next page

fehrest page

back page

ابوالعباس مبرد مى گويد : مرداس در جنگ صفين همراه على عليه السلام شركت كرده بود و موضوع حكميت را نپذيرفت و انكار كرد و در جنگ نهروان همراه خوارج شركت كرد و در زمره كسانى بود كه از آن معركه نجات پيدا كرد و سپس همانگونه كه گفتيم ابن زياد او را زندانى كرد و چون از زندان او بيرون آمد سختكوشى ابن زياد را در تعقيب و جستجوى خوارج ديد و تصميم بر قيام و خروج گرفت و به ياران خود گفت : به خدا سوگند براى ما امكان زندگى كردن با اين ستمگران فراهم نيست ؛ آنان فرمانهاى خود را در حالى كه از عدل و داد بركنارند و از سخن حق به دورند بر ما جارى مى سازند؛ به خدا سوگند صبر بر اين از گناهان بزرگ است هر چند شمشير كشيدن و به بيم افكندن مردم هم گناهى بزرگ است وى ما عهد خود را با ايشان مى شكنيم ولى شمشير نمى كشيم و با كسى جز كسانى كه با ما جنگ كنند جنگ نمى كنيم . يارانش حدود سى تن بودند گرد او جمع شدند كه از جمله ايشان حريث بن حجل و كهمس بن طلق صريمى بودند. آنان خواستند حريث را به فرماندهى خود بر گزينند كه نپذيرفت و فرماندهى خود را به عهده مرداس نهادند. همينكه مرداس همراه ياران خود حركت كرد عبدالله بن رباح انصارى كه از دوستانش بود او را ديد و گفت : اى برادر! آهنگ كجا دارى ؟ گفت : مى خواهم دين خود و يارانم را از تسلط اين ستمگران برهانم . گفت : آيا از پيشامد بدى بر من مى ترسى ؟ گفت : آرى و مى ترسم غافلگير شوى . مرداس گفت : مترس كه من شمشيرى نمى كشم و كسى را نمى ترسانم و با هيچكس جز آن كس كه با من جنگ كند جنگ نمى كنم .
مرداس حركت كرد و در آسك كه جايى ميان نهروان و ارجان است فرود آمد، در آن هنگام شمار يارانش نزديك چهل تن بود، اموالى را كه براى ابن زياد مى بردند از كنار او عبور دادند؛ او آن را گرفت و سهم خود و يارانش را از آن برداشت و باقى آن را به كسانى كه مى بردند پس داد و گفت : به سالار خود بگوييد ما سهم خود را برداشتيم . يكى از يارانش گفت : به چه سبب باقى اموال را پس مى دهيم ؟ گفت : آنان همانگونه كه نماز را بر پا مى دارند جمع آورى زكات را هم انجام ميدهند و ما به آنان در مورد نماز جنگ نداريم .
مبرد مى گويد : مرداس را درباره قيام و خروج خود اشعارى است كه از ميان آن ، اين گفتارش را برگزيده ام :
آيا پس از پسر وهب (25) آن مرد پاك و پرهيزگار كه در اين جنگها خويشتن را در مهالك انداخت ، زندگى را دوست بدارم يا سلامت را آرزو كنم ! حال آنكه زيد بن حصن و مالك را هم كشتند، با خدايا نيت و بينش مرا به سلامت دار و تقوى به من ارزانى كن تا هنگامى كه آنان را ديدار كنم .
***
مبرد مى گويد : سپس عبيدالله بن زياد لشكرى را به خراسان گسيل داشت يكى از كسانى كه در آن لشكر بوده است مى گويد : ما از آسك گذشتيم ناگاه به آنان برخورديم كه سى و شش تن بودند، ابوبلال مرداس بر ما بانگ زد : آيا شما آهنگ جنگ با ما داريد؟ گويد : من و برادرم در گودالى كه براى شكار حفر مى كنند بوديم . برداريم كنار گودال ايستاد و گفت : سلام بر شما باد. مرداس گفت : نه كه آهنگ خراسان داريم يا آنكه كسى را بترسانيم خروج نكرده ايم بلكه از ستم گريخته ايم و با هيچ كس جز كسى كه با ما جنگ كند جنگ نمى كنيم و از غنيمت هم جز سهم خود چيزى نمى گيريم . سپس پرسيد : آيا كسى براى جنگ با ما نامزد شده است ! گفتيم : آرى ، اسلم بن زرعه كلابى ، پرسيد : چه هنگام پيش ما خواهد رسيد؟ گفتيم : ظاهرا فلان روز. مرداس گفت : خداى ما را بسنده و بهترين كارگزار است .
