next page

fehrest page

فهرست مطالب 
(58) : خطبه آن حضرت عليه السلام هنگامى كه آهنگ جنگ خوارج كرد
(59) : (از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگامى كه خوارج كشته شدند)
كشته شدن وليد بن طريف و مرثيه خواهرش براى او
خروج ابن عمرو خثعمى و سرانجام كار او با محمد بن يوسف طائى
بيان گروهى كه معتقد به عقيده خوارج بوده اند
(60) : از سخنان على عليه السلام درباره خوارج
بازگشت به اخبار خوارج و بيان سرداران و جنگهاى ايشان
اخبارى پراكنده از احوال معاويه
(65) : از سخنان آن حضرت عليه السلام در روزهاى جنگ صفين
از اخبار جنگ صفين
(66) : از سخنان على عليه السلام درباره انصار
اخبار روز سقيفه
قصيده ابوالقاسم مغربى و تعصب او در مورد انصار بر قريش
كار مهاجران و انصار پس از بيعت ابوبكر
آنچه درباره كار فاطمه عليه السلام و ابوبكر روايت شده است .
(67) : از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره محمد بن ابوبكر
محمد بن ابى بكر و فرزندانش
هاشم بن عتبة بن ابى وقاص و نسبت او
حكومت قيس بن سعد بن عبادة بر مصر و عزل او
ولايت محمد بن ابى بكر بر مصر و اخبار كشته شدنش
خطبه على عليه السلام پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر
(68) : از سخنان آن حضرت در نكوهش ياران خود
اخبار ترسويان و برخى از داستانهاى لطيف ايشان
(69) : سخنان آن حضرت در شب ضربت خوردن
خبر كشته شدن على ، كه خداى چهره اش را گرام داراد
(72) :از سخنان آن حضرت عليه السلام خطاب به مروان بن حكم در بصره
مروان بن حكم و نسب و اخبارش
(73) : از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگامى كه آهنگ بيعت با عثمان كردند
سخنى از على عليه السلام پس از بيعت با عثمان
(76) : از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره بنى اميه
(79) : از سخنان آن حضرت عليه السلام پس از جنگجمل در نكوهش زنان
اخبار عايشه در بيرون رفتن او از مكه به بصره ، پس از كشته شدن عثمان
نامه ام سلمه به عايشه
(83) : از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره عمروعاص
نسبت عمرو بن عاص و برخى از اخبار او
مفاخره يى ميان حسن بن على و چند تن از قريش
عمروعاص و معاويه
عبدالله بن جعفر و عمروعاص در مجلس معاويه
عبدالله بن عباس و مردانى از قريش در مجلس معاويه
عمارة بن وليد و عمرو بن عاص در حبشه
كار عمرو بن عاص با جعفر بن ابيطالب در حبشه
كار عمروعاص در جنگ صفين
سخنى درباره اسلام آوردن عمروعاص
فرستادن پيامبر صلى الله عليه و آله ، عمروعاص را به سريه ذاتالسلاسل
نمونه هايى از گفتار عمروعاص
(91) : از سخنان آن حضرت در پاسخ به تقاضاى مردم براى بيعت ، پس ازقتل عثمان
آنچه از طلحه و زبير به هنگام تقسيم اموال سر زد
(92) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
فصلى درباره امور غيبى كه امام عليه السلام خبر داده و محقق شده است
(93) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
(96) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
(99) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
(100) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
(104) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
شكست وگريز مروان بن محمد در جنگ زاب و كشته شدنش پس از آن
شعر عبدالله بن عمر عبلى در مرثيه قوم خود
سرپيچى و امان نپذيرفتن پسر مسلمة بن عبدالملك
نمونه يى از اشعارى كه در تحريض بر كشتن بنى اميه سروده شده است
اخبار پراكنده درباره چگونگى انتقال پادشاهى از بنى اميه به بنى عباس
(58) : خطبه آن حضرت عليه السلام هنگامى كه آهنگ جنگ خوارج كرد 
هنگامى كه على عليه السلام آهنگ جنگ خوارج كرد به او گفتند كه ايشان از پل نهروان گذشتند، چنين فرمود : مصار عهم دون المنطقه و والله لا يفلت منهم عشرة و لا يهلك منكم عشرة (كشتارگاه آنان اين سوى آب است ، و به خدا سوگند از ايشان ده تن جان سالم به در نمى برد و نمى گريزد و از شما ده تن نابود نمى شود) (1) (در شرح اين خطبه مباحث زير مطرح شده است ) :
اين خبر از اخبارى است كه از شدت اشتهار و اين كه عموم مردم آن را نقل كرده اند به حد تواتر رسيده است ؛ و از معجزات على عليه السلام و خبر دادن قطعى او از غيبت به شمار مى رود. اين گونه خبر دادنها بر دو گونه است ؛ و يكى آن كه اخبارى به طريق اجمال و اختصار مى دهند و در آن هيچ گونه اعجازى نيست مثل اين كه كسى به ياران خود بگويد : شما با اين گروهى كه فردا روياروى مى شويد نصرت خواهيد يافت و پيروز خواهيد شد. اگر پيروز خواهيد شد. اگر پيروز شوند آن را در نظر ياران خويش براى خود حجت و برهان قرار مى دهد و معجزه مى نامد و اگر پيروز نشوند به آنان مى گويد نيتهاى شما دگرگون شد و در سخن من شك و ترديد كرديد و خداوند نصرت خود را از شما بازداشت ، و نظير اين سخن را مى گويد؛ زيرا عادت هم بر اين جارى شده است كه پادشاهان و سالارها به ياران خود و سپاهيان خويش وعده نصرت و پيروزى مى دهند و آنان را به پيروزى اميدوار مى سازند و در صورتى كه اين كار واقع شود دليل خبر دادن از غيبت و معجزه نيست .
