next page

fehrest page

back page

(25) از عهدنامه اى از آن حضرت كه براى كسانى كه به كار گزارى جمع آورىصدقات مى گماردمى نوشت .
ما - سيد رضى (ره ) اينجا عباراتى از آن مى آوريم تا معلوم شود كه آن حضرت ستون حق را همواره بر پاى مى داشته است .
در اين عهدنامه كه با عبارت انطلق على تقوى الله وحده لا شريك له (با ترس و پرهيز از خداوند يكتايى كه انبازى ندارد حركت كن ) شروع مى شود، هر چند كه هيچ گونه بحث تاريخى مطرح نشده است ، ولى نشان دهنده اعتقاد پاك زمامدار معصوم در مساله مهم اقتصادى است كه چگونه در كمال نرمى و مهربانى بايد با پرداخت كننده زكات بر خورد كرد و هيچ گونه درشتى و تند خويى و تنگ نظرى انجام نداد.
ضمنا توضيح اين نكته هم سود بخش است كه پيش از سيد رضى و پس از او اين عهدنامه در منابع مهم فقهى و تاريخى نقل شده است . به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب ، ثقه الاسلام كلينى آن را در فروع كافى ، جلد سوم ، صفحه 536 در كتاب الزكاه با عنوان ادب كار گزار زكات از بريدن بن معاويه از قول امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : امير المومنين عليه السلام كارگزار زكاتى را از كوفه براى جمع آورى زكات به دشتها و صحراهاى اطراف گسيل فرمود و اين عهدنامه را براى او مرقوم فرمود.
بريد بن معاويه مى گويد: امام صادق عليه السلام گريست و فرمود: اى بريد! به خدا سوگند هيچ حرمتى براى خداوند باقى نماند مگر آنكه پس از شهادت على عليه السلام دريده شد و به كتاب خدا و سنت پيامبر در اين جهان پس از او عمل نشد و هيچ حدى اجرا نشد و تا امروز به چيزى از حق عمل نشده است .
ديگر از كسانى كه پيش سيد رضى آن را نقل كرده اند، ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات است كه مجلسى آن را در كتاب الزكاه بحار الانوار و محدث نورى در مستدرك الوسائل ، صفحه 516 آورده اند.
همچنين شيخ مفيد آن را دو المقنعه صفحه 542 و محمد بن ادريس در السرائر صفحه 107 نقل كرده اند.
ديگر از راويان اين عهد نامه شيخ طوسى (ره ) در تهذيب الاحكام ، جلد 1، صفحه 386 است . اين عهدنامه را زمخشرى هم در ربيع الا برار در باب پنجاه و دوم به صورتى كه اندكى با نقل سيد رضى تفاوت دارد - و لابد دليل بر آن است كه از منبع ديگر غير از نهج البلاغه نقل مى كند - آورده است .
(27) (297) از عهد نامه آن حضرت به محمد بن ابى بكر است هنگامى كه او را به حكومت مصر گماشت
در اين عهدنامه كه چنين شروع مى شود فاخفض لهم جناحك و الن الهم جانبك و ابسط لهم و جهك (298) (بال فروتنى براى آنان بگستر و براى ايشان نرمخو و گشاده روى باش ) ابن ابى الحديد پس از توضيح معانى لغات و تركيبات ، چند لطيفه تاريخى - اجتماعى آورده است كه ترجمه آن براى خوانندگان گرامى سود بخش است .
ابن ابى الحديد مى گويد: روايت شده است كه فضيل بن عياض (299) همراه يكى از دوستان خود در صحرايى بودند. قطعه نان خشكى خوردند و از آبگيرى با دست خود جرعه اى آب نوشيدند. فضيل پاى خود را در آن آب نهاد، از خنكى آن و حال خوش خود لذت برد و به دوست خود گفت : اگر شاهان و شاهزادگان بدانند كه ما در چه زندگى خوش و با لذتى به سر مى بريم بر ما رشك خواهند برد.
