next page

fehrest page

back page

سخن درباره چگونگى كشته شدن ابوعزه جمحى و معاويه بن مغيره بن ابى العاص بناميه بن عبد شمس
واقدى مى گويد: نام و نسبت ابو عزه چنين است ، عمر و بن عبدالله بن عمير بن وهب بن حذافه بن جمح . پيامبر صلى الله عليه و آله او را در جنگ احد اسير گرفت و در آن جنگ اسيرى جز او گرفته نشد. او گفت : اى محمد! بر من منت بنه . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: همانا كه مومن از يك سوراخ دوبار گزيده نمى شود، ديگر به مكه بر نخواهى گشت كه به گونه هاى خود دست بكشى و بگويى دوبار محمد را مسخره كردم ، و به عاصم بن ثابت فرمان داد واقدى مى گويد: در مورد اسير شدن او روايت ديگرى هم شنيده ايم ، بگير بن مسمار براى من نقل كرد كه چون مشركان از احد بازگشتند، ساعتى از آغاز شب را در حمراء الاسد فرود آمدند و سپس كوچ كردند و ابوعزه را كه خواب مانده بود، همانجا رها كردند. چون روز بر آمد، مسلمانان آنجا رسيدند و او را كه تازه بيدار شده و سرگردان به هر سو مى گريخت گرفتند. كسى كه او را اسير كرد عاصم بن ثابت بود و پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمان داد گردنش را بزند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): به نظر من همين روايت صحيح است ، زيرا مسلمانان در جنگ احد حال آن را نداشته اند كه به سبب سختى و شكستى كه به آنان وارد شده بود، در آوردگاه را از مشركان به اسيرى بگيرند.
اما در مورد معاويه بن مغيره ، بلاذرى روايت مى كند او همان كسى است كه بينى جسد حمزه را بريد و او را مثله كرد و از معركه گريخت و به راه خود ادامه داد و شب را جايى نزديك مدينه گذراند و چون صبح شد به مدينه آمد و خود را به منزل عثمان بن عفان كه پسر عموى تنى او بود رساند. در خانه را زد، ام كلثوم دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه همسر عثمان بود گفت : عثمان در خانه نيست . معاويه بن مغيره گفت : خودت و مرا به هلاك افكندى ، چه چيزى ترا به اينجا آورده است ؟ گفت : اى پسر عمو هيچ كس ‍ از تو به من نزديك تر و خويشاوندتر نيست ، پيش تو آمده ام كه پناهم دهى . عثمان او را به خانه خود برد و در گوشه اى پناهش داد و براى اينكه از پيامبر براى او امان بگيرد به حضور ايشان برگشت .
شنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: معاويه بن مغيره در مدينه است و امروز صبح در شهر بوده است او را جستجو كنيد. يكى از حاضران گفت : او از خانه عثمان بيرون نيست ، آنجا او را پيدا كنيد. اصحاب وارد خانه عثمان شدند، ام كلثوم به جايى كه عثمان او را پنهان كرده بود اشاره كرد و او را كه زير شكم ماده خرى خود را پنهان كرده بود پيدا كردند و به حضور پيامبر آوردند. عثمان همينكه معاويه بن مغيره را ديد پيامبر گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است من فقط براى اين به حضورت آمده ام كه براى او امان بخواهم . او را به من ببخش و پيامبر صلى الله عليه و آله او را به عثمان بخشيد و سه روز به او مهلت داد و سوگند خود كه اگر پس از سه روز در مدينه و اطراف آن ديده شود او را خواهد كشت . عثمان رفت و براى او شترى خريد و او را آماده ساخت و گفت : حركت كن و برو.
پيامبر صلى الله عليه و آله هم به حمراء الاسد حركت فرمود و معاويه تا روز سوم در مدينه ماند تا اخبار پيامبر را به دست آورد و به اطلاع قريش برساند. چون روز چهارم فرا رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: معاويه امروز صبح را همين نزديكيها بوده است او را جستجو كنيد. به تعقيب او پرداختند و به او كه راه را اشتباه كرده بود رسيدند. دو تن كه شتابان تر از ديگران به تعقيب او پرداختند، زيد بن حارثه و عمار بن ياسر بودند كه او را در جماء (243) پيدا كردند.
زيد با شمشير او را زد و عمار گفت : مرا هم در اين مورد حقى است و او هم بر معاويه بن مغيره تير انداخت و هر دو او را كشتند و خبرش را به مدينه آوردند. همچنين گفته شده است به معاويه در هشت ميلى مدينه رسيدند و زيد و عمار چندان بر او تير زدند كه كشته شد. ابن معاويه بن مغيره پدر عايشه مادر عبدالملك بن مروان است . بلاذرى مى گويد، واقدى هم نظير همين روايت را در كتاب خود آورده است . بلاذرى همچنين مى گويد، ابن كلبى گفته است معاويه بن مغيره به روز جنگ احد بينى حمزه را كه شهيد شده بود بريد و او نزديك احد دستگير شد و سه روز پس از بازگشت قريش ‍ او را در احد كشتند و فرزندى جز دخترى به نام عايشه نداشت كه مادر عبدالملك بن مروان است . گويد و گفته شده است كه على عليه السلام معاويه بن مغيره را كشته است . (244)
مى گويد (ابن ابى الحديد): به نظر من روايت ابن كلبى صحيح تر است ، زيرا هزيمت مشركان در حمله نخست و پس از كشته شدن پرچمداران ايشان كه همگى از خاندان عبدالدار بودند، صورت گرفت و كشته شدن حمزه پس از آن و هنگام حمله خالد بن وليد و سواران از پشت سر مسلمانان بوده است . و در اين هنگام بود كه صفها در هم ريخت و با يكديگر در آويختند و برخى ، برخى را كشتند. بنابر اين چگونه ممكن است كه معاويه بن مغيره توانسته باشد هم بينى حمزه را ببرد و هم در فرار نخست مشركان گريخته باشد و اين موضوع متناقض است ، زيرا اگر او در آغاز حرب گريخته بود ديگر امكان اينكه هنگام كشته شدن حمزه حضور داشته باشد، نبوده است . سخن صحيح همان است كه ابن كلبى مى گويد كه معاويه بن مغيره در تمام مدت جنگ حضور داشته است و بينى جسد حمزه را هم بريده است و پس از بازگشت قريش او به سبب كارى كه داشته است ، از آنان عقب مانده است و به دست مسلمانان افتاده و كشته شده است .
سخن درباره كشته شدن مجذر بن ذياد (245) بلوى و حارث بن يزيد (246) بنصامت
واقدى مى گويد: مجذر بن ذياد بلوى هم پيمان بنى عوف بن خزرج بود و در جنگ بدر همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله شركت كرده بود. پيش ‍ از آمدن پيامبر به مدينه و در دوره جاهلى براى مجذر داستانى به شرح زيد اتفاق افتاده بود كه حضير پدر اسيد بن خضير به قبيله بن عمرو بن عوف آمد و با سويد بن صامت و خواب بن جبير و ابولبابه بن عبدالمنذر و به قولى با سهل بن حنيف گفتگو كرد و گفت : چه خوب است به ديدار من بياييد تا شما را شراب بياشامانم و شترى براى شما بكشم و چند روزى پيش من بمانيد.
گفتند: آرى فلان روز خواهيم آمد و در روز موعود پيش او ماندند به طورى كه گوشتها رم به فساد گذاشته بود. سويد بن صامت در آن هنگام پيرى فرتوت بود، و چون سه روز سپرى شد، گفتند: مى خواهيم پيش زن و فرزند خود برگرديم ، حضير گفت : هر چه مى خواهيد، اگر دوست داريد بيشتر بمانيد و اگر دوست داريد، برگرديد. دو همراه سويد كه جوان بودند، سويد بن صامت را كه سياه مست بود سوار بر شترى كردند و راه افتادند.