مبرد مى گويد : عبيدالله بن زياد به سرعت اسلم بن زرعه را آماده و مجهز ساخت و او را نزد ايشان گسيل داشت و دو هزار مرد همراهش بودند و شمار ياران مرداس در آن هنگام به چهل رسيده بود. چون اسلم پيش آنان رفت ابوبلال مرداس بر او بانگ زد : اى اسلم از خداى بترس كه ما قصد فساد و تباهى در زمين نداريم و غنيمتى را تصرف نخواهيم كرد و به زور نخواهيم گرفت ، تو چه مى خواهى ؟ گفت : مى خواهم شما را پيش ابن زياد برگردانم . گفت : او ما را خواهد كشت . اسلم گفت : بر فرض كه بكشد. گفت : تو در خون ما شريك خواهى بود. گفت : من بر اين آيينم كه او بر حق است در حالى كه از تبهكاران پيروى مى كند و خود يكى از ايشان است كه افراد را با گمان مى كشد و غنايم را به اشخاص مى بخشد و در صدور حكم ستم مى كند؟! مگر نمى دانى كه او در قبال خون ابن سعاد چهار بى گناه را كشت و حال آنكه من يكى از كشندگان اويم و پولهايم را كه همراهش بود در شكمش نهادم .
آن گاه همگى همچون تن واحد بر اسلم يورش آوردند و اسلم و يارانش ‍ بدون آنكه جنگ كنند گريختند و نزديك بود يكى از خوارج به نام معبد او را اسير كند.
چون اسلم پيش ابن زياد برگشت ، ابن زياد سخت بر او خشم گرفت و گفت : اى واى بر تو! با دو هزار تن مى روى و از حمله چهل تن با همگان مى گريزى ؟ اسلم مى گفته است : همانا اگر من زنده باشم و ابن زياد مرا سرزنش كند بهتر است كه مرده باشم و مرا بستايد.
هر گاه اسلم به بازار مى رفت يا از كنار كودكان مى گذشت آنان فرياد مى زدند : ابوبلال مرداس پشت سر تو است ! گاهى هم مى گفتند : اى معبد بگيرش ‍ اسلم سرانجام به ابن زياد شكايت كرد و به او شرطه هاى خود دستور داد مردم را از آزار او باز دارند. عيسى بن فاتك كه يكى از خوارج و از قبيله تيم الللات بن ثعلبه است درباره اين جنگ چنين سروده است :
چون صبح كردند، نماز گزاردند و برخاستند به سوى اسبهاى گزينه كوتاه يال نشاندار حركت كردند و چون جمع شدند بر آنان حمله بردند و مزدوران كشته مى شدند...
***
مبرد در اين مورد مى گويد : اما سخن حريث بن حجل كه گفته است : مگر نمى دانى كه ابن زياد چهار تن بى گناه را در قبال خون ابن سعاد كشته است كه نام ابن سعاد، مثلم بن مشرح باهلى است ، سعدا نام مادر اوست ، و چنين شد كه مردى از قبيله سدوس را كه نامش خالد بن عباديه ابن عباده بود و از پارسيان خوارج بود؟ براى عبيدالله بن زياد نام بردند كه فرستاد او را گرفتند، مردى از خاندان ثور (26) نزد ابن زياد آمد و آنچه را درباره خالد گفته بودند تكذيب كرد و گفت : او داماد من و در ضمان من است ، ابن زياد خالد را آزاد كرد، ولى ابن سعدا همچنان در كمين او بود تا آنكه خالد چند روزى ناپديد شد. ابن سعدا پيش عبيدالله بن زياد آمد و گفت : خالد ناپديد شده است ، و اين زياد همواره در صدد گرفتن خالد بود و سرانجام او را گرفت و بر او دست يافت و از او پرسيد : در اين مدت غيبت خود كجا بودى ؟ گفت : پيش قومى بودم كه خداوند را ياد و تسبيح مى كردند و پيشوايان ستمگر را نام مى بردند و از آنان بيزارى مى جستند.