ابن ابى الحديد مواردى از اين عهدنامه را كه ديگران از آن اقتباس كرده اند آورده است و از جمله در توضيح اين جمله كه على عليه السلام فرموده است : در قبال راضى و خشنود كردن هيچ كس از خلق خدا، خدا را به خشم مياور... مى گويد، مبرد در كتاب الكامل نظير اين موضوع را روايت كرده و گفته است كه چون حسن بن زيد بن حسن (300) به ولايت مدينه گماشته شد به ابن هرمه (301) گفت : من مانند كسانى نيستم كه دين خود را به اميد مدح و ثناى تو بفروشند با از بيم هجو و نكوهش تو چنان كنند كه خداوند عزوجل از اينكه مرا از ذريه پيامبر خود قرار داده است ، همه مدايح را به من ارزانى فرموده و از كارهاى نكوهيده بركنار داشته است . از حقوق خداوند بر من اين است كه در مورد احكام و حقوق خداوند چشم پوشى نكنم و به خدا سوگند مى خورم كه اگر ترا پيش من مست بياورند، دو حد مى زنم ، حد شراب خوردن و حد مستى و چون پيش من محترم هستى بر حد تو خواهم افزود، و ترك باده نوشى نيز براى رضاى خداى عزوجل باشد تا بر آن كار يارى داده شوى و به خاطر مردم آن كار را ترك مكن كه به مردم واگذار خواهى شد، اين هرمه اين ابيات را سرود:
پس رسول خدا مرا از باده نوشى نهى فرمود و مرا با آداب افراد گرامى مودب ساخت ، او مرا گفت از بيم خدا نه از بيم مردم خود دار باش و آن را رها كن ، چگونه ممكن است از باده نوشى شكيبايى پيشه سازم كه محبت من به آن در استخوانم ريشه دوانده است ، چه كنم كه خوشى حلال را بر خود ناخوش و ناگوار مى بينم و خوشى دل من در همان حرام پليد است .
ابن ابى الحديد سپس در توضيح بخش آخر اين عهدنامه كه امير المومنين عليه السلام فرموده است امام هدايت و امام پستى يكسان نيستند آورده است اشاره امام هدايت به خود امير المومنين است و امام پستى به معاويه بر مى گردد. على عليه السلام معاويه را امام ناميده است همان گونه كه خداوند هم در قرآن پيشوايان گمراهى را ائمه ناميده است و فرمود است : آنان را امامانى قرار داده ايم كه به آتش - دوزخ - فرا مى خوانند و سپس او را به صف ديگرى موصوف كرده است كه دشمنى پيامبر صلى الله عليه و آله است و مقصود اين نيست كه معاويه به هنگام جنگ قريش با پيامبر صلى الله عليه و آله دشمن پيامبر بوده است ، بلكه مقصود آن است كه هم اكنون هم او دشمن خداوند است زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرموده است :
دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست . پيش از آن هم در اول همين خير چنين آمده است : دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست و تمام اين خبر مشهور است ؛ (302) وانگهى دلايل نفاق معاويه از گفتارهاى ياوه و كردارهاى ناپسند او مشهور و آشكار است و ياران معتزلى ما در اين باره مطالب بسيار نوشته اند كه بايد در كتابهاى ايشان جستجو شود، به ويژه كتابهاى شيخ ما ابو عبدالله و دو شيخ ديگر ابو جعفر اسكافى و ابوالقاسم بلخى و ما برخى از آن را در مباحث گذشته آورديم .
سپس على عليه السلام مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : من بر امت خودم از مومن و مشرك بيم ندارم ، يعنى مشركى كه شرك خود را آشكار مى سازد؛ زيرا مومن را خداوند با ايمانش از اينكه مردم را گمراه كند باز مى دارد و مشركى هم كه شرك خود را اظهار مى دارد خداوند زبونش ‍ مى فرمايد و دل مردم را از پيروى كردن از او باز مى دارد و به سبب اظهار كفر دلهاى مردم به گفتارش آرام و سكون نمى يابد. پيامبر صلى الله عليه و آله سپس فرموده است : ولى بر امت خويش از منافقى مى ترسم كه ايمان و كارهاى به ظاهر آراسته را آشكار مى سازد و كفر و گمراهى خود را نهان مى دارد، وانگهى زبان آور است . با زبان خود چيزى مى گويد كه درستى آن را مى شناسيد و در نهان رفتارى دارد كه اگر بر آن آگاه شويد آن را زشت مى شماريد و هر كس كه بدين گونه منافق باشد، دل مردم به او توجه مى كند و آرام مى گيرد كه آدمى به ظاهر امور حكم مى كند، در نتيجه مردم از منافق پيروى و تقليد مى كنند و او آنان را گمراه مى سازد و در تباهى مى اندازد.
