next page

fehrest page

back page

پاره يى از اخبار عمر بن خطاب  
عمر بن خطاب ، مردى سخت خشن و داراى هيبتى بزرگ و سياستى سخت بود. از هيچكس پروا نداشت و هيچ شريف و غير شريفى را رعايت نمى كرد. بزرگان صحابه از ديدار و روياروى شدن با او پرهيز مى كردند. ابوسفيان بن حرب در مجلس عمر نشسته بود، زياد پسر سميه و گروه بسيارى از صحابه هم حاضر بودند. در آن مجلس زياد بن سميه كه در آن هنگام نوجوانى بود، سخن گفت و بسيار خوب از عهده بر آمد. على عليه السلام كه در آن مجلس حاضر و كنار ابوسفيان نشسته بود به ابوسفيان گفت : اين نوجوان چه نيكو سخن گفت ؛ اگر قرشى مى بود، با چوبدستى خود تمام عرب را راه مى برد. ابوسفيان گفت : به خدا سوگند اگر پدرش را بشناسى خواهى دانست كه او از بهترين خويشاوندان تو است . على (ع ) پرسيد: پدرش كيست ؟ گفت : به خدا سوگند من او را در رحم مادرش ‍ نهاده ام على (ع ) فرمود: چه چيزى تر از اينكه او را به خود ملحق سازى باز مى دارد؟ گفت : از اين مهمتر كه اينجا نشسته است بيم دارم كه پوستم را بدراند؟ و چون ابن عباس سخن خود را پس از مرگ عمر در مورد عول (131) آشكار ساخت و پيش از مرگ او آنرا آشكار نساخته بود به او گفتند: چرا اين سخن را هنگامى كه عمر زنده بود نگفتى ؟ گفت : از او بيم داشتم كه مردى مخوف بود!
عمر زن باردارى را احضار كرد تا از او در موردى سؤ ال كند. آن زن از بيم ، كودك خويش را سقط كرد. هنوز آن جنين زنده نشده بود. عمر در اين باره از بزرگان صحابه استفتاء كرد كه آيا پرداخت ديه بر او هست يا نيست . گفتند: بر تو چيزى نيست كه تو مؤ دب هستى . على (ع ) فرمود: اگر اين اشخاص ، رعايت حال ترا كرده اند، نسبت به تو خيانت ورزيده اند و اگر اين پاسخ نتيجه راءى و كوشش ايشان است ، اشتباه كرده اند و بر عهده تو است كه برده يى آزاد كنى . عمر و صحابه از عقيده على (ع ) برگشتند.
عمر است كه توانست بيعت ابوبكر را استوار كند و مخالفان را فرو كوبد. شمشير زبير را كه آنرا برهنه بيرون كشيد، در هم شكست و بر سينه مقداد كوفت و در سقيفه بنى ساعده سعدبن عباده را لگد كوب كرد و گفت سعد را بكشيد كه خدايش بكشد و هموست كه بينى حباب بن منذر را در هم كوفت . حباب روز سقيفه گفته بود: من فولاد آب ديده ام كه از انديشه ام بهره گرفته مى شود و خرما بن پربار و ميوه انصارم . عمر كسانى از بنى هاشم را كه به خانه فاطمه (ع ) پناه برده بودند بيم داد و از آن خانه بيرون كشيد و اگر عمر نبود براى ابوبكر خلافتى صورت نمى گرفت و پايدار نمى ماند.
عمر است كه كارگزاران و حاكمان را سياست كرد و به روزگار خلافت خود، اموال ايشان را گرفت و اين از بهترين سياستها بود. زبير بن بكار (132) چنين روايت مى كند كه چون عمر، عمرو بن عاص را بر حكومت مصر گماشت پس از چندى آگاه شد كه براى او اموال بسيارى از صامت و ناطق جمع شده است . براى او نوشت : براى من چنين آشكار شده كه اموالى براى تو فراهم شده است كه از مقررى و روزى تو نيست و پيش از آنكه من ترا به كارگزارى بگمارم مالى نداشتى . اين اموال از كجا براى تو فراهم شده است ؟ و به خدا سوگند اگر اندوهى در راه خدا جز اندوه كسانى كه در اموال خدا خيانت ورزيده اند براى من نباشد، باز اندوه من بسيار خواهد شد و كار من پراكنده خواهد گشت . و اينجا گروهى از مهاجرين نخستين هستند كه از تو بهترند، ولى من ترا بر اين كار گماشتم به اميد آنكه بى نياز شوى . اكنون براى من بنويس اين اموال از كجا براى تو فراهم شده است و در اين مورد شتاب كن .
عمر و عاص براى او چنين نوشت : اما بعد، اى اميرالمومنين ! منظورت را از نامه ات دانستم و اين اموالى كه براى من فراهم شده است ، ما به سرزمينى آمده اين كه بسيار ارزانى است و در آن بسيار جنگ و جهاد است و آنچه از غنايم جنگى به ما رسيد صرف فراهم ساختن چيزهايى كرديم كه خبرش به اميرالمومنين رسيده است و به خدا سوگند بر فرض كه خيانت نسبت به تو حلال مى بود من هرگز خيانتى نسبت به تو نمى كردم كه مرا امين خود قرار داده اى وانگهى ما را حسب و نسبى است كه چون به آن بنگريم ما را از خيانت به تو بى نياز مى گرداند و تذكر داده بودى كه در پيشگاه تو كسانى از مهاجرين نخستين قرار دارند كه بهتر از من هستند؛ اگر چنين است به خدا سوگند اى اميرالمومنين ! من بر در خانه تو نكوبيدم و براى تو قفلى نگشودم .
عمر براى او نوشت : اما بعد، براى من نامه نگارى و سخن پردازى تو اهميت ندارد، ولى شما گروه اميران بر سرچشمه هاى اموال نشسته ايد و هيچ بهانه يى را فرو گذار نكرده ايد و حال آنكه آتش مى خوريد و شتابان به سوى ننگ و عار مى رويد. اينك محمد بن مسلمه را پيش تو فرستادم ، نيمى از اموال خود را تسليم او كن .
