next page

fehrest page

back page

3 نقض تطابق جبرى زيربنا و روبنا
بـنـابـر نـظـريـه مـاتـريـاليـسم تاريخى ، در جامعه ها همواره بايد نوعى تطابق ميان زيـربـنـا و روبـنـا وجـود داشـته باشد تا آنجا كه با شناخت روبنا مى توان زيربنا را شـنـاخـت (بـه نـحـو بـرهـان بـه اصـطـلاح (( انـّى )) كـه شـنـاخـت نـيـمـه كـامـل اسـت ) و بـا شـنـاخـت زيـربـنـا روبنا را توان شناخت (به نحو برهان به اصطلاح (( لمـى )) كـه شـنـاخت كامل است ) و هر گاه زير بنا دگرگون شود و تطابق زيربنا و روبـنـا بـه هـم بـخـورد، جـبـرا تـعادل اجتماعى به هم مى خورد و بحران آغاز مى گردد و روبـنـا خـواه نـاخـواه بـا سـرعـتـى كـم و بـيـش ‍ ويـران مـى گـردد و تـا زيـربـنـا بـه حال اول باقى است ، رو بنا نيز جبرا ثابت و باقى است .
رويـداداهـاى تـاريـخـى مـعـاصـر عـمـلا خـلاف اين را ثابت كرده است . ماركس و انگلس به دنـبـال يك سلسله بحرانهاى اقتصادى از سال 1827 تا 1847 كه يك سلسله انقلابهاى سـيـاسـى و اجـتـمـاعـى همراه داشت ، بر آن شدند كه انقلابهاى اجتماعى نتايج ضرورى و لاينفك بحرانهاى اقتصادى است . ولى به قول نويسنده تجديد نظر طلبى ...:
(( شـوخـى تـاريـخ را بـنـگـريـد كـه از 1848 تاكنون در كشورهاى صنعتى هيچ بحران اقـتـصادى را نمى يابيم كه با انقلاب همراه باشد. همان در زمان ماركس و پيش از مرگ او چـهـار بار نيروى مولده عليه روابط توليدى طغيان مى كند بى آنكه هيچ انقلابى از آن حاصل شود ... بعدها بعضى اقتصاددانان مانند (( ج . شومپتر)) تا بدانجا رفتند كه اين بـحرانها را ويرانى آفريننده )) ناميدند و آنها را دريچه اطمينانى براى باز گرداندن تعادل و رشد اقتصادى شمردند)) .
كـشـورهـاى نـظـيـر انـگـلسـتـان آلمـان ، فـرانـسه و آمريكا به پيشرفتهاى عظيم صنعتى نائل شده اند و سرمايه دارى را به اوج خود رسانده اند و برخلاف پيش بينى ماركس كه اين كشورها را نخستين كشورهايى مى دانست كه در آنها انقلاب كارگرى به پا خواهد شد و بـه كـشـورهاى سوسياليستى تبديل مى شوند، از نظر نظام سياسى ، حقوقى ، مذهبى و آنـچـه روبنايى ناميده مى شود، تغييرى نكرده اند. كودكى كه ماركس ‍ انتظار تولدش را داشـت نـه مـاه را تـمـام كـرد و از نـه سـال هـم گـذشـت و بـه نـود سال رسيد و متولد نشد و ديگر اميدى هم به تولدش نيست .
البـتـه ايـن رژيـمـهـا ديـر يـا زود سـرنـگون خواهد شد، ولى انقلابى كه در اين كشورها انـتـظـار مـى رود قـطـعـا انـقلاب كارگرى نخواهد بود و تئورى ماركسيستى تاريخ تحقق نـخـواهد يافت ، همچنانكه كشورهاى به اصطلاح سوسياليست امروز و رژيمهاى حاكم بر آنـهـا نـيز واژگون خواهد شد و به اين حال باقى نخواهد ماند، اما رژيم آينده قطعا رژيم سرمايه دارى نخواهد بود.
متقابلا كشورهايى در اروپاى شرقى ، آسيا و امريكاى جنوبى به سوسياليسم رسيدند كـه هنوز موقع زادن آنها نرسيده است . امروز كشورهايى را مى بينيم كه از نظر زير بنا همسان و مشابه يكديگرند، اما از نظر روبنا با يكديگر مختلف اند. دو ابر قدرت ، يعنى امـريـكا و شوروى ، بهترين مثال است . امريكا و ژاپن نيز داراى رژيم اقتصادى يكسان اند (رژيـم سـرمـايه دارى ) اما با رژيمهاى سياسى ، مذهب ، اخلاق آداب و هنر متفاوت . متقابلا كـشـورهـايى هستند با روبناهايى متشابه و يكسان از نظر رژيم سياسى ، مذهب و غيره با وضـع اقتصادى كاملا متفاوت . همه اينها نشانه اين است كه (( تطابق ضرورى زيربنا و روبنا)) آنچنانكه ماترياليسم تاريخى ايجاب كند توهم محض است .
4. عدم تطابق پايگاه طبقاتى و پايگاه ايدئولوژيكى
همان طور كه قبلا بيان كرديم بنابر ماترياليسم تاريخى در هر دوره تاريخى روبنا بر زيربنا به هيچ وجه نمى تواند پيشى گيرد، بنابر اين آگاهيهاى هر دوره و عصر و زمانى جبرا وابسته به همان عصر و زمان است و با گذشت آن عصر و دوره ، كهنه و منسوخ مى گردد و به بايگانى تاريخ سپرده مى شود. آگاهيها، فلسفه ها، طرحها، پيش بينى هـا، مـذاهـب همه زاده قهرى مقتضيات خاص همان عصرى هستند كه پديد آمده اند و نمى تواند با مقتضيات عصر ديگر تطابق داشته باشند.