چون به سنگلاخ حومه مدينه و نزديك قبيله بنى عيينه رسيدند، سويد كه همچنان سياه مست بود براى ادرار كردن بر زمين نشست . يكى از افراد خزرج او را ديد و خود را به مجذر رساند و گفت : آيا غنيمت باد آورده اى نمى خواهى ؟ گفت : چيست ؟ گفت : سويد بن صامت بدون سلاح و سياه مست اينجاست . مجذر با شمشير برهنه و كشيده آهنگ آنجا كرد، آن دو جوان كه بدون اسلحه بودند، همينكه مجذر را ديدند، گريختند. دشمنى ميان اوس و خزرج شديد بود، آن دو جوان شتابان مى گريختند و آن پيرمرد همچنان بى حركت بر جاى ماند. مجذر بر سر او ايستاد و گفت : خداوند ترا در اختيار من قرار داد.
سويد گفت : با من چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم بكشمت . گفت : ضربه شمشيرت را پايين تر از مخچه و بالاتر از گردن بزن و چون پيش ‍ مادرت برگشتى بگو سويد بن صامت را كشتم . مجذر او را كشت و كشتن او موجب جنگ بعاث (247) شد. چون پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه آمد هم حارث پسر سويد بن صامت و هم مجذر مسلمان شدند و در جنگ بدر شركت كردند. حارث بن سودى در جنگ بدر در جستجوى آن بود كه مجذر را در معركه در قبال خون پدرش بكشد، ولى در آن هنگام نتوانست مقصود خود را عمل كند. در جنگ احد همينكه مسلمانان درهم ريختند، حارث از پشت سر مجذر خود را به او رساند و گردنش را زد. پيامبر صلى الله عليه و آله از احد به مدينه برگشت و بلافاصله آهنگ حمراء الاسد فرمود چون از حمراء الاسد برگشت ، جبريل عليه السلام به حضور پيامبر آمد و به او خبر داد كه حارث بن سويد، مجذر را غافلگير كرده و كشته است و فرمان داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را قصاص كند و بكشد. در همان روز كه جبريل عليه السلام اين خبر را به پيامبر صلى الله عليه و آله داد با آنكه روز بسيار گرمى بود براى رفتن به قباء سوار شد و معمولا پيامبر صلى الله عليه و آله در چنان هوايى سوار نمى شد و به قباء نمى رفت و آن حضرت روزهاى شنبه و دوشنبه به قباء مى رفت . همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به قباء رسيد به مسجد رفت و چند از آمدن ايشان در آن ساعت متعجب شدند. نشست و شروع به سخن گفتن و احوالپرسى با مردم فرمود تا آنكه حارث بن سويد كه ملافه اى رنگ شده با ورس - زرد رنگ - بر تن داشت ، پيدا شد.
همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد عويم بن ساعده را فراخواند و به او فرمود: حارث را بگير و بر در مسجد گردنش را به قصاص خون مجذر بن ذيان بزن كه روز جنگ احد حارث او را كشته است . عويم حارث را گرفت . حارث گفت : بگذار با پيامبر سخن بگويم و پيامبر مى خواست سوار شود و خر خود را خواسته بود كه بر در مسجد آورند. حارث چنين گفت : اى رسول خدا به خدا سوگند من او را كشته ام ولى چنين نبوده است كه از اسلام دل خويش بسپرم . اينك از كارى كه كرده ام به پيشگاه خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله توبه مى كنم و خونبهاى او را مى پردازم و دو ماه پياپى روزه مى گيرم و برده اى آزاد مى سازم و شصت فقير را اطعام مى كنم . اى رسول خدا من به سوى خدا توبه مى كنم و شروع به گرفتن ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله كرد، پسران مجذر هم حاضر بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان چيزى نفرمود. چون سخنان حارث تمام شد پيامبر فرمود: اى عويم او را پيش ببر و گردنش را بزن . پيامبر سوار شد و عويم بن ساعده حارث را بر در مسجد برد و گردنش را زد.
واقدى مى گويد: و گفته شده است كسى كه كشته شدن مجذر را به دست حارث در جنگ احد به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رساند، خبيب بن يساف بود كه هنگامى كه حارث مجذر را كشت ديد و به حضرت آمد خبر داد. پيامبر صلى الله عليه و آله براى تحقيق در آن مورد سوار شد و در همان حال كه سوار بر خر خويش بود جبريل عليه السلام بر آن حضرت نازل شدئ و ايشان را آگاه كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله به عويم امر فرمود گردنش را زد. حسان بن ثابت در اين مورد چنين سروده است :
اى حارث ! گويى هنوز در خواب آلودگى و چرت دوره جاهلى خود هستى ، واى بر تو شايد از جبريل عليه السلام غافل بوده اى ...(248)
بلاذرى هم اين موضوع را ذكر كرده ، ولى گفته است جلاس بن سويد در جنگ احد مجذر را كشته است و او را غافلگير كرده است ، اما شعر حسان دليلى گويا بر آن است كه حارث بن سويد - برادر جلاس - مجذر را كشته است . (249)
واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند كه پس از آنكه مجذر، سويد به صامت را شمشير زد، مجذر اندكى زنده بود و سپس مرد. او پيش از آنكه بميرد، خطاب به فرزندان خود اين ابيات را سرود:
به جلاس و عبدالله اين پيام را برسان كه اگر سالخورده هم شدى مبادا آن دو را خوار و زبون بگيرى ، اگر با جذاره برخوردى او را بكش همچنين قبيله عوف را پسنديده يا ناپسند.
بلاذرى مى گويد: جذره و جذاره نام دو برادر است كه پسران عوف بن حارث بن خزرج بودند.
مى گويد(ابن ابى الحديد): اين روايات بدين گونه است كه مى بينى ، ولى ابن ماكولا (250) در كتاب الاكمال خود مى نويسد: حارث بن سويد پس از اينكه مجذر را در جنگ احد غافلگير كرد او را كشت و در حالى كه كافر شده بود به مكه گريخت . او اين موضوع را در حرف ميم كتاب خود نقل كرده است و اين موضوع به نظرم صحيح تر است .
سخن درباره همه مسلمانانى كه در جنگ احد در گذشته اند
واقدى مى گويد: سعيد بن مسيب و ابوسعيد خدرى نقل كرده اند كه از انصار هفتاد و يك تن در جنگ احد شهيد شده اند، مجاهد هم همين گونه گفته است .
گويد: چهار تن هم از قريش - مهاجران - شهيد شده اند كه بدين شرح است : حمزه بن عبدالمطلب كه او را وحشى كشت ، عبدالله بن جحش بن رئاب كه او را ابوالحكم بن اخنس بن شريق كشت ، شماس بن عثمان بن شريد از خاندان مخزوم كه او را ابى بن خلف كشت ، مصعب بن عمير كه او را ابن قميئه كشت .
گويد: گروهى نفر پنجمى را هم افزوده اند كه سعد آزاد كرده و وابسته حاطب از خاندان اسد بن عبدالعزى است . برخى هم گفته اند: ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى هم در جنگ احد زخمى شد و پس از چند روز از همان زخم در گذشت .
واقدى مى گويد: گروهى هم گفته اند دو پسر هبيب از خاندان سعد بن ليث كه عبدالله و عبدالرحمان نام داشته اند و دو مرد از خاندان مزينه كه وهب بن قابوس و برادزاده اش حارث بن عتبه بن قابوس بوده اند شهيد شده اند و بدينگونه جمع شهيدان مسلمان در آن روز حدود هشتاد و يك تن بوده اند. تفصيل اسامى انصارى كه شهيد شده اند در كتابهاى محدثان آمده است (251) و اينجا محل بر شمردن آنها نيست .