نوع دوم خبر قطعى از امور غيبتى و پوشيده است مانند همين خبر كه على عليه السلام داده است و چون آن را مقيد به شمارى مشخص از اصحاب خود و خوارج نموده است و پس از پايان جنگ همان گونه كه گفته اتفاق افتاده است و هيچ بيش و كمى در آن صورت نگرفته است ، بنابراين احتمال هيچ گونه اشتباهى در آن نيست و اين از اخبار خداوند است كه على عليه السلام آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله آموخته و دانسته است و پيامبر صلى الله عليه و آله هم آن را از پيشگاه خداوند سبحان فرا گرفته است و قدرت معمولى بشر از ادراك نظير اين اخبار عاجز و ناتوان است و براى اميرالمؤ منين على عليه السلام در اين مورد چيزهايى بوده كه براى ديگران وجود نداشته است .
و مردم به سبب مشاهده همين گونه معجزات و احوالى كه با قدرت معمولى بشرى منافاتدارد درباره على عليه السلام به اشتباه افتاده اند و گروهى در اين باره چندان مبالغه وغلو كرده اند كه گفته اند : جوهر ذات خداوندى در اوحلول كرده است . و اين موضوع همان گونه است كه مسيحيان در مورد عيسى عليه السلامگفته اند، و همانا كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين موضوع را به على عليه السلامخبر داده و به او فرموده است : در مورد تو دو تن هلاك مى شوند، دوستى كه غلو كند ودشمنى كه كينه ورزد. (2) بار ديگرى به على عليه السلام چنين فرمود :سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر نه اين بود كه مى ترسم گروههايىاز امت من درباره تو همان سخن را بگويند كه مسيحيان درباره پسر مريم مى گويند امروزدرباره تو سخنى مى گفتم كه پس از آن از كنار هيچ گروهى از مردم نمى گذشتى مگرآنكه خاك پايت را براى بركت و فرخندگى برمى گيرند. آغاز ظهور غلوكنندگان
(3)
نخستين كس كه به روزگار على عليه السلام آشكارا غلو كرد عبدالله بن سبا بود. روزى كه على عليه السلام خطبه مى خواند او برخاست و چند بار گفت : تو، تويى ! على فرمود : واى بر تو! مگر من كيستم ؟ گفت : تو خدايى ،. على عليه السلام فرمان داد او و پيروانش را بگيرند.
ابوالعباس احمد بن عبيدالله (4) از عمار ثقفى ، از على بن محمد بن سليمان نوفلى از قول پدرش و ديگر مشايخ خود نقل مى كند كه على عليه السلام گفته است : در مورد من دو تن هلاك مى شوند، دوستدار مبالغه كننده كه مرا فراتر از جايگاه خودم قرار مى دهد و با چيزى كه در من نيست مرا مى ستايد و دشمنى افترا زننده كه مرا به آنچه از آن بيزارم متهم مى سازد..
ابوالعباس مى گويد : اين موضوع تاويل حديثى است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد على عليه السلام نقل شده كه به او فرموده است : همانا در تو مثلى از عيسى بن مريم عليه السلام است ، مسيحيان او را چنان دوست داشتند كه او را فراتر از منزلت خود قرار دادند و يهوديان چنان دشمنش مى داشتند كه به مادرش تهمت زدند. (5)
ابوالعباس مى گويد : على عليه السلام به گروهى برخورد كه شيطان بر ايشان چيره شد و از دايره محبت نسبت به او فراتر رفته بودند تا آنجا كه به پروردگار خود كافر شدند و آنچه را كه پيامبر ايشان آورده بود منكر شدند و على را پروردگار و خداى خود پنداشتند و به او گفتند : تو آفريننده و روزى دهنده مايى . على عليه السلام از ايشان خواست تا توبه كنند و آنان را تهديد كرد و بيم داد ولى آنان همچنان بر عقيده خود پايدار ماندند، او براى آنان گودالهاى بزرگى حفر كرد و نخست به طمع اينكه شايد از سخن و عقيده خود برگردند آنان را دود داد و چون از پذيرش حق بر تافتند آنان را در آتش ‍ سوزاند و چنين گفت :
مگر نمى بينيد كه چون كارى ناپسند ديدم گودالهايى كندم و آتش ‍ برافروختم و قنبر را فرا خواندم (6)
اصحاب (معتزلى ) ما در كتابهاى مقالات خود نقل كرده اند كه چون على عليه السلام آنان را در آتش افكند بانگ برداشتند و خطاب به او گفتند : اكنون براى ما كاملا روشن شد كه تو خود، خدايى زيرا پسر عمويت كه او را به رسالت فرستاده اى گفت : با آتش جز خداى آتش ، عذاب و شكنجه نمى كند.