گفت : جاى ايشان را به من نشان بده . گفت : در اين صورت آنان سعادتمند مى شوند و تو بدبخت مى شوى و من هرگز آنان را به بيم و وحشت نمى افكنم . ابن زياده به او گفت : درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟ از آن دو به نيكى ياد كرد. گفت : درباره عثمان و معاويه چه مى گويى ؟ آيا آن دو را دوست مى دارى ؟ گفت : اگر آن دو دوست خدا باشند من دشمن آن دو نيستم . ابن زياد چند بار او را بيم داد و از او خواست از عقيده خود بازگردد و او چنان نكرد. ابن زياد تصميم به كشتن او گرفت و دستور داد او را به ميدانى كه به ميدان زينبى (27) معروف بود ببرند و بكشند. شرطه ها از كشتن او خوددارى مى كردند و به سبب آنكه بسيار لاغر و نشان عبادت در او ظاهر بود از آن كار شانه خالى مى كردند. مثلم بن مشرح ابن سعده كه از شرطه ها بود جلو رفت و او را كشت . خوارج نقشه كشتن او را كشيدند؛ او شيفته ماده شتران شيرى بود و همواره در صدد آن بود كه از جاهاى ممكن خريدارى كند؛ خوارج هم در پى او بودند، مردى در هيات جوانان ساربان و دلال فروش او را ديد كه بر چهره اش زعفران ماليده بود به تعقيب او واداشتند او در بازار دام فروشان او را ديد كه از شتران پرشير مى پرسيد. به او گفت : اگر ناقه هاى دوشا مى خواهى من آن مقدار دارم كه ترا از ديگران بى نياز كند، همراه من بيا. مثلم (ابن سعاده ) در حالى كه سوار بر اسب خود بود حركت كرد و آن جوان هم پيشاپيش او پياده مى رفت تا او را به محله بنى سعد برد وارد خانه يى شد و به مثلم گفت : وارد شو نگهدارى اسبت با من ؛ همين كه او وارد خانه شد و در حياط پيش رفت در را بست ، خوارج بر سر او ريختند حريث بن حجل و كهمس بن طلق صريمى دست به دست دادند و او را كشتند و درم هايى را كه همراه او بود در شكمش قرار دادند و او را گوشه همان حياط دفن كردند و آثار خون را پاك كردند و اسب او را هنگام شب رها ساختند و فردا آن اسب را در بازار دام فروشان پيدا كردند؛ مردم قبيله باهله در جستجوى او برآمدند و هيچ اثرى از او پيدا نكردند و قبيله سدوس را متهم كردند و سلطان را بر ايشان شوراندند؛ سدوسى ها سوگند مى خوردند ولى ابن زياد جانب باهلى ها را گرفت و از سدوسى ها چهار ديه گرفت و گفت : من نمى دانم با اين خوارج چه كنم هر گاه فرمان به كشتن كسى مى دهم قاتل او را غافلگير مى كنند و مى كشند. كسى از وضع مثلم (ابن سعاده ) آگاه نشد تا هنگامى كه مرداس و يارانش خروج كردند و همين كه ابن زرعه كلابى به مقابله آنان رفت حريث فرياد برآورد : آيا از افراد قبيله باهله كسى اينجا حضور دارد؟ گفتند : آرى . گفت : اى دشمنان خدا! شما از بنى سدوس براى مثلم چهار خونبها گرفتند و حال آنكه من او را كشتم و درم هايى را كه با او بود در شكمش نهادم و او فلان جا به خاك سپرده شده است . پس از شكست و گريز ابن زرعه و يارانش مردم به آن خانه ها رفتند و به پاره هاى بدن مثلم دست يافتند و ابوالاسود در اين باره چنين مى گويد :
و سوگند خورده ام كه ديگر صبحگاه به سوى صاحب ماده شتر شيرى نروم و با او در مورد ارزش شتر چانه نزنم تا آن كه مثلم از جاى برخيزد.
***
ابوالعباس مبرد مى گويد : سرانجام مرداس چنين شد كه عبيدالله بن زياد مردم را براى فرستادن به جنگ او آماده كرد و عباد بن اخضر مازنى را انتخاب كرد. نام پدر عباد اخضر نيست و نام كامل او عباد بن علقمه مازنى است . اخضر شوهر مادر عباد بوده و عباد به عبادبن اخضر معروف شده است . ابن زياد او را همراه چهار هزار سوار به جنگ مرداس فرستاد؛ خوارج تغيير موضع داده و به دارابجرد كه از سرزمينهاى فارس است رفته بود؛ عباد به سوى ايشان حركت كرد و روز جمعه اى روياروى شدند. ابوبلال مرداس ، عباد را صدا كرد و گفت : اى عباد! پيش من بيا كه مى خواهم با تو سخن بگويم ، عباد پيش او رفت . ابوبلال گفت : چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم پس گردنهايتان را بگيرم و شما را پيش امير عبيدالله بن زياد برگردانم . گفت : آيا كار ديگرى را نمى پذيرى كه ما برگرديم زيرا ما هيچ راهى را نا امن نكرده ايم و هيچ مسلمانى را نترسانيده ايم و با هيچكس جز كسى كه با ما چنگ كند جنگ نمى كنيم و از خراج هم جز به ميران حق خود نمى گيريم . عباد گفت : فرمان همين است كه به تو گفتم . حريث بن حجل به او گفت : آيا در اين فكرى كه گروهى از مسلمانان را به ستمگرى گمراه و ستيزه جو بسپارى . عباد گفت : شما از او به گمراهى سزاوارتريد و از اين كار چاره نيست .
