next page

fehrest page

back page

بـه بـيـان ديـگـر ايـن رسولان بر گزيده 104 و شهيدان برگرفته شده از ميان مـسـتضعفين 105 هستند كه گامهاى ابتدايى مبارزه با نظامات طاغوتى و غارتگر را بـر مـى دارنـد، گـامـهـايـى كه راه را براى به امامت و وراثت رساندن مستضعفين هموار مى سـازد. ايـن مـعـنـى در واقـع بـازتـاب شـنـاخـت قـرآنى ما از انقلابات توحيدى و تحولات تـاريـخـى اسـت . 106 بـديـن مـعـنـى كـه هـمـان طور كه انقلابات توحيدى از نطر اجتماعى بر محور امامت مستضعفين و وراثت آنها در زمين دور مى زند، همچنين رهبران اين نهضت و قـشـر پـيـشـتـاز آن هـم ضـرورتـا بـايـد از مـيـان مـستضعفين برخاسته باشند و پايگاه ايـدئولوژيـكـى و مـوضع اجتماعى آنها هم همان پايگاه فكرى و جهت گيرى خاص اجتماعى مستضعفين باشد.
اين بيان شامل چند مطلب است :
الف . از نـظـر قرآن ، جامعه دو قطبى است و همواره به دو قطب استضعافگر و استضعاف شده تقسيم مى شود.
ب . اراده خداوند (و به تعبير آن مقاله (( موضعگيرى خداوند و همه نمودهاى هستى )) ) بر امـامـت و وراثـت مستضعفان و به اسارت رفتگان تاريخ به طور كلى است بدون هيچ قيد و شـرطـى از ايـنـكـه موحد باشند يا مشرك و بت پرست ، مؤ من باشند و ياغير مؤ من ، يعنى (( الذين )) در آيه براى استغراق است و مفيد عموم ، و سنت الهى بر پيروزى مستضعف بما هـو مـسـتـضـعـف بـر اسـتـضـعـافـگـر اسـت . بـه عـبارت ديگر، ماهيت اصلى مبارزه اى كه در طـول تـاريخ وجود داشته و دارد مبارزه محرومان و ستمگران است و ناموس تكاملى جهان اين است كه محرومان بر ستمگران پيروز شوند.
ج . اراده خداوند وسيله خود مستضعفان جامه تحقق مى پوشد و رهبران و پيشتازان و پيامبران و شهيدان لزوما از قطب مستضعف برخيزند نه از قطبى ديگر.
د. همواره ميان پايگاه فكرى و پايگاه اجتماعى و موضع طبقاتى ، تطابق و هماهنگى است .
پـس مـى بـيـنـيـم كـه چـگـونـه از ايـن آيـه كـريـمـه چـنـد اصـل ماركسيستى درباره تاريخ استنباط مى شود و چگونه قرآن پيشاپيش ، يعنى هزار و دويـسـت سـال پـيـش از آنكه ماركس به دنياى بيايد انديشه او فلسفه او را بازگو كرده است !
خـوب ، حـالا كـه چنين بينش به اصطلاح قرآنى از تاريخ پيدا شده ، چه نتيجه اى از اين بـيـنـش در تـحـليـل تـاريخ معاصر خود مى توانيم بگيريم ؟ آقايان به طور نمونه به صـورت يـك امـر فـورى و فـوتـى بـا اتـكـاء بـه ايـن اصل به اصطلاح قر آنى به نتيجه گيرى پرداخته ونهضت موجود روحانيت را به عنوان آزمـايـش مـورد اسـتـفـاده قـرار داده انـد. مـى گويند قرآن به ما تعليم داده كه پيشتازان و رهـبـران انـقلابها لزوما بايد از طبقه مستضعف باشند و از طرفى امروز مى بينيم روحانيت كـه يـكـى از (( ابـعـاد سـه گـانـه سيستم غارتگر تاريخ )) بوده امروز تغيير پايگاه اجـتـمـاعـى داده و انـقـلابـى شـده اسـت . پـس چـگـونـه قـضـايـا را حـل كنيم ساده است ، بايد جزما و بدون ترديد حكم كنيم كه زير كاسه نيم كاسه اى است ، جـنـاح حاكم چون موجوديت خود را در خطر ديده ، به روحانيت و ابسته خود دستور داده كه نقش انقلابى بودن را بازى كند يا بدين وسيله خود را نجات دهد.
اين هم نتيجه گيرى از اين بينش ماركسيستى (ببخشيد بينش قرآنى !). معلوم است كه فايده اين نتيجه گيرى ، امروز به جيب چه كسانى مى رود.
انتقاد :
آنـچـه در تـوجيه ماديت تاريخ از نظر قرآن گفته شد، يا از اساس غلط است و يا صحيح است ولى استنتاجى كه شده غلط است استدلالهاى گذشته را يك يك بررسى مى كنيم .
اولا :
ايـنـكـه گفته شد قرآن جامعه رابه دو قطب مادى و دو قطب معنوى تقسيم كرده و اين دو قطب بـا يكديگر متطابق اند، يعنى از نظر قرآن كافران مشركان ، منافقان ، فاسقان ، مفسدان همان ملا و مستكبران و جباران اند و بر عكس مؤ منان ، موحدان ، صالحان ، شهيدان همان طبقه مـسـتـضـعـفـان و مـحـرومـان انـد و جـبـهـه گيرى كافران و مؤ منان انعكاسى از جبهه گيرى زيـربـنـايى استضعاف گران و مستضعفان است ، دروغ محض ‍ است هرگز چنين تطابقى از قرآن استفاده نمى شود، بلكه عدم تطابق استفاده مى شود.