چون محمد بن مسلمه به مصر رسيد عمرو عاص براى او طعام فراهم كرد و او را دعوت كرد. محمد بن مسلمه از آن طعام نخورد و گفت : اين مقدمه شر است و حال آنكه اگر براى من طعامى را كه براى ميهمان مى آورند مى آوردى ، از آن مى خوردم . طعام خود را از من دور كن و اموال خود را حاضر ساز. و عمرو اموالش را آورد و او نيمى از آن را برداشت و چون عمرو عاص ، اين موضوع و كثرت اموالى را كه محمد برداشته بود ديد، گفت : خداوند روزگارى را كه من در آن كارگزار و عامل عمر شده ام لعنت كناد. به خدا سوگند، خودم عمر و پدرش را ديدم كه بر تن هر يك عبايى قطوانى (133) بود كه از گودى زانو بلندتر نبود و بر گردن عمر پشته هيزم بود، در حالى كه همان هنگام عاص بن وائل يعنى پدر عمرو جامه هاى ديباى زربفت بر تن داشت . محمد بن مسلمه گفت : اى عمرو عاص ! آرام بگير و مواظب سخنان خود باش كه به خدا سوگند عمر بن خطاب از تو بهتر است . اما پدر تو و پدر او هر دو در آتشند. اگر اسلام نبود، تو نيز در چراگاه گوسپندان و بزها بودى كه اگر شير مى داشتند شاد بودى و اگر كم شير بودند غمگين . گفت : راست مى گويى و اين گفتار مرا پوشيده دار. گفت : چنين خواهم كرد.
ربيع بن زياد حارثى (134) مى گويد: از سوى ابو موسى اشعرى كارگزار بحرين بودم . عمر براى ابو موسى نوشت كه او و همه كارگزارانش كسى را به جاى خود بگمارند و همگى به مدينه و پيش عمر بروند. گويد چون به مدينه رسيديم من پيش يرفا حاجب و پرده دار عمر رفتم و گفتم : درمانده ام و راهنمايى مى خواهم . به من بگو اميرالمومنين كارگزاران خود را در چه هياءت و لباسى ببيند خوشتر مى دارد؟ او مرا به پوشيدن لباس خشن راهنمايى كرد. من دو كفش پاشنه خوابيده ، كه روى هم خم شده بود، بر پاى كردم و جبه يى پشمينه پوشيدم و عمامه خود را بر سرم نامرتب ساختم و همگى پيش عمر رفتيم و برابرش ايستاديم . او چشم بر ما انداخت و چشمش بر كسى جز من قرار نگرفت ، مرا فرا خواند و پرسيد: تو كيستى ؟ گفتم : ربيع بن زياد حارثى . پرسيد: كارگزار چه منطقه اى ؟ گفتم : كارگزار بحرينم . پرسيد: مقررى تو چقدر است ؟ گفتم : هزار درهم . گفت : مبلغ بسيارى است ؛ با آن چه كار مى كنى ؟ گفتم : بخشى هزينه روزى خود من است و بخشى را به برخى از نزديكان خويش مى دهم و هر چه از ايشان افزون آيد، بر فقراى مسلمانان مى پردازم . گفت : عيبى ندارد. به جاى خودت در صف بر گرد. به جاى خود برگشتم . دوباره به ما با دقت نگريست باز هم چشمش بر من قرار گرفت و دوباره مرا فرا خواند و گفت : چند سال دارى ؟ گفتم : چهل و پنج سال . گفت : هنگامى است كه بايد محكم و استوار باشى . آنگاه دستور داد غذا آورند. اصحاب و همراهان من هم همگى تازه به دولت رسيده و از زندگى مرفه برخوردار بودند، ولى من خود را در نظر عمر گرسنه نشان دادم !نان خشكى آوردند و پاره يى از گوشت به استخوان چسبيده شتر. همراهان من نپسنديدند و آنرا خوش نداشتند، ولى من شروع به خوردن كردم و با اشتها مى خوردم و به عمر زير چشمى مى نگريستم و او هم از ميان همه به من نظر دوخته بود. سخنى از دهانم بيرون آمد كه پس از آن آرزو كردم اى كاش در زمين فرو مى شدم . آن سخن اين بود كه گفتم : اى اميرالمومنين !مردم نيازمند به صحت و سلامت تو هستند، اى كاش ‍ خوراكى نرم تر و بهتر از اين براى خود فراهم سازى . نخست تندى كرد و سپس گفت : چه گفتن ؟ گفتم : اى اميرالمومنين مناسب است دقت كنى كه آرد بيخته يك روز پيش از مصرف براى شما پخته شود و گوشت را اينگونه نپزند و نان ملايم و گوشت تازه ترى بياورند. خشونت او تسكين يافت و گفت : آيا آنجا بحرين رفته اى ؟ گفتم : آرى . سپس گفت : اى ربيع اگر ما بخواهيم مى توانيم اين ظرفها را آكنده از گوشتهاى تازه آب پز و بريان و آرد سپيد بيخته شده و انواع خورش كنيم ، ولى مى بينم خداوند ضمن بر شمردن گناهان قومى ، شهوتهاى آنان را بر شمرده و خطاب به ايشان فرموده است : شما لذتها و خوشيهاى خود را در زندگى دنياى خود برديد . (135) آنگاه عمر به ابوموسى اشعرى دستور داد مرا در كار خودم باقى بدارد و ديگران را عوض كند. (136)
عمر پس از اينكه گروهى مسلمان شدند، اسلام آورد. چگونگى مسلمان شدنش بدينگونه بود كه خواهرش و شوهر او پوشيده از عمر مسلمان شدند. خباب بن ارت (137) هم پوشيده به خانه آنان مى آمد و احكام دينى را به خواهر عمر و شوهرش مى آموخت . يكى از سخن چينان اين خبر را به عمر داد و او به خانه خواهرش آمد. خباب از عمر گريخت و خود را در پستوى خانه مخفى كرد. عمر پرسيد: اين هياهو چه بود كه در خانه شما شنيده مى شد؟ خواهرش گفت : چيزى نبود، خودمان با يكديگر سخن مى گفتيم . عمر گفت : چنين مى بينم كه شما از دين خود برگشته ايد. شوهر خواهرش گفت : فكر نمى كنى كه بر حق باشد؟ عمر برجست و او را زير لگد گرفت . خواهرش آمد كه او را كنار زند، عمر بر او چنان سيلى زد كه چهره اش ‍ خونين شد. عمر سپس پشيمان شد و نرم گرديد و خاموش در گوشه يى نشست . در اين هنگام خباب بن ارت بيرون آمد و گفت : اى عمر! بر تو مژده باد كه اميدوارم دعايى كه ديشب پيامبر فرمود در مورد تو بر آورده شود و پيامبر ديشب مرتب و پيوسته دعا مى كرد و عرضه مى داشت : پروردگارا! اسلام را با مسلمان شدن عمر بن خطاب يا عمرو بن هشام عزت و قوت بخش .
گويد: عمر همچنان كه شمشير بر دوش داشت به سوى خانه يى كه كنار كوه صفا بود و پيامبر در آن ساكن بودند حركت كرد. حمزه و طلحه و تنى چند از مسلمانان بر در خانه بودند. آن قوم همگى از عمر ترسيدند و غير از حمزه كه گفت : عمر پيش ما آمده است اگر خداى براى او اراده خير فرموده باشد هدايتش خواهد فرمود و اگر چيزى جز اين اراده فرموده باشد كشتن او بر ما آسان است .