ولى عـمـلا خـلاف آن ثـابـت شـده . بـسيارى فلسفه ها، شخصيتها، انديشه ها، آگاهيها چه رسـد بـه اديـان و مـذاهـب پـيدا مى شوند كه بر عصر و زمان خود يا بر طبقه خود پيشى گـرفـتـه انـد چـه بـسـيـار انديشه ها كه مقتضيات مادى عصرى كه (در آن ) پديد آمده اند يـكـسـره از مـيـان رفـتـه اسـت و امـا خود آن انديشه ها همچنان بر فراز تاريخ بشريت مى درخشند.
عجيب اين است كه ماركس در اينجا نيز در بعضى سخنان خود از ماركسيسم جدا شده است . وى در كتاب معروف ايدئولوژى آلمانى گفته است :
(( آگاهى گهگاه به نظر مى رسد كه بر روابط تجربى هم عصر پيشى گرفته است بـه قـسـمـى كـه در پـيـكـارهـاى يك دوران بعدى مى توان به گفتار تئورى دانان پيشين همچون حجتى استناد و اتكا جست .)) 92
5. استقلال رشد فرهنگى
بـنـابـر مـاتـريـاليـسم تاريخى نهاد فرهنگى و علمى جامعه ماننده همه نهادهاى ديگر از قـبـيـل سـيـاست قضاوت و مذهب وابسته به نهاد اقتصادى است و نمى تواند رشد مستقلى از رشـد بـنـيـاد اقتصادى داشته باشد. به دنبال رشد ابزار توليد و رشد بنياد اقتصادى جامعه است كه علم رشد مى كند.
اولا مـى دانـيـم كـه ابـزار توليد منهاى انسان به صورت خود به خود هرگز رشد نمى كـنـد. ابزار توليد در رابطه انسان و طبيعت و در زمينه تجسسات كاوشگرانه انسان است كـه رشـد مـى كـنـد. رشـد و تـكـامـل ابـزار تـوليـد بـا رشـد و تـكـامـل فـنـى و علمى انسان تواءم است . سخن در اين است كه كداميك تقدم دارند؟ آيا انسان نـخـسـت بـه كـشـفـى نـائل مـى شـود و سـپـس آن را در عـمـل پـيـاده مى كند و صنعت را به وجود مى آورد و يا نخست صنعت به وجود مى آيد و سپس انـسـان بـه كـشـف نـائل شـود تـرديـدى نـيـسـت كـه شـق (اول ) صحيح است .
بـديـهـى اسـت كـه كـشـف قوانين علمى و اصول فنى در رابطه تجسسى و آزمايشى انسان پـديـد مى آيد و اگر انسان در رابطه با طبيعت قرار نگيرد و تجسس نكند و به تجربه نـپـردازد، بـه كـشـف هـيـچ قـانـون عـلمـى از قـوانـيـن طـبـيـعـت و بـه درك هـيـچ اصل فنى نائل نمى گردد. سخن در اين نيست ، سخن در اين است كه پس از تجسس و آزمايش ، آيـا نـخست انسان در درون خود رشد علمى مى كند و سپس در بيرون وجود خود ابزار فنى را مـى آفـريـنـد يـا قـضـيـه بـر عـكـس اسـت ؟ بـدون تـرديـد شـق اول صحيح است .
بـعلاوه تعبير به (( رشد)) و يا (( تكامل )) در مورد انسان تعبير (( حقيقى )) است و در مـورد ابـزارهـاى فـنـى و تـوليـدى (( مـجـازى )) اسـت . رشـد و تـكـامل حقيقى آنجاست كه يك واقعيت عينى از مرحله ذاتى تر به مرحله عالى تر برسد. و امـا رشـد مـجـازى بـه مـعـنـى ايـن اسـت كـه يك واقعيت عينى تغيير مرحله نمى دهد، بلكه آن واقعيتى معدوم يا منسوخ و واقعيت ديگر مغاير با آن جانشين آن مى شود.كودك كه بزرگ مى شود واقعا يك رشد و تكامل حقيقى صورت گرفته است ، اما اگر معلمى در كلاس تدريس كـنـد و بـعـد به جاى او معلمى ديگر از او با سوادتر و كارآراتر بيايد تدريس كند، در ايـنـجـا وضـع مـعـلمـى كـلاس ‍ تـكـامـل پـيـدا كـرده امـا ايـن تـكـامـل ، تـكـامـل مـجـازى اسـت . تـكـامـل انـسـان در جـريـان ابـزارسـازى تـكـامـل حـقـيـقـى اسـت ، واقـعـا انـسـان از نـظـر روحـى رشـد و نـمـو مـى كـنـد و تـكـامـل مـى يـابـد امـا تـكـامـل صـنـعـت از قـبـيـل تـكـامـل اتـومـبـيـل كـه هـر سـال مـدل جـديـدتـر و كـامـلتـر و مـجـهـزتـر بـه بـازار مـى آيـد تكامل مجازى است ، يعنى واقعا يك واقعيت عينى از مرحله دانى به مرحله عالى پا نگذاشته اسـت ، اتـومـبـيـل سال گذشته امسال مجهزتر نشده است ، بلكه معدوم و منسوخ و از صحنه خـارج شـده و جـاى آن اتـومـيبلهاى ديگرى آمده است . به عبارت ديگر، فرد (( ناقص )) از بـيـن رفته و فردى ديگر (( كامل )) به جاى آن نشسته ، نه اينكه يك فرد در دو زمان از مـرحـله نـقـص بـه مـرحـله كـمـال انـتـقـال يـافـتـه اسـت آنـجـا كـه يـك تـكـامـل حـقـيـقـى و يـك تـكـامـل مـجـازى دوش بـه دوش يكديگر قرار دارند بديهى است كه تكامل حقيقى اصل است و تكامل مجازى فرع .