قـرآن در درسـهـاى تـاريـخـى خـود، مـؤ مـنـانـى را ارائه مـى دهد كه از متن طبقه ملا مستكبر بـرخـاسـتـه و عـليـه آن طـبـقـه و ارزشـهـاى آن طـبـقـه شـوريـده انـد. مـؤ مـن آل و فرعون كه داستانش در سوره اى از قرآن به همين نام ، يعنى نام (( مؤ من )) ، آمده است از ايـن نـمـونـه اسـت . زن فـرعـون كـه شريك زندگى فرعون بود و فرعون از تنعمى بهره مند نبود كه او بهره مند نباشد همين طور. به داستان او نيز در قرآن اشاره شده است .107
قرآن از سحره فرعون در چند مورد به نحو شورانگيزى ياده كرده است و نشان مى دهد كه وجـدان فـطرى حق جويى و حقيقت خواهى بشر چگونه در مواجهه با حق و حقيقت عليه دروغ و زورگـويى و اشتباهكارى بر مى شورد و به همه منافع خود پشت پا مى زند و از تهديد فرعون كه همه تان را عن قريب به دار خواهيم زد در حالى كه يك دست از يك طرف بدن و يك پا از طرف ديگر را بريده باشيم نمى هراسند.
اسـاسـا قـيـام شـخـص مـوسـى عـليـه السـلام طـبـق آنـچـه قـرآن نـقـل كـرده اسـت قيامى است كه ماديت تاريخ را نقض مى كند. درست است كه سبطى است نه قبطى ، نژادا از بنى اسرائيل است نه از آل فرعون ، اما موسى از شيرخوارگى در خانه فـرعـون بـزرگ شـد و مـانـنـد يـك شـاهـزاده پـرورش ‍ يـافـت و در عـيـن حـال هـمـيـن مـوسى عليه نظامات فرعونى كه در متن آن مى زيست و از آن منتفع بودن طغيان كرد و آن را ترك گفت و چوپانى پير مدين را بر شاهزادگى ترجيح داد تا عاقبت مبعوث به رسالت شد و رسما با فرعون در افتاد.
رسـول اكـرم (ص ) در كودكى يتيم و تا آغاز جوانى فقير بود، پس از ازدواج با خديجه ثـروتـمـنـد بـه رفاه رسيد. قرآن به همين نكته اشاره مى كند آنجا كه مى گويد: (( الم يـجـدك يـتـيـمـا فـاوى ... و وجدك عائلا فاءغنى .)) 108 در دوره رفاه بود كه به عـبـادت و خـلوت پـرداخـت . بـنـابـر اصـول مـاديـت تـاريـخـى ، رسـول اكـرم در ايـن دوره بـايد تبديل شده باشد به فردى محافظه كار و توجيه كننده وضع موجود، اما در همين دوره بود كه رسالت انقلابى اش آغاز شد و عليه سرمايه داران و ربـا خـواران و بـرده داران مـكـه و عـليـه نـظـام بـت پـرسـتـى كـه سمبل آن زندگى بود برشوريد.
هـمـچـنـانـكه مؤ منان وموحدان و انقلابگران توحيد همه از طبقه مستضعفين نبودند و پيامبران فـطـرتـهـاى نـا آلود و يـا كم آلوده را از طبقات استضعافگر شكارى مى كردند و آنها را عليه خودشان (توبه ) و يا عليه طبقه شان (انقلاب ) بر مى شوراندند، طبقه مستضعفين نيز همه در زمره مؤ منان و انقلابگران توحيد نبوده اند. قرآن صحنه هاى مختلفى مى آورد كـه در آن صـحـنـه هـا گـروه هـايـى از مـسـتـضـعـفـيـن را مـحـكـوم و داخل در تيپ كافران و مشمول عذاب الهى معرفى مى كند.109
پس نه همه مؤ منان از طبقه مستضعفين اند و نه همه مستضعفين از طبقه مؤ منان ، و اين تطابق ادعـايـى ، پـوچ مـحـض اسـت . البـتـه و بـدون شـك هـمـيـشه اكثريت طبقه گروندگان به پـيـامـبـران را طـبـقـه مـسـتـضـعـف و لااقـل طـبـقه اى كه دستش به استضعافگرى آلوده نيست تـشـكـيـل داده انـد و اكـثـريـت مـخـالفـان پـيـامـبـران را اسـتـضـعـافـگـران تـشكيل داده اند. زيرا هر چند فطرت انسانى كه زمينه پذيرش پيام الهى را به وجود مى آورد مـشـتـرك اسـت و در هـمه وجود دارد، ولى طبقه استضعافگر و مسرف و مترف دچار مانع بـزرگـى است و آن آلودگى و عادت به وضع موجود است . او بايد از زير خروارها بار آلودگـى خـود را آزاد سـازد، و افـراد كـمى اين موفقيت نصيبشان مى شود. اما طبقه مستضعف چنين مانعى در جلو ندارد، بلكه او علاوه بر اينكه به نداى فطرت خود پاسخ مى گويد، بـه حـقـوق از دسـت رفـتـه خـود نـيـز نـائل مـى گـردد بـراى او پـيـوسـتـن بـه گـروه اهـل ايـمـان ، هـم فـال اسـت و هـم تـمـاشـا. ايـن اسـت كـه اكثر گروندگان به پيامبران از مستضعفان اند و اقليت از غير اينها. اما مساءله تطابق ، به شكلى كه بيان شد، پوچ محض است .