نامه المعتضد بالله 
از جمله نامه هاى پسنديده نامه اى است كه ابوالعباس احمد بن موفق ابو احمد طلحه بن متوكل معروف به المعتضد بالله (303) در سال دويست و هشتاد و چهار و هنگامى كه عبيدالله بن سليمان وزير او بوده است ، نوشته است و من آن را با اختصار از تاريخ ابوجعفر محمد بن جرير طبرى نقل مى كنم :
ابو جعفر طبرى مى گويد: در اين سال معتضد تصميم به لعنت كردن معاويه بن ابى سفيان بر منابر گرفت و دستور داد نامه اى نوشته شود و آن را براى مردم بخوانند.
وزيرش عبدالله بن سليمان او را از آشوب عامه مردم ترساند و گفت : بيم دارد كه فتنه درگيرد و معتضد به گفتار او اعتنا نكرد. نخستين كارى كه معتضد در اين باره انجام داد اين بود كه فرمان داد عامه مردم به كار خود بپردازند و از جمع شدن و اظهار تعصب و سخن گفتن و گواهى دادن نزد سلطان خود دارى كنند مگر اينكه در راهها و مجامع عمومى بنشينند و سخن گويند باز داشت و دستور داد در اين مورد نامه اى نوشته و چند نسخه از آن فراهم شود و در جانب مدينه السلام - بغداد - در بازارها و محله ها خوانده شود و اين كار به روز چهار شنبه شش روز باقى مانده از جمادى الاولى آن سال انجام گرفت . و از روز جمعه چهار روز باقى مانده از آن ماه داستان سرايان و نقالان را و كسانى را كه حلقه وار مى نشستند، از نشستن در دو جانب بغداد و جمع شدن در دو مسجد منع كردند.
در مسجد جامع هم جار زده شد كه مردم اجتماع نكنند و داستان سرايان و حلقه نشينان را از تشكيل اجتماع باز داشتند و جار زده شد كه حرمت و ذمه از هر كس كه برا مناظره و جدل جمع شود برداشته است . و به كسانى هم كه در مساجد جامع به مردم آب مى دادند و عادت آنان بر اين قرار گرفته بود كه به هنگام آب دادن براى معاويه طلب رحمت و آمرزش مى كردند! فرمان داده شد كه چنان نكنند و بر معاويه رحمت نفرستند و او را به نيكى ياد نكنند. مردم مى گفتند نامه اى را كه معتضد فرمان داده است در مورد لعن معاويه بنويسند، روز جمعه پس از نماز جمعه بر منبر خوانده خواهد شد، به همين سبب همينكه نماز جمعه تمام شد، مردم به سوى ايوان بلند مسجد آمدند تا خواندن آن نامه را بشنوند ولى نامه خوانده نشد. گفته شد عبيدالله بن سليمان (304) خليفه را از آن كار منصرف كرده است ، بدين معنى كه يوسف بن يعقوب قاضى را خواسته و گفته است ، در مورد منصرف ساختن معتضد چاره اى بينديشند. قاضى يوسف (305) پيش ‍ معتضد رفت و با او سخن گفت و اظهار داشت بيم آن دارم كه عامه مردم به هنگام شنيدن مطالب اين نامه شورش كنند و فتنه اى برپا شود. معتضد گفت : اگر چنين كنند بر ايشان شمشير مى نهم . قاضى گفت : اى امير المومنين نسبت به طالبيان - علويان - كه هر روز در ناحيه اى خروج مى كنند و مردمى بسيار به سبب خويشاوندى نزديك آنان با پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان متمايل مى شوند چه مى كنى ، آن هم با اينهمه ستايش كه در اين نامه از ايشان شده است . همينكه مردم آن را بشنوند به ايشان متمايل پس از شنيدن اين سخنان قاضيث يا چيزهاى نظير اين كه گفته بود خود دارى كرد و با او پاسخى نداد و پس از آن درباره آن نامه هم دستورى نداد.
