next page

fehrest page

back page

فضل كعبة 
در خبر صحيح آمده است كه در آسمان خانه يى است كه فرشتگان بر گرد آن طواف مى كنند همانگونه كه آدميان گرد كعبه طواف مى كنند و نام آن خانه ظراح است و كعبه درست و به خط مستقيم زير آن قرار دارد و منظور از بيت المعمور كه در قرآن آمده همان خانه است (94) و خداوند به سبب شرف و منزلت آن خانه در پيشگاه خود به آن سوگند خورده است . و نيز در حديث آمده است كه چون آدم (ع ) حج گزارد و مناسك خويش را انجام داد و گرد كعبه طواف كرد، فرشتگان او را ملاقات كردند و گفتند: اى آدم ! ما دو هزار سال پيش از تو بر اين خانه طواف كرده ايم . (95)
مجاهد مى گويد: چون حاجيان مى آيند، فرشتگان از ايشان استقبال مى كنند، بر آنان كه بر شتران سوارند فقط سلام مى دهند. بر آنان كه بر خر سوارند، سلام مى دهند و دست آنان را در دست مى گيرند و مصافحه مى كنند و آنان را كه پياده اند در آغوش مى كشند.
از سنت پسنديده پيشينيان است كه به استقبال حاجيان بروند و ميان چشمهاى ايشان را ببوسند و از آنان ، پيش از آنكه به گناهان و خطاها آلوده شوند، تقاضاى دعا براى خود كنند.
و در حديث است كه خداوند به اين بيت وعده داده است كه همه ساله ششصد هزار تن حج بگزارند و اگر شمارشان از آن اندازه كمتر باشد، خداوند آن را با فرشتگان تكميل مى كند و كعبه همچون عروسى كه او را به خانه شوهر مى برند محشور مى شود و همه كسانى كه حج گزارده اند به پرده هاى آن آويخته و بر گرد آن در حال سعى هستند تا كعبه وارد بهشت شود و ايشان هم همراه آن وارد بهشت مى شوند. و باز در حديث است كه برخى از گناهان را هيچ چيز جز وقوف در عرفات نمى پوشاند و از ميان نمى برد و ضمن همين حديث آمده است كه بزرگ ترين مردم از لحاظ گناه كسى است كه در عرفات وقوف كند و گمان برد كه خدايش ‍ نمى آمرزد.
عمربن ذر همدانى (96) چون از انجام مناسك خود فراغت يافت پشت بر كعبه داد و در حالى كه با خانه وداع مى كرد چنين گفت : چه بارها كه در راه تو گشوديم و بستيم ، چه پشته ها كه بر آن بر آمديم و از آن فرود آمديم ، چه پستى و بلنديها كه پيموديم تا پيش تو رسيديم . اكنون اى كاش مى دانستم از اينجا چگونه باز مى گرديم . آيا با گناهى بخشوده كه در اين صورت چه نعمتى بزرگ است يا با عملى پذيرفته نشد كه در اين صورت چه مصيبتى بزرگ است ! اى خدايى كه براى تو بيرون آمديم و قصد تو كرديم و در حريمت فرود آمديم ، بر ما رحمت فرماى ! اى كسى كه آنانى را كه حريمت آمده اند عطا مى كنى ، ما بر اين شتران كه موهايش ريخته و پوستهايش برهنه شده و كوهانهايش لاغر شده و كف پاهايش ساييده شده است به پيشگاهت آمده ايم و بزرگ ترين بلا و گرفتارى اين است كه با نوميدى بر گرديم ؛ پروردگارا همانا براى زايران حقى است ، بار خدايا حق ما را آمرزش ‍ گناهانمان قرار بده كه تو بخشنده يى گرامى و بزرگوارى . هيچ پرسنده و گدايى ترا به بخل وا نمى دارد و هر كس به مقصود خود برسد از تو چيزى كاسته نمى شود.
ابن جريج (97) مى گويد: هيچگاه گمان نمى كردم خداوند كسى را از شعر عمربن ابى ربيعه (98) بهره مند فرمايد. تا آنكه در يمن بودم و شنيدم كسى اين دو بيت را از او خواند:
شما را به خدا سوگند بدون اينكه او را سرزنش كنيد بگوييدش ، از اين اقامت طولانى در يمن چه اراده كرده اى ؟ بر فرض كه چاره كار جهان را بسازى و بر آن پيروز شوى ، در قبال اينكه حج را ترك و رها كنى چيزى بدست نياورده اى .
همين دو بيت انگيزه من براى ترك يمن و آمدن به مكه شد و بيرون آمدم و حج گزاردم .
ابو حازم (99) شنيد زنى كه به حج آمده بود دشنام مى داد. به او گفت : اى كنيز- خدا! مگر تو حاجيه نيستى ؟ آيا از خدا نمى ترسى ؟ آن زن چهره زيباى خود را گشود و گفت : من از آن زنانم كه عمر بن ابى ربيعه درباره ايشان چنين سروده است :
چادر خز را از چهره تابناك خود يكسو زد و تور نازك حرير را بر گونه ها افكند، گويى از زنانى نيست كه براى رضاى خدا حج مى گزراند، بلكه از آنان است كه عاشق غافل و بى گناه را مى كشند. (100)
ابو حازم در پاسخ آن زن گفت : از خداوند مساءلت مى كنم كه چنين چهره يى را با آتش عذاب نكند.
چون اين سخن به اطلاع سعيد بن مسيب (101) رسيد گفت : خداى ابو حازم را رحمت فرمايد. اگر از عبدان عراق بود، همانا به او گفت : اى دشمن خدا دور شو! ولى اين ظرافت عابدان حجاز است .
(2): على عليه السلام اين خطبه (102) را پس از بازگشت از صفين ايرادفرموده است
ضمن همين خطبه على (ع ) فرموده است : وصيت و وارثت در خاندان و اهل بيت محمد (ص ) است .
در اين مورد ابن ابى الحديد چنين آورده است :
اما در مورد وصيت براى ما شكى وجود ندارد كه على عليه السلام وصى پيامبر (ص ) بوده است ، هر چند در اين باره كسانى كه از نظر ما منسوب به ستيز و دشمنى هستند مخالفت كنند. البته ما از وصيت اراده نص و خلافت نمى كنيم و مى گوييم منظور وصايت در امور ديگرى است كه اگر بررسى و روشن شود از خلافت بسيار شريف تر و جليل تر است .