گويد : در اين هنگام قعقاع بن عطيه باهلى كه از خراسان به قصد حج آمده بود آنجا رسيد و چون آن دو گروه را ديد پرسيد موضوع چيست ؟ اينان از خوارج هستند قعقاع به آنان حمله كرد و آتش جنگ برافروخته شد؛ قضا را خوارج قعقاع را به اسيرى گرفتند و او را پيش ابوبلال مرداس آوردند كه به او گفت : تو كيستى ؟ گفت : من از دشمنان تو نيستم من براى فريضه حج آمده ام و مغرور شدم و گول خوردم و حمله كردم ابوبلال او را مرخص كرد. قعقاع پيش عباد برگشت و كارهاى خود را مرتب نمود و دوباره به خوارج حمله كرد و اين رجز را مى خواند :
اسب خود را به حمله بر خوارج وا مى دارم تا شايد آنان را به راه راست برگردانم ...
حريث بن حجل سدسى و كهمس بن طلق صريمى بر او حمله كردند؛ نخست او را به اسيرى گرفتند و سپس بدون اينكه او را پيش ابوبلال ببرند كشتند؛ آن قوم همچنان جنگ و چابكى مى كردند تا آنكه هنگام نماز جمعه فرارسيد. ابوبلال با صداى بلند خطاب به آنان گفت : اى قوم ! اينك وقت نماز فرا رسيده است دست از ما برداريد و جنگ را بس كنيد تا ما نماز بگزاريم و شما هم نماز بگزاريد. گفتند : اين تقاضاى تو پذيرفته است هر دو گروه سلاح بر زمين نهادند و آهنگ نماز كردند.
عباد و همراهانش شتابان نماز خود را گزاردند ولى خوارج طول دادند و در همان حال كه گروهى از ايشان در حال ركوع و سجود و قيام بودند و برخى هم نشسته بودند عباد و همراهانش به آنان حمله كردند و همگان را كشتند و سر ابوبلال مرداس را پيش عباد آورند.
ابوالعباس مبرد مى گويد : خوارج روايت مى كنند كه چون ابوبلال مرداس ‍ براى ياران خود رايت بست و آهنگ خروج كرد دستهاى خويش را برافراشت و گفت : پروردگار را اگر آنچه ما بر آنيم حق است آيتى به ما نشان بده . خانه به لرزه در آمد، برخى هم گفته اند : سقف خانه بلند شد.
و گفته مى شود مردى از خوارج ضمن اظهار اين مطلب به ابوالعاليه رياحى مى خواست او را از اين نشانه به تعجب وا دارد و به مذهب خوارج ترغيب كند. ابوالعاليه گفت : چنين نيست كه نزديك بود به زمين فرو شوند و آن لرزش هم نشانه يك نظر خشم آلود خداوند است كه به آنان رسيده است .
گويد : چون عباد از جنگ آنان فارغ شد با سرهاى كشتگان و سرهاى آنان بر بردار كشيد، ميان كشتگان داوود بن شيب هم بود كه از پارسايان خوارج بود و حبيبه بكرى هم بود كه از خاندان عبدالقيس و مردى مجتهد بود، از حبيبه بكرى روايت شده كه مى گفته است : چون تصميم به خروج با خوارج گرفتم درباره دخترانم انديشيدم و شبى با خود گفتم : امشب از مواظبت از ايشان خوددارى مى كنم ببينم چه مى شود نيمه شب فرا رسيد دخترك كوچك من آب خواست و گفت : بابا آبم بده . من پاسخى ندادم و بار ديگر همين را گفت : يكى از خواهرانش برخاست و او را آب داد؛ دانستم كه خداى عزوجل ايشان را رها و تباه نخواهد كرد و تصميم استوار به خروج گرفتم .
ديگر از كسانى كه با آنان بود كهمس بود كه نسبت به مادر خود از مهربانترين مردم بود. او به مادرش گفت : مادر جان ! اگر وضع تو نمى بود همراه خوارج خروج مى كرد. او گفت : پسركم من تو را به خدا بخشيده ام . عيسى بن فاتك خطى (28) در واقعه كشته شدن اين خوارج چنين سروده است :
هان كه در راه خداوند نه در راه مردم ، تنه درختان خرما پيكر داوود و برادرانش را گرفت ....
عمران بن حطان با ابيات زير او را مرثيه گفته است :
اى چشم ! بر مرداس و كشتار گاهش بگرى ، اى خداى مرداس ! مرا هم به مرداس ملحق كن ...