مـبـانـى قـرآن دربـاره هويت تاريخ با مبانى ماترياليسم تاريخى متفاوت است . از نظر قـرآن روح اصـالت دارد و مـاده هـيـچگونه تقدمى برروح ندارد، نيازهاى معنوى و كششهاى مـعـنـوى در وجود انسان اصالت دارد و وابسته به نيازهاى مادى نيست ، انديشه در برابر كار نيز اصيل است ، شخصيت فطرى روانى انسان بر شخصيت اجتماعى او تقدم دارد.
قـرآن به حكم اينكه به اصالت فطرت قائل است و در درون هر انسانى ، حتى انسانهاى مـسـخ شـده اى مـانند فرعون ، يك انسان بالفطره كه در بند شده شده سراغ دارد، براى مـسـخ شـده تـريـن انـسـانـهـا امـكـان جـنـبـش در جـهـت حـق و حـقـيـقـت ، ولو امـكـانـى ضـعـيـف ، قـائل اسـت ، از ايـن رو پـيـامـبـران خـدا مـاءمـورنـد كـه در درجـه اول بـه پـنـد و انـدرز سـتـمگران بپردازند كه شايد انسان فطرى در بند كشيده شده در درون خـود آنـهـا را آزاد سـازنـد و شخصيت فطرى آنها را عليه شخصيت پليد اجتماعى آنها بـر انـگـيـزنـد و دانـيـم كـه در مـوارد فـراوانـى ايـن مـوفـقيت دست داده شده است كه نامش ‍ (( توبه )) است .
مـوسـى در اوليـن مـرحـله رسـالتش ماءموريت مى يابد كه به سراغ فرعون برود و به تـذكـر و بيدارى فطرت او بپردازد و اگر مفيد واقع نشد با او بستيزد. از نظر موسى ، فـرعـون انـسانى را در درون خود اسير كرده و به بند كشيده و انسانهايى را در بيرون . مـوسى در درجه اول مى رود اسير درونى فرعون را عليه فرعون بشوراند و در حقيقت مى رود فـرعـون فـطـرى را كـه يـك انـسـان ، و لااقـل نـيـمـه باقيمانده يك انسان است ، عليه فـرعـون اجـتـماعى يعنى فرعون ساخته شده در اجتماع برانگيزاند (اذهب الى فرعون انه طعى فقل هل لك الى ان تزكى . و اهديك الى ربك فتخشى )110.
قـرآن بـراى هـدايـت ، ارشـاد، تـذكـر، مـوعـظـه ، بـرهـان ، اسـتـدلال مـنـطـقـى (بـه تـعـبـيـر خـود قـرآن (( حـكـمـت )) ) ارزش و نـيـرو قائل است . از نظر قرآن اين امور مى توانند انسان را دگرگون سازند و مسير زندگى او را تـغـيـيـر دهـنـد، شـخـصـيـتـش راعـوض كنند و انقلاب معنوى در او ايجاد نمايند. قرآن نقش ايـدئولوژى و انـديـشـه را مـحـدود نـمـى داند، برخلاف ماركسيسم و ماترياليسم كه نقش راهـنـمايى و هدايت را محدود به تبديل طبقه فى نفسه به طبقه لنفسه مى داند، يعنى به وارد كردن تضادهاى طبقاتى در خود آگاهى ، هيمن و بس .
ثانيا :
ايـنـكـه گـفته شد كه مخاطب قرآن ناس است و (( ناس )) مساوى است با توده محروم ، پس مـخـاطـب اسلام طبقه محروم است و ايدئولوژى اسلامى ايدئولوژى طبقه محروم است و اسلام پـيروان خود را و سربازان خود را منحصرا از توده محروم مى گيرد نيز غلط است . البته مـخـاطـب اسـلام (( نـاس )) است ولى (( ناس )) يعنى انسانها، يعنى عموم مردم . هيچ كتاب لغـتـى و هيچ عرف عرب زبانى (( ناس )) را به معنى توده محروم نگرفته و مفهوم طبقه در آن نـگـنـجـانـيـده اسـت . قـرآن مى گويد: (( لله على الناس حج البيت من استطاع اليه سـبـيـلا)) 111 يـعـنى براى خدا بر مردم مستطيع است كه حج كنند. آيا معنى دارد كه مـقـصود توده محروم باشد؟ و همچنين خطابات ياايهاالناس كه در قرآن فراوان آمده است و در هيچ كدام مقصود توده محروم نيست و عموم مردم است . عموميت خطابات قرآن نيز از نظريه فطرت كه در قرآن مطرح است سرچشمه مى گيرد
ثالثا :
ايـنكه گفته شد قرآن مدعى است كه رهبران ، پيامبران پيشتازان و شهيدان منحصرا از ميان مـستضعفان برمى خيزند اشتباه ديگرى است در مورد قرآن . قرآن هرگز چنين سخنى نگفته است .