تـازه ايـن در مـورد عـلوم فـنـى اسـت ، در عـلوم ديـگـر از قبيل پزشكى ، روانشناسى جامعه شناسى ، منطق ، فلسفه ، رياضيات ، به هيچوجه نمى تـوان ايـن نـوع وابـسـتـگـى يعنى وابستگى يكطرفه را تاءييد كرد رشد علوم به همان انـدازه و يـا كـمـتـر به وضع مادى و اقتصادى وابسته است كه وضع مادى و اقتصادى به رشد علوم . همان طور كه (( ك . شمولر)) عليه ماركسيسم اعلام داشته است :
(( مـسـلمـا وضـع مـادى و اقـتصادى شرط لازم تظاهرات بسيار عالى فرهنگ است ، لكن به همان اندازه نيز مسلم است كه زندگى معنوى و اخلاقى داراى رشد مستقلى است .)) 93
اگـر يـك نـقص كه در بيان اگوست كنت فرانسوى هست كه بشر و انسانيت را در (( ذهن )) كه بخشى از استعدادهاى انسانى انسان است و نيمى از معنويت بشر است خلاصه كند رفع كنيم ، نظريه اگوست كنت در مورد تكامل اجتماعى از نظريه ماركس بسى ارزشمندتر است . اگوست كنت مدعى است :
(( نـمـودهـاى اجـتـمـاعـى تـابـع جـبـر عـلمـى دقـيـقـى هـسـتـنـد كـه بـه صـورت تـحـول اجـتـنـاب نـاپـذيـر جـوامـع بـشـرى تـحـت فـرمـان تـرقـيـات ذهـن بشر نمودار مى گردد.)) 94
6 ماترياليسم تاريخى خود را نقض مى كند
بـنـابـر مـاترياليسم تاريخى هر فكر هر انديشه ، هر نظريه فلسفى و يا علمى ، هر سـيـسـتـم اخلاقى به حكم اينكه تجلى شرايط مادى و اقتصادى خاصى است و وابسته به شـرايـط عـيـنـى خـاص خـويـش است ، نمى تواند اعتبار و ارزش مطلق داشته باشد، بلكه تـعـلق دارد بـه زمـان خاص ‍ خودش و با گذشت آن زمان و تغيير شرايط مادى و اقتصادى كـه قـهـرى و جبرى و اجتناب ناپذير است ، آن فكر، آن انديشه ، آن نظريه فلسفى و يا علمى و آن سيستم اخلاقى نيز صحت و اعتبار خود را از دست مى هد و ناچار فكر و انديشه و نظريه ديگر بايد جايگزين آن گردد.
بـنـابـرايـن مـاترياليسم تاريخى نيز كه از طرف برخى فيلسوفان و جامعه شناسان طـرح شـده مـشـمـول ايـن قـانـون كـلى هـسـت ، زيـرا اگـر مـشـمـول ايـن قـانـون كـلى نـبـاشـد پس استثنايى در كار است و قانون يا قوانينى علمى و فـلسـفـى وجـود دارد كـه اصـالت دارد و تابع هيچ زيربناى اقتصادى نيست ، و اگر خود مـشـمـول اين قانون هست پس ماترياليسم تاريخى از نظر ارزش و صحت و اعتبار فقط در زمـان مـحـدود و يـك دوره خـاص صـادق اسـت كـه هـمـان دوره اى است كه پديد آمده است و نه قبل و يا بعد از آن دوره . پس به هر حال ماترياليسم تاريخى نقض شده است .
يـعـنـى مـاتـريـاليـسـم تـاريـخـى بـه عـنـوان يـك تئورى ، يك نظريه فلسفى ، يك امر روبنايى يا شامل غير خودش است و شامل خودش نيست ، پس ‍ خودش نقض كننده خودش است ، و يـا شـامـل خـودش و غـيـر خـودش ‍ هـسـت امـا در يـك دوره مـحـدود، در دوره هـاى ديـگـر نـه شـامـل خـودش ‍ اسـت و نـه شـامـل غـيـر خودش . عين اين ايراد بر ماترياليسم ديالكتيك كه اصـل حـركـت و اصـل پـيـوسـتـگـى مـتـقـابـل را شـامـل هـمـه چـيـز حـتـى اصـول عـلمـى و فـلسـفـى مـى دانـد نـيـز وارد اسـت و مـا در اصـول فـلسـفـه و روش ‍ رئاليسم (جلد اول و دوم ) درباره آنها سخن گفته ايم . از اينجا روشـن مـى شود اينكه مى گويند جهان نمايشگاه ماترياليسم ديالكتيك و جامعه نمايشگاه ماترياليسم تاريخى است ، چه اندازه بى پايه است .