در آن نامه پس از ستايش خدا عزوجل و درود و سلام بر محمد و خاندانش ‍ چنين آمده بود: اما بعد، به امير المومنين خبر رسيده است كه گروهى از عامه در دين خود گرفتار شبهه و در اعتقاد خويش دچار فساد شده اند و با غلبه هوس دچار تعصبى شده اند كه بدون شناخت و تامل از آن سخن مى گويند و بدون بينش و برهان از پيشوايان گمراه سخن مى گويند (306) و از سنتهاى پسنديده به بدعتهاى ناشى از هوس گرايش يافته اند و خداى عزوجل فرموده است : گمراهتر از آن كس كه هوس خويش را بدون هدايت خدا پيروى كند كيست ؟ و همانا خداوند قومى را كه ستمگران اند هدايت نمى فرمايد وانگهى اين كار را براى خروج از جماعت و شتاب به سوى فتنه و برگزيدن تفرقه و اختلاف كلمه انجام مى دهند و براى اظهار دوستى با كسى كه خداوند متعال كه خداوند دوستى را از او بريده و عصمت را از او باز داشته و از دين بيرونش كرده و لعنت و نفرين را براى او واجب فرموده است چنين مى كنند، و كسى را كه خداوند او را زبون و كارش را سست و ناتوان قرار داده است بزرگ مى شمارند. آن هم كسى را كه از خاندان بنى اميه است كه شجره ملعونه اند، و براى مخالفت و ستيز با كسى كه خداوند به وسيله او ايشان را از هلاكت نجات داده و نعمت را بر ايشان تمام كرده است و از خاندان بركت و رحمت است و خداوند هر كه را كه خواهد خاص رحمت خود مى فرمايد و خداوند داراى فضل و كرم بزرگ است .
امير المومنين - معتضد - آنچه را كه شنيده بود بزرگ دانست و چنان ديد كه خود دارى از انكار و زشت شمردن آن موجب حرج در دين است و مايه تباهى كسانى مى شود كه خداوند كارشان را به او سپرد است و موجب اهمال در مستقيم ساختن مخالفان و روشن جاهلان و اقامه دليل بر شك كنندگان و جلوگيرى از كار دشمنان است كه خداوند همه اين امور را بر او واجب فرموده است .
اينك اى گروه مسلمانان ! امير المومنين به شما خبر مى دهد كه چون خداى عزوجل محمد صلى الله عليه و آله را با دين خويش برانگيخت و به او فرمان داد كه كار خود و فرمان خدا را آشكار سازد، آن حضرت نخست از افراد خانواده و عشيره خود آغاز كرد و به آنان مژده و بيم داد و آنان را به آيين خداى خود فراخواند و پندشان داد و ارشادشان فرمود؛ كسانى كه دعوت او را پذيرفتند و سخنش را تصديق و از فرمانش پيروى كردند تنى چند از پسران پدرش - خويشاوندان نزديكش - بودند كه همانان هم دو گروه بودند، برخى از ايشان به آنچه او از جانب پروردگار خويش آورده بود مومن بودند و برخى اگر چه مومن نبودند ولى چون او را عزيز مى شمردند و بر او مهر مى ورزيدند سخن او را تاييد مى كردند و ياريش مى دادند. بنابر اين مومن ايشان پيامبر را با بصيرت و بينش يارى مى داد و كافر ايشان براى حفظ حميت و حرمت او را يارى مى دادند. كسانى را كه با پيامبر ستيز و دشمنى و كارشكنى مى كردند دفع و از ياران و يارى دهندگان او حمايت مى كردند و از كسانى كه نصرت او را مى پذيرفتند بيعت مى گرفتند و از اخبار دشمنان پيامبر تجسس مى كردند و در غياب پيامبر صلى الله عليه و آله همچون هنگام حضور او براى كارهاى او تدبير و چاره انديشى مى كردند، تا آنكه مدت به سر آمد و گاه هدايت فرا رسيد و آنان هم با بينشى پايدار در دين خدا و اطاعت حق تعالى و تصديق پيامبر و گرويدن به آن حضرت در آمدند و اين كار را با بهترين حالت هدايت و رغبت انجام دادند. خداوند ايشان را اهل بيت رحمت و دين قرار داد و پليدى را از ايشان بزدود و آنان را پاكيزه فرمود و معدن حكمت و وارثان نبوت و خلافت قرار داد و خداوند براى آنان فضيلت را مقرر