سخن درباره كشته شدگان مشركان در جنگ احد 
واقدى مى گويد: از افراد خاندان عبدالدار، طلحه بن ابى طلحه كه رايت قريش را بر دوش داشت و او را على بن ابى طالب عليه السلام در جنگ تن به تن كشت ، و عثمان بن ابى طلحه كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشت . و ابو سعيد بن ابى طلحه كه او را سعد بن ابى وقاص كشت ، و مسافع بن طلحه بن ابى طلحه كه او را عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح كشت ، و كلاب بن طلحه بن ابى طلحه كه او را زبير بن عوام كشت ، و حارث بن طلحه بن ابى طلحه كه او را عاصم بن ثابت كشت ، و جلاس بن طلحه بن ابى طلحه كه او را طلحه بن عبيدالله كشت ، و ارطاه بن عبدشرحبيل كه او را على بن ابى طالب عليه السلام كشت و قارظ (252) بن شريح بن عثمان بن عبدالدار - كه نامش به صورت قاسط هم آمده است - و واقدى مى گويد معلوم نشد چه كسى او را كشته است و بلاذرى مى گويد على عليه السلام او را كشته است . و صواب ، برده آزاد كرده خاندان عبدالدار، كه او را هم على عليه السلام و به قولى ديگر قزمان كشته اند، و ابوعزيز بن عمير برادر مصعب بن عمير كه او را هم قزمان كشته است ، جمعا يازده تن .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، عبدالله بن حميد بن زهير بن حارث اسد كه به روايت واقدى ابود جانه و به روايت محمد بن اسحاق على بن ابى طالب عليه السلام او را كشته اند.
بلاذرى مى گويد ابن كلبى گفته است كه عبدالله بن حميد در جنگ بدر كشته شده است .
از بنى زهره ، ابوالحكم بن اخنس بن شريق كه على بن ابى طالب عليه السلام او را كشت و سباع بن عبدالعزى خزاعى كه نام اصلى پدرش عمرو بن نضله بن عباس بن سليم است ، و پسر ام انمار خونگير مكه بوده است و او را حمزه بن عبدالمطلب كشت ، دو تن .
از خاندان مخزوم ، اميه بن ابى حذيفه بن مغيره كه او را على عليه السلام كشت و هشام بن ابى اميه بن مغيره كه او را قزمان كشت ، و وليد بن عاص بن هشام كه او را هم قزمان كشت ، و خالد بن اعلم عقبلى كه او را هم قزمان كشت و عثمان بن عبدالله بن مغيره كه او را حارث بن صمه كشت ، پنج تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبيد بن حاجز كه او را ابودجانه كشت ، و شيبه بن مالك بن مضرب كه او را طلحه بن عبيدالله كشت ، دو تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبيد بن حاجز كه او را ابودجانه كشت ، و شيبه بن مالك بن مضرب كه او را طلحه بن عبيدالله بن عبيدالله كشت ، دو تن .
از خاندان جمح ، ابى بن خلف كه او را پيامبر صلى الله عليه و آله كشت و ابوعزه كه او را به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله عاصم بن ثابت گردن زد، دو تن .
از خاندان عبدمنات بن كنانه ، خالد بن سفيان بن عويف ، و ابوالشعثاء بن سفيان بن عويف ، و ابوالحمراء بن عويف ، و غراب بن سفيان بن عويف كه اين چهار برادر را به روايت محمد بن حبيب ، على بن ابى طالب عليه السلام كشته است . واقدى در مورد اين كشته شدگان مشركان - چهار برادر - شخص معينى را به عنوان قاتل ايشان ثبت نكرده است ولى پيش از اين فصل ضمن مطالب ديگر گفته است كه ابوسبره بن حارث بن علقمه يكى از پسران سفيان بن عويف را كشته است ، و رشيد فارسى وابسته بنى معاويه يكى ديگر از پسران سفيان را ديده است كه سراپا پوشيده در آهن مى گويد: من پسر عويف هستم ، سعد آزاد كرده و وابسته حاطب راه را بر او بست . ابن عويف بر او ضربتى استوار زد كه او را دو نيمه كرد. در اين هنگام رشيد فارسى بر ابن عويف حمله كرد و ضربتى بر دوش او زد كه زره را دريد و او را دو نيم كرد و گفت : بگير كه من غلام فارسى هستم ! پيامبر صلى الله عليه و آله كه او را مى ديد و سخنش را مى شنيد، فرمود: اى كاش مى گفتى غلام انصارى هستم . گويد: در اين هنگام برادر مقتول كه يكى ديگر از پسران سفيان بن عويف بود همچون سگ بر رشيد حمله كرد و مى گفت : من پسر عويف ام . رشيد ضربتى بر سرش زد كه با وجود داشتن مغفر سرش را از هم شكافت و گفت : بگير كه من غلام انصارى ام ، پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود: احسنت اى ابا عبدالله و با آنكه رشيد پسرى نداشت ، پيامبر به او كنيه داد.
مى گويد(ابن ابى الحديد): بلاذرى براى اين چهار تن كشنده اى را نام نبرده است و آنان را در زمره كشتگان قريش در احد شمرده است . همچنين ابن اسحاق هم از قاتل اين چهار تن نام نبرده است . بنابراين ، اگر روايت واقدى صحيح باشد، على عليه السلام فقط يكى از اين چهار برادر را كشته است و اگر روايت محمد بن حبيب صحيح باشد هر هر چهار تن از كشته شدگان به دست على عليه السلام هستند. من در يكى از كتابهاى ابوالحسن مداينى هم خواندم كه على عليه السلام هر چهار پسر سفيان بن عويف را در جنگ احد كشته است و از خود على هم شعرى را در اين مورد روايت كرده است .
از خاندان عبد شمست ، معاويه بن مغيره بن ابى العاص كه در يكى از روايت نقل است كه او را هم على عليه السلام كشته است و هم گفته شده است كه او را زيد بن حارثه و عمار بن ياسر كشته اند. بنابراين جمع كشته شدگان مشركان در جنگ احد بيست و هشت تن هستند كه على عليه السلام با توجه به اتفاق و اختلاف روايات دوازده تن از آنان را كشته است و نسبت كشته شدگان تقريبا همان نسبت كشته شدگان در جنگ بدر به دست اوست كه نزديك به نصف است .