در اين حال پيامبر (ص ) داخل خانه بودند و بر ايشان وحى مى شد. گفتگوى ايشان را شنيد، بيرون آمد و خود را به عمر رساند. بندهاى جامه و حمايل شمشير او را به دست گرفت و فرمود: اى عمر تو نمى خواهى بس ‍ كنى تا آنكه همان بدبختى و عذابى كه به وليد بن مغيره رسيد به تو برسد؟ بار خدايا! اين عمر است . پروردگارا! اسلام را با مسلمانى عمر عزت بخش . عمر گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله . (138)
روزى عمر يكى از خيابانهاى مدينه مى گذشت . كسى او را صدا كرد و گفت : چنين مى بينم كه چون كار گزاران خود را بر كار مى گمارى فقط از ايشان عهد و پيمان مى گيرى و تصور مى كنى كه همين براى تو كافى و بسنده است ، و حال آنكه هرگز چنين نيست و اگر از آنان مواظبت نكنى ترا به گناه آنان خواهند گرفت . عمر پرسيد: چه پيش آمده و موضوع چيست ؟ گفت : عياض بن غنم (139) جامه نرم مى پوشد و خوراك تازه و پاكيزه مى خورد و چنين و چنان مى كند. عمر گفت : آيا سخن چينى مى كنى ؟ گفت : نه كه از عهده بر مى آيم . عمر به محمد بن مسلمه گفت : خويشتن را به عياض برسان و او را به هر حال كه ديدى پيش من آور. محمد بن مسلمه حركت كرد و خود را به حمص (140) و بر در خانه عياض رساند و عياض در آن هنگام امير و كارگزار حمص بود. ناگاه ديد كه او دربان دارد. به او گفت : به عياض بگو بر در خانه ات مردى است كه مى خواهد ترا ببيند. دربان گفت : چه مى خواهى بگويى ؟ محمد گفت : برو به او همين كه مى گويم بگو. دربان با شگفتى اين موضوع را به عياض گفت . عياض دانست كارى پيش آمده است و خود بر در خانه آمد. ناگاه محمد بن مسلمه را ديد. او را وارد خانه كرد. او بر تن عياض جامه يى نرم و ردايى ملايم و لطيف ديد و گفت : اميرالمومنين به من فرمان داده است از تو جدا نشوم و به هر حال كه ترا ببينم پيش او برم . محمد او را پيش عمر آورد و به او خبر داد كه عياض را در زندگى مرفه و آسوده ديده است . عمر دستور داد براى او عباى مويين و چوبدستى آوردند و به او گفت اين گوسپندان را به چرا ببر و آنها را نيكو چرا بده و پسنديده چوپانى كن . عياض گفت : مرگ از اين كار بهتر و سبك تر است . عمر گفت : دروغ مى گويى ، ترك آن كار و زندگى مرفه آسان تر از اين است . عياض گوسپندان را با چوبدستى خويش پيش راند و عباى خود را برگردن خويش نهاده بود. چون اندكى رفت و دور شد عمر او را بر گرداند و گفت : بر خود مى بينى كه اگر ترا بر سر كارت برگردانم كار خير و پسنديده انجام دهى ؟ گفت : به خدا سوگند، اى اميرالمومنين آرى چنان خواهم بود و پس ‍ از آن خبرى كه آنرا ناخوش داشته باشى از من به تو نخواهد رسيد. عمر او را به كار خود برگرداند و پس از آن چيزى كه ناخوش داشته باشد از او سر نزد و به اطلاع عمر نرسيد.
مردم پس از رحلت رسول خدا (ص ) كنار درختى كه بيعت رضوان زير آن انجام گرفته بود مى آمدند و نماز مى گزاردند. عمر گفت : اى مردم ! چنين مى بينم كه به بت عزى بر گشته ايد. همانا از امروز هر كس اين كار را انجام دهد او را با شمشير خواهم كست ، همچنان كه از دين برگشته را مى كشند، و سپس دستور داد آن را بريدند.
چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود و خبر مرگ آن حضرت ميان مردم شايع شد، عمر ميان مردم مى گشت و مى گفت : او نمرده است ، ولى از ما غيبتى كرده است همانگونه كه موسى از ميان قوم خود غيبت كرد و همانا بر خواهد گشت و دستها و پاهاى كسانى را كه مى پندارند مرده است خواهد بريد. (141) عمر به هر كس مى گذشت ، كه مى گفت پيامبر مرده است ، او را تهديد مى كرد و مخبط مى شمرد تا آنكه ابوبكر آمد و گفت : اى مردم ! هر كس محمد را مى پرستيده است ، همانا محمد (ص ) درگذشته است و هر كس خداى محمد را مى پرستد، او زنده است و نخواهد مرد و سپس اين آيه را تلاوت كرد: آيا اگر او بميرد يا كشته شود و به شهادت برسد باز به دين جاهلى خود رجوع خواهيد كرد؟ (142) مى گويند: به خدا سوگند گويى مردم اين آيه را تا هنگامى كه ابوبكر خواند نشنيده بودند. عمر مى گويد: همينكه شنيدم ابوبكر اين آيه را مى خواند به سمت زمين خم شدم و دانستم كه پيامبر (ص ) رحلت فرموده است .