داشت و طاعت و فرمانبردارى از ايشان را بر بندگان لازم فرمود. شمار بيشتر و عمده افراد عشيره پيامبر صلى الله عليه و آله با او ستيز ورزيدند و او را تكذيب كردند و به جنگ با او پرداختند (307) و او را سرزنش مى كردند و آزار مى دادند و تهديد مى كردند و دشمنى خود را آشكار مى ساختند و به جنگ او رفتند و كسانى را كه آهنگ پيوستن پيامبر را داشتند از آن كار باز داشتند و پيروانش را آزار دادند. از ميان ايشان كسى كه بيش از همه با او دشمنى و ستيز و مخالفت مى كرد و در هر نبردى پيشگام بود و سالار آنان در هر فتنه و جمع كردن لشكر بود و هيچ پرچمى بر ضد اسلام بر افراشته نشد مگر اينكه او صاحب آن پرچم و رهبر آن گروه بود ابوسفيان بن حرب است كه سالار جنگ احد و خندق و جنگهاى ديگرى جز آن دو بود و پيروان او از خاندان بنى اميه بودند كه در كتاب خدا و هم به زبان پيامبر صلى الله عليه و آله در موارد متعدد لعنت شده اند كه نفاق و كفر ايشان در علم خدا و حكم او مقرر شده بود. ابوسفيان ، كه خدايش لعنت شده اند كه نفاق و كفر ايشان در علم خدا و حكم او مقرر شده بود. ابوسفيان ، كه خدايش لعنت كناد، همچنان با كوشش نبرد كرد و با حيله گرى دشمنى كرد و لشكر براى جنگ فراهم آورد تا آنكه شمشير او را مغلوب ساخت و فرمان خدا غلبه يافت و آنان ناخوش مى داشتند، ناچار به ظاهر به اسلام پناه آورد و كفر را همچنان نهان مى داشت و از آن خود را بيرون نكشيده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله او و پسرانش را با آنكه به حال او و ايشان آگهى داشت پذيرفت و سپس خداوند متعال در قرآن آيتى بر پيامبر خويش نازل فرمود كه ضمن آن شرح حال آنان را بيان فرمود و آن آيه اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد و شجره ملعونه در قرآن (308) و در اين مورد هيچ كس را خلاف نيست كه خداوند از اين آيه آنان را اراده فرمود است .
از مطالبى كه در اين مورد در سنت آمده است و افراد و مورد اعتماد آن را روايت كرده اند گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره ابوسفيان است كه او را سوار بر خرى ديد كه مى آمد، معاويه لگام خر را گرفته بود و برادرش ‍ يزيد خر را مى راند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود خداوند آن سوار و قائد و سائق را لعنت فرمايد. (309)
ديگر از اين موارد مطلبى است كه راويان از قول ابوسفيان روايت كرده اند كه به روز بيعت با عثمان گفت : اى بنى عبدشمس خلافت را ميان خود پاس ‍ دهيد، همچون پاس دادن گوى كه به خدا سوگند نه بهشتى هست و نه دوزخى . و اين كفر صريح است كه به سبب آن لعنت خدا به او مى رسد، همان گونه كه بر كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند و لعنت خداوند به زبان داود و عيسى پسر مريم بر آن نازل شد كه عصيان ورزيده و تعدى كردند. (310)
ديگر مطلبى است كه از او نقل شده است كه پس از كور شدن بر بلندى احد ايستاد و به كسى كه دست او را گرفته بود مى برد گفت : همين جا به محمد سنگ زديم و يارانش را كشتيم .
ديگر سخنى است كه ابوسفيان پيش از فتح مكه و پس از ديدن سپاه پيامبر صلى الله عليه و آله به عباس گفت : همانا پادشاهى برادرزاده ات بزرگ و استوار شده است . عباس به او گفت : واى بر تو پادشاهى نيست پيامبرى است . (311)
ديگر سخنى است كه روز فتح مكه هنگامى كه بلال را بر فراز كعبه ديد كه اذان مى گويد و اشهد ان محمدا رسول الله را با صداى بلند اعلان مى كند، گفت : خداوند عتبه بن ربيعه را سعادتمند فرمود كه شاهد اين موضوع نيست .