ابوالعباس از محمد بن سليمان حبيب مصيصى (7) از على بن محمد نوفلى از قول پدرش و مشايخ نقل مى كند كه مى گفته اند : على عليه السلام روز ماه رمضان از كنار آنان عبور كرد و ديد ايشان آشكارا چيزى مى خورند، پرسيد : آيا مسافريد يا بيمار؟ گفتند : هيچ كدام . پرسيد : آيا اهل كتابيد؟ گفتند : نه . گفت : پس چيز خوردن در روز ماه رمضان چيست ؟! گفتند تو، تويى ، و هيچ چيز ديگر نگفتند. على عليه السلام مقصودشان را دريافت و از اسب خود پياده شد و چهره خويش را بر خاك نهاد و گفت : واى بر شما! همانا كه من بنده اى از بندگان خدايم ، از خدا بترسيد و به اسلام برگرديد. چند بار آنان را به پذيرش حق فرا خواند و آنان همچنان بر عقيده خود پايدار ماندند، على از كنار آنان رفت و سپس گفت : آنان را استوار ببنديد و كارگران و هيزم و آتش بياوريد، و دستور داد دو چاه (خندق گود) كندند كه يكى سرپوشيده و ديگرى باز بود و آنان را در خندق نقبى زدند و هيزمهاى خندق رو باز را آتش زدند؛ بدينگونه نخست بر آنان دود دادند و على عليه السلام فرياد برآورد و آنان را سوگند داد كه به اسلام برگرديد. نپذيرفتند، آن گاه بر آنان آتش افكندند و همگان سوختند. در اين مورد شاعرى چنين سروده است :
بر فرض كه در يكى از اين دو خندق مرگ مرا در نربايد در هر جا كه بخواهد درخواهد ربود؛ هنگامى كه آن دو خندق آكنده از هيزم و آتش شد مرگى نقد است كه نسيه نيست .
گويد : على عليه السلام همچنان كنار ايستاده بود تا آنكه همگان سوختند. ابوالعباس گويد : گروهى از ياران على عليه السلام كه عبدالله بن عباس هم از ايشان بود در مورد شخص عبدالله بن سبا شفاعت كردند (8) و گفتند : اى اميرالمؤ منين ! او توبه كرده است او را عفو كن . على عليه السلام پس از اينكه كه با او شرط كرد كه مقيم كوفه نباشد او را آزاد نمود. عبدالله بن سبا گفت : كجا او بروم ؟ فرمود : به مداين ؛ و او را به آن شهر تبعيد كرد، و همين كه اميرالمؤ منين كشته شد او سخن خود را آشكار ساخت و فرقه و گروهى برگرد او جمع شدند و سخن او را تصديق نمودند و از او پيروى كردند، و هنگامى كه خبر كشته شدن على عليه السلام به او رسيد گفت : به خدا سوگند اگر پاره هاى مغز او را در هفتاد كيسه كوچك براى ما بياورند باز هم علم خواهيم داشت كه او نمرده است و نخواهند مرد تا آنكه عرب را با چوبدستى خويش به سوى حقيقت براند.
چون اين سخن او به اطلاع ابن عباس رسيد گفت : اگر مى دانستيم كه على عليه السلام برمى گردد زنانش را عروس و ميراثش را تقسيم نمى كرديم .
اصحاب مقالات مى گويند : گروهى معتقد به همين عقيده بودند و در مداين برگرد عبدالله بن سبا جمع شدند كه از جمله ايشان عبدالله بن صبرة همدانى و عبدالله بن عمرو بن حرب كندى و كسان ديگرى غير از آن بودند و كار ايشان پيچيده و استوار شد.
و سخن و عقيده ايشان ميان مردم شايع شد و دعوتى و ادعايى داشتند كه مردم را به آن فرا مى خواندند و نيز شبهه يى داشتند و به آن مراجعه مى كردند، شبهه ايشان در مورد اخبار غيبى بود كه از قول على عليه السلام ميان مردم ظاهر و شايع شده بود و پياپى صحت آنرا مى ديدند و بدين سبب مى گفتند : اين اخبار غيبى ممكن نيست از كسى جز خداوند متعال يا از كسى كه خداوند در جسم او حلول كرده صادر شود.
