next page

fehrest page

back page

خبر دادن او به عبدالله بن عباس - رحمه الله - كه حكومت به فرزندان او منتقل خواهد شد و چنين بود كه چون على پسر عبدالله بن عباس متولد شد پدرش او را به حضور على عليه السلام آورد. اميرالمؤ منين او را گرفت و با آب دهان خويش دهان كودك را خيس كرد و با يك دانه خرما كه آن را قبلا در دهان خيس كرده بود كام او را برداشت و او را به پدرش باز داد و فرمود اين پدر پادشاهان را بگير.:
همين روايت كه آورديم صحيح است و آن را ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل (459) خود آورده است و روايتى كه شمار خليفگان در آن ذكر شده است صحيح نيست و از كتاب مورد اعتماد نقل نشده است .
و چه بسيار اخبار غيبى كه بيان فرموده و همينگونه صحيح بوده است كه اگر بخواهيم همه را بياوريم بايد جزوه هايى بسيار به آن اختصاص دهيم و كتابهاى سيره آن اخبار را به صورت مشروح آورده اند.
اگر بگويى ، به چه سبب مردم به مناسبت اين اخبار غيبى كه صدق و راستى آن را مشاهده كردند در مورد على عليه السلام غلو و ادعاى الوهيت كردند و حال آنكه در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله اخبار غيبى راست و درست را از آن حضرت مى شنيدند و يقين پيدا مى كردند چنين غلو نكرده و درباره ايشان مدعى الوهيت نشده اند، حال آنكه پيامبر بدين امر سزاورارتر بود زيرا او اصل مورد اطاعت است و معجزات آن حضرت بزرگتر و اخبار غيبى ايشان بيشتر بوده است .
مى گويم : كسانى كه افتخار مصاحبت با رسول خدا صلى الله عليه و آله را داشتند و معجزات ايشان را ديدند و اخبار غيبى راست و منطبق بر حقيقت را آشكارا مى شنيدند و مى ديدند مردمى به مراتب انديشمندتر و خردمندتر و عاقلتر از اين گروه كم خرد و كوته انديش بودند كه اميرالمؤ منين عليه السلام را در آخرين روزهاى زندگى اش درك كردند. مانند عبدالله بن سبا (460) و ياران او، و اينان در سستى بينش و ناتوانى عقل مشهور بودند و شگفت نيست كه امثال ايشان معجزات را چنان كه شايد و بايد درك نكنند و معتقد شوند كه جوهر الهى در ذات چنان شخصى حلول كرده است كه در معتقدات ايشان چنين كارها از بشر جز حلول جوهر الهى در او صورت نمى گيرد. وانگهى گفته شده است : گروهى از اين افراد از نسل مسيحيان و يهوديان هستند كه از پدران و نياكان خويش حلول جوهر الهى را در پيامبران و سران خود شنيده اند و در مورد على عليه السلام نيز چنان اعتقادى پيدا كرده اند. ممكن است اصل اين اعتقاد از گروهى ملحد باشد كه خواسته اند اين گونه الحاد را با اسلام بياميزند و چنين اعتقاد پيدا كرده اند، و اگر همين گروه به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله هم بودند، براى آنكه مسلمانان را گمراه كنند و در دل ايشان شبهه پديد آوردند، در مورد ايشان نيز همين سخن را مى گفتند، و ميان اصحاب پيامبر نظير ايشان نبوده است . هر چند ميان آنان هم منافقان و زنديقانى بوده اند ولى به چنين فتنه يى راه نبرده اند و چنين كيد و مكرى بر خاطرشان خطور نكرده است .
ديگر از تفاوتهايى كه ميان اين گروه و اعراب معاصر رسول خدا صلى الله عليه و آله به نظر من مى رسد، اين است كه اين عراقيان بويژه ساكنان كوفه و طينت مردم عراق اين است كه ميان ايشان همواره صاحبان مكتبهاى فكرى عجيب و مذاهب نوظهور پديد مى آيند و مردم اين اقليم مردمى دقيق و اهل نظرند و همواره درباره آراء و عقايد بحث مى كنند و نسبت به مذاهب معترضند. به روزگار خسروان ساسانى از ميان ايشان افرادى چون مانى ، ديضان ، و مزدك و كسان ديگرى جز ايشان ظهور كرده اند، حال آنكه طينت و اذهان حجازيان بدينگونه نيست و آنچه بر مردم حجاز غلبه دارد شتابزدگى و خشونت طبيعت و بيقرارى است و كسانى از ايشان هم كه شهرنشين هستند، نظير مردم مكه و مدينه و طائف ، سرشت ايشان نيز، به علاقه مجاورت ، نزديك و شبيه سرشت صحرانشينان است و از ديرباز ميان ايشان حكيم و فيلسوف و صاحبنظر و اهل جدل و ستيز نبوده است و كسى ايجاد شبهه نمى كرده و مذهب تازه يى نمى آورده است . به همين جهت مى بينيم كه سخنان غلات از مردم ناحيه عراق و كوفه برخاسته است كه على عليه السلام ميان آنان مدتى ساكن بوده است نه در ايام اقامت او در مدينه كه بيشتر عمر خود را آنجا گذرانده است . و اين فرقى است كه بين پيامبر (ص ) و على عليه السلام در اين باره به نظر من رسيده است .