سخن درباره تعقيب پيامبر صلى الله عليه و آله از مشركان پس از بازگشت از احد واينكه با همه ضعفى كه از لحاظ مزاجى داشت مى خواست با آنان در افتد
واقدى مى گويد: به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه مشركان تصميم گرفته اند به مدينه باز گردند و آن را غارت كنند. پيامبر دوست مى داشت به آنان قدرتى نشان دهد. چون نماز صبح يكشنبه هشتم شوال را گزارد، همه روى شناسان اوس و خزرج همراه او بودند كه آن شب را براى پاسدارى از شبيخون بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله گذرانده بودند. سعد بن عباده و سعد بن معاذ و حباب بن منذر و اوس بن خولى و قتاده بن نعمان همراه گروهى ديگر در زمره ايشان بودند. چون پيامبر از نماز صبح بازگشت به بلال فرمان داد ميان مردم جار زند كه پيامبر به شما فرمان مى دهد كه دشمنتان را تعقيب كنيد و نبايد كسى جز شركت كنندگان در جنگ ديروز با ما بيايد. سعد بن معاذ حركت كرد و پيش قوم خود برگشت كه فرمان حركت دهد. زخميان بسيار بودند، آن چنان كه بيشتر بلكه همه افراد خاندان عبدالاشهل زخمى بودند. سعد بن معاذ پيش ايشان رفت و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان مى دهد و مى خواست آن را مداوا كند گفت : مى شنويم و خدا و رسولش را فرمانبرداريم و سلاح خود را برداشت و اعتنايى به مداواى زخمهاى خود نكرد و به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوست . سعد بن عباده هم پيش قوم خود يعنى بنى ساعده آمد و به آنان فرمان حركت داد كه جامه و سلاح پوشيدند و به پيامبر پيوستند. ابوقتاده پيش مردم خراب كه سرگرم مداواى زخمهاى خود بودند آمد و گفت : منادى پيامبر به شما فرمان تعقيب دشمن را مى دهد، آنان هم به برداشتن سلاح روى آوردند و اعتنايى به زخم خويش نكردند آن چنان كه از بنى سلمه چهل زخمى بيرون آمدند. طفيل بن نعمان سيزده زخم و خراش بن صمه و كعب بن مالك ده و چند زخم داشتند و قطبه بن عامر بن خديج در دست خود نه زخم داشت . آنانم در حالى كه سلاح بر تن داشتند كنار گور ابوعتبه به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و براى آن حضرت صف كشيدند و چون پيامبر به ايشان ، كه عموما زخمى بودند، نگريستند فرمودند: بار خدايا بر بنى سلمه رحمت آور.
واقدى مى گويد: عتبه بن جبيره از قول مردانى از قول خود براى من نقل كرد كه عبدالله بن سهل و رافع بن سهل از خاندان عبدالاشهل از احد برگشتند و زخمهاى بسيارى داشتند و حال عبدالله و زخمهايش و خيم تر بود. فرداى آن روز كه سعد بن معاذ پيش قوم خود آمد و خبر آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان به تعقيب دشمن داده است يكى از آن دو به ديگرى گفت : به خدا سوگند كه اگر شركت در جنگ و همراهى پيامبر را رها كنيم زيان است و به خدا سوگند مركوبى هم نداريم كه سوار شويم و نمى دانيم چه كنيم . عبدالله گفت : راه بيفت برويم . رافع گفت : به خدا سوگند توان راه رفتن ندارم . بردارش گفت : حركت كن ، خود را آرام آرام مى كشانيم . گويد: آن دو بيرون آمدند و خود را افتاد و خيزان مى كشاندند. رافع سست و ناتوان شد، عبدالله گاهى او را بر دوش خود مى كشيد و گاهى پياده حركت مى كرد و شامگاه كه مسلمانان مشغول بر افروختن آتش بودند آن دو به حضور پيامبر رسيدند. عباد بن بشر كه پاسدارى آن شب را بر عهده داشت آن دو را به حضور پيامبر آورد پيامبر آورد و پيامبر از آن دعاى خير كرد و فرمود اگر زندگى شما به دراز كشد، صاحب ستوران و مركوبهايى از شب و استر و شتر خواهيد شد، هر چند براى شما خوب نخواهد بود.
واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله گفت : اى رسول خدا! جارچى جار مى زند كه نبايد با ما كسى جز شركت كنندگان در جنگ ديروز بيايد، من ديروز بسيار خواهان شركت در جنگ بودم ولى پدرم مرا براى سر پرستى خواهرهايم گذاشت و به من گفت : پسرم براى تو شايسته نيست ايشان را كه دختركان ناتوانى هستند و مردى همراهشان نيست رها كنى . من با رسول خدا صلى الله عليه و آله مى روم ، شايد خداوند شهادت را بهره من قرار دهد. من پيش ‍ خواهرانم ماندم و با آنكه من آروزى شهادت داشتم پدرم آن را بر من برگزيد. اينك اى رسول خدا اجازه فرماى تا من همراهت بيابم ، پيامبر صلى الله عليه و آله او را اجازه فرمود جابر مى گويد: هيچ كس جز من كه در جنگ روز گذشته شركت نكرده باشد همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله نبود و تنى چند از مردانى كه در جنگ روز گذشته شركت نكرده باشد همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله نبود و تنى چند از مردانى كه در جنگ احد حضور پيدا نكرده بودند از آن حضرت اجازه خواستند كه موافقت نفرمود پيامبر در اين هنگام پرچم خود را كه از روز گذشته همچنان بسته بود خواست و آن را به على عليه السلام سپرد و گفته شده است به ابوبكر سپرد سپس از خانه بيرون آمد و زخمى بود، بر دو گونه اش زخم دو حلقه مغفر بود و پيشانى او نزديك رستنگاه موها شكافته بود، دندان ايشان شكسته بود و لبش از درون آماس داشت ، دوش راست او از ضربه ابن قميئه آسيب ديده و دردمند بود و دو زانويش آماس كرده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مسجد شد و دو ركعت نماز گزارد. مردم جمع شده بودند و اهالى مناطق بالاى مدينه هم كه از فرمان و داد خواهى آگاه شده بودند، آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله خواست اسبش را بر در مسجد آوردند، طلحه بن عبيدالله كه صداى منادى را شنيده بود، بيرون آمده و منتظر بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله چه هنگامى حركت مى فرمايد. بر در مسجد به پيامبر صلى الله عليه و آله برخورد كه زره و مغفر پوشيده بود و جز چشمهاى آن حضرت چيز ديگرى از چهره اش ديده نمى شد. پيامبر فرمود: اى طلحه سلاح تو كجاست ؟ گفت : همين جا. طلحه مى گويد: دوان دوان رفتم ، زره پوشيدم و سپر بر دوش ‍ افكندم و شمشيرم را به دست گرفتم و نه زخم داشتم ولى به زخمهاى خود اهميت نمى دادم ، بلكه بيشتر نگران زخمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله بودم . پيامبر روى به طلحه كرد و پرسيد: فكر مى كنى دشمن در چه منطقه اى باشد؟ گفت : گمان مى كنم در سياله باشند.
پيامبر فرمود: خود من هم چنين گمان مى كنم . اى طلحه آنان ديگر هرگز مثل ديروز بر ما پيروز نمى شوند و خداوند مكه را براى ما مى گشايد. گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله سه تن از قبيله اسلم را به عنوان پيشاهنگ در پى مشركان گسيل فرمود. يكى از آنان عقب ماند و بند كفش يكى از آن دو تن ديگر پاره شد و سومى خود را به قريش رساند كه با هياهو سرگرم رايزنى براى بازگشت به مدينه بودند و صفوان بن اميه ايشان را از آن كار باز مى داشت . در اين هنگام آن مرد مسلمان كه بند كفش او پاره شده بود به همراه خود رسيد و قريش آن دو را ديدند و به آن دو برخوردند و پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو را در يك گور به خاك سپرد و آن دو قرين يكديگرند. واقدى مى گويد: اسامى آنان سليط و نعمان بوده است .
واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله گفته است : خوراك عمده ما در آن روز خرما بود و سعد بن عباده سى شتر خرما به حمراء الاسد آورد و شتران پروار هم با خود آورد و در روز دوم و سوم آنها را كشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمان داد همه جمع كردند.
چون شامگاه فرا رسيد دستور داد هر مرد خرمنى آتش بر افروزد. جابر مى گويد: ما در آن شب پانصد خرمن آتش بر افروختيم ، آن چنان كه از راه دور ديده مى شد و آوازه لشكرگاه و آتشهاى ما همه جا رسيد و اين خود از چيزهايى بود كه خداوند با آن دشمن ما را به روى درافكند و به بيم انداخت .