آرى به جان خودم سوگند اين درست است كه او بر اين كار توانا نبوده ، مگر اينكه خداوند او را بر آن توانا ساخته است ولى اگر خداوند او را بر آن كار توانا فرموده است دليل آن نيست كه او خدا باشد يا خداوند در جسم او حلول كرده باشد.
برخى از آن فرقه به شبه هاى ضعيفى استناد مى كردند، از قبيل گفتار عمر درباره اينكه على عليه السلام چشم كسى را كه در منطقه حرم كژى در دين پديد آورده بود بر كند. عمر گفت : چه بگويم در مورد دست خداوند كه در حرم خدا چشمى را بركنده است . و به اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است : به خدا سوگند من در خيبر را با نيروى بدنى خود از جاى نكندم بلكه آن را به نيروى خداوندى از جاى بركند. و به اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است : خدايى جز خداى يگانه نيست ، وعده خويش را صادقانه برآورد و بنده خويش را يارى داد. خود به تنهايى احزاب را شكست داد.
و حال آنكه كسى كه احزاب را شكست داد على بن ابيطالب بود كه عمروبن عبدود پهلوان و سوار كار ايشان را كه از خندق گذشته بود كشت و آنان سحرگاه شب بعد گريختند و بدون اينكه جنگى بكنند روى به هزيمت نهادند جز اينكه سواركارشان كشته شد. يكى از شاعران اماميه هم به اين موضوع اشاره كرده و آن را فضائل على عليه السلام شمرده است و در آن چنين گفته است :
اگر شما از كسانى هستيد كه قصد رسيدن به مقام او را داريد اى كاش با عمرو بن عبدود و مرحب به مبارزه پرداخته بوديد و چگونه در جنگهاى احد و خيبر و حنين گريختيد، گريختنهاى پياپى ؛ مگر شما روز عقد برادرى و بيعت گرفتن در غدير حضور نداشتيد كه همگان حاضر بودند و كسى غايب نبود...
همچنين مى گويند : مردى سنى با مردى شيعى مجادله داشت ؛ دعواى خود را نزد مردى از اهل ذمه بردند كه در مورد فضيلت دادن يكى از خلفا بر ديگرى هوادار هيچ كدام نبود او براى ايشان اين بيت را خواند :
چه فاصله يى است ميان كسى كه در عقيده نسبت به على شك دارد و كسى كه مى گويد همو خداوند است .(9)
(59) : (از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگامى كه خوارج كشته شدند) 
چون خوارج كشته شدند به على عليه السلام گفته شد اى اميرالمؤ منين ! قوم همگان كشته شدند، فرمود : كلا والله انهم نطف اصلاب الرجال و قرارات النساء (هرگز به خدا سوگند ايشان نطفه هايى در پشت مردان و رحم زنانند....)
(در اين خطبه ابن ابى حديد به تناسب كلمه قرارات كه كنايه لطيفى از ارحام است فصلى مشبع در 58 صفحه درباره كنايه و رموز و تعرض با ذكر مثالهاى بسيار از نثر و نظم آورده است كه از مباحث ارزنده ادبى است و چون خارج از موضوع تاريخ است ترجمه نشد. پس از آن مى گويد :)
خبر دادن على عليه السلام در مورد اينكه خوارج همگى در واقعه نهروان هلاك نشدند و اعتقاد خوارج عقيده يى است كه در آينده كسانى كه هنوز آفريده نشده اند بر آن دعوت خواهند كرد صحيح بود و همان گونه اتفاق افتاد و اين موضوع هم كه فرموده است : آخرين افراد خوارج دزدان راهزن هستند . همان گونه بود و چنان شد كه دعوت خوارج مضمحل گرديد و مردان آن نيست و نابود شدند و كار به آنجا كشيد كه جانشينان راهزنانى به تبهكارى و تباهى در زمين بودند.
كشته شدن وليد بن طريف و مرثيه خواهرش براى او 
از جمله كسانى كه كارش به راهزنى انجاميد، وليد بن طريف شيبانى (10) بود كه به روزگار هارون الرشيد پسر مهدى خروج كرد، هارون يزيد بن مزيد شيبانى را به مقابله او گسيل داشت ، يزيد، وليد را كشت و سرش را نزد هارون برد، و خواهرش مرثيه اى براى او سروده است و بر شيوه همه شاعران خوارج در مرثيه خويش مدعى شده است كه وليد اهل تقوى و دين بوده است و حال آنكه وليد آن چنان كه او پنداشته نبوده است . خواهر وليد (11) خواهر وليد چنين مى گويد :
اى درخت خابور (12) چگونه پر شاخ و برگى ، گويا بر پسر طريف اندوه و جزعى ندارى ، جوانمردى كه هيچ زاد و توشه يى را جز از راه تقوى دوست نمى داشت و مال را جز از راه نيزه ها و شمشيرها نمى پسنديد...