(ابن ابى الحديد سپس درباره عمارت ديگر اين خطبه توضيحات لغوى و معنوى داده است و درباره اين گفتار اميرالمؤ منين كه فرموده است فعند ذلك تود قريش بالدنيا و مافيها لويرو ننى مقاما واحدا ولو قدر جزر و جزور لا قبل منهم ما الطلب اليوم بعضه فلا يعطوننيه (در آن هنگام قريش ‍ دوست خواهد داشت در قبال دنيا و آنچه در آن است يك بار هر چند به اندازه كشتن شترى مرا ببيند تا از ايشان آنچه را كه امروز بخشى از آنرا مى خواهم و نمى دهند بپذيرم
مى گويد : اين سخن خبردادن از ظهور سياه جامگان (دارندگان رايت سياه ) و انقراض پادشاهى بنى اميه است و همان گونه كه خبر داده بود صورت گرفت و همين گفتار او، كه درودهاى خدا بر او باد، منطبق با واقع بود و همه مورخان نقل كرده اند كه مروان بن محمد در جنگ زاب همين كه عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس را در صف خراسانيان مقابل خويش ديد گفت : دوست مى داشتم زير اين رايت به جاى اين جوان على بن ابيطالب حضور مى داشت . و اين داستان طولانى مشهور است . (461)
***
اين خطبه را گروهى از مورخان و سيره نويسان نقل كرده اند و خطبه متداول و نقل شده در حد تواتر است . على عليه السلام اين خطبه را پس از پاپان يافتن جنگ نهروان ايراد فرموده است و در آن نيز عباراتى است كه سيد رضى رحمه الله نقل نكرده است . از جمله اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است :
هيچ كس جز من ياراى آن نداشت كه بر آن كار قيام كند و اگر من ميان شما نمى بودم هرگز با اصحاب جمل و نهروان جنگ نمى شد، و به خدا سوگند، اگر نه اين است كه بيم آن دارم توكل و اعتماد بر گفته من كنيد و عمل را رها سازيد و به شما مى گفتم كه خداوند بر زبان پيامبرتان صلى الله عليه و آله چه پاداشى بر كسى كه به گمراهى ايشان و هدايتم ما دانا باشد و با آنان جنگ كند قرار داده است ، پيش از آنك مرا از دست دهيد از من بپرسيد كه من بزودى مى ميرم يا كشته مى شوم ، نه كه ، كشته مى شوم ، چه چيز شقى ترين امت را از خضاب كردن اين به خون بازداشته است و دست به ريش و سر خود نهاد.
بخشى ديگر از اين خطبه در مورد بنى اميه است كه ضمن آن فرموده است : اهل باطل اين ملت بر اهل حق آن غلبه پيدا مى كنند و پيروز مى شوند آنچنان كه جهان انباشته از جور و ستم و عدوان و بدعتها مى شود تا آنكه خداوند جبروت آن حكومت و پايه هايش را درهم مى شكند و ميخهاى آن را بيرون مى كشد، همانا كه شما آن حكومت را درك مى كنيد در آن حال قومى را كه اصحاب درفشهاى بدر و حنين بوده اند يارى دهيد تا به شما پاداش داده شود و دشمن آنان را يارى مدهيد؟ در آن صورت بلا شما را از پاى در خواهد آورد و بدبختى به شما خواهد رسيد.
و از همين خطبه است : مگر همچون انتصار بنده از صاحب خودش كه چون او را ببيند ناچار از او فرمان مى برد و چون غايب باشد دشنامش ‍ مى دهد، و به خدا سوگند اگر آنان شما را زير سنگها پراكنده سازند باز خداوندتان شما را براى بدترين روزى ؟ بهره ايشان است جمع خواهد فرمود.