همچنين براى من خشم و كينه افزوده و بر دوستى من در مورد خروج ابوبلال افزوده است ؛ مى پرهيزم از آنكه بر بستر بميرم و آرزوى مرگ زير نيزه هاى بلند دارم

عمران بن حطان
ابوالعباس مبرد مى گويد : اين عمران بن حطان يكى از افراد خاندان عمرو بن يسار بن ذهل بن ثعلبه بن عكاية بن صعب بن عك بن بكر وائل بوده است ، او سالار گروهى از خوارج صفريه است و فقيه و خطيب و شاعر ايشان هم بوده ، شعر او بر خلاف شعر ابوخالد قنانى است كه او هم از همان گروه بوده است . قطرى بن فجاة مازنى براى او ابياتى نوشته و فرستاده و او را در مورد خوددارى از شركت در جنگ سرزنش كرده بود كه چنين بوده است :
اى خالد! يقين داشته باش كه جاودانه نخواهى بود و خداوند براى كسى كه از جهاد خوددارى كند و فروشنده عذرى باقى نگذارده است ؛ آيا مى پندارى كه خارجى بر هدايت است و خودت ميان دزد و منكر خدا اقامت مى كنى ؟
ابوخالد در پاسخ او اين ابيات را سرود و فرستاد :
همانا آنچه كه مايه افزونى محبت من به زندگى است موضوع دختركان من است كه همگان از اشخاص ضعيف هستند، از اين پرهيز مى كنم كه پس از من شاهد فقر و تنگدستى باشند و پس از آنكه آب صاف و گوارا مى نوشيده اند آب تيره و كدر بياشامند..
ابوالعباس مبرد مى گويد : از جمله چيزهايى كه عباس بن ابوالفرج رياشى (29) از قول محمد بن سلام جمحى (30) براى من نقل كرد اين است كه چون حجاج ، عمران بن حطان را از خود براند، او شروع به گردش ميان قبايل كرد و به هر قبيله كه مى رسيد براى خود نسبى را بيان مى كرد كه به نسبت آنان نزديك باشد. خودش در اين باره چنين مى گويد :
ميان قبيله بين سعد زيد و و عك و عامر عوبثان و لخم و اد بن عمرو و بكر و بنى غدان فرود آمديم .
سپس از آنجا بيرون آمد تا روح بن زنباع جذامى را ديد، روح از ميهمانان پذيرايى مى كرد و افسانه سراى عبدالملك بن مروان و در نظر او گرامى و محترم بود. پسر عبدالملك درباره روح گفته است : به هر كس آنچه را كه به ابوزرعه داده شده بخشيده شود فقه مردم حجاز و زيركى اهل عراق و فرمانبردارى مردم شام به او ارزانى شده است . عمران بن حطان به روح چنين اظهار داشت كه از قبيله ازد است . روح هر شعر نادر و حديث غريبى كه از عبدالملك گفت : من ميهمانى مى پرسيد آن را مى شناخت و بر آن مى افزود. روح به عبدالملك گفت : من ميهمانى دارم كه از اميرالمؤ منين هيچ شعر و خبرى نمى شنوم مگر اينكه او آنرا مى شناسد و دنباله اش اشعار و جملات او را براى عبدالملك نقل كرد. عبدالملك گفت : اين لغت و لهجه عدنانى است و گمان من اين است كه او عمران بن حطان است . تا آنكه شبى درباره دو بيتى كه مطلع آن چنين است : خوش باد(31) ضربتى .. گفتگو كردند.
عبدالملك ندانست آن دو بيست از كيست ، روح به خانه برگشت و از عمران به حطان پرسيد. او گفت نم اين دو بيت از عمران بن حطان است كه عبدالرحمان بن ملجم را ستوده است . روح پيش عبدالملك برگشت و به او خبر داد. گفت : ميهمان تو خودش عمران بن حطان است برو او را سوى من بياور. روح نزد عمران برگشت و گفت : اميرالمؤ منين دوست دارد ترا ببيند. عمران به او گفت : من مى خواستم از تو بخواهم كه اين كار را انجام دهى ولى از تو آرزو كردم اينك تو برو من هم از پى تو مى آيم . روح پيش ‍ عبدالملك برگشت و به او خبر داد. عبدالملك گفت : هم اكنون كه به خانه ات برگردى ديگر او را نخواهى يافت . روح به خانه برگشت ديد عمران به حطان از آنجا كوچ كرده و رقعه يى براى او باقى گذاشته كه اين اشعار در آن نوشته شده است :
اى روح ، چه بسيار ميزبانان از لخم و غسان كه چون پيش ايشان منزل كردم همين گمان تو را بردند و همين كه گفته شد اين عمران بن حطان است و ترسيدم از خانه او بيرون شدم ....
عمران از آنجا كوچ كرد و ميهمان زفرين حارث يكى از افراد خاندان عمروبن كلاب شد؛ و خود را نزد وى اوزاعى (32) معرفى كرد. عمران نماز خود را طول مى داد و نوجوانان بنى عامر از اين كار او مى خنديدند؛ در اين هنگام مردى كه پيش روح بن زنباع بوده است نزد زفر آمد و به عمران سلام آشنايى داد. زفر از آن مرد پرسيد : اين كيست ؟ گفت : مردى از قبيله ازد است ، او را در حالى كه ميهمان روح بود ديده ام . زفر به عمران گفت :
فلانى ، چگونه است كه گاهى از قبيله ازدى و گاه از اوزاع !؟ اگر ترسان و گرفتارى امانت دهيم ، اگر بينوايى مالت دهيم . عمران بن حطان چون شب فرا رسيد در خانه زفرنامه كوچكى بر جاى گذاشت و گريخت و در آن نامه اين ابيات را يافتند.