ديگر از آن جمله موضوع خوابى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ديد و افسرده شد و گفته اند كه پس از آن خواب پيامبر صلى الله عليه و آله خندان ديده نشد و چنان بود كه در خواب تنى چند از بنى اميه را ديده بود كه بر منبرش مى جهند، همچون جهيدن بوزينگان . (312)
و هم آن جمله اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله حكم بن ابى العاص را در حالى كه حركت آن حضرت را در راه رفتن خود تقليد مى كرد ديده بود تبعيد كرد و خداوند به نفرين پيامبر نشانى دائم در حكم بن ابى العاص ‍ پديد آورد. وقتى پيامبر او را ديد كه خود را مى لرزاند و حركات آن حضرت را تقليد مى كند گفت : بر همين حال باش . و همه عمر را بر اين حال باقى ماند. و افزون بر اين ، پسرش مروان نخستين فتنه را در اسلام پديد آورد كه هر خون ناحق كه در آن فتنه و پس از آن در اسلام ريخته شد، نتيجه كار مروان بود.
ديگر از آن جمله آن است كه خداوند متعال بر پيامبر صلى الله عليه و آله خويش نازل فرمود كه شب قدر از هزار ماه بهتر است و گفته اند منظور از هزار ماه پادشاهى بنى اميه بوده است . (313)
ديگر اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله معاويه را احضار فرمود كه بيايد چيزى بنويسد، او انجام فرمان پيامبر را معطل گذاشت و غذا خوردن خويش را بهانه آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند شكمش ‍ را سير نفرمايد و چنان شد كه هرگز سير نمى شد و مى گفت به خدا سوگند به سبب سيرى از غذا خوردن دست نمى كشم بلكه به سبب خستگى از آن دست مى كشم . (314)
و هم از آن جمله اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: از اين دره مردى از امت من مى آيد كه بر غير دين من محشور مى شود و معاويه آشكار شد.
و هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد. (315)
و هم از آن جمله اين حديث مرفوع مشهور است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است :
معاويه در تابوتى آتشين در پايين ترين طبقه دوزخ است و فرياد مى كشد يا حنان و يا منان و در پاسخ او گفته مى شود: هم اكنون ! و حال آنكه پيش از اين نافرمانى كردى و از تبهكاران بودى (316)
و هم از آن جمله است ، اقدام معاويه به جنگ با على بن ابى طالب كه مقام او در اسلام از همه مسلمانان برتر و در مسلمانى از همگان پيش قدم تر و از همگان موثرتر و نام آورتر بود. معاويه با باطل خود درباره حق على ستيز مى كرد و با گمراهان و سركشان با على و يارانش جنگ مى كرد. او و پدرش ‍ همواره درباره خاموش كردن نور خدا و انكار دين پروردگار چاره سازى مى كردند؛ و خداوند نمى خواهد جز آنكه نور خويش را كامل و رخشان فرمايد هر چند كافرن را ناخوش آيد. (317)، تو ايشان را به بهشت فرا مى خوانى و آنان ترا به دوزخ فرا مى خوانند؛ آنان را برگزيده و نسبت به جهان ديگر كافر بودند و از قيد اسلام بيرون شده بودند. معاويه خون حرام را حلال مى شمرد و سرانجام عمار در فتنه و گمراهى و گرفتارى كه معاويه پيش آورده بود كشته شد و خون او و خون گروهى بى شمار از مسلمانان برگزيده كه از دين خدا دفاع مى كردند و حق او را يارى مى دادند ريخته شد.
معاويه در دشمنى خدا كوشا بود و مى كوشيد تا بر خداوند عصيان شود و اطاعت نشود و احكام خداوند باطل گردد و استوار نشود و كلمه گمراهى و دعوت باطل برتر فرمانش چيره است و فريب سازى هر كس كه با خدا دشمنى و ستيز كند مغلوب و درهم شكسته است ، و گناهان آن جنگها و جنگهايى را كه پس از آن بود و خونهايى را كه ريخته شد برگردن گرفت ، و روشهاى ناپسندى را پيش آورد كه نه تنها گناه آن بلكه گناه هر كس هم كه به آن عمل كرد بر عهده اوست . انجام كارهاى حرام را بر كسانى كه انجام مى دادند حلال كرد و حقوق را از اهل آن باز داشت ، آرى آرزوها او را فريب داد و مهلت او را به گناه انداخت و مقامش را نيست و نابود كرد.