واقدى مى گويد: معبد بن ابى معبد خزاعى كه در آن هنگام هنوز مشرك بود به حضور پيامبر آمد. قبيله خزاعه نسبت به پيامبر در حال آشتى بودند. او گفت : اى محمد! اين صدمه اى كه به تو و يارانت رسيد بر ما گران آمد و دوست مى داشتيم كه خداوند ترا بلند آوازه مى كرد و اين مصيبت بر غير تو مى بود. معبد آنگاه حركت كرد و ابوسفيان و قريش را در روحاء (253) ديد كه با يكديگر مى گفتند نه محمد را كشتيد و نه دختران نارپستان را به اسيرى گرفتيد و پشت سر خود سوار كرديد و چه بد كرديد و هماهنگ بودند كه به مدينه باز گردند. سخنگوى ايشان كه عكرمه بن ابوجهل بود مى گفت : ما كارى در خور نكرديم ، اشراف ايشان را كشتيم و پيش از آنكه آنان را درمانده و ريشه كن سازيم و كار را تمام كنيم و برگشتيم . همينكه معبد پيش ابوسفيان رسيد، ابوسفيان گفت : خبر صحيح پيش معبد است . اى معبد چه خبر دارى ؟ گفت : محمد و يارانش را پشت سر گذاشتم كه همچون آتش در پى شما بودند و همه افراد قبيله هاى اوس و خزرج هم كه ديروز از همراهى با او خود دارى كرده بودند، اينك همراه او شده اند و پيمان بسته اند كه برنگردند تا آنكه خود را به شما برساند و از شما انتقام بگيرند و آنان به سبب آنچه بر قوم ايشان رسيده است و به سبب اينكه اشراف آنان را كشته ايد سخت خشمگين شده اند.
گفتند: اى واى بر تو چه مى گويى ؟ گفت : به خدا سوگند خيال مى كنم پيش ‍ از كوچ كردن از اينجا پيشانى و يال اسبهاى ايشان را خواهيد ديد، و آنچه از ايشان ديدم مرا به سرودن ابياتى واداشت گفتند: آن ابيات چيست ؟ و معبد اشعار زير را براى آنان خواند:
چون گروه اسبها نژاده همچون سيل روى زمين به راه افتاد از هياهوى آنان نزديك بود ناقه من از پاى در آيد.
اسبها شتابان مى تاختند و شيران بلند بالايى را همراه مى بردند كه به هنگام جنگ پايدارند و از آن گروه نبودند كه بدون نيزه و سلاح باشند.
با خود گفتم ، واى بر پسر حرب از برخورد با ايشان و هنگامى كه به حمله و هجوم بپردازند. (254)
صفوان بن اميه هم پيش از آن با سخنان خود آن قوم را به انصراف واداشت .
صفوان به آنان گفت : اى قوم من ! حمله مكنيد كه مسلمانان خشمگين شده اند و بيم دارم خزرجيانى كه در جنگ احد شركت نكرده اند براى حمله به شما جمع شوند. اينك كه پيروزى از شماست بازگرديد، چه من ايمن نيستم كه اگر به جنگ برگرديد كار بر زيان شما نباشد. گويد: به همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله هم مى فرمود صفوان بن اميه هر چند خودش ‍ رهنمون شده نيست ولى ايشان را در اين باره هدايت كرد و سپس فرمود: و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر بر مى گشتند از آسمان بر سرشان سنگ مى باريد و همچون روزگار گذشته نيست و نابود مى شدند. گويد مشركان از بيم تعقيب شتابان و ترسان گريختند.
گروهى از مردم عبدالقيس كه آهنگ مدينه داشتند به ابوسفيان بر خوردند، ابوسفيان به ايشان گفت : آيا حاضريد پيامى را كه مى دهم به محمد برسانيد و به يارانش ابلاغ كنيد و چون در آينده به بازار عكاظ بياييد شتران شما را از كشمش بار كنم ؟ گفتند: آرى . گفت : هر جا كه محمد را ديديد به او و يارانش ‍ بگوييد ما تصميم گرفته ايم به سوى شما برگرديم و ما از پى شما خواهيم بود. ابوسفيان به سوى مكه رفت و آن گروه در حمراء الاسد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و پيام ابوسفيان را ابلاغ كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش گفتند: خداوند ما را بسنده و بهترين كار گزارى است و در اين مورد خداوند آياتى در قرآن نازل فرمود. (255) معبد هم مردى از خزاعه را به حضور پيامبر فرستاد و به ايشان اطلاع داد كه ابوسفيان و يارانش ترسان و بيمناك باز گشته اند، پيامبر صلى الله عليه و آله پس از سه شبانه روز به مدينه باز گشت .
در شرح جنگ موته كه آن را هم به شيوه گذشته خود ازفصل پنجم كتاب واقدى نقل مى كنيم و آنچه را محمد بن اسحاق هم آورده است بر آن مىافزاييم
واقدى مى گويد: ربيعه بن عثمان از عمر بن حكم براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله حارث بن عمير ازدى را در سال هشتم هجرت با نامه اى پيش امير بصرى گسيل فرمود.
حارث چون به موته رسيد شرحبيل بن عمرو غسانى به او برخورد و پرسيد آهنگ كجا دارى ؟ گفت : به شام مى روم . گفت : شايد از فرستادگان محمدى ؟ حارث گفت : آرى .
شرحبيل فرمان داد او را به ريسمانى بستند و گردنش را زدند. هيچ يك از فرستادگان رسول خدا صلى الله عليه و آله جز او را نكشته اند و چون اين خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد سخت بر او گران آمد. مردم را فراخواند و خبر كشته شدن حارث را داد. مردم شتابان آماده شدند و در جرف لشكرگاه ساختند. پيامبر صلى الله عليه و آله چون نماز ظهر را گزارد بر جاى نشست و يارانش هم گرد او نشستند. نعمان بن محض يهودى هم آمد و همراه مردم ايستاد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود زيد بن حارثه فرمانده مردم در اين جنگ است ، اگر او كشته شد، جعفر بن ابى طالب فرمانده خواهد بود و اگر او كشته شد، عبدالله بن رواحه امير خواهد بود و اگر او كشته شد مسلمانان بايد از ميان خود مردى را به فرماندهى برگزينند و او را امير خود قرار دهند.
نعمان بن مهض گفت : اى اباالقاسم ! اگر پيامبر باشى همه اينان را كه نام بردى چه كم باشند چه بسيار، كشته خواهند شد، پيامبران بنى اسرائيل چون كسى را به فرماندهى مى گماشتند و مى گفتند اگر او كشته شد فلان كس ‍ امير خواهد بود، اگر صد تن را هم بدين گونه نام مى بردند همگان كشته مى شدند. سپس آن مرد يهودى به زيد بن حارثه گفت : وصيت خود را انجام بده كه اگر محمد پيامبر باشد، هرگز پيش او بر نخواهى گشت .