مسلم بن وليد هم اشعارى در مدح يزيد بن مزيد سروده و ضمن آن يادآور شده است كه او موفق به كشتن وليد بن طريف شده است و چنين مى گويد :
ابن طريف خارجى كه با لشكرى به سوى او رفتى ، مرگ را همچون رگبار عرضه مى كند... اى يزيد! سلامت باشى كه در پناه سلامت تو نه در ملك سستى و نه در خلل خواهد بود...
خروج ابن عمرو خثعمى و سرانجام كار او با محمد بن يوسف طائى 
سپس به روزگار حكومت متوكل عباسى ، (13) در منطقه جزيره ، ابن عمرو خثعمى خروج كرد و به راهزنى و ناامن ساختن راهها پرداخت و خود را خليفه ناميد. ابوسعيد محمد بن يوسف طائى ثغزى صامتى به جنگ او رفت و گروه بسيارى را نيز اسير گرفت ، و ابن عمرو خثعمى توانست با گريز از ميدان جان خود را نجات دهد. ابوعباده بحترى (14) ضمن قصيده مفصلى ابوسعيد را مدح گفته و از اين جنگ ياد كرده است (و ضمن آن ) چنين گفته است :
ما گروهى از خاندان امية را كه با تبهكارى و ستم در طلب خلافت بودند تكفير مى كرديم ، طلحه و زبير هر دو را سرزنش مى نموديم و ابوبكر صديق و فاروق را هم شماتت مى كرديم ...
و اين قصيده از اشعار پسنديده و گزينه بحترى است .
بيان گروهى كه معتقد به عقيده خوارج بوده اند 
پس از اين دو، گروهى ديگر از خوارج در نواحى كرمان از مردم عمان خروج كردند كه اهميتى ندارند. ابواسحاق صابى (15) در كتاب التاجى خود قيام آنان را آورده است و همه آنان از راه و روش پيشينيان خود بر كنار بودند و قصد و هدف ايشان راهزنى و تباهى در زمين و كسب اموال از راه حرام بوده است و ما را نيازى نيست كه با شرح حال ايشان سخن را به درازا كشانيم .
از جمله كسانى ديگرى كه به داشتن راى خوارج مشهورند و صدق گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرموده است : آنان نطفه هايى در پشت مردان و رحم زنانند ثابت شده است ، عكرمه وابسته و آزاد كرده ابن عباس و مالك بن انس اصبحى فقيه هستند. از قول مالك نقل شده است كه جون سخن از على عليه السلام و عثمان و طلحه و زبير به ميان مى آورد مى گفت : به خدا سوگند با يكديگر جنگ نكردند مگر براى دسترسى به نان سپيد و تريد آماده .
ديگر از ايشان ، منذر بن جارود عبدى و يزيد بن ابى مسلم - وابسته و آزاد كرده حجاج بن يوسف ثقفى - هستند؛ روايت شده است كه زنى از خوارج را پيش حجاج آوردند، يزيد بن ابى مسلم وابسته حجاج هم كه پوشيده عقيده خوارج را داشت حاضر بود. حجاج با آن زن سخن گفت و آن زن روى از او برگرداند، يزيد به او گفت : اى واى بر تو! امير با تو سخن مى گويد! زن گفت : اى فاسق پست ، واى بر تو! و كلمه پست (ردى ) در اصطلاح خوارج به كسى گفته مى شود كه سخنان و عقيده ايشان را حق مى داند ولى آنرا پوشيده مى دارد، و ديگر از ايشان صالح بن عبدالرحمان صاحب ديوان عراق است .
ديگر از كسانى كه از پيشينيان منسوب به خواج است جابر بن زيد و عمر و بن دينار و مجاهد هستند. و از كسانى كه پس از اين طبقه اند و به خوارج منسوب اند ابوعبيده معمر بن مثنى تيمى است كه گفته مى شود عقيده شاخه صفريه خوارج را داشته است . ديگر از ايشان يمان بن رباب است كه بر عقيده بيهسية بود، (16) عبدالله بن يزيد و محمد بن حرب و يحيى بن كامل هم از اباضيه بودند.(17)
ديگر از پيشينيان كه منسوب به مذهب خوارجند ابوهارون عبدى و ابوالشعشاء و اسماعيل بن سميع و هبيرة بريم هستند. هر چند ابن قتيبه پنداشته است كه هبيرة از غلات شيعه است .
ابوالعباس محمد بن يزيد مبردهم از اين نظر كه در كتاب معروف خود، الكامل درباره به اطناب سخن گفته است او به ايشان به چشم مى خورد منسوب به خوارج است .