اما در مورد وراثت ، شيعيان آنرا بر وراثت مالى و خلافت معنى و حمل مى كنند و حال آنكه ما آنرا به وراثت علم معنى مى كنيم .
پس از اين سخن ، على عليه السلام فرموده است كه اينك حق به اهل آن بازگشته و رسيده است . اقتضاى اين سخن چنين است كه حق پيش از آن در كسانى كه اهل آن نبوده اند بوده است . ما اين موضوع را به چيز ديگرى غير از آنچه شيعيان تاءويل مى كنند تاءويل مى كنيم و مى گوييم : على (ع ) براى خلافت شايسته تر و محق تر بوده است ، ولى نه از لحاظ نص ، بلكه از لحاظ افضليت ، كه او پس از پيامبر (ص ) افضل افراد بشر و از همه مسلمانان براى خلافت سزاورتر و محق تر است ؛ وليكن خودش با توجه به مصلحتى كه آنرا مى دانسته است و تفرسى كه خودش و مسلمانان كرده اند، كه ممكن است به سبب حسادت و كينه اعراب نسبت به او اساس اسلام مضطرب و اختلاف نظر پيدا شود، اين حق خود را ترك فرموده است (103) و جايز است كسى كه به چيزى شايسته تر است و آنرا به طور موقت ترك مى كند، چون آنرا دريابد، بگويد كه اكنون كار به اهل آن برگشته است .
و اگر گفته شود معنى اين گفتار على عليه السلام چيست كه فرموده است : هيچكس از اين امت قابل مقايسه با آل محمد (ص ) نيست و كسانى كه همواره نعمت آنان بر ايشان جارى بوده است با آنان برابر نيستند؟ در پاسخ گفته مى شود: در اين موضوع هيچ شبهه نيست كه آن كس كه نعمت مى بخشد برتر و شريف تر از آن كسى است كه نعمت بر او بخشيده مى شود، و در اين هم ترديد نيست كه محمد (ص ) و خويشاوندان نزديك او از بنى هاشم به ويژه على عليه السلام بر همه مردم نعمتى را عرضه داشته اند كه ارزش و اهميت آنرا نمى توان سنجيد و آن دعوت مردم به اسلام و هدايت ايشان به سوى آن است . و هر چند اين محمد (ص ) است كه در مورد دعوت و قيام خود با دست و زبان مردم را هدايت فرموده است و خداوند متعال او را با فرشتگان و تاءييد خود يارى داده است ، و او سرورى است كه بايد از او پيروى كرد و گزيده ترين برگزيدگان و فرمانبردارى از او واجب است ، ولى براى على (ع ) هم در اين هدايت به عنوان شخص دوم و كسى كه گام بر جاى قدم پيامبر نهاده چندان حق است كه قابل انكار نيست . و اگر فقط اهميت پيكار و جهاد او را با شمشير در عهد پيامبر و به روزگار حكومت خودش و كوشش او را در فاصله ميان دو پيكار در راه نشر علم و تفسير قرآن و هدايت عرب در نظر بگيريم ، با توجه به آنكه اهميت همين دو موضوع افزون از حد تصور است و هيچكس ديگر براى خود آن را تصور هم نمى كند، براى وجوب حق و نعمت او بر همگان كافى و بسنده است .
و اگر گفته شود: ترديدى نيست كه در اين سخن على (ع ) تعريض بر كسانى است كه در خلافت بر او مقدم شده اند؛ و او را بر آنان چه حق نعمتى است ؟ گفته خواهد شد: او را بر ايشان حق دو نعمت است . نخست نعمت جهاد از سوى ايشان ، در حالى كه آنان از آن كار فرومانده و نشسته بودند، و هر كس انصاف دهد مى داند كه اگر شمشير على نبود، مشركان آنانى را كه او مى گويد و ديگر مسلمانان را از دم كشته بودند. آثار شجاعت على عليه السلام در جنگهاى بدر و احد و خندق و خيبر و حنين كه شرك در آن دهان گشوده بود معلوم است و اگر على (ع ) با شمشير خود آن را نمى بست ، همه مسلمانان را فرو مى خورد. دوم علم و دانش على (ع ) است كه اگر نمى بود، در بسيارى از موارد، احكام بر خلاف حق صادر مى شد و عمر خود، اين موضوع را در مورد او اعتراف كرده و اين خبر مشهور است كه اگر على نبود عمر به هلاكت مى افتاد .
و ممكن است اين گفتار على (ع ) را به گونه ديگرى توجيه كرد و آن چنين است كه اعراب معمولا قبيله يى را، كه سالار بزرگ از آن است ، بر ديگر قبايل برترى مى دهند و افرادى را كه به سالار نزديك ترند بر ديگر افراد همان قبيله ترجيح مى دهند؛ مثلا بنى دارم به حاجب و برادرانش و به زرارة پدرايشان ، بر ديگر قبايل افتخار مى كنند و خود را از بنى تميم با افراد خاندان دارم مقايسه نمى شود و آنرا كه بر ديگران رياست داشته با آنان برابر نمى شمرد و منظور گوينده اين است كه يكى از افراد خاندان دارم بر بنى تميم رياست و سرورى داشته است . بدينگونه چون رسول خدا (ص ) سالار و سرور همگان است و بر همه حق نعمت دارد، براى هر يك از افراد خاندان هاشم به ويژه براى على (ع ) رواست كه چنين كلماتى بگويد.
و بدان كه على (ع ) مدعى تقدم و شرف و نعمت بر همگان بوده است ، نخست به وجود پسر عموى گرانقدرش ، كه سلام و درود خدا بر او و خاندانش باد، و سپس به وجود پدرش ابوطالب ؛ و هر كس كه علوم سيره و تاريخ اسلام را خوانده باشد مى داند كه اگر ابوطالب نبود، اسلام هم چيزى در خور ذكر و نام نمى بود.