زيد گفت : گواهى مى دهم كه او پيامبرى راستگو است . چون تصميم به حركت گرفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله پرچمى به دست خويش بست و آن را به زيد بن حارثه داد، آن پرچم سپيد بود. مردم به حضور فرماندهانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله تعيين فرموده بود آمدند تا از آنان بدرود كنند و براى ايشان دعا كنند. لشكر آنان مركب از سه هزار تن بود، همينكه آنان به لشكرگاه خود رفتند و حركت كردند ديگر مسلمانان فرياد برداشتند كه خدا بلا را از شما بگرداند و به سلامت و با غنيمت و حال نيكو برگرداند. عبدالله بن رواحه در پاسخ ايشان گفت : اما من از خداوند نخست آمرزش ‍ مى خواهم و سپس ضربتى استوار و خونبار، يا ضربه سريع نيزه و زوبينى كه در جگر و احشاء نفوذ كند، كه چون از كنار گورم بگذرند، بگويند خداى اين جنگجوى هدايت شده را كامياب فرمايد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): محدثان اتفاق دارند كه امير نخست ، زيد بن حارثه بوده است ولى شيعيان منكر اين هستند و مى گويند امير نخست جعفر بن ابى طالب بوده است و پيامبر فرموده است : اگر او كشته شد زيد بن حارثه امير است و اگر او كشته شد عبدالله بن رواحه امير خواهد بود. و در اين باره رواياتى نقل كرده اند. من هم در اشعارى كه محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود نقل مى كند شواهدى براى گفتار شيعيان يافته ام و از جمله اشعارى است كه ابن اسحاق از حسان بن ثابت نقل مى كند:
در آن هنگام كه در مدينه مردم خفته و آرميده بودند شبى دشوار و درد و اندوه كه موجب بى خوابى بود به سراغ من آمد... (تا آنجا كه مى گويد) خداوند شهيدانى را كه از پى يكديگر در موته شهيد شدند از رحمت خود دور مداراد كه جعفر ذوالجناحين و زيد و عبدالله بودند و در حالى كه شمشيرهاى مرگ به اهتزاز در آمده بود، از پى يكديگر در آمدند... (256)
همچنين كعب بن مالك انصارى هم در قصيده اى كه مطلع آن اين بيت است : (257)
چشمها خفتند و آرميدند و حال آنكه اشك چشم تو فرو مى ريزد... (چنين مى گويد) اندوه بر آن چند تنى است كه روزى در موته پياپى به جنگ رفتند و همانجا استوار ماندند و به جاى ديگر منتقل نشدند... هنگامى كه با جعفر هدايت مى شدند و رايت او پيشاپيش آنان بود و چه نيكو پيشاهنگى . تا آنكه صفها در هم ريخت و جعفر در آوردگاه كشته بر خاك افتاد.
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه از رافع بن اسحاق از زيد بن ارقم براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى آنان خطبه خواند و چنين سفارش فرمود: به شما سفارش مى كنم نسبت به خدا پرهيزگار و نسبت به مسلمانانى كه همراه شمايند خير انديش باشيد. به نام خدا و در راه خدا جهاد و با كسانى كه به خدا كافرند جنگ كنيد. مكر و فريب و غل و غش مكنيد، و هيچ كودكى را مكشيد و چون با دشمن مشرك بر خورديد نخست او را به يكى از اين سه چيز دعوت كنيد و هر كدام را پذيرفتند از آنان بپذيرند و دست از ايشان بداريد. آنان را به مسلمان شدن دعوت كن ، اگر پذيرفتند فورى بپذير و دست از آن بدار و از آنان دعوت كن تا از سرزمين خود به سرزمينهاى مهاجران است و همان وظايفى كه بر مهاجران است خواهد بود، و اگر مسلمان شدند ولى سكونت در سرزمينهاى خود را ترجيح دادند به ايشان بگو كه حكم آنان هم مانند حكم ديگر اعرابى است كه مسلمان شده اند، يعنى احكام خدا در موردشان اجراء مى شود و براى آنان از فى ء و عنايم سهمى نخواهد بود مگر اينكه همراه مسلمانان در جنگ شركت كنند. اگر از پذيرفتن خود دارى كردند، آنان را به پرداخت جزيه دعوت كن ، اگر پذيرفتند، بپذير و دست از ايشان بردار و اگر نپذيرفتند از خدا يارى بخواه و با آنان كارزار كن . اگر مردم حصار يا شهرى را محاصره كردى و آنها از تو خواستند كه در قبال حكم خدا تسليم شوند، آنان را به حكم خدا امان مده بلكه به حكم خودت امان بده ، زيرا نمى دانى آيا آنچه مى كنى مطابق با حكم خداوند است يا نه . همچنين اگر مردم حصار يا شهرى را محاصره كردى و خواستند كه ايشان را در ذمه خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دهى مپذير و بگو ذمه خودت و پدرت و يارانت را بپذيرند، كه اگر شما پيمان و ذمه خود و پدرانتان را بكشيد بهتر از آن است كه ذمه خدا و رسولش را بشكند.
واقدى مى گويد: ابوصفوان از خالد بن يزيد براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى بدرقه سپاهيان موته بيرون آمد و چون به دروازه وداع رسيد، توقف فرمود و سپاهيان هم برگرد او ايستادند. فرمود: به نام خدا جهاد كنيد و با دشمن خدا و دشمن خودتان در شام جنگ كنيد. آنجا مردانى را در صومعه هايى مى بينيد كه از مردم كناره گرفته اند، متعرض ‍ ايشان نشويد، البته گروهى ديگر را هم خواهيد يافت كه شيطان در سرشان لانه گرفته است ، آنان را با شمشيرها ريشه كن سازيد. هرگز زن و كودك و پير فرتوت را مكشيد و هيچ خرمابن و درختى را مبريد و هيچ بنايى را ويران مكنيد.
واقدى مى گويد: و چون عبدالله بن رواحه با پيامبر صلى الله عليه و آله بدرود كرد، گفت : اى رسول خدا! چيزى براى من بگو و فرمانى بده كه آن را از تو حفظ كنم . فرمود: فردا به سرزمينى مى روى كه سجده كردن در آن اندك است ، فراوان سجده كن . عبدالله عرض كرد: اى رسول خدا بيشتر بهره مندم فرماى . فرمود: خدا را فرياد آور كه در هر چه بخواهى يار و مددكار توست . عبدالله بن رواحه برخاست و رفت و بازگشت و گفت : اى رسول خدا، خداوند فرد است و عدد فرد را دوست مى دارد. پيامبر فرمود: اى پسر رواحه هرگز عجزى نخواهى داشت كه اگر ده كار بد مى كنى يك كار پسنديده هم انجام دهى . عبدالله گفت : ديگر و از اين پس از چيزى از تو سوال نخواهم كرد.
محمد بن اسحاق مى گويد: عبدالله بن رواحه به هنگام وداع با رسول خدا صلى الله عليه و آله با شعرى كه سروده بود با آن حضرت بدرود كرد كه از جمله آن اين بيت است :
خداوند نيكهايى را كه به تو ارزانى فرموده است همچون موسى عليه السلام پايدار بدارد و پيروزى اى همچون پيروزى آنان بهره فرمايد...
محمد بن اسحاق همچنين مى گويد: و چون عبدالله بن رواحه با مسلمانان بدرود كرد، گريست . گفتند: اى عبدالله ! چه چيز ترا به گريه واداشته است ، گفت : به خدا سوگند مرا محبت به دنيا و شوقى بر آن نيست ولى شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت مى فرمود: و هيچ كس از شما نيست مگر آنكه وارد دوزخ - يا پل صراط - مى شود (258) و نمى دانم چگونه ممكن است كه پس از وارد شدن از آن بيرون آيم .
واقدى مى گويد: زيد بن ارقم مى گفته است : من يتيم بودم و تحت تكفل عبدالله بن رواحه و در خانه او زندگى مى كردم . هرگز نديده ام كه سرپرست يتيمى بهتر از او باشد. من همراهش به موته رفتم . او به من علاقه مند بود و من هم به او علاقه داشتم ، او مرا پشت سر خود بر شترش سوار مى كرد. شبى همچنان كه بر شتر و ميان دو لنگه بار سوار بود، اين ابيات را خواند:
اينك كه چهار روز مرا در راهى كه ريگزار بود بر خود كشاندى و رساندى نعمتهاى تو افزون و بدى از تو دور باد كه اين آخرين سفر من است و ديگر پيش خانواده خود بر نمى گردم ، مسلمانان بر مى گردند و مرا در سرزمين شام مى گذارند كه اقامت در آن گوار است ...