و از همين خطبه است : در آن حال به اهل بيت پيامبرتان بنگريد، اگر آنان بر زمين نشستند شما هم بر زمين بنشينيد و اگر از شما يارى خواستند يارى شان دهيد و خداوند فتنه را به مردى از خاندان ما از ميان برمى دارد. پدرم فداى پسر بهترين كنيزان باد! كه به آن ستمگران چيزى جز شمشير نمى دهد، آن هم با سراسيمگى آنان هشت ماه شمشيرش را از دوش خود بر نمى دارد تا آنجا كه قريش مى گويند : اگر اين از پسران و اعقاب فاطمه مى بود بر ما رحمت مى آورد. خداوند او را به جان بنى اميه مى افكند تا آنان را درهم شكسته و ريزريز كند. هر جا در آيند نفرين شدگان اند. گرفته مى شود كشته مى شوند كشته شدنى ، سنت خداوند در مورد آنان كه از اين پيش درگذشته و هرگز براى سنت خداوند دگرگونى نيابى
(462)
اگر گفته شود : چرا على فرموده است : اگر من ميان شما نبودم با اصحاب جمل و نهروان جنگ نمى شد و از جنگ صفين نام نبرده است ؟ در پاسخ گفته خواهد شد : زيرا در مورد اصحاب جمل و نهروان شبه قوى بود و طلحه و زبير به بهشت وعده داده بودند و به عايشه هم وعده داده شده بود كه در آخرت هم مانند دنيا همسر پيامبر خواهد بود. حال طلحه و زبير در پيشگامى در مسلمانى و جهاد و هجرت هم معلوم بود، همچنين حال عايشه در محبت پيامبر صلى الله عليه و آله به او و ستودنش و نزول قرآن درباره اش معلوم بود. اهل نهروان هم همگى اهل قرآن و عبادت و كوشش و رويگردان از اين جهان و متوجه به امور آخرت بودند و ايشان از اسلام و كمى توجه به دين مشهور بود، اما معاويه فاسق و تبهكارى بود كه به انحراف از اسلام و كمى توجه به دين مشهور بود، همچنين يار و ياورش ‍ عمرو بن عاص و سفلگان و سبكسران و بيخردان شاميان كه با آن دو بودند و از آن دو پيروى مى كردند چنان بودند كه جواز جنگ با ايشان و روا بودن كشتن ايشان بر كسى پوشيده نبود و اين بر خلاف احوال اصحاب جمل و نهروان است .
و اگر گفته شود : اين مردى كه به وجود او وعده داده شده و على عليه السلام در مورد او فرموده است : پدرم فداى بهترين كنيزان باد (463) كيست ؟ گفته خواهد شد : اماميه چنين مى پندارند كه او امام دوازدهم ايشان و پسر كنيزى به نام نرجس است ، ولى ياران معتزلى ما مى پندارند كه او از اعقاب فاطمه عليه السلام است كه در آينده متولد خواهد شد و مادرش كنيزى است و اينك آن شخص موجود نيست .
و اگر گفته شود چه كسى از بنى اميه در آن هنگام زنده خواهد بود كه على در مورد آنان و انتقام اين مرد از ايشان چنين فرموده است تا آنجا كه ايشان تقاضا مى كنند و دوست مى دارند كه كاش خود على عليه السلام به عوض ‍ ان مرد عهده دار كار ايشان باشد، گفته مى شود : اماميه معتقد به رجعت هستند و چنين مى پندارند كه چون امام منتظر ايشان ظهور كند قومى از بنى اميه و ديگران عينا به جهان بر مى گردند و امام منتظر دستهاى گروهى از ايشان را خواهد بريد و به چشم گروهى از ايشان ميل خواهد كشيد و برخى را بردار خواهد آميخت و از همه دشمنان آل محمد صلى الله عليه و آله و متقدم و متاخرشان انتقام خواهد گرفت .
ولى ياران معتزلى ما چنين مى پندارند كه خداوند متعال در آخرالزمان مردى از فرزندزادگان فاطمه عليه السلام را كه اكنون موجود نيست خواهد آفريد و او زمين را از عدل و داد آكنده خواهد كرد آن چنان كه آكنده از جور و ستم است و او از ستمگران انتقام خواهد كشيد و به سخت ترين صورت آنان را عقاب خواهد كرد، و همچنين كه در اين خبر و اخبار ديگر آمده است مادرش كنيزى است و نام مرد همچون نام رسول خدا صلى الله عليه و آله محمد است و او هنگامى ظاهر مى شود كه بر بيشتر نواحى اسلام پادشاهى از اعقاب بنى اميه يعنى سفيانى (464) كه در اخبار صحيح به وجود او وعده داده شده است و از اعقاب ابوسفيان بن حرب است پادشاهى خواهد داشت ، و آن امام فاطمى آن پادشاه و پيروان بنى اميه او را خواهد كشت و در اين هنگام مسيح عليه السلام از آسمان فرود مى آيد و نشانه هاى رستاخيز آشكار مى گردد و تكليف برداشته مى شود و هنگام نفه صور و قيام اجساد فرا مى رسد همانگونه كه كتاب عزيز بر آن گوياست .
و اگر گفته شود شما در گذشته گفتيد درباره سفاح و عمويش عبدالله بن على و سياه جامگان چنين وعده يى داده شده است و آنچه اينك مى گوييد مخالف آن است ، گفته خواهد شد : آن سخن تفسيرى بود كه سيد رضى رحمه الله از سخن على عليه السلام در نهج البلاغه كرده است و اين تفسير و شرحى كه ما كرديم بخشى است كه سيد رضى آنرا نياورده و مربوط به جمله پدرم فداى پسر بهترين كنيز باد و و اگر اين از اعقاب فاطمه مى بود بر ما رحم مى كرد است و ميان اين دو شرح و تفسير تناقضى نيست .
