و آن اينكه روبـنـاهـا بـا وجود اولويت زيربنا نسبت به آنها مى توانند (( نقش اصلى )) را در جامعه بازى كنند)) 80.
مـؤ لف مـى افـزايـد كـه چـه تـفـاوتـى ميان نقش حكمروا و نقش تعيين كننده كه زير بناى اقـتـصادى هميشه ايفا مى كند و اين (( نقش اصلى )) كه روبناها بازى مى كنند وجود دارد؟ يعنى اگر روبنا نقش اصلى را احيانا بازى مى كند، در آن حالت ، حكمروا و تعيين كننده هم هست ، بلكه ديگر آنچه را كه روبنامى ناميم روبنا نيست و زير بناست و آنچه را زير بنا مى ناميم روبناست .
انـگـلس در نـامه اى كه در اواخر عمر خود به شخصى به نام (( ژوزف بلوك )) نوشته است چنين ياد آور شده است :
مـطـابـق بـيـنـش مـاتـريـاليـسـتى تاريخ ، عامل تعيين كننده در تاريخ در آخرين بر آورد، تـوليـد و تـجـديد زندگى واقعى است 81. نه ماركس و نه من هيچ گاه بيش از اين چـيـزى اعـلام نـداشـتـه ايم . اگر پس از ماركس اين پيشنهاد را چنان مسخ كنند كه از آن اين معنى بر آيد كه عامل اقتصادى تنها عامل تعيين كنده است ، او آن را به يك عبارت ميان تهى مجرد و گزافه مبدل ساخته است 82. وضع اقتصادى پايه است ، اما عنصرهاى ديگر روبـنـا. شـكـل سـياسى پيكار طبقاتى و نتايج آن (تشكيلاتى كه پس از غلبه پيروزمند بـرقـرار مـى شـود) شـكـلهـاى حـقوقى و حتى بازتاب اين پيكارهاى واقعى در مغز شركت كـنـنـدگـان در آن ، نـظـريـه هـاى سـيـاسـى ، حـقـوقـى ، فـلسـفى ، فرايافتهاى مذهبى و تـحـول بـعـدى آنـهـا بـه دستگاههاى جزمى به همين سان روى جريان پيكارهاى تاريخى تـاءثـيـر و در بـسـيـارى از حـالات بـه طـور جـدى شـكـل آن را تـعـيـيـن مـى كـنـنـد. تـمـام ايـن عاملها با هم در كنش و واكنش اند و ميان آنها جنبش اقـتـصـادى در مـيـان تـوده اى بـى پـايان از تضادها راه خود را به سان يك ضرورت مى گشايد)) .83
عجبا! اگر نظريه (( عامل اقتصادى تنها عامل تعيين كننده است )) يك عبارت ميان تهى مجرد و گـزافـه اسـت ، ايـن عـبـارت را غـيـراز مـاركـس كـسـى نـگـفـتـه اسـت . بـعـلاوه اگـر عـوامـل بـاصـطـلاح روبـنـايـى در بـسـيـارى از حـالات بـه طـور جـدى شـكـل پـيـكـارهـاى تـاريـخـى را تـعـيـيـن مـى كـنـنـد)) ، پـس تـعـيـيـن كـنندگى در انحصار عوامل اقتصادى نيست . پس ديگر چه جايى براى اين مى ماند كه بگوييم (( جنبش اقتصادى در ميان توده بى پايان تضادها راه خود را به سان يك ضرورت مى گشايد)) ؟
عـجـب تـر ايـن اسـت كـه جـنـاب انـگـلس در هـمـين نامه قسمتى از مسووليت اين اشتباه (و به قول خود او (( مسخ )) را بر عهده خودش و ماركس ‍ مى گذارد، مى گويد:
(( مـاركـس و خـود مـن (بـايـد) قسمتى از مسئوليت اين امر را كه گاهى جوانان بيش از آنچه بـايـد، بـه عـامـل اقـتـصـادى اهـمـيـت مـى دهـنـد، بـه عـهـده بـگـيـريـم . مـا ناچار بوديم در مـقابل حريفان خود بر اين اصل اساسى مورد انكار آنان تاءكيد ورزيم ، و لذا نه وقت نه مـوقـعـيـت و نـه فـرصـت آن را داشـتـيـم كـه حـق سـايـر عـوامـلى را كـه در عمل متقابلا سهيم بودند به جاى آوريم .)) 84
ولى بـعـضـى ديـگـر ايـن تـاءكـيـد افـراطـى مـاركـس و انـگـلس را بـر روى عوامل اقتصادى به گونه اى ديگر در جهت عكس آنچه انگلس اظهار داشته است توضيح مى دهـنـد. آنـهـا مـى گـويـنـد ايـن تـاكـيـد مـفـرط نـه در مـقـابـل حـريـفـان مـنكر بوده بلكه در مقابل رقيبان طرفدار اين نظريه و به خاطر در آوردن سلاح از چنگ آن رقيبان بوده است .