چون ، خالد مالك بن نويره را كشت و با همسرش ازدواج كرد، ابو قتاده انصارى كه در قرارگاه خالد بود بر اسب خويش سوار شد و به ابوبكر پيوست و سوگند خورد كه هرگز در هيچ سريه و جنگى زير رايت خالد نرود و موضوع را براى ابوبكر نقل كرد. ابوبكر گفت : آرى ، غنيمتهاى جنگى اعراب را شيفته و به فتنه در انداخته است و خالد آنچه را من فرمان دادم رها كرده است . عمر به ابوبكر گفت : بر عهده تو است كه خالد را در قبال خون مالك بن نويره بكشى . ابوبكر سكوت كرد، سپس خالد در حالى كه بر جامه هايش هنوز زنگ آهن و زرهش بود و بر عمامه او سه تير با پر باقى مانده بود وارد مسجد شد. همينكه عمر او را ديد گفت : اى دشمن خدا! خود نمايى و ريا مى كنى ؟ بر مردى از مسلمانان حمله مى برى و او را مى كشى و با همسرش ازدواج مى كنى ؟ همانا به خدا سوگند اگر بر تو دست يابم ترا سنگسار خواهم كرد و دست يازيد و آن تيرها را از عمامه او برداشت و شكست . خالد ساكت بود و پاسخى به او نمى داد كه مى پنداشت گفتار و رفتار عمر به فرمان و راءى ابوبكر است . هنگامى كه خالد پيش ابوبكر رفت و داستان را به او گفت ، ابوبكر سخن او را تصديق كرد و عذرش را پذيرفت . عمر همچنان ابوبكر را بر ضد خالد تحريك مى كرد و به او پيشنهاد مى داد كه خالد را قصاص كند و در قبال خون مالك بكشد. ابوبكر گفت : اى عمر آرام بگير و بس كن . او نخستين كس نيست كه خطا كرده است . زبان از او بردار و سپس خونبهاى مالك را از بيت المال مسلمانان پرداخت كرد. (143)
هنگامى كه خالد با مردم يمامه صلح كرد و ميان خود و ايشان صلحنامه نوشت و با دختر مجاعة بن مراره حنفى سالار ايشان ازدواج كرد، نامه يى از ابوبكر براى او رسيد كه در آن نوشته بود: اى پسر مادر خالد!تو بسيار آسوده و بى خيالى ، آنچنان كه هنوز مسلمانان بر گرد حجره ات خشك نشده است همسر تازه براى خود مى گزينى ، و سخنان درشت ديگر هم نوشته بود. خالد گفت : نوشتن اين نامه از كارهاى ابوبكر نيست ، اين كار آن مرد تندخوى چپ دست است . و منظورش عمر بود.(144)
عمر خالد را از حكومت حمص در سال هفدهم هجرت عزل كرد و او را در حضور مردم بر پا داشت و عمامه اش را بر دست و پايش بست و دستار را از سرش برداشت و گفت : به من بگو اين اموال براى تو از كجا فراهم شده است ؟ و اين سؤ ال عمر از آنجا سرچشمه گرفته بود كه خالدبن وليد به اشعث بن قيس ده هزار درهم پاداش داده بود. خالد گفت : ثروت و اموال من از انفال و سهم من از غنايم فراهم شده است . عمر گفت : به خدا سوگند چنين نيست و از اين پس هرگز نبايد از كارگزاران من باشى . و نيمى از اموال او را مصادره كرد و به شهرها هم نوشت كه خالد را عزل كرده است و چنين وانمود كرد كه مردم شيفته خالد شده اند و بيم دارم كه فقط به كارهاى او توكل كنند و دوست دارم بدانند كه اين خداوند است كه كارهاى مسلمانان را رو به راه و چاره سازى مى فرمايد.
چون هرمزان اسير شد او را از شوشتر به مدينه آوردند و گروهى از بزرگان مسلمانان همچون احنف بن قيس و انس بن مالك همراه هرمزان بودند. او را با جامه هاى پادشاهى و تاجش وارد مدينه كردند. در آن حال عمر در گوشه مسجد خفته بود. آنان همانجا نشستند و منتظر بيدار شدن او ماندند.
هرمزان پرسيد: پس عمر كجاست ؟ گفتند: همين شخص خوابيده عمر است . پرسيد: نگهبانان او كجايند؟ گفتند: او را پرده دار و نگهبانى نيست . گفت : بنابراين گويى كه اين شخص پيامبر است . گفتند: نه ، ولى او همچون پيامبران عمل مى كند. در اين هنگام عمر از خواب بيدار شد و گفت : اين هرمزان است ؟ گفتند: آرى . گفت : تا هنگامى كه چيزى از زيور و جامه هاى پادشاهى بر او هست با او سخن نمى گويم . آن جامه ها و زيورها را از تن او بيرون آوردن و جامه يى گشاد بر تنش پوشاندند و چون عمر خواست با هرمزان گفتگو كند، به ابوطلحه انصارى گفت با شمشير كشيده بالا سر او بايستد و او چنان كرد. آنگاه عمر به هرمزان گفت : دليل و عذر تو در شكستن صلح و پيمان چه بود؟ هرمزان نخست صلح كرده بود و سپس صلح و پيمان را در هم شكسته بود. او به عمر گفت : بگويم ؟ گفت : آرى بگو. گفت : من سخت تشنه ام : نخست آبى به من بده تا سپس ترا از سبب آن آگاه كنم . براى او ظرف آبى آوردند و همينكه هرمزان آن را به دست گرفت شروع به لرزيدن كرد و دستش مى لرزيد. عمر گفت : ترا چه مى شود؟ گفت : بيم آن دارم كه چون گردنم را براى آشاميدن آب دراز كنم در همان حال شمشيرت مرا بكشد. عمر گفت : تا اين آب را نياشامى بر تو باكى نيست . او ظرف آب را از دست خود رها كرد. عمر گفت : ترا چه مى شود؟ و گفت : براى او دوباره آب بياوريد و او را تشنه مكشيد. هرمزان گفت : تو مرا امان داده اى . عمر گفت : دروغ مى گويى . هرمزان گفت : من دروغ نمى گويم . انس گفت : اى اميرالمومنين راست مى گويد. عمر گفت : اى انس واى بر تو! آيا ممكن است من قاتل مجزاءة بن ثور و براء بن مالك را امان دهم ؟ به خدا سوگند بايد براى من راهى پيدا كنى وگرنه ترا عقوبت خواهم كرد. انس گفت : اى اميرالمومنين تو گفتى تا اين آب را نياشامى بر تو باكى نيست . گروهى ديگر از مسلمانان هم سخن انس را تصديق كردند. عمر به هرمزان گفت : اى واى بر تو! آيا با من خدعه و مكر مى كنى ؟ به خدا سوگند اگر مسلمان نشوى ترا خواهم كشت و در همين حال به ابو طلحه اشاره كرد. هرمزان شهادتين گفت . عمر او را امان داد و در مدينه مقيم كرد.
عمر از عمرو بن معدى كرب درباره سلاحهاى مختلف سئوال كرد و از او پرسيد: درباره نيزه چه مى گويى ؟ گفت : برادر تو است ، گاهى هم خيانت مى كند. پرسيد: تير چگونه است ؟ گفت : فرستاده مرگ است كه گاه خطا مى كند و گاه به هدف مى خورد. پرسيد: درباره زره چه مى گويى ؟ گفت : براى سوار كار مايه سرگرمى و براى پياده مايه زحمت و با وجود اين همچون حصارى استوار است . گفت : سپر چگونه است ؟ گفت : ابزار حفظ و نگهبانى است و دايره پيروزى و شكست بر آن مى گردد. عمر پرسيد: درباره شمشير چه مى گويى ؟ گفت : آنجاست كه مادرت در خانه بدبختى و سوگ را مى كوبد. عمر گفت : مادر خودت چنين مى كند. گفت : باشد، مادر خودم آنرا مى كوبد. سوز و تب مرا براى تو از پاى در مى آورد. (145)
نخستين كسى را كه عمر با تازيانه خود در دوره حكومت خويش زده است ، ام فروة دختر ابوقحافه است ، و چنان بود كه چون ابوبكر درگذشت زنان بر او شيون كردند. خواهر ابوبكر يعنى همين ام فروة هم ميان ايشان بود. عمر آنان را چند بار از اين كار منع كرد و آنان همچنان به شيون ادامه دادند. در اين هنگام عمر از ميان ايشان ام فروة را بيرون كشيد و تازيانه خود را بلند كرد و زنان ترسيدند و پراكنده شدند.