(93) : از سخنان آن حضرت عليه السلام 
در اين خطبه كه با عبارت فتبارك الله الذى لا يبلغه بعدالهمم فرخنده است پروردگارى كه كنه انديشه ها به او نمى رسد شروع مى شود (465)هيچگونه بحث تاريخى مطرح نشده است ولى از لحاظ اجتماعى در فضيلت قريش و بنى هاشم آورده است كه ترجمه آنرا در ذيل ملاحظه ميكنيد.)
از پيامبر (ص ) احاديث بسيارى در مورد فضل بنى هاشم و قريش نقل شده است ، نظير اين گفتار آن حضرت كه : قريش را مقدم داريد و بر ايشان مقدم مشويد و اين گفتار كه : پيشوايان از قريش اند و اين حديث كه : خداوند از اعراب قبيله معد و از ميان معد خاندان نضر بن كنانة و از آنان هاشم و از خاندان هاشم مرا برگزيده است و اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه همانا جبريل عليه السلام به من گفت : اى محمد من خاور و باختر زمين را گشتم و در آن گرامى تر از تو و خاندان گرامى تر از بنى هاشم نيافتم . و اين گفتار رسول خدا كه : از پشت هاى پاك به ارحام پاكيزه منتقل شديم و اين گفتار او كه درود بر او باد خداوند متعال از زمان اسماعيل بن ابراهيم تا عبدالله بن عبدالمطلب هيچ گونه ازدواج نامشروعى ميان نياكان من قرار نداده است .
و اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : سروران اهل محشر همان سروران اهل دنيايند، يعنى من و على و حسن و حسين و حمزه و جعفر.
پيامبر صلى الله عليه و آله شنيد مردى اين شعر را چنين مى خواند :
مردى كه بار و ركاب خود را به اين سو و آن سو مى برى ، اى كاش ميان خاندان عبدالدار فرو مى آمدى و مسكن مى گزيدى
و چون پيامبر صلى الله عليه و آله اين بيت را بر خلاف واقع شنيدند به ابوبكر فرمودند : آيا شاعر اين بيت را چنين سروده است ؟ گفت : نه اى رسول خدا، او اين چنين نسروده بلكه گفته است :
اى مرد كه بار و ركاب خود را به اين سو و آن سو مى برى اى كاش ميان خاندان عبدمناف فرو مى آمدى و مسكن مى گزيدى ، عمرو، عمرو بزرگوارى كه براى قوم خود ترديد فراهم ساخت در حالى مردان مكه قحطى زده و لاغر اندام بودند (466)
و پيامبر صلى الله عليه و آله شاد شد :
و اين گفتار آن حضرت كه فرموده است : خداوند زبون كناد هر كه را كه قريش را زبون كند و اين سخن را سه بار تكرار فرمود؛ و اين گفتار ايشان كه فرموده اند : من پيامبرى هستم كه دروغ نگفته است ، من پسر عبدالمطلبم و اين گفتار : مردم تابع و پيرو قريش اند، نيكان ايشان و گرامى هستم و اين سخن پيامبر خطاب به بنى هاشم : به خدا سوگند هيچكس شما را دشمن نمى دارد و نسبت به شما كينه نمى ورزد مگر اينكه خداوندش با چهره (بينى ) بر آتش مى افكند و اين گفتار آن حضرت : برخى از مردان را چه مى شود كه مى پندارد خويشاوندى با من سودبخش ‍ نيست و هيچ كس به اهل نمى ورزد مگر اينكه خداوند بهشت را بر او حرام مى فرمايد.
اخبارى كه در فضيلت قريش و بنى هاشم و شرف ايشان وارد شده است به راستى بسيار است و نمى خواهم سخن را اينجا با برشمردن همه آنها به درازا بكشيم .
(96) : از سخنان آن حضرت عليه السلام 
( در اين خطبه كه با عبارت ولئن امهل الله الظالم فلن يفوت اخذه و هوله بالمرصاد بر فرض كه خداوند ستمگر را مهلت دهد از فروگرفت او هرگز باز نمى ايستد و خداوند براى او در كمين است شروع مى شود (467) پس از توضيح درباره لغات بحث زير را ايراد كرده است ) :
على عليه السلام سوگند مى خورد كه شاميان ناگزير بر مردم عراق پيروز مى شود و اين به آن سبب نبود كه ايشان بر حق و عراقيان بر باطل بوده اند بلكه به آن سبب بوده است كه ايشان نسبت به امير خود فرمانبردارتر بودند. مدار پيروزى در جنگ بر فرمانبردارى سپاه و منظم بودن كار آن استوار است نه اينكه به حق معتقد باشند. اگر لشكرى از لحاظ عقيده بر حق ولى داراى آراى مختلف باشند و از تدبير كننده و سالار خويش فرمانبرى نكنند در جنگ كارى از آنان ساخته نخواهد بود. به همين جهت است كه فراوان مى بينى كه اهل شرك بر اهل توحيد پيروز مى شوند.