زيد بن ارقم مى گويد: چون اين شعر را از او شنيد گريستم . با تازيانه اش به من زد و گفت : اى فرو مايه ، ترا چه مى شود، اگر خداوند به من شهادت را روزى فرمايد و از دنيا و رنج آن و اندوهها و پيشامدهايش آسوده شوم ، تو به راحتى در حالى كه به تنهايى ميان دو لنگه بار شته نشسته اى باز مى گردى . (259)
واقدى مى گويد: مسلمانان به راه خود ادامه دادند و در وادى القرى فرود آمدند و چند روزى آنجا ماندند و سپس حركت كردند و در موته فرود آمدند و به ايشان خبر رسيد كه هر قل پادشاه روم با صد هزار سپاه از قبايل بكر و بهراء و لخم و جذام و ديگران كنار آبى از آبهاى بلقاء فرود آمده است و مردى از قبيله بلى بر ايشان فرماندهى دارد.
مسلمانان دو شب آنجا ماندند و در كار خود نگريستند و گفتند: بايد نامه اى به حضور پيامبر بنويسيم و اين خبر را به اطلاعش برسانيم كه فرمان به بازگشت ما دهد يا نيروى امدادى گسيل فرمايد. در همان حال كه مردم سرگرم اين گفتگو بودند، عبدالله بن رواحه پيش آنان آمد و ايشان را تشجيع كرد و گفت : به خدا سوگند ما با مردم به اتكاء شمار بسيار و بسيارى اسب و سلاح جنگ نكرده ايم بلكه فقط در پناه و اتكاء به اين دينى كه خداوند ما را با آن گرامى داشته است جنگ كرده ايم . اينك هم حركت و جنگ كنيد كه به خدا سوگند ما جنگ بدر را ديده ايم در حالى كه فقط دو اسب با ما بوده است ، و همانا يكى از دو كار خوب اتفاق مى افتد يا بر آن پيروز مى شويم ، همان چيزى است كه خداى ما و رسولش به ما وعده داده اند و وعده او را خلافى نيست با شهادت است كه به برادران خود ملحق خواهيم شد و در بهشت با آنان رفاقت خواهيم كرد و مردم با اين سخن ابن رواحه دلير شدند.
واقدى مى گويد: ابوهريره گفته است : در جنگ موته حضور داشتم ، همينكه ديديم مشركان چندان شمار و ساز و برگ و سلاح و اسب و ديبا و حرير دارند كه ما را ياراى جنگ با آنان نيست ، برق از چشم من پريد. ثابت بن ارقم گفت : اى ابو هريره ترا چه مى شود، گويى لكشرى گران ديده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : تو در بدر با ما نبودى ما هرگز به شمار نصرت نيافته ايم .
واقدى مى گويد: دو گروه روياروى شدند. زيد بن حارثه لواى مسلمانان را در دست گرفت و جنگ كرد تا كشته شد، او را با ضربه نيزه ها كشتند. سپس ‍ رايت را جعفر به دست گرفت و از اسب سرخى كه داشت پياده شد و آن را پى زد و سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد.
واقدى مى گويد: گفته شده است مردى از روميان چنان ضربتى با شمشير به جعفر زد كه او را دو نيم ساخت ، نيمى از بدنش روى تا كى كه آنجا بود افتاد و بر آن نيمه سى يا سى و چند زخم يافتند.
واقدى مى گويد: نافع از ابن عمر روايت مى كند كه مى گفته است : در بدن جعفر بن ابى طالب نشان هفتاد و دو زخم شمشير و نيزه يافتند. بلاذرى مى گويد: هر دو دست او قطع شد و بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند به جاى آن دو دست ، دو بال به او عنايت فرمود كه با آنها در بهشت پرواز مى كند. و به همين سبب به طيار موسوم شده است .
واقدى مى گويد: آنگاه رايت را عبدالله بن رواحه در دست گرفت ، اندكى درنگ كرد و سپس حمله و جنگ كرد تا كشته شد، و چون او كشته شد مسلمانان به بدترين صورت به هر سو گريختند و سپس بازگشتند و پرچم را ثابت بن ارقم در دست گرفت و انصار را با فرياد فراخواند، گروهى اندك از انصار پيش او جمع شدند. ثابت بن ارقم به خالد بن وليد گفت : اى ابا سليمان ! اين پرچم را بگير. خالد گفت : نه خودت آن را در دست داشته باش ‍ كه در جنگ بدر شركت داشته اى و از تو سن و سالى گذشته است . ثاب گفت : اى مرد آن را بگير كه به خدا سوگند من آن را جز براى تو نگرفته ام . خالد آن را گرفت و ساعتى حمله كرد و مشركان از هر سو بر او حمله آوردند و گروهى بسيار او را محاصره كردند، خالد با مسلمانان شروع به عقب نشينى كرد و آنان را از ميدان جنگ بيرون كشيد. واقدى مى گويد: و روايت شده است كه خالد با مسلمانان پايدارى كردند و منهزم نشدند و صحيح همان است كه خالد با مردم عقب ننشينى كرد.
واقدى مى گويد: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده نقل كرد كه چون دو گروه در موته رويا روى شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه بر منبر نشست و فاصله ميان مدينه و شام براى او برداشته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله به آوردگاه ايشان مى نگريست . فرمود: هم اكنون رايت را زيد بن حارثه در دست گرفت ، ابليس پيش او آمد، زندگى را در نظرش آراست و مرگ را در نظرش ناخوش نشان داد. زيد گفت : هم اكنون بايد در دل مومنان ايمان استوار گردد و تو آمده اى دنيا را در نظرم بيارايى و دوست داشتنى جلوه دهى . پيامبر فرمود: زيد همچنان پيش رفت تا شهيد شد، آنگاه رسول خدا بر او درود فرستاد و به مسلمانان فرمود براى او آمرزش خواهى كنيد هر چند كه او دوان دوان به بهشت در آمد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: رايت را جعفر بن ابى طالب گرفت و ابليس پيش او آمد تا او را به زندگى آزمند سازد و مرگ را در نظرش ناخوش ‍ سازد. جعفر گفت : اينكه هنگامى است بايد ايمان در دل مومنان استوار گردد و تو آرزوى دنيا دارى ، و پيش رفت و شهيد شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله براى او دعاى خير فرمود و بر او درود فرستاد و سپس به مسلمانان گفت : براى برادرتان استغفار كنيد، هر چند كه شهيدى است كه وارد بهشت شد و با دو بال از ياقوت در هر جاى بهشت كه مى خواهد پرواز مى كند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اينك رايت را عبدالله بن رواحه گرفت و با اعتراض وارد شد، اين موضوع بر انصار گران آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اينك زخمها بر پيكرش رسيد، گفته شد: اى رسول خدا اعتراض او چه بود؟ فرمود: چون زخمها بر پيكرش ‍ رسيد اندكى درنگ كرد و خويشتن را عتاب نمود و دلير شد و به شهادت رسيد و به بهشت در آمد و بدين گونه ناراحتى از دل قوم عبدالله بن رواحه بيرون آمد.
محمد بن اسحاق مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله شهيد شدن جعفر و زيد را بيان فرموده در مورد عبدالله بن رواحه سكوت كرد تا آنجا كه چهره انصار تغيير كرد و پنداشتند از عبدالله كارى كه ناخوش مى دارند سرزده است . پيامبر سپس فرمود: رايت را عبدالله بن رواحه گرفت و چندان جنگ كرد تا شهيد شد؛ سپس فرمود: در خواب مقام آن سه در بهشت براى من آشكار شد و از آنان را بر سه تخت زرين ديدم كه تخت عبدالله بن رواحه اندكى كژى داشت ، گفتم : اى كژى براى چيست ؟ گفتند: آن دو بدون هيچ ترديد پيش رفتند و اين يكى اندكى ترديد و درنگ كرد و سپس به جنگ رفت .