اسـتـدلال بـه آيـه (( هـوالذى بـعـث فـى الامـيـيـن ...)) كـه ادعـا شـده پيامبر از ميان امت )) بـرخـاسته و امت مساوى است با توده مردم ، مضحك است . (( اميين )) جمع (( امى )) است كه بـه مـعـنـى درس نـاخـوانـده است و (( امى )) منسوب به (( ام )) است نه (( امت )) ، و تازه (( امـت )) يعنى جامعه كه مركب است از گروهها و احيانا از طبقات مختلف و به هيچ وجه به مـعـنـى تـوده مـردم نـيـسـت . از آن مـضـحـك تر استدلال به آيه 75 از سوره قصص درباره شهيدان است . آيه اين است : (( ونزعنا من كل امه شهيدا فقلنا هاتوا برهانكم )) اين آيه را چـنـيـن تفسير و (در حقيقت مسخ ) كرده اند: ما از هر امت (توده مردم ) شهيدى (كشته شده در راه خدا) بر مى انگيزيم ، يعنى ازاو فردى انقلابى مى سازيم ، و آنگاه به امتها مى گوييم هـر كـدامـتـان بـرهـان خـود را كـه هـمان شهيد و شخصيت انقلابى كشته شده در راه خداست ، بياوريد.
اولا :
ايـن آيـه دنـبـاله آيـه ديـگـرى اسـت و هـر دو مـربـوط بـه قـيـامـت اسـت . آيـه قبل اين است :
(( و يوم يناديهم فيقول ابن شركايى الذين كنتم تزعمون )) .
روزى كـه خـداونـد مـشـركـان را نـدا مـى كـند كه شريكانى كه براى من گمان مى برديد كجايند.
ثانيا :
معنى (( نزعنا)) اين است كه جدامى كنيم ، نه اينكه او را مى شورانيم و بر مى انگيزانم
ثالثا :
(( شـهـيـد)) در ايـن آيـه بـه مـعـنـى كـشـتـه شـده در راه خـدا نـيـسـت ، بـه مـعنى گواه بر اعـمـال است كه قرآن هر پيامبرى را گواه بر اعمال امت مى خواند. در قرآن حتى يك مورد هم نمى توان يافت كه كلمه (( شهيد)) به معنى رايج امروز يعنى (( كشته شده درراه خدا)) آمـده بـاشـد. البـتـه شـهـيـد بـه مـعـنـى رايـج امـروز در زبـان رسـول خـدا و ائمه اطهار آمده اما در قرآن نيامده است . پس مى بينيم كه چگونه آيات قرآن براى اينكه يك انديشه نامربوط ماركسيستى توجيه شود، مسخ مى گردد.
رابعا :
در مـورد هـدف پـيـامـبـران كـه چـيـسـت ، آيـا هـدف اولى و اصـلى اقـامـه عدل و قسط است يا هدف اولى برقرارى پيوند ايمان و معرفت ميان بنده و خدا، و يا هر دو يـعـنى پيغمبران از نظر هدف (( ثنوى )) هستند و يا شق ديگرى در كار است ، در گذشته در بـحـث (( نـبـوت )) سخن گفته ايم و تكرار نمى كنيم .112 در اينجا مطلب را از نـظـر (( روش )) و (( مـتـد)) كار پيامبران مورد كاوش قرار مى دهيم همچنانكه در بحثهاى تـوحـيـد عـمـلى نيز گفتيم 113 پيامبران نه آنچنانكه برخى متصوفه مى پندارند تـمـام هـمـت خـود را بـراى اصـلاح انـسـان در اين جهت مصرف مى كنند كه او را از درون آزاد سـازنـد، يـعـنـى پـيـونـد او را بـا اشـيـا قـطـع كـنـنـد، و نـه مـانـنـد بـرخى مكتبهاى مادى تعديل واصلاح روابط بيرونى را براى تعديل و اصلاح روابط درونى كافى مى دانند. قرآن كريم در آن واحد و در يك جمله گويد:
تـعـالوا الى كـلمـه سـواء بـيـنـنـا و بـيـنـكـم ان لا نـعـبـد الا الله و لانـشـرك به شيئاو لايتخذبعضنا بعضا اربابا من دون الله 114.
امـا سـخـن در ايـن است كه آيا پيغمبران كار خود را از درون آغاز مى كنند يا از بيرون ؟ آيا اول دسـت بـه انقلاب درونى از راه توليد عقيده و ايمان و شور معنوى مى زنند و مردمى را كـه انـقـلاب تـوحـيـدى فـكرى احساسى عاطفى يافته اند براى توحيد اجتماعى و اصلاح اجـتـمـاعـى و بـرقـرارى عـدل و اقـامـه قـسـط مـى شـورانـنـد يـا اول بـا فـشـار آوردن روى اهـرمـهـاى مـادى يـعـنـى تـوجـه دادن به محروميتها و مغبونيتها و اسـتـضـعـاف شـدگيها مردم را به حركت مى آورند و شرك اجتماعى و تبعيض اجتماعى را از ميان مى برند آنگاه در جستجوى ايمان و عقيده و اخلاق بر مى آيند؟
انـدك مـطـالعـه و تـوجـهى به روش پيامبران و اولياى خدا نشان مى دهد كه پيامبران بر خلاف مصلحان و يا مدعيان اصلاح بشرى از فكر و عقيده و ايمان و شور معنوى و عشق الهى و تـذكـر بـه مـبـداء و مـعـاد آغـاز مـى كـنـنـد. تـرتـيـب سـوره هـا و آيـه هـاى نـازل شـده قـرآن كـه از چـه مـسـائلى شـروع شـده و هـمـچـنـيـن مـطـالعـه سـيـره رسـول اكـرم كـه در سـيـزده سـال مـكـه بـه چـه مـسـائلى پـرداخـت و در ده سال مدينه به چه مسائلى پرداخت كاملا روشنگر مطلب است .