ديگر راز چيزهايى كه خداوند به سبب آن لعنت را بر او واجب كرده است كشتن گروهى از برگزيدگان اصحاب و تابعان اهل دين و فضيلت است ، چون عمرو بن حمق خزاعى و حجر بن عدى كندى و كسان ديگرى همچون ايشان ، آن هم براى اينكه قدرت و پادشاهى و چيرگى از آن او باشد. (318)
وانگهى ادعاى او كه زياد پسر سميه برادر اوست و اينكه او را پسر پدر خويش يعنى ابوسفيان دانست و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد: پسر خواندگان را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين به نزد خدا منصفانه تر است . (319) و پيامبر خداى صلى الله عليه و آله فرموده است : هر كس ‍ جز پدر خويش را دعوى كند و به غير از نسب خويش انتساب جويد ملعون است و نيز فرموده است : فرزند از بستر است و زنا كار را بهره سنگ است .
معاويه آشكارا با حكم خداوند متعال و پيامبرش مخالفت ورزيده و فرزند را جز براى بستر قرار داد و سنگ را براى غير زنا كار، و با اين كار خود در مورد ام حبيبه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و زنانى ديگر چنان كرد كه مويها و چهره هاى آنان را بر كسانى كه نامحرم بودند محرم ساخت و قرابتى را اثبات كرد كه خداوند آن را دور فرموده بود و چنين خللى در دين و چنين تبديلى در اسلام واقع نشده بود. (320) ديگر از كارهاى معاويه اين بود كه پسر خود يزيد شراب خواره دائم الخمر خرواسلام باز ميمون باز، يوز باز را به خلافت خدا بر بندگان خدا برگزيد و براى او با زور و بيم و تهديد و به هراس افكندن و سطوت از مسلمانان برگزيده بيعت گرفت و معاويه خود بر نادانى و به هراس افكندن و سطوت از مسلمانان برگزيده بيعت گرفت و معاويه خود بر نادانى و پليدى و سفلگى او آگاه بود و خود همواره كفر و تبهكارى و مستى و كارهاى ناشايسته او را مى ديد. و چون يزيد، كه خدايش ‍ لعنت كناد، قدرت يافت و به آنچه مى خواست تسلط يافت ، به خونخواهى مشركان و انتقام جويى براى ايشان از مسلمانان آغاز كرد و در واقعه حره به جان مسلمانان افتاد و با مردم مدينه چنان جنگى كرد كه در اسلام زشت تر و ناپسندتر از آن نبود كه به گمان خويش خشم خود را فرو نشاند و از دوستان خداوند انتقام گرفت و براى دشمنان خدا خونخواهى كرد و در حالى كه كفر و شرك خود را آشكار كرد چنين سرود: اى كاش پيران من كه در جنگ بدر بدند حضور مى داشتند و بى تاب خزرجيان را از ضربه شمشير مى ديدند.
و اين سخن كسى است كه به خدا و دين و پيامبر و كتاب او اعتقادى ندارد و به آنچه از پيش خداوند آمده است ايمان ندارد.
بدترين و ناپسندترين و بزرگترين گناهى كه مرتكب شد ريختن خون حسين بن على عليه السلام بود، آن هم با موقعيت حسين نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و مكان و منزلت او در دين و فضيلت و گواهى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله براى او و بردارش كه سرور جوانان بهشت خواهند بود و اين كار را براى نشان دادن گستاخى خود نسبت به خداوند و كفرر نسبت به دين و دشمنى نسبت به پيامبر و عترت آن حضرت و سبك شمردن حرمت ايشان انجام داد، گويى با كشتن حسين و خاندان او گروهى از كافران ترك و ديلم را كشته است و از عذاب و سطوت خداوند هيچ بيم و باك نداشت و خداوند متعال ريشه و شاخه عمر او را ببريد و از بن بر آورد و آنچه را در دست داشت از او سلب كرد و عقوبت و شكنجه اى را كه به سبب نافرمانى خدا سزاوارش شده بود برايش آماده فرمود.
اين به جاى خود و افزون بر اين آنكه بنى مروان احكام كتاب خدا و فرمانهاى پروردگار را دگرگون كردن و اموال خدا را ويژه خود قرار دادند و خانه خدا را ويران كردند و حرمت آن را شكستند و منجنيقها نصب كردند و آتش به كعبه در افكندند. آنان از سوزاندن و ويران كردن كعبه و از شكستن حرمت آن فرو گذارى نكردند و از كشتن پناهندگان و سركوب كردن ايشان خود دارى نكردند و كسانى را كه خداوند به سبب آن امانشان داده بود به بيم و هراس افكندند و پراكنده ساختند، تا آنجا كه عذاب خداوند براى ايشان مقرر شد و زمين را آكنده از جور و ستم كردند و بر همه بندگان خدا در سرزمينهاى خدا ستم روا داشتند. در اين هنگم سزاوار انتقام خدا شدند و خشم و سطوت خداوند بر ايشان فرود آمد و خداوند كسانى از خاندان وراثان پيامبر را كه براى خلافت خود ويژه فرموده بود، براى مقابله با آنان آماده فرمود. همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با آنان آماده فرمود. همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با آنان آماده فرمود. همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با نياكان كافر آنان آماده فرموده بود.