بر ماترياليسم تاريخى ايرادهاى ديگر نيز وارد است ، ما فعلا از آنها صرف نظر مى كـنـيـم . ايـن بـنـده حـقيقتا نمى توانم از ابراز شگفتى خوددارى كنم كه نظريه اى تا اين انـدازه بـى پـايـه و اسـاس و غـيـر عـلمـى بـاشـد و در عـيـن حال شهره به علمى بودن شود. هنر تبليغ تماشايى است .
اسلام و ماديت تاريخى
آيـا اسـلام مـاديـت تـاريـخـى را پـذيـرفـتـه اسـت ؟ آيـا مـنـطـق كـه قـرآن در تحليل و توجيه قضاياى تاريخى آورده است ، مبنى برماديت تاريخى است ؟ گروهى چنين پـنـدارنـد و مـدعـى هـسـتـنـد كـه ايـن انـديـشـه لااقـل هـزار سـال قـبـل از مـاركـس در قـرآن مـحـمـدى مـبـنـاى تـوجـيـه و تـحـليـل تـاريـخ قرار گرفته است . (( دكتر على الوردى از اساتيد شيعه عراق كه چند كـتـاب جـنـجـالى از آن جمله كتاب مهزله العقل البشرى را نوشت ، از آن جمله است . شايد او اوليـن فـردى اسـت كه اين مساله را طرح كرد. امروز ميان قشرى از نويسندگان مسلمان اين گـونه تحليل تاريخى از زبان اسلام ، نوعى روشنفكرى تلقى مى شود و (( مد روز)) شده است .
ولى از نـظـر مـا كـسـانـى كـه ايـن گـونـه مـى انـديـشـند يا اسلام را درست شناسند و يا مـاتـريـاليـسم تاريخى را و يا هيچ كدام را. توجه به (( مبانى پنجگانه )) و (( نتايج شـشـگـانـه )) مـاترياليسم تاريخى كه شرح داده شد كافى است براى افراد آشنا با منطق اسلام كه بدانند منطق اسلام و ماترياليسم تاريخى در دو قطب مخالف يكديگر قرار دارند.
نـظـر بـه اينكه اين طرز تفكر درباره جامعه و تاريخ ، بويژه اگر رنگ دروغين اسلامى هـم بـه آن زده شـود و مـهـر اعتبار اسلامى هم به آن بخورد خطر بسيار عظيمى است براى فـرهـنـگ و معارف و انديشه اسلامى لازم مى دانيم مسائلى كه اين توهم را پديد آورده و يا مـمـكـن اسـت مـنـشـاء ايـن تـوهـم بـشود كه اسلام زير بناى جامعه را اقتصاد مى داند و هويت تاريخ را مادى مى شمارد، طرح و بررسى كنيم .
ايـن نـكـتـه را هـم يـادآور مـى شـوم كـه آنـچـه مـا در ايـنـجـا از ايـن گـونـه مـسـائل طـرح مـى كـنيم بسى گسترده تر است از آنچه خود آنها طرح كرده اند آنان دو سه آيـه و دو سـه جـمـله از احـاديـث را مـسـتمسك قرار داده اند ولى ما مسائلى را هم كه آنها طرح نـكـرده انـد و مـمـكـن اسـت آن مـسـائل مورد استشهاد قرار گيرد طرح مى كنيم تا بحث جامع و كاملى در اين زمينه به عمل آورده باشيم .
بيان طرفدارن نظريه ماديت تاريخ از نظر اسلام
1.
قرآن مفاهيم اجتماعى بسيارى طرح كرده است . در بحثهاى جامعه ، حدود پنجاه لغت از لغات اجـتـمـاعـى قرآن را برشمرديم . با مطالعه آيات اجتماعى قرآن كه اين لغات در آنها به كـار گرفته شده نوعى حالت دو قطبى از نظر قرآن در جامعه ها مشاهد مى شود. قرآن از طرفى نوعى حالت دو قطبى در جامعه بر اساس مادى ، يعنى بر اساس برخورداريها و مـحـرومـيـتـهـاى مـادى ، طـرح مـى كـنـد كـه يـك قـطـب را با عناوين (( ملا)) (چشمگيرها و با جلال و دستگاهها)، (( مستكبرين )) ، (( مسرفين )) و (( مترفين )) و قطب ديگر را با عناوين (( مـسـتـضـعـفـيـن )) (ضـعـيـف و ذليـل قـرار داده شده ها)، (( ناس )) (توده ها)، (( ذريه )) (كـوچـكـهـا و بـه چـشـم نياها، نقطه مقابل ملا)، (( اراذل )) و (( ارذلون )) (اوباشها، بى سـرو پـاهـا) 95 يـاد مـى كـنـد و ايـن دو قـطـب را در مـقـابـل هـم قـرار مى دهد، و از طرف ديگر نوعى حالت دو قطبى در جامعه بر اساس مفاهيم معنوى طرح مى كند كه يك قطب آن كافران مشركان ، منافقان ، فاسقان ، مفسدان مى باشند و قطب ديگر مومنان موحدان ، متقيان ، صالحان ، مصلحان ، مجاهدان ، شهيدان اند.