(60) : از سخنان على عليه السلام درباره خوارج 
على عليه السلام درباره خوارج فرموده است : لا تقاتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادر كه (پس از من خوارج را مكشيد (با آنان جنگ مكنيد) زيرا آن كس كه در جستجوى حق است ولى خطا كرده و به آن نرسيده است همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل است و به آن رسيده است ).
سيد رضى كه رحمت خدا بر او باد مى گويد : (منظور از كسانى كه در جستجوى باطلند و به آن رسيده اند) معاويه و ياران اويند.
(ابن ابى الحديد چنين شرح داده است :)
منظور آن حضرت است كه خوارج به سبب آنكه گرفتار شبهه شدند به گمراهى در افتادند و حال آنكه آنان ظاهرا خواهان حق ، و نسبتا پايبند به دين بودند و از معتقدات خود، هر چند به خطا، دفاع مى كردند؛ در حالى كه معاويه چنين نبود كه در جستجوى حق باشد بلكه داراى عقيده باطلى بود و حتى از عقيده يى هم كه آن را بر شبهه بنا نهاده باشد دفاع نمى كرد؛ احوال او هم بر همين دلالت داشت و او هرگز از دينداران نبود و هيچ گونه زهد و صلاحى از او آشكار نشده است ؛ او مردى بسيار زراندوز بود كه اموال و عنايم مسلمانان را در آرزوها و هوسهاى خود و براى استوار ساختن پادشاهى خود و حفظ قدرت خويش خرج مى كرد و تمام احوال او نشان مى داد كه از عدالت رويگردان است و بر باطل اصرار مى ورزد؛ و بديهى است كه جايز نيست مسلمانان پادشاهى و قدرت او يارى دهند و با خوارج هر چند كه گمراه باشند به سود معاويه و براى استوارى حكومت او جنگ كنند، كه آنان به هر حال از او بهتر بودند، و نهى از منكر مى كردند و خروج بر پيشوايان ستمگر را واجب مى شمردند.
در نظر ياران معتزلى ما هم خروج بر پيشوايان ستمگر واجب است ، همچنين به عقيده ياران ما هر گاه شخصى فاسق بدون هيچ شبهه و دستاويزى با زور حكومت دست يابد جايز نيست كه او را براى جنگ با كسانى كه منسوب به دين هستند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند يارى داد، بلكه واجب است كسانى را در كه بر او خروج كرده اند هر چند در عقيده خود؟ با شبهه دينى به آن معتقدند گمراه باشند يارى داد، زيرا آنان از آن پيشوا عادل تر و به حق نزديك ترند و در اين موضوع هيچ ترديد نيست كه خوارج ملتزم به دين بوده اند و در اين هم ترديد نيست ؟ از معاويه چنين چيزى ظاهر نشده است .
بازگشت به اخبار خوارج و بيان سرداران و جنگهاى ايشان (18) 
ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل خود مى گويد : (19) عروة بن ادية يكى از افراد قبيله ربيعة بن حنظله بود و گفته شده كه او نخستين كسى است كه شعار خوارج را در مورد حرمت حكميت سر داده است . او در جنگ نهروان با خوارج بود و از جمله كسانى است كه جان سالم به در برد و تا مدتى از حكومت معاويه هم باقى بود، سپس گرفتار شد و او را همراه برده اش پيش ‍ زياد آوردند. زياد نخست از او در مورد ابوبكر و عمر پرسيد، او درباره آن دو سخن پسنديده گفت . زياد به او گفت : در مورد عثمان و ابوتراب چه مى گويى ؟ او نسبت به عثمان در مورد شش سال اول خلافتش اظهار دوستى كرد و در مورد بقيه مدت خلافت او گواهى داد كه عثمان كافر شده است ؛ درباره على عليه السلام هم همين را گفت ؛ يعنى تا پيش از تسليم شدن به حكميت نسبت به او اظهار دوستى كرد و سپس گواهى به كفر او داد. سپس زياد از عروه بن اديه درباره معاويه پرسيد؛ (عرؤ ه ) او را سخت دشنام داد، و سرانجام زياد از او درباره خود پرسيد، و گفت : آغاز تولد تو در شك و ترديد بود و سرانجام تو اين بود كه تو را منسوب خود دانستند، (20) وانگهى تو نسبت به خداى خود گنهكار و عاصى هستى . زياد فرمان داد گردنش را زدند؛ آن گاه برده او را فرا خواند و گفت : كارهاى عروة بن اديه را براى من توضيح بده . گفت : مفصل بگويم يا مختصر؟ گفت : خلاصه بگو : گفت : هرگز در روز براى او خوراكى نبردم و هرگز در شب براى او بسترى نگسترد. همه روزه روزه دار و همه شب شب زنده دار بود.)