خداوند به دست ايشان خونهاى آنان را كه مرتد شده بودند ريخت ، همان گونه كه خون نياكان آنان در حالى كه مشرك بودند ريخته بود و خداوند دنباله گروهى را كه ستم كرده بودند قطع فرمود و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. (321)
اى مردم همانا خداوند فرمان داده كه اطاعت شود و دستور داده كه بايد اجرا شود و حكم فرموده كه بايد به كار بسته شود، و خداوند متعال چنين فرموده است : همانا خداوند كافران را لعنت فرموده و براى آنان آتش ‍ دوزخ را آماده كرده است (322) و نيز فرموده است : آنان را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان آنان را لعنت مى كنند (323).
بنابر اين اى مردم آن كسانى را كه خداوند و پيامبرش لعنت كرده اند، لعنت كنيد و از كسانى دورى بجوييد كه به قرب به خداوند دست نمى يابيد مگر به دورى گزيدن از ايشان . بار خدايا ابوسفيان بن حرب بن اميه و معاويه بن ابى سفيان و يزيد بن معاويه و مروان بن حكم و پسران او و فرزند زادگانش ‍ را لعنت فرماى . با خدايا پيشوايان كفر و رهبران گمراهى و دشمنان دين و پيكان كنندگان با پيامبر و تعطيل كنندگان احكام و تغيير دهندگان كتاب و ريزندگان خون حرام را لعنت فرماى . بار خدايا ما از دوستى با دشمنان تو و از چشم پوشى براى گنهكاران به سوى تو تبرى مى جوييم ، همان گونه كه خود فرموده اى : گروهى را كه به خدا و روز رستاخيز گرويده اند نخواهى يافت كه با ستيزگران و رسولش دوستى كنند. (324)
اى مردم ! حق را بشناسيد تا اهل آن را بشناسيد و راههاى گمراهى را بنگريد تا رهروان آن را بشناسيد، آنجا كه خدايتان فرمان درنگ داده است ، درنگ كنيد و آنچه را خدايتان فرمان داده است انجام دهيد. امير المومنين براى شما از خداوند يارى مى جويد و توفيق شما را از پيشگاهش مسالت مى كند و براى هدايت شما به خداوند اميد مى بندد و خدايش بسنده است و بر او توكل مى كند و نيرويى جز خداوند برتر و بزرگ نيست .
مى گويد (ابن ابى الحديد): طبرى اين از همين گونه و به صورت نامه آورده است ولى به عقيده من اين خطبه است ، زيرا آنچه را بخوانند و براى مردم خوانده شود خطبه است و نامه نيست . نامه مطلبى است كه براى اميرى يا كار گزارى يا نظاير آنها نوشته شود، البته گاهى نامه اى را بر منبر مى خوانند كه در اين صورت به منزله خطبه است و در واقع خطبه نيست بلكه نامه اى است كه براى مردم خوانده مى شود. مطالب اين سخن به منظور اينكه بخشنامه باشد، انشاء شده است تا همه جا فرستاده و براى مردم خوانده شود و اين پس از آن است كه براى مردم بغداد خوانده شده است . ضمنا مسئله اى كه نامه بودن آن را تاييد مى كند و سخن طبرى را استوار مى سازد، اين است كه در پايان آن چنين آمده است : اين را عبيدالله بن سليمان به سال دويست و هشتاد و چهار نوشته است و چنين چيزى در خطبه ها معمول نيست بلكه در نامه ها متداول است ؛ ولى طبرى نگفته است كه دستورى براى نوشتن آن به شهرها صادر شده است ، حتى نگفته است كه چنين تصميمى .
گرفته شده باشد و مى گويد فقط تصميم بر آن گرفته شد كه آن را در مساجد بغداد بخوانند.

next page

fehrest page

back page