اگـر در مـحتواى آيات قرآنى كه دو قطب مادى و قطب معنوى را طرح كرده دقت كنيم ، نوعى تطابق ميان قطب اول مادى و قطب اول معنوى و همچنين نوعى تطابق ميان قطب دوم مادى و قطب دوم مـعـنـوى وجـود دارد يـعـنـى كافران ، مشركان ، منافقان ، فاسقان همان ملا و مستكبران و مـسـرفـان و مـتـرفـان و طاغوتها هستند نه گروهى ديگر و نه گروهى مركب از اينها و از افراد ديگر، مؤ منان ، موحدان و صالحان و مجاهدان همان مستضعفان ، فقرا، مساكين بردگان ، مـظـلومـان و محرومان اند، نه گروهى ديگر و يا گروهى مركب از اينها و از افراد ديگر. پـس مـجـمـوعـا جـامعه دو قطب بيشتر ندارد قطب برخوردار و ستمگر و استثمارگر كه جمع كـافـران را تـشـكـيـل مـى دهـنـد، و گـروه مـسـتـضـعـفـان كـه جـمـع مـؤ مـنـان را تـشـكـيـل مـى دهـنـد. و ايـن بـه روشـنـى مـى رسـانـد كـه تـقسيم جامعه به استضعافگر و اسـتـضـعـاف شـده اسـت كـه دو گروه كافر و مومن را به وجود آورده است ، استضعافگرى خـاسـتـگـاه شـرك و كـفـر و نفاق و فسق و فساد است و استضعاف شدگى خاستگاه ايمان ، توحيد، صلاح ، اصلاح و تقواست .
بـراى ايـنكه اين تطابق روشن شود كافى است آيات سوره اعراف را از آيه پنجاه و نهم كه با جمله (( لقد ارسلنا نوحا الى قومه )) آغاز مى شود تا آيه يكصد و سى و هفتم كه با جمله (( و دمرنا ما كان يصنع فرعون و قومه و ما كانوا يعرشون )) پايان مى يابد و مـجـمـوعـا چـهـل آيـه اسـت مـورد مـطـالعـه قـرار دهـيـم در ايـن چـهل آيه داستانهاى ، نوح ، هود، صالح ، لوط، شعيب و موسى به طور مختصر طرح شده و در هـمـه ايـن داسـتـانـهـا (بـه اسـتـثناى داستان لوط) مشاهده مى شود كه طبقه اى كه به پـيـامـبران گرويده اند، مستضعفان اند و طبقه اى كه به مخالفت برخاسته و كفر ورزيده انـد، مـلا و مـسـتـكـبـران انـد.96 ايـن تـطـابـق هـيـچ دليل و توجيهى ندارد جز وجدان طبقاتى كه لازمه ماديت تاريخى است و هم مستلزم آن است . پس در حقيقت از نظر قرآن جبهه گيرى ايمان و كفر در برابر يكديگر، انعكاسى از جبهه گيرى استضعاف شدگى و استضعافگرى در برابر يكديگر است .
قرآن تصريح مى كند كه (( داشتن )) ، يعنى دارايى و مالكيت كه قرآن از آن به (( غنا)) تـعـبـيـر مى كند، مايه طغيان و سركشى است ، يعنى مايه ضد تواضع و فروتنى و سلم است كه پيامبران بدان مى خوانند:
ان الانسان ليطغى ان راه استغنى 97.
انسان هنگامى كه خود را بى نياز و ثروتمند احساس مى كند طاغى مى گردد.
و بـاز مـى بـيـنـيـم قـرآن بـراى اينكه اثر سوء (( مالكيت )) و (( داشتن )) را روشن كند داستان قارون را مطرح مى كند. قارون سبطى بود نه قطبى ، يعنى از قوم موسى بود و از هـمـان مـسـتـضـعـفـان بـود كـه فـرعـون آنـهـا را بـه اسـتـضـعـاف گـرفـته بود. درعين حال همين قوم استضعفاف شده هنگامى كه به دلايلى ثروتمندى بزرگ مى شود، بر قوم خودش كه همان مستضعفان بودند بر مى شورد و طغيان مى كند.
قرآن مى گويد:
ان قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم 98.
هـمـانـا قـارون فـردى از افـراد قـوم مـوسـى بـود و بـر قـوم خـود (كـه مـسـتـضعفان بنى اسرائيل بودند) برشوريد.
آيـا خـود ايـن روش نـمـى كـند كه جبهه گيرى پيامبران عليه طغيان ، در حقيقت جبهه گيرى عـليـه داشـتن ها و عليه داراييها و عليه داراهاست ؟ قرآن در برخى آيات خود تصريح مى كند كه سردمداران مخالفان پيامبران ، طبقه (( مترفين )) يعنى غرقه شدگان در تنعم و بـه اصـطـلاح (( تـنـعم زدگان )) تاريخ بوده اند. در سوره سبا آيه 24 اين مطلب به صورت اصل و قانون كلى مطرح شده است :
و ما ارسلنا فى قريه من نذير الا قال مترفوها انا بما ارسلتم به كافرون .
ما هيچ هشدار دهنده اى در ميان هيچ گروهى نفرستاديم مگر آنكه مترفين آنان گفتند ما منكر و مخالف و كافر به رسالت و پيام شما هستيم .
هـمـه ايـنـهـا روشـنـگـر اين است كه جبهه گيرى پيامبران و مخالفان در برابر هم و جبهه گـيـرى ايـمان و كفر در برابر يكديگر، انعكاسى است از جبهه گيرى دو طبقه اجتماعى : طبقه استضعاف شده و طبقه استضعافگر.
2.