گفته مى شده است تازيانه عمر بيم انگيزتر از شمشير حجاج است و در خبر صحيح آمده است كه گروهى از زنان در محضر پيامبر (ص ) بودند و درشت گويى مى كردند، همينكه عمر آمد از هيبت او گريختند. عمر به آنان گفت : اى دشمنان خويشتن ! از من بيم مى كنيد، ولى هيبت رسول خدا را نمى داريد! گفتند: آرى ، كه تو تندخوتر و خشن ترى .
عمر مكرر در مورد حكمى چيزى مى گفت و سپس بر خلاف آن فتواى ديگرى مى داد. آن چنان كه در مورد ميراث پدر بزرگ ، كه با برادران ميت در ميراث شريك باشند، احكام مختلف بسيارى صادر كرد و سپس از حكم كردن در مورد اين مساءله ترسيد و گفت : هر كس مى خواهد بر گردنه هاى جهنم بر آيد، در مورد ميراث جد و احكام آن ، به راءى خويش هر چه مى خواهد بگويد.
يك بار گفت : به من خبر نرسد كه مهريه و كابين زنى بيشتر از مهريه و كابين همسران پيامبر (ص ) باشد و در آن صورت افزونى آنرا از او باز خواهم ستد. زنى به او گفت : خداوند اين كار را در اختيار تو قرار نداده است ، زيرا خداوند متعال چنين فرموده است : اگر مال بسيارى مهريه او كرده ايد، البته نبايد چيزى از مهريه او بازگيريد. آيا به وسيله تهمت زدن به زن مهر او را مى گيريد؟ و اين گناهى فاش و زشتى اين كار آشكار است . (146) عمر گفت : همه مردم حتى زنان صاحب خلخال و پاورنجن از عمر فقيه ترند. آيا تعجب نمى كنيد از امام و پيشوايى كه خطا مى كند و زنى كه مساءله را صحيح مى گويد؟ او با امام شما در فضل مسابقه داد و برتر بود.
روزى عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست . او آبى با عسل آميخت و آورد. عمر آنرا نياشاميد و گفت : خداوند متعال چنين مى فرمايد: از خوشيها و خواسته هاى خود در زندگى دنيايى خويش بهره مند شديد. (147) آن جوان گفت : اى اميرالمومنين ! اين آيه در مورد تو و هيچيك از افراد اين قبيله نيست . آنچه پيش از اين در آن آيه آمده است بخوان كه مى فرمايد: روزى كه كافران را بر آتش عرضه دارند...، عمر گفت : همه مردم از عمر فقيه ترند.
گفته شده است : عمر شبگردى مى كرد. شبى صداى زن و مردى را در خانه يى شنيد. شك كرد و از ديوار خانه بالا رفت . زن و مردى را ديد كه كوزه شرابى پيش آنان است . خطاب به مرد گفت : اى دشمن خدا! تصور مى كنى خداوند ترا در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد؟ مرد گفت : اى اميرالمومنين ! اگر من يك گناه كردم تو هم اكنون مرتكب سه گناه شدى . خداوند مى فرمايد: تجسس مكنيد (148) و تو تجسس كردى و مى فرمايد: به خانه ها از درهاى آن در آييد (149) و حال آنكه تو از ديوار بر آمدى و خداوند فرموده است : و چون وارد خانه ها شديد سلام دهيد(150) و حال آنكه تو سلام ندادى .
همچنين عمر گفته است : دو متعه در عهد رسول خدا حلال بود و من آن دو را حرام كرده ام و هر كس را كه مرتكب آن شود عقوبت مى كنم ، متعه كردن زنان و متعه حج . گر چه ظاهر اين سخن بسيار زشت و منكر است ، ولى در نظر ما آنرا تاءويل و تفسيرى است كه فقهاى معتزلى در كتابهاى فقهى خود آنرا نقل كرده اند.
در اخلاق و گفتار عمر نوعى بدزبانى ، و خشونتى آشكار بوده است كه شنونده از آن چيزى مى فهميده و تصور مطلبى مى كرده است كه خودش ‍ چنان قصدى نداشته است و از جمله همين موارد كلمه يى است كه در بيمارى رسول خدا از دهان عمر بيرون آمد و پناه بر خدا كه اگر او اراده معنى ظاهرى آن كلمه را كرده باشد، بلكه آن كلمه را به عادت خشونت و بدزبانى خود گفته است و نتوانسته است خود را از گفتن آن كلمه نگهدار و بهتر بود كه مى گفت پيامبر در حال احتضارند يا مى گفت شدت مرض بر ايشان چيره است و بسيار دور است كه معنى و اراده چيز ديگرى كرده باشد. نظير اين كلمه براى مردم عادى و فرومايه عرب بسيار است . سليمان بن عبدالله در قحط سالى شنيد مردى عرب چنين مى گويد: اى پروردگار بندگان ! براى ما و براى تو چه چيزى پيش آمده است ؟ تو كه همواره ما را سيراب مى كردى اكنون براى تو چه پيش آمده است ؟ اى بى پدر بر ما باران فرو فرست !
سليمان بن عبدالله گفت : آرى گواهى مى دهم كه خداوند را نه پدرى است و نه همسرى و نه فرزندى ؛ و اين سخن او را به بهترين وجه تاءويل كرده و از عهده آن بيرون آمده است .
سخن عمر در صلح حديبيه را هم كه به پيامبر (ص ) گفت : آيا تو براى ما نگفتى كه به زودى وارد مكه خواهيد شد؟ و با الفاظ و كلمات زشتى آن را بر زبان آورد، آنچنان كه پيامبر (ص ) از او پيش ابوبكر گله گزارى فرمودند، و ابوبكر به عمر گفت : از سخن پيامبر پيروى كن و ملازم ركاب ايشان باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است . (151)
عمر نسبت به جبلة بن ايهم (152) چنان خشونتى كرد كه او را وادار به هجرت از مدينه و سپس هجرت از تمام سرزمين اسلام كرد و او از آيين اسلام برگشت و مسيحى شد و اين به مناسبت سيلى يى بود كه به جبله زده شده بود؛ هر چند جبله پس از اينكه مرتد شده بود با حسرت و پشيمانى چنين سروده است :
اشراف و بزرگان به جهت يك سيلى مسيحى شدند و حال آنكه اگر بر آن صبر كرده بودم زيانى نمى كردم . اى كاش مادر مرا نزاييده بود و اى كاش به همان سخنى كه عمر گفت بر گشته بودم .