و كسى نمى تواند بگويد: چگونه اين سخن را درباره دين و آيينى كه خداوند متعال خود متكفل آشكار و پيروز ساختن آن است مى گوييد؟ و چه ابوطالب مى بود و چه نمى بود وعده خداوند صورت مى گرفت . در پاسخ مى گوييم . در اين صورت پيامبر (ص ) را هم نبايد ستود و نبايد گفت اين محمد (ص ) است كه مردم را از گمراهى به هدايت رهنمونى و ايشان را از نادانى نجات داده و رهايى بخشيده است و او را بر مسلمانان حق است و اگر او نمى بود خداوند متعال در زمين عبادت نمى شد.
همچنين نبايد ابوبكر را ستود و نبايد گفت كه او را در اسلام اثر وحقى است ، و نيز عبدالرحمان بن عوف و سعدبن ابى وقاص و طلحه و عثمان و ديگر پيشگامان نخست كه از رسول خدا پيروى كرده اند حقى ندارند، و حال آنكه براى ابوبكر در انفاق در راه خدا و خريدن بردگان معذب و آزار كردن ايشان حق نعمتى غير قابل انكار است و مى دانيم كه اگر ابوبكر نبود پس از رحلت پيامبر (ص ) مرتد شدن ادامه مى يافت و مسيلمه و طليحه و ادعاى پيامبرى ايشان پيروز مى شد. و نبايد گفت اگر عمر نبود فتوحات صورت نمى گرفت و لشكرها مجهز نمى شد و كاردين پس از سستى نيرو نمى گرفت و دعوت اسلامى چنين منتشر نمى شد.
و اگر در پاسخ بگوييد: در همه اين موارد آنان را مى ستاييم و بر آنان ستايش ‍ مى شود، زيرا خداوند متعال اين كارها را به دست آنان اجراء فرموده و به ايشان چنين توفيقى ارزانى داشته است و در حقيقت فاعل همه اين امور، خداوند متعال است و اينان ابزار و وسايطى بوده اند كه اين كارها به دست ايشان صورت گرفته است و ستايش و اعتراف به قدر و منزلت ايشان از اين بابت است ؛ مى گوييم : در مورد ابوطالب هم همين گونه است .
و بدان اين گفتار على (ع ) كه فرموده است : اكنون زمانى است كه حق به اهل آن برگشته است تا آخر خطبه ، در نظر من بعيد است كه چنين كلماتى را پس از بازگشت از صفين فرموده باشد، زيرا در آن هنگام در حالى كه از موضوع حكميت و مكر و خدعه عمرو عاص ، زمام حكومت آن حضرت پريشان بود و به ظاهر كار معاويه استوار شده بود به كوفه برگشت و از سوى ديگر ميان لشكر خود نوعى از سركشى و بى وفايى ملاحظه فرمود و اين گونه سخنان در چنين موردى گفته نمى شود؛ و چنين به نظر مى رسد و صحيح تر هم هست كه اميرالمومنين عليه السلام اين كلمات را در آغاز بيعت خود و پيش از آنكه از مدينه به بصره حركت كند ايراد فرموده باشد. و سيد رضى كه خدايش رحمت كناد، بدون توجه ، همان چيزى را كه در كتابهاى پيش از خود ديده و شنيده ، نقل كرده است و اين اشتباه را افراد پيش از او مرتكب شده اند و آنچه ما تذكر داديم روشن و واضح است .
آنچه درباره وصى بودن على عليه السلام در شعر آمده است  
از جمله اشعارى كه در صدر اسلام سروده شده و متضمن اين موضوع است كه على عليه السلام به عقيده شاعر، وصى رسول خدا بوده است ، گفتار عبدالله بن ابى سفيان بن حرث بن عبدالمطلب است كه چنين سروده است :
و از جمله افراد خاندان ما على است . همانكه سالار خيبر و سالار جنگ بدرى است كه لشكرهايش چون سيل خروشان بود. او وصى پيامبر مصطفى (ص ) و پسر عموى اوست . چه كسى مى تواند همانند و نزديك به او باشد؟ .
عبدالرحمان بن جعيل چنين سروده است :
سوگند به جان خودم با شخصى بيعت كرديد كه نگهبان دين و معروف به پارسايى و پاكدامنى و موفق است . على كه وصى مصطفى و پسر عموى او و نخستين نمازگزار و بسيار متدين و پرهيزگار است .
ابوالهيثم بن التيهان كه از انصار و شركت كنندگان در جنگ بدر است چنين سروده است :
ما آنانيم كه قريش و آن كافران ، روز بدر، چگونگى پيكار ما را ديده اند...همانا كه وصى ، امام و ولى ماست . آنچه پوشيده بود آشكار و رازها نمودار شد. (104)
عمربن حارثه انصارى ، كه روز جنگ جمل همراه محمد بن حنيفه بود، هنگامى كه على (ع ) محمد بن حنيفه را به سبب سستى در حمله سرزنش ‍ فرمود چنين سرود:
اى ابا حسن ! تو مشخص كننده همه كارهايى و آنچه حلال و حرام است به وسيله تو مشخص و روشن مى شود. مردان را كنار رايتى جمع كردى كه روز جنگ ، پسرت آنرا بر دوش مى كشد...پسرى كه نامش نام پيامبر و شبيه وصى است و رنگ رايت او چون گل سياوش (خونرنگ ) است . (105)
مردى از قبيله ازد در جنگ جمل چنين سروده است :
اين على است و همو وصى است و پيامبر (ص ) روزى كه عقد برادرى مى بست او را برادر خويش قرار داد و فرمود اين پس از من ولى است .
شنونده فرمانبردار اين سخن را شنيد و بدبخت گمراه آنرا فراموش كرد.

روز جنگ جمل غلامى از قبيله بنى ضبة كه جوان بود و بر خود نشان زده بود از لشكر عايشه بيرون آمد و اين رجز را مى خواند:
ما افراد قبيله ضبة دشمنان على هستيم . همان كسى كه از ديرباز به وصى معروف است و همان سوار كار ورزيده روزگار پيامبر و من در مورد فضيلت على كور نيستم ، ولى خبر كشته شدن پسر پرهيزگار عفان را مى دهم و اين ولى بايد خون آن را طلب كند.
سعيدبن قيس همدانى كه در جنگ جمل در لشكر على (ع ) بود چنين سروده است :
اين چه جنگى است كه آتش آن بر افروخته شده و در آن نيزه ها شكسته گرديده است ؟ به وصى بگو هر چند افراد قبيله قحطان دشمن پيش ‍ مى آيند، ولى همدانيان را فرا خوان تا ترا از آن كفايت كنند.