(( قـرآن مـخـاطـبـان خـود را (( نـاس )) قـرارداده است و (( ناس )) يعنى توده مردم ، توده مـحـروم . ايـن جـهـت دليل است كه قرآن به وجدان طبقاتى اذعان دارد و تنها طبقه اى كه ذى صـلاحـيـت بـراى پـذيـرش ‍ دعـوت اسـلامـى مـى دانـد، تـوده مـحـروم اسـت . و هـم دليـل اسـت كـه اسـلام خـاسـتـگـاه طـبقاتى و جهت گيرى طبقاتى دارد، يعنى دين محرومان و مـسـتـضـعـفـان اسـت و مـخـاطـب ايـدئولوژى اسـلامـى تـنـهـا تـوده مـردم است و بس . اين نيز دليل ديگرى است بر زيربنا بودن اقتصادو مادى بودن هويت تاريخ از نظر اسلام .))
3.
(( قرآن تصريح مى كند كه رهبران مصلحان ، مجاهدان ، شهيدان و بالاخره پيامبران از ميان توده مردم برخيزند نه از ميان طبقه مرفه و برخودار و متنعم . قرآن درباره پيامبر اسلام مى گويد: (( هو الذى بعث فى الاميين رسولا... 99 اوست كسى كه در ميان مردم منتسب بـه (( امـت )) ، پـيـامـبـرى فرستاد...)) امت جز توده ء محروم كسى نيست . و همچنين درباره شـهـيدان راه حق مى گويد: (( و نزعنا من كل امه شهيدا فقلنا هاتوا برهانكم .100 از مـيـان هـر امـت (كـه هـمـان تـوده محروم اند!) شهيدى بر مى انگيزانيم و به آنها مى گوييم بـرهانتان (يعنى شهيدتان !) را بياوريد.)) اينكه رهبران جنبشها و انقلابها لزوما از ميان توده محروم بر مى خيزند به معنى ضرورت تطابق پايگاه اعتقادى و اجتماعى با پايگاه اقـتـصـادى و طـبـقـاتـى است و اين ضرورت جز بر اساس ماديت و هويت تاريخ و زير بنا بودن اقتصاد قابل توجيه نيست .
4.
مـاهيت جنبش پيامبران در قرآن و جهت گيرى اجتماعى آنها زير بنايى است نه روبنايى . از قـرآن اسـتـنـبـاط مـى شـود كـه هـدف بـعـثـت و رسـالت پـيـامـبـران ، اقـامـه عـدل و قـسـط و بـر قـرارى بـرابـرى و مـسـاوات اجـتـماعى و در هم فرو ريختن ديوارها و فـاصـله هـاى طـبـقـاتـى است . پيامبران همواره از زيربنا كه هدف بعثتشان بوده است به روبـنـا رسـيـده انـد نـه از روبـنـا بـه زيربنا. روبناها يعنى عقيده ها، ايمانها، اصطلاح اخـلاقـهـا و رفـتارها هدف دوم پيامبران بوده كه آنها را پس از اصلاح زير بنا جستجو مى كرده اند پيغمبر اكرم فرمود: من لامعاش له لا معادله . آنكه معاش و زندگى مادى ندارد، معاد كـه مـحـصـول زندگى معنوى است ندارد. اين جمله تقدم معاش بر معاد و تقدم زندگى مادى بـر زنـدگى معنوى و وابستگى زندگى معنوى را به عنوان روبنا به زندگى مادى به عنوان زيربنا مى رساند همچنين پيغمبر فرمود: اللهم بارك لنا فى الخبز، لولا الخبز ما تـصـدقـنا و لاصلينا.101 خدا يا به ما در امر نان بركت ده ، كه اگر نان نبود نه زكـات بـود و نـه نـمـاز. ايـن جـمله نيز وابستگى و روبنايى معنويت را نسبت به ماديت مى رساند.
ايـنكه اكنون اكثريت مردم مى پندارند كه پيامبران تنها فعاليت روبنايى داشته اند و در صـدد مـؤ مـن سـاخـتـن مـردم و اصـلاح عقيده و اخلاق و رفتار آنها بوده و كارى به زيربنا نـداشته اند، و يا كارهاى زيربنايى براى آنها در درجه دوم اهميت قرار داشته است ، و يا مى خواسته اند كه مردم مؤ من و معتقد شوند و فكر مى كرده اند وقتى كه مردم مؤ من و معتقد شـدنـد خـود به خود همه كارها رو به راه مى شود، عدالت و مساوات بر قرار مى گردد و اسـتـثـمارگران به پاى خود مى آيند و با دست خود حقوق محرومان و مستضعفان را به آنها مـى دهـنـد، و خلاصه اينكه پيامبران با سلاح عقيده و ايمان همه هدفهاى خود را پيش برده اند و پيروان آنها نيز بايد از همين راه بروند، نيرنگ و فريبى است كه طبقه استثمارگر و روحـانـيـت وابـسته به آن براى بى اثر كردن تعليمات پيامبران ساخته و پرداخته و بـه جـامـعـه تحميل كرده اند تاحدى كه مورد قبول اكثريت قريب به اتفاق مردم واقع شده اسـت . و بـه قـول مـاركـس (( آنـان كـه كـالاى مادى صادر مى كنند قادرند كالاى فكرى هم بـراى جـامـعـه صادر كنند. آنان كه فرمانرواى مادى جامعه اند فرمانرواى معنوى و صاحب سلطه برانديشه جامعه نيزمى باشند.102
(( مـتـد و روش كار پيامبران بر عكس اين بوده كه اكنون اكثريت تصور مى كنند. پيامبران اول جامعه را از شرك اجتماعى ، تبعيض اجتماعى ، استضعافگرى و استضعاف شدگى كه ريـشـه شـرك اعـتـقادى و اخلاقى و رفتارى هست نجات بخشيده و بعد به توحيد اعتقادى و تقواى اخلاقى و عملى رسيده اند.))