چيزى كه موجب سرگشتگى زفر شد مدتها موجب سرگشتگى روح بن - زنباع هم بود، او حدود يك سال همواره از من مى پرسيد كه به او خبر بدهم و مردم يا خدعه گرند يا فريب خورده .... (33)
عمران بن حطان از آنجا كوچ كرد و به عمان رفت و آنان را ديد كه كار ابوبلال مرداس را احترام مى گذارند و او ميان ايشان شناخته شده است ، عمران كار خود را ميان ايشان آشكار ساخت و اين خبر به حجاج رسيد و نامه يى در مورد دستگيرى او به مردم عمان نوشت . عمران گريخت و به قومى از قبيله ازد كه ساكن سواد كوفه بودند پناه برد و همانجا فرود آمد و تا هنگامى كه درگذشت ميان ايشان بود؛ در منزل كردن خود ميان ايشان چنين سروده است .
به ستايش خداوند در بهترين منزل فرود آمديم كه در آن از مهر و وفادارى شاديم ، كنار قومى فرود آمديم كه خداوند آنان را متفق و هماهنگ قرار داده و آنان مدعى چيزى جز مجد فرخنده و گوارا نيستند..
***
ابوالعباس مبرد مى گويد : يكى از خوارج چنان بود كه نيزه به سينه اش زده بودند و از پشتش بيرون آمده بود با همان حال خود را به آن كس كه به او نيزه زده بود رساند، او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند شتابان پيش تو آمدم ، پروردگارا كه خشنود گردى (34) ديگرى از ايشان در جنگ نهروان على عليه السلام را به جنگ تن به تن فراخواند و اين رجز را مى خواند : آنان را نيزه مى زنم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود بر سينه اش نيزه خواهم زد.
على عليه السلام به مبارزه با او بيرون شد و با شمشير او را زد و كشت و همين كه ضربه شمشير به او رسيد گفت : چه خوش است رفتن به بهشت .
ديگر از خوارج عبدالرحمان بن ملجم است كه حسن به على هر دو دست و پاى او را قطع كرد و او در همان حال خدا را ياد مى كرد و چون خواست زبان او را ببرد بيتابى كرد به او گفتند : چرا بيتابى مى كنى ؟ گفت دوست مى دارم تا هنگامى كه زنده باشم زبانم به ياد و ذكر خدا تازه باشد.
(35) و گروهى از خوارج چنان بودند كه يكى از ايشان خرما را كه از نخل فرو افتاده بود برداشت و در دهان خود نهاد و سپس آن را به رعايت ورع و پارسايى از دهان بيرون انداخت .
ابوبلال مرداس هم كه از خوارج است بسيارى از فرقه ها به مناسبت شدت و صحت و استوارى عبادت و محكمى نيت ، او را از خود مى شمارند و صاحب مكتب فكرى مى دانند.
معتزله او را از خود مى شمرند و مى گويند : او در حالى كه منكر جور و ستم سلطان و فراخواننده به حق بود خروج كرد؛ و بنابراين از اهل عدل است و در اين مورد خطبه يى چنين گفت : به خدا سوگند بدون ترديد نيكوكار را در قبال گناه گنهكار و حاضر را در قبال جرم غايب و درست را؛ قبال جرم نادرست خواهم گرفت . مرداس برخاست و گفت : اى انسان آنچه را كه گفتى شنيديم ، خداوند متعال به پيامبر خدا، ابراهيم چنين نفرموده است ، بلكه مى فرمايد : و ابراهيم كه به عهد خود وفا كرد (در صحت او چنين آمده است ) كه هيچ كس با گناه ديگرى را به دوش نمى كشد (36) ابوبلال فرداى همان روز بر زياد خروج كرد. شيعيان هم او را از خود مى دانند و چنين مى پندارند كه او براى حسن بن على عليه السلام نوشته است كه به خدا سوگند من از خوارج نيستم و راى ايشان را ندارم و همانا كه من بر آيين نياى تو ابراهيم عليه السلام هستم . (37)
مستورد سعدى
ديگر از خوارج ، مشهور است كه يكى از افراد قبيله سعد بن زيد بن منات است كه پارسا و مجتهد بوده است و به روزگار على عليه السلام از سران خوارج بوده است . او خطبه مشهور خود را كه آغاز آن چنين است ايراد كرده است : همانا رسول خدا كه درودهاى خداوند بر او باد ما عدل و داد به ارمغان آورد كه پرچمهاى آن به اهتزاز در آمد و نشانه هاى آن درخشيد او پيام خداى خود را به ما ابلاغ فرمود و براى امت خود خير خواهى كرد و پند و اندرز داد تا آنكه خداوند متعال او را در حالى كه برگزيده و مختار بود قبض روح فرمود.