زياد بن لبيد انصارى ، كه از ياران على (ع ) است ، در جنگ جمل چنين سروده است :
ما در مورد حمايت از وصى اعتنا نخواهيم كرد كه چه كسى خشمگين مى شود و همانا كه انصار در جنگ كوشايند و اهل بازى و شوخى نيستند.

حجر بن عدى كندى هم روز جمل چنين سروده است :
پروردگارا على را براى ما به سلامت دار. آن فرخنده درخشان را براى ما به سلامت دار؛ آن مؤ من يكتاپرست پرهيزگار را كه سست راءى و گمراه نيست ، بلكه راهنماى موفق هدايت شده است . خدايا او را نگهدار و پيامبر و سنت او را در نگهدار، كه او ولى و دوستدار پيامبر بود و پيامبر او را پس از خود به وصايت برگزيد.
خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين انصارى كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است و در جنگ جمل از ياران على عليه السلام بوده چنين سروده است :
...اى وصى پيامبر!جنگ ، دشمنان را از اينجا به فرار و گريز واداشت و كوچها روان شد.
و همو خطاب به عايشه در جنگ جمل چنين سروده است :
اى عايشه ! از على و بر شمردن معايبى كه در او نيست درگذر، كه تو همچون مادر اويى . او از ميان همه خاندان رسول خدا وصى اوست تو خود از گواهان اين موضوع هستى و شاهد آن بوده اى .
پسر بدليل ورقاء خزاعى در جنگ جمل چنين سروده است :
اى قوم ! واى بر اين حادثه بزرگى كه پيش آمده است . جنگ با وصى و چاره در جنگ نيست .
عمرو بن ! حيحة در جنگ جمل در مورد خطبه يى كه امام حسن بن على (ع ) پس از خطبه عبدالله بن زبير ايراد كرد، اشعارى سروده و ضمن آن گفته است :
خداوند اجازه نفرموده است كه كسى ديگر به آنچه كه پسر وصى و پسر نجيب قيام كرده است قيام كند. آرى ، آن كسى كه نسبش از يك سو به پيامبر و از سوى ديگر به وصى مى رسد و هيچ شائبه يى در او نيست براى تو بهتر است .
زحر بن قيس جعفى هم در جنگ جمل چنين سروده است :
بر شما ضربه مى زنم تا هنگامى كه براى على كه پس از پيامبر، بهترين فرد قريش است اقرار كنيد؛ همان كسى كه خداوندش آراسته و او را وصى نام نهاده است . آرى ، ولى پشتيبان ولى است ، همانگونه كه گمراه تابع فرمان گمراه است .
تمام اين اشعار و رجزها را ابو مخنف لوط بن يحيى (106) در كتاب جمل خويش آورده است و او از راويان حديث است و نيز از كسانى است كه امامت را در اختيار مردم مى داند و معتقد است كه بايد امام را مردم برگزينند و از شيعه نيست و از رجال آنان شمرده نمى شود.
از جمله اشعارى كه درباره جنگ صفين سروده شده و در آن براى على (ع ) عنوان وصى ذكر شده است ، اشعارى است كه آنها را نصر بن مزاحم بن يسار منقرى (107) كه او هم از بزرگان و رجال نقل و حديث است ، در كتاب صفين خود آورده است . نصر بن مزاحم مى گويد: زحر بن قيس جعفى اينچنين سروده است : (108)
خداوند بر احمد، كه رسول پروردگار كامل نعمت است ، درود فرستاده است ...و پس از او بر خليفه قائم ما...يعنى على كه وصى پيامبر است .
نصر مى گويد: از جمله اشعار منسوب به اشعث قيس ابيات زير است :
فرستاده ، يعنى فرستاده على ، پيش ما آمد و مسلمانان از آمدن او شاد شدند؛ فرستاده وصى يى كه وصى پيامبر است و او را ميان مؤ منان سبق فضيلت است . (109)
ديگر از اشعار منسوب به اشعث اين ابيات است :
فرستاده ، يعنى فرستاده وصى ، پيش ما آمد؛ فرستاده على كه پاكيزه ترين افراد خاندان هاشم است . او وزير و داماد پيامبر و بهترين مردم جهان است . (110)
نصر بن مزاحم مى گويد از جمله اشعارى كه اميرالمومنين على (ع ) در جنگ صفين سروده اين ابيات است :
شگفتا كه چيزى ناپسند مى شنوم و چنان دروغى بر خداوند بسته اند كه موى را سپيد مى كند. اگر احمد (ص ) آگاه شود كه وصيت را با شخص ‍ ابترى قرين كرده اند، راضى نخواهند بود... (111)
جرير بن عبدالله بجلى ابيات زير را براى شرحبيل بن سمط كندى ، كه سالار يمامه و از ياران معاويه بود، نوشت :
اى پسر مسط! از خواسته نفس خود پيروى مكن كه در جهان براى تو در برابر دين هيچ چيزى عوض و بدل نخواهد بود...او از تمام اهل پيامبر، وصى رسول خداوند است و سوار كار و حمايت كننده اوست ، كه به او مثل زده مى شود.

نعمان بن عجلان انصارى هم در اين باره چنين سروده است :
چگونه ممكن است در حالى كه وصى پيامبر امام ماست پراكندگى پيش ‍ آيد و چيزى جز سر گردانى و زبونى نخواهد بود...معاويه گمراه را به حال خود واگذاريد و از دين و آيين وصى پيروى كنيد...
عبدالرحمان بن ذؤ يب اسلمى نيز چنين سروده است :
همانا به معاوية بن حرب ابلاغ كن ...كه تسليم شو وگرنه ، وصى لشكرى را مى آورد تا ترا از گمراهى و شك و ترديد باز دارد.
مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب در اين مورد اين چنين سروده است :
اى سپاه مرگ پايدارى كنيد! لشكر معاويه شما را به هراس نيندازد كه حق آشكار شده است ...وصى رسول خدا پيشواى شما و ميان شماست ...
عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب هم چنين سروده است :
على از ميان همه افراد خاندان ، وصى اوست و هر گاه گفته شود هماورد كيست ؟ همو سوار كار پيامبر است ... (112)
اشعارى كه متضمن اين كلمه است بسيار فراوان است و ما در اين فصل ، برخى از اشعارى را كه در جنگهاى جمل و صفين سروده شده است آورديم . در موارد ديگر افزون از شمار و بيرون اندازه است و اگر بيم از پر حرفى نبود مى توانستيم صفحات بسيار ديگرى از آن بياوريم .
(3): اين خطبه به خطبه شقشيقة معروف است 
مطالب تاريخى كه ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه آورده است به اين شرح است :
نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش  
ابوبكر پسر ابو قحافه است ، نام قديمى او عبدالكعبة بوده و پيامبر (ص ) او را عبدالله ناميدند. در مورد كلمه عتيق كه از نامهاى ابوبكر است ، اختلاف كرده اند. گفته شده است كه عتيق نام ابوبكر در روزگار جاهلى بوده ؛ و هم گفته شده است كه پيامبر (ص ) او را به اين نام ناميده اند.
نام اصلى ابوقحافه عثمان و نسب او چنين است : عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب . مادر ابو قحافه دختر عموى پدرش بوده و نامش ام الخير و دختر صخربن عمرو بن كعب بن سعد است .
ابو قحافه روز فتح مكه مسلمان شد. پسرش ابوبكر، او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همگى چون پنبه (113) سپيد بود. به حضور پيامبر (ص ) آورد، و چون مسلمان شد پيامبر (ص ) فرمودند: موهايش را رنگ و خضاب كنيد.
پسرش ابوبكر در حالى كه ابو قحافه زنده و خانه نشين بود و كور شده و از حركت بازمانده بود خليفه شد. ابو قحافه همينكه هياهوى مردم را شنيد پرسيد: چه خبر است ؟ گفتند: پسرت عهده دار خلافت شد. گفت : مگر خاندان عبد مناف به اين كار راضى شده اند؟ گفتند: آرى . گفت : پروردگارا! براى آنچه كه تو عطا فرمايى مانعى نخواهد بود و آنچه را تو مانع آن شوى عطا كننده يى براى آن نيست .
هيچكس در حالى كه پدرش زنده بوده است به خلافت نرسيده است ، مگر ابوبكر و الطائع لله كه نامش عبدالكريم و كنيه اش ابوبكر است (114). طائع در حالى به خلافت رسيد كه پدرش زنده بود و خود را از خلافت خلع كرد و آن را به پسر خويش وا گذاشت . منصور دوانيقى به مسخره و نيشخند، عبدالله بن حين بن حسن (115) را ابو قحافه نام گذاشته بود، زيرا در حالى كه زنده بود پسرش محمد (116) مدعى خلافت شد.
ابوبكر هنگامى كه درگذشت ابو قحافه هنوز زنده بود و چون هياهو را شنيد پرسيد: چه خبر است !گفتند: پسرت درگذشت . گفت : سوگى بزرگ است . ابو قحافه به روزگار خلافت عمر، در سال چهاردهم هجرت ، در نود و هفت سالگى درگذشت و آن سالى است كه نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم (117) هم در همان سال درگذشت .
اگر گفته شود عقيده خود را در مورد اين سخن و شكايت اميرالمومنين على (ع ) براى ما روشن سازيد، آيا اين سخن على (ع ) دليل بر نسبت دادن آن قوم به ستم و غصب خلافت نيست و شما در اين باره چه مى گوييد؟ اگر اين موضوع را قبول كنيد و آنان را ظالم و غاصب بدانيد، به آنان طعن زده ايد و اگر آنرا درباره ايشان قبول نداريد، در مورد كسى كه اين سخن را گفته است طعن زده ايد.
در پاسخ اين پرسش گفته مى شود شيعيان اماميه اين كلمات را بر ظواهر آن حمل و معنى مى كنند و معتقدند كه آرى پيامبر (ص ) درباره خلافت اميرالمومنين على (ع ) نص صريح فرموده است و حق او غصب شده است .
ولى ياران معتزلى ما كه رحمت خداوند بر ايشان باد حق دارند چنين بگويند كه چون اميرالمومنين على (ع ) افضل و احق به خلافت بوده و براى خلافت از او به كسى عدول كرده اند كه از لحاظ فضل و علم و جهاد با او برابر نبوده است و در سرورى و شرف به او نمى رسيده است ، اطلاق اينگونه كلمات ، عادى است ، هر چند افرادى كه پيش از او به خلافت رسيده اند پرهيزگار و عادل باشند و بيعت با آنان بيعت صحيح بوده باشد. مگر نمى بينى ممكن است در شهرى دو فقيه باشند كه يكى از ديگرى به مراتب داناتر باشد و حاكم شهر، آن يكى را كه داراى علم كمترى است قاضى شهر قرار دهد و در اين حال آن كه داناتر است ، افسرده مى شود و گاه لب به شكايت مى گشايد و اين موضوع دليل بر آن نيست كه قاضى را مورد طعن و تفسيق قرار داده باشد يا حكم به ناصالح بودن و عدم شايستگى او كرده باشد، بلكه شكايت از كنار گذاشتن كسى است كه شايسته تر و سزاوارتر بوده است و اين موضوعى است كه در طبع آدمى سرشته است و چيزى فطرى و غريزى است . و ياران معتزلى ما چون نسبت به اصحاب پيامبر (ص ) حسن ظن دارند و هر كارى را كه از ايشان سر زده است بر وجه صواب و صحت حمل مى كنند، مى گويند آنان مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه يى ترسيدند كه نه تنها ممكن بود اصل خلافت را متزلزل كند، بلكه امكان داشت كه اصل دين و نبوت را نيز متزلزل سازد؛ و به همين منظور از آن كس كه افضل و اشرف و سزاوارتر بود عدول كردند و عقد خلافت را براى شخص فاضل ديگرى منعقد ساختند؛ و به اين سبب است كه اينگونه كلمات را كه از شخصى صادر شده است كه در مورد او اعتقاد به جلالت و منزلتى نزديك به منزلت پيامبر دارند تاءويل كرده و مى گويند اين كلمات براى بيان افسردگى است كه چرا مردم از آنكه سزاوارتر و شايسته تر بود است عدول كرده اند. و اين موضوع نزديك و نظير چيزى است كه شيعيان و اماميه در تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد: و عصى آدم ربه فغوى (118) بيان كرده و گفته اند: منظور از عصيان در اين آيه ترك اولى است و امر خداوند در مورد نخوردن از ميوه آن درخت ، امر مستحبى بوده و نه وجويى و چون آدم (ع ) آنرا انجام داده است ترك اولى كرده است و به همين اعتبار از او به عاصى نام برده شده است . همچنين كلمه غوى را به معنى گمراهى و ضلالت تعبير نمى كنند، بلكه به معنى ناكامى و نااميدى مى گيرند، و معلوم است كه تاءويل شكايت اميرالمومنين على (ع ) به صدور ترك اولى از سوى خلفاى پيش از او بهتر از اين است كه گفتار خداوند را در مورد آدم (ع ) بر ترك اولى حمل كنيم ...
بيمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامة بن زيد بر لشكر 
هنگامى كه پيامبر (ص ) به مرضى كه منجر به رحلت آن حضرت شد بيمار گشت ، اسامة بن زيدبن حارثه (119) را فراخواند و به او فرمود: به سرزمينى كه پدرت در آن كشته شده است برو و بر آنان بتاز و من ترا بر اين لشكر فرماندهى دادم و اگر خداوند ترا بر دشمن غلبه و پيروزى داد توقف خود را آنجا كوتاه قرار بده ، و پيشاپيش ، جاسوسان و پيشاهنگانى گسيل دار. هيچيك از سران و بزرگان مهاجر و انصار باقى نماند مگر آنكه موظف بود همراه آن لشكر باشد و عمر و ابوبكر هم از جمله ايشان بودند. گروهى در اين باره اعتراض كردند و گفتند: نوجوانى چون اسامه بر همه بزرگان مهاجر و انصار به فرماندهى گماشته مى شود؟! پيامبر (ص ) چون اين سخن را شنيد خشمگين بيرون آمد و در حالى كه بر سر خود دستارى بسته و قطيفه يى بر دوش افكنده بود بر منبر رفت و چنين فرمود:
اى مردم ! اين سخن و اعتراض چيست كه از قول برخى از شما در مورد اينكه اسامه را به اميرى لشگر گماشته ام براى من نقل كرده اند؟ اينك اگر در اين باره اعتراض مى كنيد پيش از اين هم در مورد اينكه پدرش را به اميرى لشكر گماشتم اعتراض كرديد و به خدا سوگند مى خورم كه زيد، شايسته و سزاوار براى فرماندهى بود و پسرش هم پس از او شايسته براى آن كار است و آن هر دو از اشخاص محبوب در نظر من هستند. اينك براى اسامة خير خواه باشيد كه او از نيكان و گزيدگان شماست . (120)
پيامبر (ص ) از منبر فرود آمد و به حجره خويش رفت و مسلمانان براى بدرود گفتن به حضور ايشان مى آمدند و چون بدرود مى گفتند به قرار گاه لشكر اسامه كه در جرف (121) بود مى رفتند.
بيمارى پيامبر (ص ) سنگين و حال آن حضرت سخت شد. برخى از همسران پيامبر به اسامه و برخى از كسانى كه با او بودند پيام فرستاند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. اسامة از قرارگاه خويش برگشت و به حضور پيامبر (ص ) آمد. در آن روز پيامبر بدحال و در ضعف مفرط بود و همان روزى بود كه بر لبها و دهان ايشان لدود (122)ماليده بودند. اسامه بر بالين پيامبر (ص ) ايستاد و سر فرود آورد و رسول خدا را بوسيد. پيامبر سكوت كرده و سخنى نمى فرمود، ولى دستهاى خويش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانه هاى اسامه نهاد، گويى براى او دعا مى فرمود و سپس اشاره كرد كه اسامه به قرارگاه خويش برگردد و به كارى كه او را فرستاده است روى آورد. اسامه به قرارگاه خويش بازگشت ولى همسران پيامبر (ص ) بار كسى پيش اسامه فرستادند كه به مدينه بيايد و پيام دادند كه پيامبر بهبودى پيدا كرده است . اسامه از قراگاه خويش برگشت . آن روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود. اسامه چون آمد، پيامبر (ص ) را بيدار و به حال عادى ديد و پيامبر (ص ) به او فرامان دادند برود و هر چه زودتر حركت كند و فرمودند: فردا صبح زود در پناه بركت خدا حركت كن ؛ و پيامبر (ص ) مكرر در مكرر فرمودند: اين لشكر اسامة را هر چه زودتر روانه كنيد؛ و همچنان اين سخن را تكرار مى فرمود. اسامه با پيامبر (ص ) وداع كرد و از مدينه بيرون رفت و ابوبكر و عمر هم با او بودند، و چون خواست سوار شود و حركت كند فرستاده ام ايمن (123) پيش او آمد و گفت پيامبر (ص ) در حال مرگ است . اسامه همراه ابوبكر و عمر و ابو عبيدة برگشت و هنگام ظهر همان روز، كه دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود، كنار خانه پيامبر رسيدند و در اين هنگام رسول خدا (ص ) درگذشته بود. رايت سپاه كه پيچيده بود در دست بريدة بن حصيب بود و آنرا كنار در خانه رسول خدا (ص ) نهاد. در اين حال على عليه السلام و برخى از بنى هاشم سرگرم تجهيز و فراهم آوردن مقدمات غسل جسد مطهر بودند. عباس كه در خانه همراه على (ع ) بود گفت : اى على دست فرا آرتا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عمويش بيعت كرد و حتى دو تن هم در مورد تو و با تو اختلاف و ستيز نكنند. على (ع ) گفت : عمو جان ! مگر كسى جز من در خلافت ميل مى كند؟ عباس گفت : به زودى خواهى دانست . چيزى نگذشت كه اخبارى به آن دو رسيد كه انصار سعد بن عباده را نشانده اند تا با او بيعت كنند و عمر هم ابوبكر را آورده و با او بيعت كرده است و انصار هم بر آن بيعت پيشى گرفته اند. على (ع ) از كوتاهى خود در اين مورد پشيمان شد و عباس اين شعر دريد (124) را براى او خواند:
من در منعرج اللوى (125) فرمان خود را به ايشان دادم ولى آنان نصيحت مرا تا چاشتگاه فردا در نيافتند.