5.
قـرآن مـنـطـق مـخـالفـان پـيـامـبـران را در طـور تاريخ با منطق پيامبران و پيروان آنها در بـرابـر هـم قـرار مـى دهـد. قـرآن بـه وضـوح نشان مى دهد كه منطق مخالفان همواره منطق مـحافظه كارى ، سنت گرايى و گذشته نگرى بوده و برعكس ، منطق پيامبران و پيروان آنـهـا مـنـطـق تـجـددگرايى و سنت شكنى و آينده نگرى بوده است . قرآن روشن مى كند كه گـروه اول هـمـان مـنطقى را به كار مى برده كه از لحاظ جامعه شناسى در جامعه تجزيه شده و استثمارگر و استثمار شده ، طبقه استثمارگر منتفع از موجود، آن را به كار مى برد و پـيـامـبـران و پـيـروان آنـهـا هـمان منطق را به كار مى گيرند كه از نظر جامعه شناسى زيانديدگان و محرومان تاريخ به كار مى گيرند.
در قـرآن گـويـى عـنايتى هست كه منطق خاص مخالفان و منطق ويژه موافقان را در گذشته بازگو كند و نشان دهد كه دو گروه چه منطقى داشته اند. و اين جز براى اين نيست كه اين دو مـنـطـق مـانـنـد خود دو گروه ، در طول تاريخ در برابر يكديگر قرار داشته و دارند و قـرآن مـى خـواهـد بـا شـنـاسـانـدن مـنـطـق مـخـالفـان و مـوافـقـان در طول تاريخ ، معيارى براى امروز به دست بدهد.
در قـرآن صـحنه هاى متعددى هست كه در آنها اين دو منطق در برابر يكديگر قرار گرفته اند. جويندگان مى توانند به آيات 40 تا 50 سوره زخرف و آيات 22 تا 44 سوره مؤ مـن و آيـات 49 تا 71 سوره طه و آيات 16 تا 49 سوره شعرا و آيات 26 تا 29 سوره قـصـص مـراجـعـه نـمـايـنـد. مـا براى نمونه آيات 20 تا 24 سوره زخرف را مى آوريم و مختصر توضيحى درباره آنها مى دهيم :
و قـالوا لو شـاع الرحـمـن ماعبدناهم مالهم بذلك من علم ان هم الا يخرصون . اءم اتيناهم كـتـابـا مـن قـبـله فهم به مستمسكون . بل قالوا انا وجدنا ابائنا على امه و انا على آثارهم مـهـتـدون و كـذلك مـا اءرسـلنـا مـن قـبـلك فـى قـريـه مـن نـذيـر الا قـال مـتـرفـوهـا انـا وجـدنـا ابـائنـا عـلى امـه و انـا عـلى آثـارهـم مـقـتـدون . قال اءولو جئتكم باءهدى مما وجدتم عليه آبائكم ، قالوا انابما ارسلتم به كافرون .
و گـفـتـنـد: اگـر خـدا مى خواست كه ما فرشتگان را عبادت نكنيم ، عبادت نمى كرديم (پس اكـنـون كـه عـبـادت مى كنيم معلوم مى شود خدا اينچنين مى خواسته است ، يعنى جبرگرايى مطلق ) آنها اين سخن را (سخن جبرگرايى را) از روى درك و دانايى و با استناد به منطق و دليـل عـلمـى نـمـى گـويند. جز اين نيست كه فرض و تخمينى به كار مى برند. آيا قبلا كـتـابـى آسـمـانـى بـه آنـهـا داديم و در آن كتاب چنين مفهوم جبرگرايى وجود داشت كه با تـمـسـك بـه آن بـگـويند؟ (اينها هيچ كدام نيست ، نه يك اعتقاد جبرى جدى در كار است و نه كـتـابـى آسمانى كه بشود به آن استناد كرد) بلكه سخن حقيقى شان اين است كه پدران خود را بر راهى يافته ايم و ما هم به دنبال آنها راهياب خواهيم بود پيامبر به آنها گفت : آيـا اگـر من طريقه و روشى راهنماتر از آنچه پدران خود را بر آن يافته ايد بياورم (و شـمـا بـا ايـنـكـه مـى دانـيد منطقا راه صحيح تر اين است كه من آورده ام ) باز هم دنباله رو پـدران خـود خـواهـيـد بـود؟ جـواب دادنـد: مـا بـه هـر حال منكر و مخالف رسالت و پيام شما هستيم .
مـى بـيـنـيـم كـه مخالفان پيامبران گاهى منطق جبر و قضا و قدر جبرى را كه (( ما از خود اخـتـيـار نـداريم )) به كار مى برند (اين منطق چنانكه جامعه شناسى نشان مى دهد، هميشه مـنـطـق مـنـتـفـعـان از وضـع مـوجـود اسـت كـه نـمـى خـواهـنـد تـغـيـيـرى در وضـع حـاصل شود و قضا و قدر را بهانه قرار مى دهند) و گاهى پيروى از سنت پدران را طرح مـى كـنـنـد و گذشته را مقدس و شايسته پيروى و معرفى مى كنند و تعلق داشتن چيزى را بـه گـذشـتـه بـراى هـدايت بودن و درست بودن كافى مى شمارند و اين همان منطق رايج محافظه كاران و منتفعان ازوضع موجود است .