خامسا :
اينكه مخالفان پيامبران منطق محافظه كارانه داشته اند امرى طبيعى است . البته اگر از قرآن استنباط مى شد كه مخالفان پيامبران بلا استثنا چنين منطقى داشته اند، معلوم مى شد كه مخالفان پيامبران همه از طبقه برخوردار و مرفه و استعمارگر بوده اند، ولى آنچه از قـرآن اسـتـنـبـاط مى شود اين است كه اين منطق ، منطق سردمداران مخالفان بوده است كه هـمـان مـلاء و مـسـتـكـبـريـن بـوده انـد و آنـهـا كـه بـه قول ماركس مالك كالاهاى مادى جامعه بوده اند، اين كالاى فكرى را براى ديگر مردم صادر مـى كـرده انـد. و ايـنـكـه مـنـطـق پـيـامـبـران مـنـطـق تـحـرك و تـعـقـل و بى اعتنايى به سنن و تقاليد باشد، باز هم طبيعى است و بايد اينچنين باشد، اما نه بدان جهت كه محروميتها و مغبونيتهاى طبقاتى و استضعاف شدگيها وجدان آنها را به ايـن شـكل مى ساخته است و اين منطق انعكاسى قهرى و طبيعى از محروميتهاى آنهاست ، بلكه بـدان جـهـت كه در انسانيت ، يعنى در منطق و تعقل و عواطف و احساسات انسانى ، به رشد و كـمـال رسـيـده انـد، و بـعـدا خـواهـيـم گـفـت كـه بـشـر بـه هـر انـدازه در انـسـانـيت رشد و كمال برسد از وارستگى اش به محيط طبيعى و محيط اجتماعى و شرايط مادى كاسته و به وارستگى و استقلال ميرسد. منطق مستقل پيامبران ايجاب مى كرده كه پاى بند سنن و عادات و تقاليد نباشند و مردم را نيز از پيروى كوركورانه از آن سنن و تقاليد رهايى بخشند.
سادسا :
آنچه در مورد استضعاف گفته شد نيز قابل قـبـول نـيـست . چرا؟ براى اينكه اولا قرآن در آيات ديگر خود با صراحت تمام سرانجام و سـرنوشت تاريخ را كه ضمنا بستر تكامل تاريخ را نيز توضيح مى دهد به صورت و شـكـل ديگر بيان كرده است و آن آيات مفاد اين آيه را بر فرض اينكه مفادش آن باشد كه گـفـتـه شـد تـوضيح مى دهد و تفسير مى كند و مشروط مى نمايد، و ثانيا برخلاف آنچه رايـج و مـعـمـول اسـت اسـاسـا آيـه اسـتـضـعـاف هـيـچ اصل كلى بيان نكرده تا در مقام مقايسه با آياتى كه در اين زمينه آمده نيازى به تفسير و تـوضيح و احيانا مشروط شدن داشته باشد. اين آيه مرتبط است به آيه پيش و آيه بعد از خـودش . بـا تـوجـه بـه آن دو آيـه روشـن مـى شـود كـه ايـن آيـه در مـقـام بـيـان اصل كلى به گونه اى كه به آن استدلال شده نيست .
پـس بـحـث مـا دربـاره ايـن آيـه در دو قـسـمـت اسـت : در قـسـمـت اول فـرض بـر ايـن اسـت كـه ايـن آيـه را از دو آيـه قـبـل و بـعـدش جـدا كـرده و از آن يـك اصل كلى تاريخى استفاده كرده ايم و آن را با آيات ديـگـرى كـه اصـلى تاريخى بر خلاف اصل مستفاد كرده ايم و آن را با آيات ديگرى كه اصـلى تـاريـخى بر خلاف اصل مستفاد از اين آيه بيان مى كنند مقايسه كنيم تا ببينيم از مجموع چه به دست مى آيد، و در قسمت دوم بحث در اين است كه اين آيه اساسا در مقام بيان اصل كلى تاريخى به گونه اى كه به آن استدلال شده نيست .
امـا قـسـمت اول : در آياتى چند از قرآن سرانجام و سرنوشت تاريخ و ضمنا مسير و بستر تكامل تاريخ به صورت پيروزى ايمان بر بى ايمانى ، پيروزى تقوا بر بى بند و بـارى ، پـيـروزى صـلاح بـر فـسـاد پـيـروزى عـمـل صـالح و خـدا پـسـنـد بـر عمل ناشايسته بيان شده است . در سوره نور آيه 55 چنين مى خوانيم
وعدالله الذين آمنوامنكم وعملواالصالحات ليستخلفنهم فى الارض كما استخلف الذين من قـبـلهـم و ليـمـكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم وليبدلنهم من بعد خوفهم امنا يعبدوننى لا يشركون بى شيئا.