***
ابوالعباس مبرد مى گويد : و براى من نقل كرده اند كه ابوحذيقه و اصل بن عطاء همراه تنى چند در سفر بود، احساس كردند كه خوارج در راهند، واصل به همراهان خود و اهل كاروان گفت : رويارويى با آنان از شما ساخته و در شان شما نيست ؛ كنار برويد و مرا با ايشان بگذاريد.
در همين هنگام خوارج كه مشرف بر ايشان شده بودند به واصل گفتند : تو چه كاره اى ، او پيش آنان رفت ، خوارج به او گفتند تو و يارانت چه كاره ايد؟ گفت : ما گروهى مشترك هستيم و به شما پناه آورده ايم ، همراهان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آن را بفهمند. آنان گفتند : ما شما را پناه داده ايم . واصل گفت : احكام را به ما بياموزيد و آنان را شروع به آموزش احكام خود به آنان كردند و واصل مى گفت : من و همراهانم پذيرفتيم . خوارج به آنان گفتند : در صحبت يكديگر به سلامت برويد كه شما برادران ماييد. واصل گفت : اين در شان شما نيست ، كه خداى عزوجل مى فرمايد : و اگر يكى از مشركان از تو پناه خواهد او پناه بده تا سخن خدا را بشنود و سپس او را به جايگاه امن خودش برسان (21) ما را به جايگاه امن خودمان برسانيد. برخى به برخى ديگر نگريستند و گفتند : آرى اين حق براى شما محفوظ است و همگان با آنان حركت كردند و ايشان را به جايگاه امن رساندند. (22)
همچنين ابوالعباس مبرد مى گويد : مردى از خوارج را پيش عبدالملك بن مروان آوردند، او را آزمود و آنچه مى خواست در او فهم و علم ديد؛ و باز او را آزمود و او را همان گونه كه مى خواست از لحاظ ادب و هوش سرشار ديد؛ عبدالملك به او رغبت پيدا كرد و از او خواست از مذهب خويش ‍ برگردد، زيرا او را دانا و پژوهنده يافت و لذا بيشتر از او تقاضا كرد، آن مرد خارجى گفت : تقاضاى نخستينت تو را از تقاضاى دوم بى نياز كرد؛ تو سخن گفتى و من شنيدم ، اينك گوش بده تا من سخن گويم . عبدالملك گفت : بگو. او شروع به بيان عقايد خوارج كرد و با زبانى گويا و الفاظى ساده و معانى نزديك به ذهن ، معتقدات خود را براى او بيان كرد، عبدالملك پس ‍ از آن گفتگو ضمن اقرار به معرفت و فضل او و با توجه به معرفت و فضل خود مى گفت : نزديك بود در انديشه من چنين رسوخ پيدا كند كه بهشت براى ايشان آفريده شده است و من سزاوارترين بندگان خدايم كه همراه آنان جنگ و جهاد كنم ، ولى به حجتى كه خداوند بر من ثابت نموده و حقى كه در دل من پايدار قرار داده برگشتم و به آن مرد خارجى گفتم : دنيا و آخرت هر دو از خداوند است اينك خداوند، ما را به حكومت دنيا مسلط و چيره كرده است و ترا چنان مى بينم كه به آنچه مى گوييم و معتقديم پاسخ مثبتى نمى دهى ؛ به خدا سوگند اگر اطاعت نكنى ترا خواهم كشت ، در همان حال كه من با او اين سخن را مى گفتم پسرم مروان را پيش من آوردند.
ابوالعباس مبرد مى گويد : اين مروان برادر تنى يزيد بن عبدالملك بود و مادر هر دو عاتكه دختر يزيد بن معاويه است و مروان مردى گرانقدر و غيرتمند بود، گويد : در آن حال او را در حالى كه مى گريست پيش پدرش آوردند و گريه او به سبب اين بود كه معلمش او را زده بود؛ اين كار بر عبدالملك گران آمد، آن مرد خارجى روى به عبدالملك كرد و گفت : بگذار بگريد كه براى كنج دهانش بهتر و براى مغزش سلامتبخش تر و براى صداى او بهتر است وانگهى سزاوارتر است بگريد تا چشم او از گريستن براى اطاعت خداوند دريغ نكند و هرگاه اراده كند اشك بريزد بتواند گريه كند.
اين سخن او عبدالملك را به شگفتى واداشت و با تعجب به او گفت : آيا اين حالتى كه در آن هستى ترا از اين پيشنهاد باز نداشت ؟ گفت : شايسته نيست كه مومن را چيزى از گفتن حق باز دارد. عبدالملك دستور داد او را زندانى كردند و از كشتن او صرف نظر كرد؛ بعد هم در حالى كه از او معذرت مى خواست گفت : اگر چنين نبود كه با الفاظ خود بيشتر رعيت مرا فاسد مى كنى و به تباهى مى كشانى ترا حبس نمى كردم .