مستورد در جنگ نخيله از شمشير على عليه السلام جان به در برد و پس از مدتى بر مغيرة بن شعبه كه والى كوفه بود خروج كرد. معقل بن قيس رياحى با او جنگ تن به تن كرد و آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زد كه هر دو مرده در افتادند.
از جمله سخنان مستورد اين است : اگر تمام جهان را صاحب شوم و سپس ‍ فراخوانده شوم كه به گناهى از آن بهرمند شوم آن را انجام نخواهم داد.
و ديگر گفته است : چون راز خويش را به دوست خود بگويم و آن را فاش ‍ سازد ملامتش نمى كنم كه خود من به حفظ آن راز سزاوارتر از او بوده ام .
و همو گفته است : بر حفظ راز خود كوشاتر از حفظ خون خود باش .
و مى گفته است : نخستين چيزى كه دلالت بر عيب كسى كه عيب مردم مى گويد دارد شناخت او از عيبهاست و كسى جز آن كس كه خود معيوب است بر مردم عيب و خرده نمى گيرد.
و مى گفته است : مال براى تو باقى نمى مانده ، با مال براى خود ستايش و پاداشى خريدارى كن كه براى تو پايدار باشد. (38)
حوثرة اسدى
ابوالعباس مبرد مى گويد : پس از كشته شدن على عليه السلام گروهى از خوارج بر معاويه خروج كردند و كه از جمله ايشان حوثره اسدى و حابس ‍ طايى بودند. آن دو همراه گروههاى خويش در حالى كه معاويه در كوفه بود خروج كردند و به جايگاهى كه اصحاب نخليه خروج كرده بودند رفتند. معاويه در سال جماعت (39) وارد كوفه شده بود؛ حسن بن على عليه السلام از خلافت كناره گرفته بود و براى رفتن به مدينه از كوفه بيرون آمده بود؛ و پس از آنكه مقدارى راه پيموده بود معاويه كسى را به حضورش ‍ گسيل داشت و استدعا كرد كه عهده دار جنگ با خوارج شود؛ امام حسن عليه السلام به او پاسخ داد : به خدا سوگند من از جنگ با تو فقط براى حفظ خون مسلمانان دست برداشتم و گمان نمى كنم اين كار براى من روا باشد. آيا از سوى تو عهده دار جنگ با گروهى شوم كه خودت براى جنگ از آنان سزاوارترى .
مى گويم (ابن ابى الحديد) اين سخن (امام حسن ) موافق گفتار پدر اوست كه فرموده است : پس از من با خوارج جنگ مكنيد زيرا آن كس كه در جستجوى حق است و خطا مى كند و به آن نمى رسد همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل است و به آن مى رسد. و اين سخن حق است كه نمى توان از آن رويگردان بود و اصحاب (معتزلى ) ما هم همين عقيده را دارند كه عذر خوارج در نظر ايشان پسنديده تر از عذر معاويه است و گمراهى آنان كمتر از گمراهى اوست و معاويه براى جنگ متسحق تر است .
ابوالعباس مبرد مى گويد : چون پاسخ امام حسن به معاويه رسيد، نخست پدر حوثره اسدى را فراخواند و به او گفت : برو و كار پسرت را براى من كفايت كن . پدر حوثره پيش او رفت و از او خواست به اطاعت برگردد، نپذيرفت و چون پدر اصرار كرد او مصمم تر شد. پدر گفت : اى پسركم ! هم اكنون پسركت را پيش تو مى آورم شايد همين كه او را ببينى نسبت به او مهربانى نمايى و گرايش پيدا كنى . گفت : پدر جان ! به خدا سوگند كه من به زخم گران نيزه كه مرا در ميدان به اين سو و آن سو برد شيفته ترم تا ديدار پسرم !
پدر حوثره نزد معاويه برگشت و او را از آنچه بود آگاه ساخت . معاويه گفت : اى پدر حوثره ! براستى كه اين شخص از حق سر پيچى مى كند و سپس ‍ لشكرى به جنگ او گسيل داشت كه بيشتر آن مردم كوفه بودند. حوثره همين كه به آنان نگريست گفت : اى دشمنان خدا! شما ديروز با معاويه جنگ مى كرديد تا بنيان قدرتش را منهدم سازيد و امروز همراه او جنگ مى كنيد تا قدرتش را استوار سازيد.!
در اين هنگام پدرش به ميدان آمد و او را به مبارزه با خود فرا خواند، حوثره گفت : پدر جان براى تو جنگ با غير من فراهم است ، و براى من هم راه جنگ با غير تو گشوده است . و بر آن قوم حمله كرد و چنين گفت :
اى حوثره بر اين گروهها حمله كن ، بزودى به آمرزش خواهى رسيد.