در ايـن آيـه كـسـانـى كـه به آنها وعده و نويد پيروزى نهايى و خلافت و وراثت زمين داده شـده مـؤ مـنـان شـايـسـتـه كـارنـد. در ايـن آيه بر خلاف آيه استضعاف كه بر استضعاف شدگى و محروميت و مظلوميت تكيه شده است بر خصلتى ايدئولوژيكى و ديگر اخلاقى و رفتارى تكيه شده است ، و در حقيقت ، پيروزى و سلطه نهايى نوعى عقيده و نوعى ايمان و نـوعـى رفـتـار را اعـلام مـى دارد. بـه عـبارت ديگر، در اين آيه پيروزى انسان به ايمان رسـيـده و حـقـيـقـت در يافته و راست كردار اعلام شده است و آنچه در اين پيروزى نويد داده شـده يـكـى اسـتـخلاف است ، يعنى تصاحب قدرت و كوتاه كردن دست قدرتهاى پيشين ، و ديـگـر اسـتـقـرار ديـن يـعـنـى تـحـقـق يـافـتـن هـمـه ارزشـهـاى اخلاقى و اجتماعى اسلام از عدل ، عفاف ، تقوا، شجاعت ايثار، محبت ، عبادت ، اخلاص ، تزكيه نفس ، و غيره ، سوم نفى هرگونه شرك در عبادت يا طاعت . در سوره اعراف آيه 128 نيز چنين آمده است :
قـال مـوسى لقومه استعينوا بالله و اصبروا ان الارض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين .
مـوسـى بـه مـردم خـود گـفـت : از خـداونـد اسـتعانت بجوييد و شكيبا باشيد، همانا زمين ملك خـداسـت ، بـه هـر كـس از بـنـدگان خود بخواهد وراثت آن را واگذار مى كند و (اما) عاقبت و پايان از آن متقيان است .
يعنى سنت الهى اين است كه در نهايت امر، متقيان وارث زمين خواهند بود. در سوره انبياء آيه 105 مى فرمايد:
ولقد كتبنا فى الزبور من بعدالذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون .
در زبـور، پـس از آنـكه يك بار ديگر (در كتاب ديگر) ياد آورى كرده بوديم نوشتيم كه وراثت زمين به بندگان شايسته كار من خواهد رسيد.
در اين زمينه آيات ديگر نيز هست .
اكـنـون چـه بكنيم ؟ مفاد آيه استضعاف را بگيريم و يا مفاد آيه استخلاف و چند آيه ديگر را؟ آيـا مـى تـوانـيـم بگوييم اين دو تيپ آيات گرچه بر حسب ظاهر دو مفاد دارند ولى يك حـقـيـقت را مى گويند به اين بيان كه مستضعفان همان مؤ منان و صالحان و متقيان اند و بر عـكـس ، اسـتـضـعـاف عـنـوان اجـتـمـاعـى و طـبـقـاتـى آنـهـاسـت و ايـمـان و عمل و صلاح و تقوا عنوان ايدئولوژيكى آنهاست ؟ البته نه ، زيرا:
اولا در پـيـش ثـابـت كـرديـم كـه نـظـريـه تطابق عناوين به اصطلاح روبنايى ايمان و صـلاح و تـقـوا بـا عناوين به اصطلاح زيربنايى استضعاف شدگى و محروميت و غارت شـدگـى ، از نـظر قرآن صحيح نيست . از نظر قرآن ممكن است گروه هايى مؤ من باشند و مـسـتـضعف نباشند و ممكن است مستضعف باشند و مؤ من نباشند و قرآن هر دو گروه را معرفى كرده است . البته همان طور كه سابقا هم اشاره كرديم در يك جامعه طبقاتى ، آنگاه كه يك ايـدئولورى تـوحـيـدى مـبـنـى بـر ارزشـهـاى خـدايـى عـدل و ايـثـار و احـسـان عـرضـه مـى شـود، بديهى است كه اكثريت پيروان آن رامستضعفان تـشـكـيـل مـى دهـند، زيرا موانعى كه در راه فطرت طبقه مخالف هست در آنهانيست ، ولى هيچ گاه طبقه مؤ من منحصر به طبقه مستضعف نيست .
ثـانـيـا هـر كـدام از ايـن دو آيـه دو مكانيسم مختلف از تاريخ ارائه مى دهند. آيه استضعاف 115 بستر و مسير تاريخ را جنگ طبقاتى معرفى كند و مكانيسم حركت را فشار وارده از نـاحـيـه اسـتـضـعافگران و روحيه بالذات ارتجاعى آن طبقه و روحيه انقلابى استثمار شـدگـان بـه دليـل اسـتـثـمار شدگى بيان مى كند كه البته نتيجه نهايى اش پيروزى طـبقه استضعاف شده است ، خواه ازايمان و عمل صالح به مفهوم قرآنى بهره مند باشد يا نـباشد و فى المثل شامل مردم استثمار شده و يتنام و كامبوج و غيره هم هست ، و اگر از وجهه الهـى بـخـواهـيـم مـفـاد آيـه را تـوضـيـح دهـيـم بـايـد بـگـويـيـم ايـن آيـه مـى خـواهـد اصـل حـمـايـت حـق از مـظـلوم كـه در قـرآن آمـده اسـت (و لاتـحـسـبـن الله غـافـلا عـمـا يعمل الظالمون )116 يعنى عدل الهى را توضيح دهد و آنچه به مفاد آيه استضعاف از وراثت و امامت ظاهر شده و خواهد شد مظهر (( عدل الهى )) است .