آن گاه على عليه السلام در اين مورد تذكر لطيفى نقل كرده است و مى گويد :
عرف و عادت بر اين است كه رعيت از جور و ستم والى بترسد و حال آنكه من از ستم رعيت بر خودم بيم دارم . هر كس در احوال على عليه السلام در دوره خلافتش دقت كند مى فهمد كه دست على بسته بوده و نمى توانسته به آنچه در دل دارد برسد. اين به آن جهت است كه كسانى كه او را به حق و حقيقت مى شناخته اند اندك بوده اند و بيشتر مرد در مورد او اعتقادى را كه بايد نداشته اند و خلفايى را كه پيش از او بوده اند از او افضل مى دانسته اند، و چنين مى پنداشته اند كه افضليت در ترتيب خلافت است . اخلاف آنان هم از نياكان خويش تقليد مى كردند و مى گفتند : اگر پيشينيان به فضيلت آنان آگاه نبودند آنان را مقدم نمى داشتند و على عليه السلام را پيرو و رعيتن خلفاى پيش از خود مى دانستند. بيشتر كسانى هم كه همراه او جنگ مى كردند بر مبناى تعصب و حميت و تكبر و نخوت عربى بودند نه از روى عقيده و دين ، و على عليه السلام مجبور به مداراى با ايشان بود و نمى توانست آنچه را عقيده اوست اظهار فرمايد. مگر نمى بينى به قضات خود در شهرهاى مختلف چنين مى نويسد : همانگونه كه قضاوت مى كرديد قضاوت كنيد تا آنكه مردم مجتمع باشند و من هم همانگونه كه يارانم مردند بميرم ؟ و اين سخن محتاج به تفسير نيست و معناى آن واضح است كه مى فرمايد : اينك همان گونه كه قضاوت مى كرديد در مورد احكام و قضايا قضاوت كنيد تا مردم از اين گرفتاريها آرامش يابند و پراكنده نشوند و فتنه آرام يابد و در آن هنگام عقايد خود را درباره اين احكام و قضايا كه تا كنون به آن ادامه داده ايد اظهار خواهم داشت . سپس مى نويسد : تا من هم همان گونه كه يارانم مردند بميرم برخى مى گويند : منظور على عليه السلام از يارانش خلفاى پيش از اويند و برخى مى گويند : منظورش شيعيان خودش چون سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و امثال ايشان است مگر نمى بينى كه على عليه السلام روى منبر در مورد فروش ‍ كنيزان داراى فرزند فرمود : راى من و راى عمر اين بود كه نبايد فروخته شوند و امروز من معتقد به فروش آنانم ؟ در اين هنگام عبيده سلمانى برخاست و گفت : راى تو با جماعت براى ما خوشتر از راى خودت به تنهايى است و على عليه السلام هيچ پاسخى به عبيدة نداد. مى بينى كه اين نشان بهتر و حكمت آميز از سكوت و خوددارى نبوده است . مگر نمى بينى كه على عليه السلام در نماز صبح بود و جماعتى پشت سرش نماز مى گزارند، يكى از آنان (خوارمجموعه براى معارضه با او صداى خويش را بلند كرد و اين آيه را خواند حكم نيست مگر خدا را كه به حق قضاوت مى كند و او بهترين حكم كنندگان است ؟ (468) و على عليه السلام هيچ نگران نشد و نماز خود را قطع نكرد و به پشت سر خود ننگريست و بالبداهه و براى پاسخ به اعتراض او اين آيه را تلاوت فرمود : صبر كن كه وعده خدا بر حق است و نبايد آنان كه يقين ندارند تو را سبك شمرند.
(469) و اين نمونه آشكار صبر بزرگ و تحمل شگرف و توفيق آشكار على عليه السلام است و با توجه به اين موضوع و نظاير آن ، ياران متكلم معتزلى ما استدلال به حسن سياست و صحت تدبير على عليه السلام مى كنند. زيرا مردى كه به چنين ملتى با اين آراى مختلف و به چنين لشكرى نافرمان و سركش گرفتار باشد و با وجود اين بتواند دشمنان خود را شكست دهد و با همين لشكر، سران مخالفان را نابود كند هيچكس در حسن سياست و صحت و تدبير همتاى او نخواهد بود و هيچكس به آن اندازه نمى رسد
يكى از متكلمان معتزلى مى گويد : اگر شخص منصف به سياست على عليه السلام بنگرد و توجه به احوال او با اصحابش داشته باشد خواهد دانست كه از دشوارى به معجزه شبيه است . زيرا اصحاب او دو گروه بودند : برخى عقيده داشتند كه عثمان مظلوم كشته شده است و او را دوست مى داشتند و از دشمنانش تبرى مى جستند و برخى ديگر كه بيشتر جنگجويان و افراد دلير كارساز بودند اعتقاد داشتند كه عثمان به سبب انجام كارها و بدعتهايى كشته شده است كه كشته شدن براى او واجب بوده است . گروهى از ايشان با صراحت عثمان را تكفير مى كردند و هر دو گروه هم مى پنداشتند كه على عليه السلام با راى آنان موافق است و همواره از او مى خواستند عقيده و مذهب خود را در مورد عثمان آشكار فرمايد و از او سوال مى كردند تا پاسخ روشن بدهد. على عليه السلام مى دانست هر گاه با يكى از آن دو گروه موافقت كند ديگرى اختلاف خود را با او آشكار و او را تسليم مى كند و از يارى او خوددارى خواهد