همچنين محمد بن اسحاق روايت مى كند كه چون جعفر بن ابى طالب رايت را در دست گرفت جنگى سخت كرد و چون جنگ او را فرو گرفت و خون آلود كرد، از اسب سرخ رنگ فرود آمد و آن را پى كرد و سپس با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد.
جعفر، كه خدايش از او خوشنود باد، نخستين كسى است كه در اسلام اسب خود را پى كرده است . (260)
محمد بن اسحاق مى گويد و چون پرچم را عبدالله بن رواحه در دست گرفت نخست اندكى ترديد و درنگ كرد و سپس خود را به پذيرفتن مرگ واداشت و پيش رفت و چنين مى گفت :
اى نفس سوگندت مى دهم كه با ميل بر ژرفاى مرگ فرود آى وگرنه به زودى ناچار با كراهت خواهى پذيرفت ، ترا چه مى شود كه مى بينم بهشت را ناخوش مى دارى آن هم اينك كه مردم درهم ريخته اند و هياهو بسيار است ...
در پى آن اين رجز را خواند:
اى نفس بر فرض كه كشته نشوى ، خواهى مرد، اين كبوتر مگر است كه آوا سر داده است ، آنچه بخواهى اگر درست عمل كنى ، به تو عطا مى شود و هدايت مى شوى و اگر تاخير روا دارى گمراه و بدبختى .
عبدالله بن رواحه از اسبش فرود آمد و جنگ كرد، در اين هنگام يكى از پسر عموهايش قطعه گوشتى براى آورد و گفت : نيروى خود را استوار كن ، آن را از دست پسر عمويش گرفت و با دهان خود اندكى از آن را گاز زد، در همين حال بانگ هياهوى مردم را شنيد كه از گوشه اى برخاست . گفت : اى پسر رواحه ! تو بايد هنوز در دنيا باشى ، آن قطعه گوشت را از دست خود انداخت و شمشيرش را برداشت و پيش رفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد.
واقدى مى گويد: داود بن سنان برايم نقل كرد كه از ثعلبه بن ابى مالك شنيدم كه خالد بن وليد چنان شتابان با مردم عقب نشست كه آنان را بر گريز و فرار از جنگ سرزنش مى كردند و مردم خالد را شوم و نافرخنده مى شمردند.
گويد ابو سعيد خدرى هم روايت مى كرده است كه چون خالد بن وليد همراه مردم گريخت ، همينكه مردم مدينه آگاه شدند در جرف به رويارويى آنان رفتند، خاك بر چهره شان مى پاشاندند و مى گفتند: اى گريختگان آيا در راه خدا از جنگ گريخته ايد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آنان فرار كنندگان نيستند و به خواست خداوند حمله كنندگان خواهند بود.
واقدى مى گويد: عبدالله بن عبدالله بن عتبه مى گفته كه هيچ لشكرى به اندازه لشكر موته از مردم مدينه سرزنش نشنيد. مردم مدينه با بدى به آنان برخوردند و كار چنان بود كه بعضى از آنان بر در خانه خود رفتند و در زدند، زنهايشان در را نگشودند و گفتند مگر نمى شد با ياران خودت پيشروى مى كردى و كشته مى شدى ! بزرگان ايشان از شرمسارى در خانه هاى خود نشستند و بيرون نيامدند تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را پيش آنان فرستاد كه به آنان بگويد شما حمله كنندگان در راه خداييد و آنان از خانه بيرون آمدند.
واقدى مى گويد: مالك بن ابى الرجان از عبدالله بن ابى بكر بن حزم از ام جعفر دختر محمد بن جعفر از قول مادر بزرگش اسماء بنت عميس - همسر جعفر طيار - براى من نقل كرد كه مى گفته است : روزى كه جعفر و يارانش كشته شده بودند من بامداد آرد خود را خمير كردم و نان خورشى حدود چهل رطل فراهم ساختم ، (261) و چهره پسرانم را شستم و بر سرشان روغن ماليدم كه ناگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه من آمد و فرمود: اى اسماء پسران جعفر كجايند؟ آنها را پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آوردم ، نسخت آنان را در آغوش كشيد و بوييد. آنگاه چشمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله اشك آلود شد و گريست . من گفتم ، اى رسول خدا شايد از جعفر به تو خبير رسيده است ؟ فرمود: آرى امروز او كشته شد. من برخاستم و شروع به ضجه زدن كردم و زنان را پيش خود جمع كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى اسماء! سخن ناسزا نگويى و بر سينه خود مكوبى . سپس رسول خدا به خانه دختر خود فاطمه رفت كه مى گفت : واى از سوك عمويم ! پيامبر فرمود: آرى بايد بر كسى همچون جعفر گريه كنندگان بگريند. سپس فرمود: براى خانواده خوراكى فراهم سازيد كه امروز از خود بى خوداند.
واقدى مى گويد: محمد بن مسلم از يحيى بن ابى يعلم براى من نقل كرد كه مى گفته است از عبدالله بن جعفر شنيدم مى گفت : به خاطر دارم رسول خدا پيش مادرم آمد و خبر مرگ پدرم را آورد. من به پيامبر صلى الله عليه و آله مى نگريستم و آن حضرت در حالى كه اشكهايش از ريش او فرو مى چكيد بر سر من و برادرم دست مى كشيد. سپس عرضه داشت بار خدايا جعفر براى وصول به بهترين پاداش پيشگام شد، خدايا خودت به بهترين نحوى كه در مورد يكى از بندگان اعمال مى فرمايى ، خود بهترين جانشين براى فرزندان او باش . سپس فرمود: اى اسماء! ترا مژده اى بدهم ؟ اسماء گفت : آرى پدر و مادرم فدايت باد. فرمود: خداوند براى جعفر دو بال قرار داد كه با آنها در بهشت پرواز مى كند. مادرم گفت : پدر و مادرم فدايت باد اين موضوع را به مردم هم اعلام فرماى . پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و دست مرا در دست گرفت و با دست ديگر بر سرم دست مى كشيد و به منبر رفت و مرا هم جلو خويش بر پله پايين تر نشاند، اندوه در چهره اش نمايان بود. پيامبر سخن گفت و فرمود: مرد با داشتن برادر و پسر عمو احساس فزونى و بيشى مى كند، همانا جعفر شهيد شد و خداوند براى او دو بال قرار داد كه با آنها در بهشت پرواز مى كند. سپس از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت و مرا هم با خود برد و دستور داد خوراكى براى ما بسازند و پى برادرم فرستاد و ما در خانه و حضور رسول خدا غذاى بسيار خوبى خورديم . سليم خدمتكار رسول خدا مقدارى جو را دستان كرد و پوست آن را گرفت . سپس ‍ آن را تف داد و روغن زيتون و فلفل هم بر آن افزود. سه شبانه روز همراه پيامبر و ميهمان ايشان بوديم و به خانه هر يك از همسران خويش كه مى رفت ، همراهش بوديم . سپس به خانه خود برگشتيم . پس از آن روزى پيامبر صلى الله عليه و آله پيش من آمد و من سر گرم تعيين ارزش و فروش ‍ ميشى از گوسپندهاى برادرم بود. فرمود: پروردگارا به دست او بركت بده . عبدالله بن جعفر مى گويد: پس از آن هيچ چيز نخريدم و نفروختم مگر اينكه در آن بركت داده شد و سود بردم .

next page

fehrest page

back page