اما آيه استخلاف و آيات مشابه آن از نظر جريان طبيعى ، مكانيسم ديگرى از تاريخ ارائه مـى دهـد و از وجـهـه الهـى ، اصـلى شـامـل تـر و جـامـع تـر از اصل عدل الهى كه شامل عدل الهى نيز مى شود بيان مى كند.
آن مـكـانـيسمى كه اين آيه و آيات مشابه ارائه مى دهد اين است كه در ميان انواع مبارزاتى كـه در جـهـان وجـود و مـاهـيـت مـادى و مـنـفـعـتى داشته است مبازره اى (( لله و فى الله )) و ارزشـخـواهـانـه و مـقـدس و مـبـرا از مـنـفـعـت جـويـيـهـا و انگيزه هاى مادى كه پيامبران و به دنـبال آنها مؤ منان آن را رهبرى مى كرده اند بوده است و بشريت را در ناحيه تمدن انسانى ايـن مـبـارزات پـيـش بـرده اسـت . تـنـهـا اين مبارزات است كه شايسته است نام (( جنگ حق يا بـاطـل )) بـه آنـهـا داده شـود و ايـن مـبـارزات بـوده اسـت كـه تاريخ را از نظر انسانيت و مـعـنـويـتـهـاى انـسان به پيش رانده است . نيروى محرك اصلى اين مبارزه فشار طبقه ديگر نبوده است ، بلكه همان عامل غريزى و فطرى گرايش به حقيقت و شناخت نظام وجود چنانكه هست و گرايش به عدالت يعنى ساختن جامعه چنانكه بايد، بوده است .
احـسـاس محروميتها و مغبونيتها نبوده كه بشر را به پيش رانده است ، بلكه احساس فطرى كمال جويى بوده كه بشر را به پيش رانده است .
اسـتـعـدادهـاى حـيوانى انسان در انجام تاريخ همان است كه در آغاز بوده است ، رشد و نمو علاوه اى در طول تاريخ نصيبش نشده و نمى شود، ولى استعدادهاى انسانى انسان تدريجا شـكوفاتر مى شود تا آنجا كه در آينده بيش از آنچه هست خود را از قيود مادى و اقتصادى مـى رهـاند و به عقيده و ايمان مى گرايد. آن بسترى كه تاريخ در آن بستر رشد كرده و تـكـامـل يـافـتـه ، مـبارزات مادى و منفعتى و طبقاتى نيست ، بلكه مبارزات ايدئولوژيكى ، خـدايـى و ايـمـانـى اسـت . ايـن اسـت مـكـانـيـسـم طـبـيـعـى تكامل انسان و پيروزى نهايى پاكان و صالحان و مجاهدان راه حق .
و امـا وجـهـه الهـى ايـن پـيـروزى . از نـظـر وجـهـه الهـى آنـچـه در طول تاريخ جريان پيد مى كند و تكامل مى يابد و در سرانجام تاريخ به نهايت خود مى رسـد، ظـهـور و تـجـلى ربـوبـيـت )) و (( رحـمـت )) الهـى اسـت كـه اقـتـضـا مـى كـنـد تـكـامـل مـوجـودات را نـه صـرفـا عـدل الهى كه اقتضا مى كند (( جبران )) را. به عبارت ديـگـر، آنـچـه نـويـد داده شـده بـروز و ظـهـور ربـوبيت ، رحيميت و اكرميت خداوند است نه صرفا بروز جباريت و منتقميت الهى .
پـس مـى بـيـنـيـم كه آيه استضعاف و آيه استخلاف (و آيات مشابه ) هر كدام منطق خاصى دارد، چـه ، از نـظـر طـبـقه اى كه پيروزى مى گردد و از نظر بسترى كه تاريخ طى مى كـنـد تـا بـه آن پـيـروزى مـى رسـد و از نـظـر مـكـانـيـسـم يـعـنـى عـامـل طـبـيـعـى حركت تاريخ و از نظر وجهه الهى يعنى مظهريت اسماء الهى ، هر كدام منطق ويـژه اى دارد و ضـمـنا روشن شد كه آيه استخلاف از نظر نتايجى كه ارائه مى دهد جامع تر است . آنچه بشر طبق آيه استضعاف به دست مى آورد جزيى بلكه جزء كوچكى است از آنـچـه طـبـق آيه استخلاف به دست مى آورد. ارزشى كه آيه استضعاف ارائه مى دهد يعنى دفـع ظلم از مظلوم و به عبارت ديگر، حمايت خداوند از مظلومان ، جزيى است از ارزشهايى كه آيه استخلاف ارائه مى دهد.
و امـا قـسمت دوم بحث درباره آيه استضعاف : حقيقت اين است كه آيه استضعاف به هيچ وجه در صـدد بـيـان اصـل كـلى نـيـسـت و در نـتـيـجه نه بستر تاريخ را توضيح مى دهد و نه درباره مكانيسم تاريخى اشاره اى دارد و نه پيروزى نهايى تاريخ را از آن مستضعفان از آن جـهـت كـه مـسـتـضـعـف انـد مـى دانـد. ايـن اشـتـبـاه كـه فـرض شـده ايـن آيـه يـك اصـل كـلى را بـيان مى كند از آنجا پيدا شده كه اين آيه را كه مرتبط و پيوسته به آيه قـبل و آيه بعد است از آنها جدا كرده و (( الذين )) را الذين استضعفوا مفيد عموم و استغراق گـرفـتـه انـد و آنـگـاه از آن اصـلى اسـتـنـبـاط كـرده انـد كـه بـا اصل مستفاد از آيه استخلاف معارض در مى آيد. اينك مجموع سه آيه :
ان فـرعـون عـلا فـى الارض و جـعـل اهـلهـا شـيـعـا يـستضعف طائفه منهم يذبح ابنائهم و يـسـتـحـيـى نـسائهم انه كان من المفسدين و نريدان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نـجـعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين و نمكن لهم فى الارض و نرى فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون 117.