عبدالملك مى گفت : اين مرد مرا به شك و گمان انداخت ، فقط عنايت خداوند مرا محفوظ داشت ولى بعيد نيست كه كسى را كه پس از من است گمراه كند. (23)
مرداس بن حدير
ابوالعباس مبرد مى گويد : از جمله مجتهدان خوارج زنى به نام بلجاء بود او زنى از قبيله حرام بن يربوع بن مالك بن زيد مناة بن تيم بود، ابوالبلال مرداس بن حدير هم از خاندان ربيعة بن حنظله و مردى پارسا بود كه خوارج او را بزرگ مى داشتند؛ او مردى مجتهد بود كه بسيار درست و پسنديده سخن مى گفت . غيلان بن خرشة ضبى او را ديد و گفت : اى ابوبلال ديشب شنيدم امير - يعنى عبيدالله بن زياد - سخن از بلجاء مى گفت و خيال مى كنم بزودى او را خواهند گرفت . ابوبلال نزد بلجاء رفت و به او گفت : خداوند براى مومنان در مسئله تقيه توسعه قرار داده است ، مخفى شو كه اين ستمگر كينه توز كه بر خود ستم مى كند از تو نام برده است . بلجاء گفت : اگر او مرا بگيرد خودش در آن كار بدبخت تر خواهد شد و من دوست نمى دارم هيچكس به سبب من به زحمت و رنج افتد. عبيدالله بن زياد كسى را گسيل داشت و بلجاء را پيش او آوردند. هر دو دست و هر دو پاى او را بريدند و او را كنار بازار انداختند، ابوبلال در حالى كه مردم در كنار او جمع شده بودند از آنجا گذشت و پرسيد چه خبر است ؟ گفتند بلجاء است . ابوبلال كنار او رفت و بر او نگريست و سپس ريش خود را به دندان گرفت و با خود گفت : اى مرداس ! اين زن در مورد گذشت از دنيا از تو خوش نفس تر و آماده تر بود.
گويد : سپس عبيدالله بن زياد مرداس را گرفت ، و او را زندانى كرد و زندانبان كه از شدت اجتهاد و كوشش او را ديد و شيرينى سخن او را شنيد به او گفت : من براى تو مذهبى پسنديده مى بينم و دوست مى دارم براى تو كارى پسنديده انجام دهم ؛ آيا اگر بگذارم شبها به خانه خود بروى آخر شب و سحرگاه پيش من بر مى گردى ؟ گفت : آرى . و زندانبان با او همينگونه رفتار مى كرد.
عبيدالله بن زياد در حبس و كشتن خوارج پافشارى و لجاجت مى كرد و چون با او درباره آزاد ساختن برخى از خوارج گفتگو شد نپذيرفت و گفت : من نفاق را پيش از آن كه آشكار شود سركوب مى كنم ، همانا سخن ايشان در دلها بيشتر از آتش در نى اثر مى كند و تندتر آن را شعله ور مى سازد.
روزى مردى از خوارج يكى از افراد شرطه را كشت . ابن زياد گفت : نمى دانم نسبت به اين مرد چه كنم . هر گاه به مردى فرمان مى دهم كه يكى از ايشان را بكشد آنان قاتل او را مى كشند؛ ناچار همه خوارجى را كه در زندان من هستند مى كشم . آن شب هم زندانبان مانند هر شب مرداس را به خانه اش ‍ فرستاده بود؛ خبر به مرداس رسيد و چون سحر آماده شد به زندان برگردد؛ خانواده او گفتند : از خداوند در مورد جان خود بترس كه اگر به زندان بازگردى كشته خواهى شد. او نپذيرفت و گفت : به خدا سوگند من كسى نيستم كه خداوند را در حالى كه مكر و غدر بورزم ملاقات كنم و پيش ‍ زندانبان برگشت و گفت : من مى دانم سالار تو چه تصميمى گرفته است . زندانبان گفت : شگفتا با آنكه مى دانى بازآمده اى !
ابوالعباس مبرد مى گويد : و روايت شده است كه مرداس از كنار عربى صحرا نشين گذشت كه به شتر خويش قطران مى ماليد، شتر از حرارت و سوزش ‍ قطران به جست و خيز آمد، مرداس مدهوش بر زمين افتاد، اعرابى پنداشت كه غش كرده است و كنار گوش او شروع به تعويذ و ورد خوانى كرد و چون مرداس چشم گشود به او گفت : من بيخ گوش تو ورد خوانى كردم . مرداس گفت : مرا آن بيمارى كه تو از آن بر من مى ترسى نيست ولى چون ديدم شترى از قطران چنين به رنج افتاد، از قطران جهنم ياد كردم و چنان شدم كه ديدى . عرب صحرا نشين گفت : ناچار به خدا سوگند هرگز از تو جدا نمى شوم .(24)

next page

fehrest page