مـتـقابلا پيامبران به جاى سنت گرايى و جبرگرايى ، دم از منطقى تر بودن ، علمى تر بـودن ، نـجـات بـخـش تـر بـودن مـى زنند كه منطق انقلابيون و رنج كشيدگان از وضع مـوجـود اسـت . مـخـالفـان هـمـيـنـكـه در مـقـابـل پـيـامـبـران از نـظـر حـجـت و دليـل در مـى مـانـنـد، حـرف آخـر را مـى گـويـنـد و آن ايـنـكـه بـه هـر حـال چـه جـبر باشد و چه نباشد، چه به سنتها احترام بگزاريم و چه نگزاريم ، با پيام شـمـا و رسـالت شـما و ايدئولوژى شما مخالفيم . چرا؟ چون پيام شما بر ضد موجوديت اجتماعى و طبقاتى ماست .
6.
از هـمـه روشـتـنـر جـهـت گـيرى قرآن در مبارزه ميان مستضعفان و مستكبران است كه پيروزى نـهـايـى را در نـبـرد ايـن دو گـروه هـمـان طـور كه ماترياليسم تاريخى بر اساس منطق ديالكتيك نويد مى دهد از آن مستضعفان مى داند. قرآن در اين جهت گيرى ، درحقيقت ، جهت سير ضرورى و جبرى تاريخ را ارائه مى دهد كه طبقه اى كه بالذات خصلت انقلابى دارد، در مبازه پيگير خود با طبقه اى كه بالذات و به حكم موضع طبقاتى خود خصلت ارتجاعى و كهنه گرايى دارد پيروز مى شود و وارث زمين مى گردد:
و نـريـد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين .103
اراده ما بر اين است كه بر مستضعفان تاريخ منت نهيم و آنان را پيشوا و وارثان زمين قرار دهيم .
همچنين است آيه 127 از سوره اعراف :
و اورثنا القوم الذين كانوا يستضعفون مشارق الارض و مغاربها التى باركنا فيها و تمت كـلمه ربك الحسنى على بنى اسرائيل بما صبروا و دمرنا و ما كان يصنع فرعون و قومه و ما كانوا يعرشون
.
كـران تـا كران سرزمين پر بركت موعود را به وراثت به مردمى كه استضعاف مى شدند داديـم . وعـده خـدا دربـاره بـنـى اسـرائيـل بـه مـوجـب ايـنـكـه شكيبايى نشان دادند تمام و كـمـال تـحـقـق يـافـت و آنچه را فرعون و مردمش كرده بودند و آنچه را ساخته و پرداخته بودند نيست و نابود كرديم .
اين برداشت قر آنى كه تاريخ در جهت پيروزى محرومان و به اسارت رفتگان و استثمار شـدگان سير مى كند كاملا منطبق است با اصلى كه قبلا از ماديت تاريخى استنتاج كرديم كـه خـصلت ذاتى استثمارگرى ، ارتجاع و كهنه گرايى است و اين خصلت چون بر ضد سـنـت تـكـامـلى آفـريـنـش است ، لاجرم محكوم به فناست ، و خصلت ذاتى استثما شدگى ، روشـنـفـكـرى و جـنـبش وانقلاب است و چون اين خصلت هماهنگ با سنت تكاملى آفرينش است ، لاجرم پيروز است .
ايـنـجـا بـد نـيـسـت بـخـشـى از يـك مـقـاله كـه وسيله گروهى از روشنفكران مسلمان ـ كه از روشـنـفكرى گذشته به (( ماركس زدگى )) رسيده اند تنظيم شده و در جزوه اخيرا منتشر شـده اسـت ، بـانـتـيـجـه گـيـريـهـايـش نـقـل كـنـيـم . در آن مـقـاله آيـه بالا عنوان شده و در ذيل آيه چنين آمده است :
(( ... آنـچـه بـيشتر جلب توجه كند موضع گيرى خداوند و همه نمودهاى هستى در برابر مـسـتـضـعـفـين زمين مى باشد. ترديدى نيست كه مستضعفين زمين بر مبناى تفكر قر آنى همان توده هاى محروم و به اسارت رفته اى هستند كه در تعيين سر نوشت خود به طور جبرى و قهرى نقشى ندارند... با توجه به اين معنى و با در نظر گرفتن موضع گيرى خداوند و هـمـه مظاهر وجود در قبال آنها، يعنى جريان ارداه مطلق حاكم بر هستى در جهت منت گذارى بـر آنـهـا، ايـن سوال پيش مى آيد كه آيا چه كسانى بدين اراده خداوندى لباس تحقق مى پـوشـانـنـد؟ پـاسـخ بدين پرسش روشن است . چرا كه وقتى سازمان ادارى جوامع را به گـونه دو قطب متضاد استضعافگر و مستضعف ارزيابى كنيم و از طرفى بدانيم كه تحقق ارداه خـداونـد از يـك سو به امامت و وراثت مستضعفين در زمين مى انجامد و از سوى ديگر به نـابـودى نـظـامـات اسـتـضـعـافـگـر و نـفـى آنها منتهى مى شود، در مى يابيم كه اين خود مـسـتـضـعفين و پيام آوران آنان و روشنفكران متعهدى كه از ميان آنها برخاسته اند هستند كه به اراده خداوند نمود عينى مى دهند.

next page

fehrest page

back page