داستان شورى 
اين موضوع چنين است كه چون ابولؤ لؤ ة عمر را زخم زد و عمر دانست كه خواهد مرد، مشورت كرد كه چه كسى را پس از خود عهده دار حكومت كند. به او گفته شد پسرش عبدالله را جانشين و خليفه كند. گفت : خدا نكند كه دو تن از بر زندان خطاب عهده دار خلافت باشند؛ همان كه بر عمر تحميل شد، او را بس است . هر چه عمر بر شانه خود كشيد او را بس است . خدا نكند ! ديگر خلافت را نه در زندگى و نه پس از مرگ خود تحمل مى كنم . سپس گفت : رسول خدا رحلت فرمود در حالى كه از شش تن از قريش راضى و خشنود بود و آنان على و عثمان و طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمان بن عوف هستند و چنين مصلحت ديدم كه موضوع را ميانت ايشان به شورى بگذارم تا خود يكى را انتخاب كنند. و بعد گفت : اگر پس از خود كسى را به خلافت بگمارم ، كسى كه بهتر از من بود چنين كارى كرد، يعنى ابوبكر؛ و اگر اين كار را رها كنم كسى كه بهتر از من بود، يعنى رسول خدا (ص )، چنين فرمود. سپس گفت اين شش تن را براى من فرا خوانيد و آنان را فرا خواندند و پيش او آمدند و او بر بستر خويش ‍ افتاده و در حال جان كندن بود. عمر به ايشان نگريست و گفت : آيا همگى طمع داريد كه پس از من به خلافت رسيد؟ آنان سكوت كردند. عمر اين سخن را تكرار كرد. زبير گفت : چه چيزى ما را از شايستگى براى خلافت دور مى كند و حال آنكه تو خليفه شدى و به آن كار قيام كردى ؟ ما از لحاظ منزلت ميان قريش و از نظر سابقه در اسلام و خويشاوندى با پيامبر (ص ) از تو فروتر نيستيم . ابو عثمان جاحظ مى گويد: به خدا سوگند اگر زبير نمى دانست كه عمر همان روز خواهد مرد هرگز گستاخى آنرا نداشت كه يك كلمه و يك لفظ از اين سخن را بر زبان آرد.
عمر گفت : آيا از خصوصيات شما و آنچه در نفسهاى شماست شما را آگاه كنم ؟ زبير گفت : بگو كه اگر از تو خواهش كنيم نگويى باز هم خواهى گفت . عمر گفت : اى زبير! اما تو، مردى كم حوصله و رنگ به رنگى . در رضايت همچو مؤ من و به هنگام خشم همچون كافرى . روزى انسانى و روز ديگر شيطان و اگر خلافت به تو برسد چه بسا كه روز خود را صرف چانه زدن درباره يك مد جو كنى و كاش مى دانستم اگر خلافت به تو برسد آن روزى كه حالت شيطانى دارى و روزى كه خشمگين مى شوى براى مردم چه كسى عهده دار خلافت خواهد بود و تا هنگامى كه اين صفات در تو موجود است خداوند خلافت و حكومت اين امت را براى تو جمع نخواهد فرمود.
عمر سپس روى به طلحه آورد. او نسبت به طلحه از آن سخن كه روز مرگ ابوبكر درباره عمر گفته بود خشمگين بود. به همين جهت به طلحه گفت : آيا سخن بگويم ، يا سكوت كنم ؟ طلحه گفت : بگو كه در هر حال تو چيزى از خير نمى گويى . عمر گفت : من از آن هنگام كه انگشت تو در جنگ احد قطع شد و تو از آن اتفاق سخت خشمگين بودى مى شناسمت و همانا پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از آن سخنى كه به هنگام نزول آيه حجاب گفته بودى بر تو خشمگين بود!
شيخ ما ابو عثمان جاحظ كه خدايش رحمت كناد مى گويد: سخن مذكور چنين بود كه چون آيه حجاب نازل شد، طلحه در حضور كسانى كه سخن او را براى پيامبر (ص ) نقل كردند گفته بود: مقصود محمد (ص ) از اينكه زنان خود را در حجاب قرار مى دهد چيست ؟ بر فرض كه امروز چنين كند، فردا كه بميرد خودمان آنها را به همسرى بر مى گزينيم و با آنان هم بستر مى شويم ! ابو عثمان جاحظ همچنين مى گويد: اى كاش كسى به عمر مى گفت تو كه مدعى بودى پيامبر رحلت فرمودند در حالى كه از اين شش ‍ تن راضى بودند، پس چگونه به طلحه مى گويى پيامبر رحلت فرمودند در حالى كه بر تو به سبب سخنى كه گفتى خشمگين بودند و چنين تهمتى سنگين بر او مى زنى ؟ ولى چه كسى جراءت داشت اعتراضى كمتر از اين بر عمر كند تا چه رسد چنين سخنى بگويد.
عمر آنگاه روى به سعد بن ابى وقاص كرد و گفت : تو مى توانى سالار خوبى براى گروهى از سوار كاران باشى و اهل شكار و تير و كمانى و قبيله زهرة را با خلافت و فرماندهى بر مردم چه كار است ؟!
آنگاه روى به عبدالرحمان بن عوف كرد و گفت : اما تو، اگر ايمان نيمى از مردم را با ايمان تو بسنجند ايمان تو بر آنان برترى دارد، ولى خلافت براى كسى كه در او ضعفى تو باشد صورت نمى گيرد و روبراه نمى شود؛ وانگهى بنى زهرة را با خلافت چه كار است ؟!
سپس روى به على عليه السلام كرد و گفت : به خدا سوگند اگر نه اين بود كه در تو نوعى شوخى و مزاح سرشته است به حق شايسته خلافتى و به خدا سوگند اگر تو بر مردم حاكم شوى آنان را به حق و شاهراه رخشان هدايت راهبرى مى كنى .
سپس روى به عثمان كرد و گفت : گويا براى تو آماده است ! و گويى هم اكنون مى بينم كه قريش به سبب محبتى كه به تو دارند قلاده خلافت را بر گردنت خواهند افكند و تو فرزندان امية و ابو معيط را بر گردن مردم سوار خواهى كرد و در تقسيم غنايم و اموال ، آنان را بر ديگران چندان ترجيح خواهى داد كه گروهى از گرگان عرب از هر سو پيش تو خواهند آمد و ترا بر بسترت سر خواهند بريد و به خدا سوگند اگر آنان چنان كنند تو هم چنان مى كنى و اگر تو چنان كنى آنان هم چنان مى كنند. سپس موهاى جلو سرش را با محبت گرفت و كشيد و گفت : در آن هنگام اين سخن مرا ياد آور كه در هر حال چنان خواهد شد.