در كـتـاب تـجـديد نظر طلبى از ماركس تا مائو در بيان علت نگارش كتاب انتقاد بر علم اقـتـصـاد كـه در ايـن كـتـاب بـيـش از هـر نـوشـتـه ديـگـر تـكـيـه يـكـطـرفـه بـر روى عـوامـل اقـتـصـادى شـده اسـت و مـا عـبـارت مـعـروف مـقـدمـه كـتـاب را قـبـلا نقل كرديم چنين مى گويد:
(( عـلت ديـگـر نگارش انتقاد بر علم اقتصاد، انتشار كتابى از پرودون به عنوان راهنماى سـفـته باز در بورس و كتاب ديگرى از داريمون پير و پردون بود ... ماركس هنگامى كه مـى بـيـنـد رقـيـبـان او، يـعـنـى هـواداران پـرودون از يـك سـو و طـرفـداران لاسـال از سـوى ديـگـر، بـر روى عـوامـل اقـتـصـادى امـا به شيوه اى اصلاح طلبانه (نه انقلابى ) تكيه مى كنند، مى كوشد اين سلاح را از چنگ آنان بيرون آورد و آن را به شوه اى انـقـلابـى بـه كـار بـنـدد و لازمه اين امر (( خشك شدگى )) و عوام پسند ساختن عقايد اوست .)) 85
مـائو تـجـديـد نـظـر در مـفهوم ماترياليسم تاريخى و زير بنا بودن اقتصاد را بنا به ضـرورت اوضـاع چين و براى توجيه نقشى كه عملا انقلاب چنين و رهبرى خودش ايفاكرده اسـت بـه جـايـى رسـانـده كـه ديـگـر بـايـد گـفـت از ماترياليسم تاريخى و مفهوم زير بـنـابـودن اقـصـاد، و نـتـيـجـتـا از سـوسـياليسم به اصطلاح علمى كه بر ماترياليسم تاريخى مبتنى است ، چيزى جز لفظ و بازى با كلمات نمانده است .
مائو در رساله تضاد، تحت عنوان (( تضادعمده و جهت عمده تضاد)) مى گويد:
... جـهـت عـمـده وجـهـت غـيـر عـمـده يـك تـضـاد بـه يـكـديـگـر تـبـديـل مى شوند و خصلت اشياء و پديده ها نيز طبق آن تغيير مى يابد. در بخشى از يك پروسه (جريان ) و يا در مرحله معينى از تكامل يك تضاد، A جهت عمده و B جهت غير عمده آن تضاد را تشكيل مى دهد. در مرحله ديگر و يا در بخش ديگر از پروسه ، جاى اين دو جهت با يكديگر بنابر شدت افزايش يا كاهش نيروى هر جهت تضاد در مبارزه عليه جهت ديگر طى جريان تكامل شى و يا پديده عوض مى شود.)) 86
پس از آن مى گويد:
(( ... بـعـضـيـهـا تـصـور مـى كنند كه اين تز (جابجا شدن جهت عمده ) در مورد پاره اى از تـضـادهـا صـادق نـيـسـت . مـثـلا مـى گـويـند نيروهاى مولد (در تضاد بين نيروهاى مولد و مناسبات توليدى )، پراتيك در (تضاد بين تئورى و پراتيك ) و زيربناى اقتصادى (در تـضـاد بـيـن زيـربـنـاى اقـتـصـادى و روبـنـا) جـهـت عـمـده تـضـاد را تـشـكـيـل مى دهند... گويا ديگر دو جهت تضاد جابجا نمى شوند. اين برداشتى است مختص مـاتـريـاليـسم مكانيكى كه با ماترياليسم ديالكتيك هيچ گونه قرابتى ندارد. بديهى است كه نيروهاى مولد، پراتيك و زير بناى اقتصادى به طور كلى داراى نقش عمده وتعيين كـنـنده هستند و كسى كه منكر اين حقيقت شود ماترياليست نيست . معهذا بايد همچنين پذيرفت كـه تـحـت شـرايـط مـعـيـن مـناسبات توليدى ، تئورى و روبنا به نوبه خود مى توانند (( نـقـش عـمـده و تـعـيـيـن كـنـنده )) پيدا كنند. چنانچه نيروهاى مولده بدون تغيير مناسبات توليدى نتوانند رشد و تكامل يابند، آن وقت تغيير مناسبات توليدى 87 نقش عمده و تعيين كننده خواهد يافت .