مردى از قبيله طى بر او حمله كرد و او را كشت ، ولى پس از اينكه نشانه سجده را بر پيشانى او نقش بسته ديد از كشتن او سخت پشيمان شد.
***
رهين مرادى كه يكى از پارسايان و فقيهان خوارج است ابيات زير را سروده است :
اى نفس ! گول زدن من در دنيا طولانى شد و از ناگوارى دگرگون شدن روزگار هرگز در امان مباش
ابوالعباس مبرد مى گويد : بيشتر خوارج به كشته شدن اهميتى نمى دادند و خوى ايشان شيرين دانستن مرگ و خوار شمردن اجل بود. برخى از ايشان در حالى كه آنان را براى اعدام با شمشير مى بردند اميران را مسخره مى كردند. زياد بن ابيه ، شيبان بن عبدالله اشعرى صاحب مقبره بنى شيبان را به ناحيه دروازه عثمان بصره و اطراف آن گماشت و او در تعقيب خوارج سخت كوشا بود و آنان را به بيم انداخت و همواره بر اين حال بود. شبى در حالى كه به در خانه خود تكيه داده بود دو مرد از خوارج بر او حمله كردند و با شمشيرهاى خود او را كشتند. پس از آن مردى از خوارج را گرفتندو پيش ‍ زياد آوردند. گفت : او را ببريد و در حالى كه تكيه داده باشد بكشيد، هان گونه كه شيبان گشته شده است . آن مرد خارجى به مسخره بر سر زياد فرياد مى كشيد و مى گفت : به به ، چه دادگرى و عدالتى !
سرانجام عباد بن اخضر با خوارج
مبرد گويد : (40) عباد بن اخضر، قاتل ابوبلال مرداس بن اديه كه داستان او را قبلا آورديم ، پس از كشتن مرداس همواره در شهر (كوفه ) مورد ستايش و مشهور بود كه چنان كارى انجام داده است ، تا آنكه گروهى از خوارج با يكديگر رايزنى كردند و تصميم گرفتند او را بكشند. و برخى از ايشان برخى ديگر را در مورد آن كار سرزنش مى كردند. سرانجام روز جمعه يى بر سر راه نشستند و كمين كردند و همين كه او سوار بر استر خود آمد و پسرش هم پشت سرش سوار بود، يكى از خوارج ، مقابل او ايستاد و گفت : مساله يى دارم و مى خواهم از تو بپرسم . گفت : بپرس . آن مرد گفت : اگر مردى مرد ديگرى را به ناحق بكشد و قاتل در نظر حاكم و سلطان داراى جاه و قدر و منزلتى باشد و حاكم بدان سبب به جرم و گناه او توجه نكند و حكم خدا را در مورد او انجام ندهد آيا صاحب خون و ولى مقتول اگر بر قاتل دست يابد حق دارد او را بكشد؟ گفت : نه ، بهتر اين است كه شكايت به حاكم برد. گفت : سلطان به سبب جاه و بزرگى مقام قاتل بر خلاف او رفتار نمى كند. گفت : مى ترسم كه اگر آن شخص قاتل را بكشد سلطان هم او را بكشد. مرد خارجى گفت : ترس از سلطان را رها كن و بگو ببينم آيا در اين باره ميان او و خداوند گناه و جرمى خواهد بود؟ گفت : نه . در اين هنگام آن مرد و يارانش ‍ شعار خوارج را بر زبان آوردند و سپس با شمشيرهاى خود بر او حمله كردند. عباد توانست پسر خود را كنارى پرت كند و او گريخت و مردم بانگ برداشتند : عباد كشته شد، پس جمع شدند و دهانه راهها و كوچه ها را بستند محل كشته شدن عباد در كوچه بنى مازن نزديك مسجد بنى كليب بن يربوع بود. در اين هنگام معبد بن اخضر برادر عباد - كه در واقع نام پدرش ‍ علقمه بود و او را پسر اخضر مى گفتند و اخضر شوهر مادر معبد بود - با گروهى از بنى مازن آمد. آنان بر مردم بانگ زدند؛ ما را با خون و انتقام خودمان آزاد بگذاريد. مردم خود را كنار كشيدند. مازنى ها پيش آمدند و با خوارج جنگ كردند و تمام آنان را كشتند هيچكس از ايشان جز عبيدة بن هلال نتوانست بگريزد و فقط او توانست ديوار يكى از خانه هاى كلوخى و حصيرى را بشكافد و از آن بگريزد. فرزدق در اين باره چنين سروده است همانا انتقام خونها بدون نكوهش گرفته شد...:
او ضمن همين ابيات افراد خاندان كليب بن يربوع را كه خويشاوندان حرير هستند نكوهش كرده است ؛ زيرا عباد بن اخضر كنار مسجد ايشان كشته شده بود و آنان او را يارى نكرده بودند و در اين مورد چنين گفته است :

next page

fehrest page

back page