تمام اين خبر را شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب اسفيانية خود آورده است و گروه ديگرى هم غير از او در باب زيركى عمر اين خبر را نقل كرده اند. جاحظ در همان كتاب خود پس از آوردن اين خبر اين موضوع را هم نقل مى كند كه معمر بن سليمان تيمى از پدرش از سعيد بن مسيب از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است . شنيدم عمر به اهل شورى مى گفت اگر با يكديگر معاونت و همكارى و خير خواهى كنيد خلافت را خود و فرزندانتان خواهيد خورد و اگر رشك بريد و به يكديگر پشت كنيد و از يارى دادن خود فرو نشينيد و نسبت به يكديگر خشم ورزيد، معاوية بن ابى سفيان در اين مورد بر شما چيره خواهد شد و در آن هنگام معاويه امير شام بود. اكنون به بيان بقيه داستان شورى بپردازيم . عمر آنگاه گفت : ابو طلحه انصارى را براى من فرا خوانيد. او را فرا خواندند. عمر گفت : اى ابو طلحه دقت كن و بنگر كه چه مى گويم ؟ چون از كنار گور من برگشتيد همراه پنجاه تن از انصار، در حالى كه شمشيرهاى خود را بر دوش داشته باشيد، اين شش تن را در خانه يى جمع كن و آنان را به تعجيل و تمام كردن انتخاب خليفه وادار و خود با يارانت بر در آن خانه بايست تا آنان مشورت كنند و يكى از ميان خويشتن به خلافت برگزينند. اگر پنج تن اتفاق كردند و يكى از ايشان از پذيرش آن خوددارى كرد او را گردن بزن . اگر چهار تن با يكديگر اتفاق و دو تن مخالفت كردند آن دو تن را كردن بزن . اگر سه تن با يكديگر موافقت و سه تن مخالفت كردند بنگر كه عبدالرحمان بن عوف با كدام گروه است و آن را انجام بده و اگر آن سه تن ديگر بر مخالفت خود پافشارى كردند گردن آن سه تن را بزن ، و اگر سه روز گذشت و بر كارى اتفاق نكردند گردن هر شش تن را بزن و مسلمانان را به حال خود بگذار تا براى خود كسى را برگزينند.
چون عمر به خاك سپرده شد، ابو طلحه آن شش تن را جمع كرد و خود همراه پنجاه تن از انصار با شمشير بر در خانه ايستاد. آن شش تن به گفتگو پرداختند و ميان ايشان نزاع در گرفت . طلحه نخستين كارى كه كرد اين بود كه آنان را گواه گرفت و گفت : من حق خود را در اين شورى به عثمان واگذار كردم و بخشيدم ، و اين بدان سبب بود كه مى دانست مردم على و عثمان را رها نمى كنند و خلافت براى او فراهم و خالص نمى شود و تا آن دو وجود داشته باشند براى او ممكن نخواهد بود، ولى با اين كار خود خواست جانب عثمان را تقويت و جانب على عليه السلام را تضعيف كند و كارى را كه براى خود طلحه سودى نداشت و نمى توانست به آن برسد، اينگونه بخشيد.
زبير براى معارضه با طلحه گفت : من هم شما را بر خود گواه مى گيرم كه حق خود را از اين شورى به على واگذار كردم و بخشيدم و اين كار را بدان سبب انجام داد كه ديد با بخشيدن طلحه حق خود را به عثمان جانب على عليه السلام تضعيف شده است . او را حميت خويشاوندى بر اين كار واداشت كه او پسر عمه على عليه السلام بود؛ مادرش صفيه دختر عبدالمطلب است و ابوطالب دايى اوست . طلحه بدين سبب به عثمان گرايش پيدا كرد كه از على عليه السلام منحرف بود. طلحه از قبيله تيم و پسر عموى ابوبكر صديق است و بنى هاشم از بنى كينه شديدى به سبب خلافت در دل داشتند و بنى تيم هم از آنان سخت كينه در دل داشتند و اين چيزى است كه در نهاد بشر به ويژه در نهاد اعراب سرشته است و تجربه تا كنون اين موضوع را ثابت كرده است . بنابراين از آن شش تن چهار تن باقى ماندند.
سعد بن ابى وقاص هم گفت : من حق خودم از شورى را به پسر عمويم عبدالرحمان بن عوف بخشيدم و اين بدان سبب بود كه هر دو از قبيله بنى زهره بودند، وانگهى سعدبن ابى وقاص مى دانست كه كار خلافت براى او صورت نخواهد گرفت ؛ و چون فقط سه تن باقى ماندند عبدالرحمان بن عوف به على و عثمان گفت : كداميك از شما از حق خود در خلافت مى گذرد تا بتواند يكى از دو تن ديگر را به خلافت برگزيند؟ هيچكدام از آن دو سخن نگفتند. عبدالرحمان گفت من شما را گواه مى گيرم كه خويشتن را از خلافت كنار كشيدم به شرط آنكه بتوانم يكى از دو تن باقى مانده را به خلافت انتخاب كنم . در اين باره از اعتراض و سخن گفتن خود دارى كردند. عبدالرحمان بن عوف نخست خطاب به على عليه السلام گفت : من با تو بيعت مى كنم به اجراى احكام كتاب خدا و سنت رسول خدا و رعايت سيرت آن دو شيخ ، يعنى ابوبكر و عمر. على (ع ) گفت : بر كتاب خدا و سنت رسول خدا و آنچه اجتهاد راءى خودم باشد. عبدالرحمان از على (ع ) روى برگرداند و پيشنهاد خود را با همان شرط به عثمان گفت . عثمان گفت : آرى . عبدالرحمان دوباره پيشنهاد خود را به على (ع ) عرضه داشت و على همان گفتار خود را تكرار كرد. عبدالرحمان اين كار را سه بار انجام داد و چون ديد على از عقيده خود بر نمى گردد و عثمان همواره با گفتن آرى پاسخ مى دهد، دست بر دست عثمان نهاد و گفت : سلام بر تو باد اى اميرالمومنين . (153)
گفته شده است عى عليه السلام به عبدالرحمان فرمود: به خدا سوگند اين كار را نكردى مگر به اميدى كه دوست شما عمر از دوست خود ابوبكر داشت . خداى ميان شما عطر منشم (154) زنگار نفاق بر افشاند. گويند همچنان شد و ميان عثمان و عبدالرحمان چنان كدورت و نفاقى پيش آمد كه هيچيك با ديگرى سخن نگفت تا عبدالرحمان درگذشت . در مورد اين گفتار اميرالمومنين على عليه السلام كه در اين خطبه مى گويد: مردى از اعضاى شورى به سبب كينه خود از من رويگردان شد ، منظور طلحه است . هر چند قطب راوندى (155) معتقد است كه منظور، سعد بن ابى وقاص ‍ است ، زيرا على (ع ) در جنگ بدر پدرش را كشته بود. و حال آنكه اين اشتباه است ، زيرا ابى وقاص كه نام و نسب او بدينگونه است : مالك بن اهيب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب ، در دوره جاهلى به مرگ طبيعى در گذشته است .