هـنـگامى كه اين سخن لنين : (( بدون تئورى انقلابى هيچ جنبش انقلابى نمى تواند وجود داشـتـه بـاشد)) در دستور روز قرارگيرد، آفرينش و پخش تئورى انقلابى نقش عمده و تـعـيـيـن كـنـنـده كـسـب مـى كـنـد... چـنـانـچـه روبـنـاسـيـاسـت ، فرهنگ و غيره ) مانع رشد و تـكامل زير بناى اقتصادى شود آنگاه تحولات سياسى و فرهنگى نقش عمده و تعيين كننده پـيـدا مـيـكـنـنـد. آيـا ما با چنين تزى ماترياليسم را نقض مى كنيم ؟ به هيچ وچه . زيرا ما قـبـول داريـم كـه در جـريـان عـمومى رشد تاريخ ، ماده تعيين كننده روح ، و وجود اجتماعى تعيين كننده شعور اجتماعى است ولى در عين حال مى پذيريم و هم بايد بپذيريم كه روح بـرمـاده ، شـعـور اجـتـمـاعـى بـروجـود اجـتماعى ، و روبنابر زيربناى اقتصادى تاءثير مـتـقـابـل مـى گـذارد. بـديـن سـان مـا نـه فـقـط مـاتـريـاليـسـم را نـقـض نمى كنيم بلكه ماترياليسم مكانيكى را دارد مى نماييم و از ماترياليسم ديالكتيك دفاع مى كنيم .
آنچه آقاى مائو ميگويد، ماترياليسم تاريخى را كاملا نقض مى كند. اينكه آقاى مائو مى گـويـد: (( چـنـانـچـه مـنـاسـبـات تـوليـدى مـانـع رشـد و تـكـامـل نـيـروى مـولده بشوند)) و يا مى گويد: (( هنگامى كه جنبش ‍ انقلابى نيازمند به تـئورى انـقـلابـى بـشـود)) و يـا مـى گـويـد: (( چـنـانـچـه روبـنـا مـانـع رشـد و تكامل زير بنابشود)) ، چيزى را مى گويد كه هميشه مى شود و بايد هم بشود، ولى طبق مـاتـريـاليـسـم تـاريـخـى جـبـرا تكامل نيروى مولده مناسبات توليدى را تغييردهد، جبرا تـئورى انـقـلابـى بـه صـورت خـود انـگـيـخـتـه پـديـد مـى آيـد و جـبـرا روبـنـا بـه دنبال زير بنا دگرگون مى گردد. 88
مگر ماركس در كمال صراحت درمقدمه بركتاب انتقاد بر علم اقتصاد نگفت : (( نيروهاى مولد جـامـعه در مرحله معينى از تكامل و توسعه با روابط توليدى موجود يا روابط مالكيت كه اصـطـلاح حـقـوقـى روابـط تـوليـدى اسـت و نـيـروى هـاى مـولد تـا بـه حـال در داخـل آن روابـط عـمل مى كردند. درگيرى پيدا مى كنند. اين روابط كه در گذشته صـور تـوسـعـه نـيـروهـاى مـولد را تـشـكـيـل مـى دادنـد تـبـديـل به موانعى در اين راه مى شوند آنگاه عصر انقلاب اجتماعى آغاز مى شود و تغيير اسـاس و پـايـه اقـتـصـاد، تـمـام روبـنـا عـظـيـم را بـا سـرعـتـى كـم وبـيـش و يـران مـى سازد)) .89
تـغـيـيـر مناسبات توليدى مقدم بر رشد نيروى مولده براى باز كردن راه رشد نيروهاى مـولد، و تدوين تئورى انقلابى مقدم بر شورش ‍ خودانگيخته انديشه انقلابى ، و تغيير روبـنا تا زير بنا بتواند تغيير كند، به معنى تقدم انديشه بر كار، تقدم روح بر ماده ، اصـالت و اسـتـقـلال نـهـادهـاى سـيـاسـى و فـكـرى در بـرابـر نـهـاد اقـتـصـادى اسـت و ماترياليسم تاريخى رانقض مى كند.