كرد و بر او پشت خواهد نمود و على عليه السلام در جواب آنان به گونه يى پاسخ مى داد و سخن مى گفت كه هر كدام از دو طرف مى پنداشت كه موافق راى و اعتقاد اوست ، آن چنان كه مى فرمود : خداوند عثمان را كشت و من هم همراهش بودم كسانى كه دوستدار عثمان بودند چنين تفسير مى كردند كه منظور اين است كه خداوند جان عثمان را گرفته است و بزودى مرا هم ميراند. گروه ديگر چنين تفسير مى كردند كه خداوند او را كشت و من هم در آن كار با خدا همراهى كردم . على عليه السلام گاهى مى فرمود : اگر به كشتن عثمان فرمان داده بودم قاتل بودم و اگر از آن كار بازداشته بودم ، ناصر عثمان بودم و سخنان ديگرى از اين قبيل كه از قول او نقل و روايت شده است و اين حال تا هنگامى كه على رحلت كرد باقى بود؛ هر يك از دو گروه مى پنداشت كه راى و عقيده على عليه السلام در مورد عثمان با راى او موافق است . با توجه به آنكه در آن هنگام مردم بشدت در كار عثمان مى انديشدند و لازم بود در هر حال از او سخن گفته شود، معلوم مى شود على عليه السلام داناترين مردم و بيناترين ايشان بوده است و از همگان بهتر مى دانسته است چگونه سخن گويد (470) و تدبير احوال آنان را بر عهده بگيرد
(99) : از سخنان آن حضرت عليه السلام 
(در اين خطبه كه با عبارت الحمدلله النا شرفى الخلق فضله والباسط فيهم بالجود يده (سپاس پروردگارى را كه فضل خود را ميان آفريدگان منتشر فرموده و دست بخشش خود را ميان آنان گشوده است ) شروع مى شود، ابن ابى الحديد نخست لغات خطبه را توضيح داده و معنى كرده است و كنايات و استعارات آنرا روشن ساخته آن گاه دو مبحث اخلاقى را بررسى كرده است يكى در ستايش درنگ و نكوهش شتاب و ديگرى در ستايش كم گويى و نكوهش پرگويى ، كه نكات بسيار جالب در آن گنجانيده است و روايات و سخنان حكيمانه و اشعار فراوان شاهد آورده است و برخى از خاموشان گويا را نام برده و معرفى كرده است .)
سپس ابن ابى الحديد مى گويد : اين خطبه را اميرالمؤ منين در سومين جمعه خلافت خويش ايراد فرموده است و بسيارى از مطالب آن كنايه از وجود خود اوست و به آنان خبر داده است كه ايشان بزودى پس از اينكه بر نصرت جمع خواهند شد و از او فرمانبردارى خواهند كرد او را از دست خواهند داد و از او جدا خواهند شد و همانگونه كه فرموده بود صورت گرفت و نقل شده است كه مردم عراق هرگز به اندازه ماهى كه على عليه السلام كشته شد بر يارى او اجتماع نكردند و در اخبار آمده است كه اميرالمومنين پرچمى براى فرماندهى بر ده هزار تن براى پسرش حسن عليه السلام و پرچمى به فرماندهى همان شمار براى ايوب انصارى بست و براى فلان و بهمان تا آنجا كه صدهزار شمشير براى او جمع شد و مقدمه لشكر را هم پيشاپيش خود گسيل فرمود و آهنگ شام كرد و همين هنگام ابن ملجم ملعون او را ضربت زد و كار او چنان شد و آن لشكرها همچون گله گوسپندى كه شبان خود را از دست داده باشند پراكنده شدند.
(100) : از سخنان آن حضرت عليه السلام 
(در اين خطبه كه مشتمل بر پيشگويى هايى در مورد خونريزى ها و فتنه هاست و با اين عبارت الحمدلله الاول قبل كل اول (سپاس خداوندى را كه نخست پيش از همه نخست پيش از همه نخستهاست ) شروع مى شود، پس از توضيحات عبارت كه بر مبناى كلام معتزله است . ضمن شرح جمله گويى به گمراهى مى نگرم كه در شام برداشته و رايات خود را در نواحى كوفه به جنبش در آورده است چنين گفته است :
اين سخن كنايه از عبدالملك بن مروان است و صفات و نشانه هايى كه على عليه السلام بيان فرموده است در او بيش از ديگران بوده است . او هنگامى مدعى خلافت براى خود شد كه در شام قيام كرد و همين معنى بانگ برداشتن اوست و رايات خود را در اطراف كوفه به جنبش در آورد كه يك بار شخصا به عراق آمد و مصعب را كشت و سپس اميرانى چون برادر خود، بشر بن مروان را به حكومت كوفه گماشت و سرانجام حكومت كوفه ار به حجاج بن يوسف ثقفى سپرد كه در آن هنگام شدت حكومت عبدالملك و پايكوبى او بود و كار به راستى دشوار شد و فتنه هاى در جنگ هاى با خوراج و عبدالرحمن بن اشعث بروز كرد. چون روزگار عبدالملك به سر آمد، نابود شد ولى رايات فتنه هاى پيچيده و دشوار همچنان پا بر جاى بود نظير جنگهاى فرزندان عبدالملك با خاندان مهلب و جنگ هاى آنان با زيد بن على بن حسين عليه السلام و ديگر فتنه هايى كه در كوفه به روزگار حكومت يوسف بن عمر و و خالد قسرى و عمر بن هيبرة و اميران ديگر پديد آمد و چه ظلم و درماندگى و كشته شدن ها و غارت اموال ها كه صورت گرفت .