شيعيان چنين مى پندارند كه پيامبر (ص ) مرگ خود را مى دانست و به همين سبب ابوبكر و عمر را همراه لشكر اسامه گسيل فرمود تا مدينه از ايشان خالى باشد و كار خلافت على (ع ) صورت پذيرد و كسانى كه در مدينه باقى مانده اند با آرامش و خاطر آسوده با او بيعت كنند و بديهى است كه در آن صورت چون خبر رحلت و بيعت مردم با على (ع ) به اطلاع ايشان مى رسيد بسيار بعيد بود كه در آن باره مخالفت و ستيز كنند، زيرا اعراب در آن صورت ، بيعت على (ع ) را انجام شده مى دانستند و به آن پايبند بودند و براى شكستن آن بيعت نياز به جنگهاى سخت بود؛ ولى آنچه پيامبر (ص ) مى خواست صورت نگرفت و اسامة عمدا چند روز آن لشكر را معطل كرد و با همه اصرار و پافشارى رسول خدا در مورد حركت ، از آن كار خوددارى كرد تا آن حضرت ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحلت فرمود و ابوبكر و عمر در مدينه بودند و از على (ع ) در بيعت گرفتن از مردم پيشى گرفتند و چنان شد كه شد.
به نظر من ابن ابى الحديد اين اعتراض وارد نيست زيرا اگر پيامبر (ص ) از مرگ خود آگاه بوده است اين را هم مى دانسته كه ابوبكر خليفه خواهد شد و طبيعى است از آنچه مى دانسته ، پرهيزى نمى فرموده است ، ولى در صورتى كه فرض كنيم پيامبر (ص ) احتمال مرگ خود را مى داده اند و به حقيقت از تاريخ قطعى آن آگاه نبوده اند و اين را هم گمان مى كرده است كه ابوبكر و عمر از بيعت با پسر عمويش خوددارى خواهند كرد و از وقوع چنين كارى بيم داشته ولى به واقع از آن آگاه نبوده است ، درست است كه چنين تصورى پيش آيد، و نظير آن است كه يكى از ما دو پسر دارد و مى ترسد كه پس از مرگش يكى از آن دو بر همه اموالش دست يابد و با زور آنرا تصرف كند و به برادر خود چيزى از حق او را نپردازد؛ طبيعى است در آن بيمارى كه بيم مرگ داشته باشد به پسرى كه از سوى او بيم دارد دستور به مسافرت دهد و او را براى بازرگانى به شهرى دور گسيل دارد و اين كار را وسيله قرار دهد كه از چيرگى و ستم او بر برادر ديگرش جلوگيرى شود.
فرمان ابوبكر در مورد خلافت عمر بن خطاب  
كنيه معروف عمر ابو حفص و لقبش فاروق است . پدرش خطاب بن نفيل بن عبدالعزى بن رياح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب بن لوى بن غالب است و مادرش حنتمة دختر هاشم بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .
چون ابوبكر، محتضر شد به دبير و نويسنده گفت بنويس : اين وصيت و سفارش عبدالله بن عثمان است (126) كه در پايان اقامت خويش در دنيا و آغاز ورود خود به آخرت و در ساعتى كه در آن شخص تبهكار نيكى مى كند و شخص كافر هم به ناچار تسليم مى شود. در اين هنگام ابوبكر مدهوش شد و نويسنده نام عمر بن خطاب را در آن نوشت . ابوبكر به هوش آمد و به نويسنده (127) گفت : آنچه نوشته اى بخوان . او آنرا خواند و نام عمر را به زبان آورد. ابوبكر گفت : از كجا براى تو معلوم شد كه بايد نام عمر را بنويسى ؟ گفت : مى دانستم كه از او در نمى گذرى . ابوبكر گفت نيكو كردى و سپس به او گفت : اين نامه را تمام كن . نويسنده گفت : چه چيزى بنويسم ؟ گفت : بنويس ابوبكر اين وصيت را در حالى كه راءى و انديشه خود را به كار گرفته املاء مى كند و او چنين ديد كه سرانجام اين كار خلافت اصلاح و روبراه نمى شود مگر به همانگونه كه آغاز آن اصلاح شد و كار خلافت را كسى نمى تواند بر دوش كشد مگر آنكه از همه اعراب برتر و خوددارتر باشد؛ به هنگام سختى از همگان سخت كوش تر و به هنگام نرمى از همگان نرم تر و به انديشه خردمندان داناتر باشد. به چيزى كه براى او بى معنى است مشغول و سرگرم نشود و در مورد چيزى كه هنوز به او نرسيده اندوهگين نگردد و از آموختن علم ، آزرم نكند و برابر امور آنى و ناگهانى سرگردان نشود. بر همه كارها توانا باشد، از حد هيچ چيز نه تجاوز كند و نه قصور، و مراقب آنچه ممكن است پيش آيد باشد و از آن حذر كند.
چون ابوبكر از نوشتن اين نامه آسوده شد، گروهى از صحابه ، از جمله طلحه پيش او آمدند. طلحه گفت : اى ابوبكر! فردا پاسخ خداى خود را چه مى دهى و حال آنكه مردى سختگير و تندخو را بر ما حاكم ساختى كه جانها از او پراكنده و دلها رميده مى شود؟
ابوبكر كه دراز كشيده بود گفت مرا تكيه دهيد و چون او را تكيه دادند و نشاندند و به طلحه گفت : آيا مرا از سؤ ال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون فردا خداوند در اين باره از من بپرسد، خواهم گفت : بهترين بنده ات را برايشان گماشتم .
و گفته شده است زيرك ترين مردم از لحاظ گزينش افراد اين سه تن هستند: نخست عزيز مصر در اين سخن خود كه به همسرش درباره يوسف (ع ) گفت : و آن كس كه او را خريده بود به زن خويش گفت او را گرامى بدار، شايد بهره يى به ما رساند يا او را به فرزندى برگيريم . (128)
دوم . دختر شعيب (ع ) كه در مورد موسى (ع ) به پدر خويش چنين گفت : اى پدر او را مزدور و اجير بگير كه نيرومند و امين است (129) و سوم ابوبكر در مورد انتخاب عمر به جانشينى .