و اين گفتار على (ع ) كه مى گويد: و ديگرى به خاطر پيوند سببى با عثمان از من روى گرداند، يعنى عبدالرحمان بن عوف ، زيرا ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط همسر او بوده است و اين ام كلثوم خواهر مادرى عثمان است و مادر هر دو اروى دختر كريز است .
قطب راوندى همچنين روايت مى كند كه چون عمر گفت همراه آن سه تنى باشد كه عبدالرحمان بن عوف با آنان است ، ابن عباس به على (ع ) گفت : خلافت از دست ما بيرون رفت ؛ اين مرد مى خواهد عثمان خليفه باشد. على عليه السلام فرمود: من هم اين موضوع را مى دانم ، ولى با آنان در شورى شركت مى كنم ، زيرا عمر اكنون مرا هم سزاوار خلافت دانسته است و حال آنكه قبلا مى گفت : پيامبر (ص ) فرموده اند نبوت و امامت در يك خانواده جمع نمى شود. و من اكنون در شورى شركت مى كنم تا براى مردم نقض گفتار و رفتار عمر آشكار شود.
آنچه راوندى روايت مى كند غير معروف است و عمر اين موضوع را از قول پيامبر (ص ) نقل نكرده است ، ولى روزى به عبدالله بن عباس گفت : اى عبدالله !در مورد اينكه قوم شما از رسيدن شما به خلافت ممانعت كردند چه مى گويى ؟ گفت : اى اميرالمومنين در اين باره چيزى نمى دانم . عمر گفت : با پوزش از پيشگاه خداوند، خيال مى كنم قوم و خويشاوندان شما خوش نداشتند كه پيامبرى و خلافت هر دو در خانواده شما باشد و شما با غرور، منزلت خود را به آسمان برسانيد. شايد شما خودتان معتقد باشيد كه ابوبكر مى خواست بر شما حكومت كند و او بود كه حق شما را ضايع كرد؛ هرگز چنين نيست ، بلكه كار به گونه يى پيش آمد كه هيچ چيز بهتر و دور انديشانه تر از آنچه او انجام داد نبود. اگر راءى ابوبكر در مورد خلافت من پس از مرگش نبود، ممكن بود حكومت شما را به خودتان بر گرداند و اگر چنان مى كرد خلافت براى شما با اعمال خويشاوندان و اقوام خودتان گوارا نبود؛ آنان به شما همان گونه مى نگرند كه گاو نر نسبت به گازر خويش ‍ مى نگرد.
اما روايتى كه درباره حاضر نبودن طلحه در هنگام تعيين افراد شورى و شركت نكردن او در شورى آمده است ، اگر صحيح باشد، در اين صورت آن كينه توزى كه به او اشاره شده است سعد بن ابى وقاص است ، زيرا مادر سعد بن ابى وقاص ، حمية دختر سفيان بن امية بن عبد شمس است و كينه سعد نسبت به على (ع ) در مورد داييهاى اوست كه على (ع ) سران و بزرگان ايشان را در جنگ كشته بود، و در هيچ جا نيامده و معروف نيست كه على (ع ) يك تن از بنى زهرة را كشته باشد تا بتوان به سعد از لحاظ نياكان پدرى نسبت كينه داد. اكنون اين روايت را كه ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب تاريخ خود برگزيده و آورده است مى آوريم . او مى گويد (156): چون عمر زخمى شد به او گفتند: اى اميرالمومنين !چه خوب بود كسى را به جانشينى خود مى گماشتى . گفت : چه كسى را خليفه و جانشين خود كنم ؟ اگر ابو عبيدة بن جراح زنده مى بود او را خليفه مى كردم و اگر خداى من در آن باره مى پرسيد، مى گفتم شنيدم پيامبرت مى فرمود ابوعبيده امين اين ملت است ، و اگر سالم ، وابسته و آزاد كرده ابو حذيفه ، زنده بود او را خليفه مى كردم و اگر پروردگارم در آن باره از من مى پرسيد، مى گفتم شنيدم پيامبرت مى فرمود: همانا كه سالم خدا را بسيار دوست مى دارد . در اين هنگام مردى به عمر گفت : عبدالله بن عمر را به خلافت بگمار. گفت : خدايت بكشد كه از اين سخن خود، خدا را منظور نداشتى . واى بر تو!چگونه مردى را به خلافت بگمارم كه از طلاق دادن زن خود ناتوان است ؟ ديگر براى عمر آرزو و دلبستگى به خلافت شما نيست . شيفته آن نبودم كه اكنون براى يكى از افراد خاندان خويش بخواهم . اگر خير بود كه بهره خود را از آن برديم و اگر شر بود از ما گذشت و براى خاندان عمر همين بس است كه از يك تن در اين مورد حساب كشند و از همو درباره كار امت محمد (ص ) پرسيده شود.
مردم از پيش عمر رفتند و بازگشتند و گفتند: چه خوب است عهدى و وصيتى كنى . گفت : پس از آن سخنان كه با شما گفتم ، تصميم گرفتم مردى را بر شما بگمارم كه از همه بهتر مى تواند شما را به راه حق هدايت كند و ببرد - و به على (ع ) اشاره كرد - آنگاه از خود بى خود شدم و چنان ديدم كه مردى به باغى در آمد و شروع به چيدن تمام ميوه هاى تازه و رسيده كرد و آنها را زير دامن خويش جمع كرد، و دانستم كه خداوند فرمان خويش را اجرا خواهد كرد و ترسيدم كه در زندگى و پس از مرگ با آنرا بر دوش كشم . اكنون بر شماست كه ملازم اين گروه باشيد كه پيامبر (ص ) فرموده است آنان اهل بهشتند و سپس پنج تن را نام برد و آنان على و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و زبير بودند.
گويد: در اين مجلس سخنى از طلحه به ميان نياورد و در آن هنگام طلحه هم در مدينه نبود.

next page

fehrest page

back page