گفته شده است : اين سخن اميرالمؤ منين عليه السلام كنايه از معاويه و فتنه هايى است كه به روزگار او پديد آمد و فتنه هايى كه پس از او به دست يزيد و عبيدالله بن زياد صورت گرفت و واقعه شهادت امام حسين عليه السلام پيش آمد، ولى همان سخن اول صحيح تر است ، زيرا معاويه به روزگار اميرالمؤ منين عليه السلام در شام بانگ برداشته بود و مردم را به حكومت خود فرا خوانده بود و حال آنكه سياق سخن دلالت بر آن دارد كه كسى در آينده بانگ بر خواهد داشت و مگر نمى بينى كه مى فرمايد : گويى به گمراهى مى نگرم كه در شام بانگ برداشته است .
(سپس ضمن خطبه از ظهور دولت ديگرى وعده مى دهد كه كنايه از دولت بنى عباس و پيروزى آنان بر بنى اميه است و اينكه بسيارى از اميران اموى در جنگ كشته خواهند شد و اسيران آنها هم اعدام خواهد شد و اين حال به روزگار عبدالله بن على و ابوالعباس سفاح صورت گرفت .)
(104) : از سخنان آن حضرت عليه السلام 
( در اين خطبه كه با عبارت حتى بعث الله محمدا صلى على و آله شهيدا و بشيرا و نذيرا (تا آنكه خداوند محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث فرمود تا گواه و مژده دهنده و بيم دهنده باشد) شروع مى شود پس از توضيح پاره يى از لغات و تعبيرات در مورد عبارات گله آميز على عليه السلام و سوگند خوردن او كه بنى اميه بزودى حكومت را در دست ديگران خواهند ديد، (471) بحث مفصل تاريخى ايراد كرده است كه چنين است ) :
على عليه السلام شكوه و گله گزارى خود را تكرار كرده و فرموده است : آرى دستهاى شما در دنيا گشاده است و حال آنكه دستهاى كسانى كه سزاوار رياست و شايسته حكومت اند بسته است . شمشيرهاى شما بر افراد اهل بيت كه رهبران و سالارهاى واقعى هستند چيره و شمشيرهاى ايشان از شما بازداشته است . گويى على عليه السلام اشاره به چگونگى كشته شدن امام حسين عليه السلام و افراد خاندانش مى فرمايد آن چنان كه آن را مشاهده مى فرمايد و در آن مورد سخنرانى مى كند و مبناى سخن او بر آن انديشه است كه بر خاطرش خطور كرده است . سپس گفته است : همانا هر خون را خونخواهى است كه آن را مطالبه مى كند و خونخواه ما كسى جز خداى يگانه نيست كه از انجام هيچ خواسته ناتوان نباشد و هيچ گريزنده يى از او امكان گريز ندارد. و اينكه مى گويد : گويى خداوند در مورد حق خويش ‍ حكم مى كند يعنى خداوند در طلب خون ما كوتاهى نخواهد فرمود. همچون حاكمى كه در مورد خود حكم مى كند و خودش قاضى باشد كه در اين صورت در مورد استيفاى حقوق خود مبالغه و كوشش خواهد كرد.
سپس على عليه السلام سوگند خورده و بنى اميه را با تصريح به نام ايشان مرود خطاب قرار داده و متذكر شده است كه آنان در اندك زمانى دنيا را در دست و خانه ديگران خواهند ديد و دشمنان آنان بزودى پادشاهى را از دست ايشان بيرون خواهند كشيد و همان گونه كه على عليه السلام خبر داده بود صورت گرفت . حكومت ، نزديك نود سال در دست بنى اميه بود و سپس به خاندان هاشم برگشت و خداوند بدست دشمن ترين افراد نسبت به آنان از ايشان انتقام گرفت .