اينكه آقاى مائو مى گويد (( اگر تاءثير را يكطرفه بدانيم ماترياليسم ديالكتيك را نـقـض كـرده ايم )) صحيح است . اما چه بايد كرد كه اساس ‍ سوسياليسم به لصطلاح عـلمـى بـر هـمـيـن تـاءثـيـر يـكـطـرفـه و بـر ضـد مـنـطـق ديـالكـتـيـك يـعـنـى بـر ضـل اصـل هـمـبـسـتـگـى مـتـقـابـل از اصـول ديالكتيك است ناچار يا بايد سوسياليسم به اصـطـلاح عـلمـى را گـردن نـهاد و منطق ديالكتيك را نقض كرد و يا بايد منطق ديالكتيك را پذيرفت و عذر سوسياليسم علمى و ماترياليسم تاريخى كه مبناى آن است را خواست .
بـعـلاوه ايـنكه آقاى مائو مى گويد: (( ما قبول داريم كه در جريان عمومى رشد تاريخ ، مـاده تـعـيـيـن كننده روح ، و وجود اجتماعى تعيين كننده شعور اجتماعى است )) يعنى چه ؟ با قـبـول اينكه جهت عمده تضادها جابجا مى شوند، گاهى نيروى مولده مناسبات توليدى را تـعـيـيـن مـى كـنـد و گـاهى به عكس ، گاهى جنبش انقلابى تئورى انقلابى مى آفرينده و گـاهـى بـه عـكـس ، گـاهـى سـيـاسـت ، فـرهـنـگ ، زورمـذهـب و امـثـال ايـنـها بنيان اقتصادى جامعه را دگرگون مى كند و گاهى به عكس ، پس گاهى ماده تـعـيـين كننده روح است و گاهى به عكس ، گاهى وجود اجتماعى شعور اجتماعى را تعيين مى كند و گاهى به عكس .
حـقيقت اين است كه آنچه آقاى مائو تحت عنوان (( جابجاشدن جهت عمده تضادها)) مى گويد تويجه مائوئيسم است كه عملا بر ضد ماترياليسم تاريخى ماركسيستى از آب در آمد نه تـوجـيـه ماترياليسم تاريخى ماركسيستى ، هر چند به ظاهر اينچنين وانمود مى كند. مائو عملا نشان داد كه او نيز مانند خود ماركس هوشمندتر از آن است كه هميشه ماركسيست باشد.
انقلاب چين كه بوسيله مائو رهبرى شد عملا سوسياليسم علمى و ماترياليسم تاريخى و بـالنـتـيـجـه مـاركـسـيـسم را نقض كرد. چين به رهبرى مائو با يك انقلاب كشاورزى رژيم فـئوداليسم كهن چين را واژگون كرد و رژيم سوسياليسم را به جاى آن برقرار كرد، و حـال آنـكـه بـر اسـاس ‍ سـوسـيـاليسم علمى و ماترياليسم تاريخى ، كشورى كه مرحله فـئوراليسم را طى كند بايد به مرحله صنعتى و كاپيتاليسم تغيير مرحله دهد و از مرحله صـنـعـتـى ، آنـگـاه كـه بـه اوج خـود رسـيد، به سوى سوسياليسم گام بردارد. بنابر مـاتـريـاليـسـم تـاريـخـى هـمـان طـورى كـه جـنـيـن در رحـم نـمـى تـوانـد دو مـنـزل يـكـى كـنـد، جـامـعـه نـيـز نـمـى تـوانـد بـدون عـبـور از مـراحـل منظم متوالى به مرحله نهايى برسد. اما آقاى مائو عملا نشان داد كه از آن ماماهايى اسـت كه مى تواند جنين چهار ماهه را سالم و كامل و بى عيب به دنيا آورد، نشان داد كه بر خـلاف ادعـاى مـاركـس ، رهـبـرى ، آمـوزشهاى حزبى ، تشكيلات سياسى تئورى انقلابى ، آگـاهـيـهـاى اجـتـماعى يعنى همان چيزهايى كه ماركس آنها را از نوع شعور مى خواند نه از نـوع وجـود، از نـوع روبـنـا مـى خـوانـد نـه زيـر بـنـا و اصـالتـى بـراى آنـهـا قـائل نـيست ، مى تواند مناسبات توليدى را واژگون سازد و كشور را صنعتى كند و به اين وسيله عملا سوسياليسم به اصطلاح علمى را ناديده بگيرد.