بسيارى از مردم روايت كرده اند كه چون مرگ ابوبكر فرا رسيد، عبدالرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت : نظر خودت را درباره عمر به من بگو. گفت : او بهتر از آن است كه تو مى پندارى ، ولى در او نوعى تندى و درشت خويى است . ابوبكر گفت : اين بدان سبب است كه در من نرمى و ملايمت مى بيند و چون خلافت به او رسد بسيارى از اين تندى خود را رها خواهد كرد. من او را آزموده و مواظب بوده ام . هر گاه من بر كسى خشم مى گيرم ، او به من پيشنهاد مى كند از او راضى شوم و هر گاه نسبت به كسى بى مورد نرمى و مدارا مى كنم ، مرا به شدت و تندى بر او وا مى دارد. ابوبكر سپس عثمان را فرا خواند و گفت : عقيده ات را درباره عمر بگو. گفت : باطن او از ظاهرش ‍ بهتر است و ميان ما كسى چون او نيست . ابوبكر به آن دو گفت : از آنچه به شما گفتم سخنى مگوييد. و سپس به عثمان گفت : اگر عمر را انتخاب نمى كردم كس ديگرى جز ترا بر نمى گزيدم و براى تو بهتر است كه عهده دار كارى امور مردم نباشى و دوست مى داشتم كه من هم از امور شما بر كنار بودم و در زمره كسانى از شما بودم كه درگذشته اند. طلحة بن عبيدالله پيش ‍ ابوبكر آمد و گفت : اى خليفه رسول خدا! به من خبر رسيده است كه عمر را به خلافت بر مردم برگزيده اى و مى بينى اينك كه تو با او هستى مردم از او چه مى بينند و چگونه خواهد بود وقتى كه تنها بماند؟ و تو فردا با خداى خود ملاقات خواهى كرد و از تو درباره دعيت تو خواهد پرسيد. ابوبكر گفت مرا بنشانيد، سپس به طلحه گفت : مرا از سوال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون خداى خود را ديدار كنم و در اين باره بپرسد خواهم گفت : بهترين خلق ترا بر ايشان خليفه ساختم . طلحه گفت : اى خليفه رسول خدا! آيا عمر بهترين مردم است ؟ خشم ابوبكر بيشتر شد و گفت : آرى ، به خدا سوگند او بهترين و تو بدترين مردمى . به خدا سوگند اگر ترا خليفه مى ساختم گردن فرازى مى كردى خود را بيش از اندازه بزرگ و رفيع مى پنداشتى تا آنكه خداوند آنرا پست و زبون فرمايد. چشم خود را ماليده و مى خواهى مرا در دين خودم مفتون سازى و راءى و تصميم مرا سست سازى ! برخيز كه خداوند پاهايت را استوار ندارد! به خدا سوگند اگر به اندازه دوشيدن يك ماده شتر زنده بمانم و به من خبر برسد كه چشم به خلافت دوخته اى يا از عمر به بدى ياد مى كنى ، ترا به شوره زارهاى ناحيه قنه تبعيد خواهم كرد، همانجا كه بوديد؛ و هرگز سيراب نخواهيد شد و هر چه در جستجوى علفزار باشيد سير نخواهيد شد و به همان راضى و خرسند باشيد! طلحه برخاست و رفت .
و ابوبكر هنگامى كه در حال احتضار بود، عثمان را فرا خواند و به او دستور داد عهدنامه يى بنويسد و گفت چنين بنويس :
بسم الله الرحمن الرحيم . اين عهد و وصيتى است كه عبدالله بن عثمان براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد، در اين هنگام ابوبكر از هوش رفت و عثمان خودش نوشت : همانا عمر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم .(130) ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت : آنچه نوشتى بخوان و چون عثمان آنرا خواند، ابوبكر تكبير گفت و شاد شد و گفت : خيال مى كنم ترسيدى اگر در اين بى هوشى مى مردم ، مردم اختلاف مى كردند. گفت : آرى . ابوبكر گفت : خداوند از سوى اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد. سپس آن وصيت را تمام كرد و دستور داد براى مردم خوانده شود و خوانده شد. سپس به عمر سفارش و وصيت كرد و چنين گفت : همانا خداوند را در شب حقى است كه انجام آنرا در روز نمى پذيرد و در روز حقى است كه انجام آنرا در شب نمى پذيرد و همانا تا كار واجب انجام نشود هيچ كار مستحبى پذيرفته نمى شود و همانا ترازوى عمل كسى كه از حق پيروى كند پر بار و سنگين خواهد بود كه انجام حق سنگين است و آن كس كه باطل پيروى كند ترازويش سبك و بى ارزش است كه انجام باطل ، خود سبك و بى مقدار است و همانا آيات نعمت و راحتى همراه با آيات سختى و نقمت نازل شده است تا مؤ من آرزوى ياوه نداشته باشد و در آنچه براى او بر عهده خداوند نيست طمع و رغبت نكند و نيز چندان نا اميد نشود كه با دست خويش خود را به دوزخ در اندازد. اين سفارش مرا نيكو حفظ كن و هيچ از نظر- پوشيده اى براى تو محبوب تر از مرگ نباشد كه آنرا نمى توانى از پاى در آورى . آنگاه ابوبكر درگذشت .
ابوبكر در همان روز كه درگذشت پس از آنكه عمر را به جانشينى خود گماشت او را فرا خواند و گفت : خيال مى كنم و اميدوارم كه همين امروز بميرم ؛ نبايد امروز را به شب برسانى مگر اينكه مردم را همراه مثنى بن حارثه به جهاد گسيل دارى و اگر اين كار را تا شب به تاءخير انداختى ، شب را به صبح نرسانى مگر آنكه مردم را همراه او روانه كنى ؛ و نبايد هيچ سوگ و مصيبتى شما را از انجام فرايض دينى باز دارد و ديدى كه من هنگام رحلت پيامبر (ص ) چگونه رفتار كردم .
ابوبكر شب سه شنبه ، هشت شب باقى مانده از جمادى الاخره سال سيزدهم هجرت درگذشت .

next page

fehrest page

back page