شكست وگريز مروان بن محمد در جنگ زاب و كشته شدنش پس از آن 
عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس با لشكرى براى رويارويى و جنگ با مروان بن محمد كه آخرين خليفگان اموى است حركت كرد و كنار رود زاب (472) در سرزمين موصل روياروى شدند. با آنكه مروان همراه لشكرهاى بسيارى و شمار فراوان بود شكست خورد و گريخت و عبدالله بن على بر لشكرگاه او چيره شد و گروه بسيارى از ياران او را كشت . مروان گريز راه شام را پيش گرفت و عبدالله بن على او را تعقيب كرد. مروان به مصر رفت ، عبدالله هم با لشكريانش او را تعقيب كرد و در بوصير اشمونين كه ناحيه صعيد مصر است او و همه خواص و نزديكان او را كشت . عبدالله بن على كنار رود ابى فطرس (473) كه در نواحى فلسطين است حدود هشتاد مرد از بنى اميه را نخست مثله كرد و سپس پاره پاره ساخت و كشت و برادرش داود بن على هم در حجاز مانند او رفتار كرد و حدود همين شمار از ايشان را كشت و به انواع مختلف مثله كرد.
هنگامى كه مروان كشته شد دو پسرش عبدالله و عبيدالله كه هر دو ولى عهد او بودند همراهش بودند و هر دو با ويژگان خويش به ناحيه اسوان مصر گريختند و از آنجا به سرزمين نوبه (سودان ) رفتند و در راه گرفتار سختى و زحمت بسيار شدند و عبدالله بن مروان همراه جماعتى كه با او بودند كشته شد و برخى از زحمت راه و تشنگى مردند. عبيدالله همراه تنى چند كه جان به در برده بودند به سرزمين بجة (474) رسيدند و از درياى سرخ گذشتند و خود را به ساحل جده رساندند. عبيدالله با افراد خاندان و وابستگان خود كه نجات يافته بودند پوشيده از شهرى به شهرى مى رفتند و خوشحال بودند كه پس از پادشاهى بتوانند به صورت رعيت زندگى كنند. سرانجام عبيدالله به روزگار سفاح دستگير و زندانى شد. او بقيه مدت خلافت سفاح و روزگار حكومت منصور و مهدى و هادى و بخشى از حكومت رشيد را در زندان گذراند. رشيد او را كه پيرمردى كور شده بود از زندان بيرون آورد و از خودش درباره او پرسيد. گفت : اى اميرالمؤ منين ! در حالى كه نوجوانى بينا بودم زندانى شدم و اينك به صورت پيرمردى كور از زندان بيرون آورده شد. گفته شده است : او به روزگار رشيد در گذشته است و گفته شده است تا هنگام امين زنده بوده است .
***
به روايتى در جنگ زاب ، ابراهيم بن وليد بن عبدالملك كه از خلافت خلع شده بود و پس از مرگ برادرش يزيد بن وليد بن عبدالملك به نام او خطبه خلافت خوانده شده بود همراه مروان بود و كشته شد و به روايتى ديگر، مروان حمار، ابراهيم را پيش از آن كشته است .
مروان همينكه در جنگ زاب شكست خورد به طرف موصل رفت ولى مردم موصل از ورود او به شهر جلوگيرى كردند. او ناچار به حران رفت كه خانه و جايگاهش آنجا بود. مردم حران در آن هنگام كه لعن بر اميرالمؤ منين على عليه السلام از منابر و نمازها برداشته شده بود اين كار را نپذيرفتند و گفتند : نماز بدون لعن ابوتراب نيست !
عبدالله بن على با لشكريان خود مروان را تعقيب كرد و همينكه مشرف بر حران شد مروان از مقابل او گريخت و از رود فرات گذشت . عبدالله بن على در حران فرود آمد قصر مروان را كه براى ساختن آن ده ميليون درهم هزينه كرده بود و گنجينه ها و اموالش در آن قرار داشت ويران كرد. مروان همراه افراد خاندان خود و بنى اميه و ويژگان خويش كنار رود ابى فطرس فرود آمد و عبدالله بن على هم حركت كرد و كنار دمشق فرود آمد و آن را محاصره كرد. از سوى مروان ، وليد بن معاوية بن عبدالملك بن مروان همراه پنجاه هزار جنگجو به حكومت دمشق گماشته شده بود، و خداوند متعال ميان آنان در مورد اينكه نزارى ها بريمانى ها يا يمانى ها بر نزارى ها برترى دارند تعصبى پديد آورد و به جان هم افتادند و وليد بن معاويه كشته شد. گفته اند او ضمن جنگ با عبدالله بن على كشته شده است . عبدالله دمشق را تصرف كرد و يزيد بن معاوية بن مروان و عبدالجبار بن يزيد بن عبدالملك را گرفت و آن دو را به صورت اسير پيش ابوالعباس سفاح فرستاد و او آن دو را كشت و پيكرشان را در حيرة بردار كشيد. عبدالله بن على هم در دمشق گروهى بسيار از ياران مروان و وابستگان و پيروان بنى اميه را كشت ، و سپس كنار رود ابى فطرس آمد و هشتاد و چند مرد از بنى اميه را آنجا كشت و اين موضوع در ذى قعده سال يكصد و سى و دو هجرى بود.

next page

fehrest page

back page