مـائو بـه نـوعـى ديـگـر نـيـزتـئورى مـاركـسـيـسـتـى تاريخ رانقض كرد. از نظر تئورى مـاركـسـيـسـتـى ، و لااقـل ازنـظـر شـخـص مـاركـس ، طـبـقـه كـشـاورز هـر چـنـد شـرط اول و دوم انقلابى شدن را يعنى استثمار شدگى و عدم مالكيت را دارند، شرط سوم را كه تمركز و همكارى و تفاهم و آگاهى به نيروى خويشتن باشد ندارد. لهذا طبقه كشاورز هيچ گـاه ابـتـكـار يـك انـقلاب راتواند بر عهده بگيرد، حداكثر اين است كه احيانا در جامعه اى نيمه كشاورزى و نيمه صنعتى ، طبقه كشاورز دنباله رو طبقه انقلابى پرولتاريابشود، بلكه از نظر ماركس طبقه كشاورز (( فرومايگانى بالذات ارتجاعى اند)) و (( مطلقا از هـر گـونـه ابـتـكـار انـقـلابـى بـى بـهره اند.)) 90 ماركس در نامه اى به انگلس درباره انقلاب لهستان ، نسبت به روستاييان چنين اظهار نظر كرده است : (( روستاييان اين فـرومـايگان ذاتا ارتجاعى را... نبايد به پيكار خواند)) 91، اما مائو از همين طبقه بـالذات ارتـجـاعـى و از هـمـيـن فـرومـايگانى كه نبايد آنها را به پيكار خواند، طبقه اى انـقـلابـى سـاخـت و رژيـم كهن را سرنگون ساخت . از نظر ماركس كشاورزان نه تنها قادر نـيـسـتـنـد كـه كـشـورى را بـه سـوسـيـاليـسـم رهـبـرى كـنـنـد، بـلكـه در انـتـقـال از فـئوداليـسـم بـه كـاپـيـتاليسم نيز سهمى ندارند، آن طبقه اى كه جامعه را از فـئوداليـسـم به كاپيتاليسم منتقل مى سازد و در آن لحظه تاريخى خصلت انقلابى دارد بـورژواسـت نـه كـشـاورز. امـا مـائو بـا هـمـيـن طـبـقـه فـرومـايـه بـالذات ارتـجـاعـى دو مـنـزل يـكـى كـرد و ازفـئوداليسم به سوسياليسم جهيد. پس مائو حق دارد با اين همه جدا شـدن از مـاركـسـيسم ، براى توجيه مائوئيسم جابجا شدن جهت عمده تضادها را طرح كند و بـدون آنـكـه به روى خود بياورد چنين بنماياند كه ماركسيسم و ماترياليسم تاريخى و سوسياليسم علمى را دارد تفسير عالمانه مى كند.
مائو اين درس را كه (( يك ماركسيست عنداللزوم بايد عملا از ماركسيسم جدا شود)) از سلف مـعـتـبرخود لنين آموخت . لنين پيش از مائو در كشور روسيه كه در آنوقت هنوز كشورى نيمه صـنـعـتـى و نـيـمـه كـشـاورزى بـود انقلاب كرد و براى اولين بار كشور سوسياليستى تاسيس ‍ كرد.
لنـيـن ديـد عـمـر او كـفـاف نـمـى دهد صبر كند روسيه تزارى به صورت يك كشور تمام صنعتى در آيد و كاپيتاليسم و استثمار كارگر به مرحله نهايى خود برسد تا به طور خـود بـه خود با حركتى ديناميكى وشعورى خود انگيخته انقلاب بشود و دگرگونى كلى صـورت گـيرد، ديد اگر بخواهد به انتظار بنشيند كه دوره حاملگى اين زن باردار به نهايت برسد و درد زاييدن عارضش بشود و آنگاه او متصدى كار مامايى بشود خيلى دير مى شـود. او هم از روبنا شروع كرد، از حزب ، سياست ، تئورى انقلابى ، جنگ و زور استفاده كـرده و كـشـورنـيـمـه صـنـعـتـى روسـيـه آن روز را تبديل به كشور شوروى سوسياليستى امروز كرد.
لنين عملا مثل معروف را تحقق بخشيد كه : (( يك گره شاخ از يك ذرع دم بهتر است )) . به انـتـظـاردم يـك ذرعـى آقـاى مـاركس و آمادگى ديناميكى خود به خودى بنياد اقتصادى جامعه روسـيـه و شورش خود انگيخته ننشت و از شاخ يك گرهى زور وسياست و آموزش حزبى و آگاهى سياسى خودش بهره جست .

next page

fehrest page

back page