ايـن سـه آيه به يكديگر مرتبطاند و مجموعا يك مطلب را بيان مى كنند. معنى مرتبط سه آيه اينست :
فرعون در زمين برترى جويى كرد و مردم زمين را فرقه فرقه كرد، گروهى از آنان را ذليـل و زبـون مـى سـاخت ، پسران آنها را سر مى بريد و (تنها) دخترانشان را باقى مى گـذاشـت . او از مفسدان بود. و حال آنكه ما اراده مى كرديم كه بر همان استضعاف شدگان از نـاحـيـه فـرعـون منت نهيم آنان را پيشوايان و وارثان قرار دهيم و آنان را در زمين مستقر سـازيـم و بـه دسـت آنان به فرعون و (وزيرش ) هامان آن را نشان دهيم كه از آن حذر مى كردند.
مـى بـيـنيم كه جمله (( و نمكن لهم فى الارض )) و جمله (( و نرى فرعون و هامان ...)) از آيـه سوم ، عطف است به جمله (( ان نمن )) از آيه دوم و متمم مفاد آن است و بنابراين اين دو آيـه را نمى توان از يكديگر مجزا ساخت . از طرف ديگر مى بينيم محتواى جمله دوم از آيه سـوم يـعـنـى جـمـله و نـرى فـرعـون و هـامـان ...)) مـربـوط اسـت بـه مـحـتـواى آيـه اول ، و سـرنـوشـت فـرعون را كه در آيه اول جباريتهايش مطرح شده است مطرح كرده است پـس آيه سوم را از آيه اول نمى توان جدا كرد و چون آيه سوم عطف به آيه دوم و متمم آن است ، آيه دوم را نيز از آيه اول نمى توان جدا كرد.
اگـر آيـه سـوم نبود يا در آيه سوم سرنوشت فرعون و هامان مطرح نشده بود، ممكن بود آيـه دوم را از آيـه اول جـدا كـنـيـم و مـسـتـقـل بـگـيـريـم و از آن يـك اصـل كـلى اسـتـفاده كنيم ، اما پيوند جداناشدنى اين سه آيه به يكديگر مانع استفاده يك اصـل كـلى اسـت . آنـچـه اسـتـفـاده ايـن است كه فرعون برترى جويى و تفرقه اندازى و اسـتضعافگرى و فرزندكشى مى كرد، در حالى كه در همان وقت اراده ما بر آن قرار داشت كـه بر همان مردم تحقير شده و مظلوم و محروم منت نهيم و آنها را پيشوايان و وارثان قرار دهيم ، پس (( الذين )) در آيه اشاره به (( معهود)) است نه عام استغراقى .
بـعـلاوه نـكـتـه ديگر در آيه هست و آن اينكه جمله (( و نجعلهم ائمه عطف شده بر جمله (( ان نـمـن ...)) كـه مـفـادش ايـن است : بر آنها منت نهيم و آنها را چنين و چنان قرار دهيم ، نفرموده است (( بان نجعلهم ...)) كه مفادش اين بود: منتى كه بر آنها نهاديم عينا همان اعطاى امامت و وراثت بود چنانكه معمولا اين گونه تفسير مى شود. مفاد اين است كه اراده ما اين بود كه بـر آن مـسـتضعفان از راه فرستادن پيامبر و كتاب آسمانى (موسى و تورات ) و تعليم و تـربـيـت ديـنـى و تـوليـد اعـتـقـاد تـوحـيـدى مـنـت نـهـيـم و آنـهـا را اهـل ايـمـان و صـلاح قـرار دهيم و در نتيجه آنها را امامان و وارثان زمين (زمين خودشان قرار دهيم . پس آيه مى خواهد بگويد: (( و نريدان نمن على الذين استضعفوا بموسى و الكتاب الذى تنزله على موسى ) و نجعلهم ائمه ...
عـليهذا مفاد آيه استضعاف هر چند خاص است عينا مفاد آيه استخلاف است ، يعنى مصداقى از مـصـاديـق اين آيه را بيان مى كند. قطع نظر از اينكه عطف جمله و نجعلهم ائمه ... بر جمله (( ان نـمـن )) چـنـيـن حـكـم مـى كـنـد،نـمـى تـوان احـتـمال داد كه آيه مى خواهد بگويد بنى اسـرائيـل بـه دليـل ايـنـكـه مستضعف بودند به امامت و وراثت مى رسيدند، خواه موسى به عـنوان پيامبر ظهور مى كرد و خواه نمى كرد، خواه تعاليم آسمانى موسى آمده بود و خواه نيامده بود، خواه آنها به آن تعاليم آسمانى گرويده بودند و خواه نگرويده بودند.
مـمـكـن اسـت طـرفداران نظريه ماديت تاريخ از نظر اسلام ، مطلب ديگرى مطرح كنند و آن اينكه :

next page

fehrest page

back page