next page

fehrest page

back page

زبير بن بكار مى گويد: هر چند قريش مردمى بازرگان بودند ولى منطقه بازرگانى ايشان از مكه تجاوز نمى كرد و اين اقوام غير عرب بودند كه براى ايشان كالا مى آوردند و قريش آن را از ايشان مى خريد و سپس ميان خود يا به اعراب بودند كه براى ايشان كالا مى فروخت ، تا آنكه هاشم بن عبدمناف به شام رفت و در سرزمين قيصر فرود آمد و هر روز گوسپندى مى كشت و ديگى آكنده از تريد فراهم مى ساخت و مردم را دعوت مى كرد و از آن مى خوردند. هاشم از لحاظ زيبايى و اندام مى ساخت و مردم را دعوت مى كرد و از آن مى خوردند. هاشم از لحاظ زيبايى و اندام در حد كمال بود. به قيصر گفته شد كه جوانى از قريش اينجا آمده است كه نخست نان را ريز مى كند و سپس بر آن آب گوشت مى ريزد و گوشت بر آن مى نهد و مردم را به غذا خوردن فرا مى خواند. گويد: روميها و افراد غير عرب آب گوشت را در بشقاب مى ريختند و سپس گوشت را چون خورشت در آن مى نهادند. قيصر هاشم را احضار كرد و چون او را ديد و با او سخن گفت شيفته هاشم شد و گاهى به او پيام مى داد كه به حضورش برود و هاشم چنان مى كرد. هاشم چون توجه قيصر را ديد از او خواست اجازه دهد كه قريش براى بازرگانى به سرزمين او بروند و براى آنان امان نامه اى بنويسد و قيصر چنان كرد. بدين گونه بود كه هاشم ميان قريش بلند مرتبه شد. زبير بن بكار مى گويد: هاشم روز اول ذى حجه صبح زود بر مى خاست و در حالى كه كنار در كعبه به ديوار تكيه مى داد، براى مردم سخنرانى مى كرد و مى گفت : اى گروه قريش ‍ شما سروران عرب و از همه اعراب زيباترى و خردمندتر و والاتبارتر هستيد و از لحاظ پيوند خويشاوندى از همگان به يكديگر نزديكتريد. اى گروه قريش ! شما همسايگان خانه خداييد، خداوند با ولايت خويش شما را گرامى داشته است و از ميان همه فرزندان اسماعيل شما را به همسايگى و پناه خويش ويژه فرموده است . اينك ميهمانان وزيران خانه او را گرامى داريد كه از هر شهر و ديار خاك آلوده و موى ژوليده به شهر شما مى آيند و سوگند به پروردگار اين خانه كه اگر ثروت من تكافوى اين كار را مى كرد زحمت آن را از شما كفايت مى كرد و اينك من مقدارى از اموال حلال و پاكيزه خود را كه به ستم و با قطع پيوند خويشاوندى فراهم نشده است و به حرام آميخته نيست ، براى پذيرايى حاجيان مى گذارم و هر يك از شما هم كه مى خواهد چنين كند، انجام دهد.
فقط شما را به احترام اين خانه سوگند مى دهم و از شما مى خواهم كه هيچ كس از شما براى گرامى داشتن و ضيافت زايران خانه خدا جز مال حلال نپردازد، اموالى را بدهد كه با ستم و قطع پيوند خويشاوندى و غضب فراهم نشده است .
گويد: افراد قريش از اموال پاكيزه و حلال خود به اندازه توانايى خويش كنار مى نهادند و آن را پيش هاشم مى آوردند و او آن را در دارالندوه براى پذيرايى حاجيان جمع مى كرد.
زبير مى گويد: از جمله مرثيه هايى كه مطرود خزاعى براى هاشم سروده است اين ابيات اوست :
همينكه هاشم كه از رحمت خدا دور نباشد در غزه در گذشت جود و بخشش در شام نابود شد.
ابيات زير را هم همو سروده است :
... اى چشم ! بر آن پدر زنان افسرده ژوليده موى گيه كن كه اينك همه شان با اندوه چون دختر كانش بر او مى گريند، من هم شب زنده دارى مى كنم و از اندوه بر ستارگان شب مى نگرم و مى گريم و دختركان من هم از اندوه مى گريند. زبير بن بكار مى گويد: ابراهيم بن منذر از واقدى از عبدالرحمان بن حارث از عكرمه از ابن عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است : نخستين كسى كه خونبها را صد شتر تعيين كرد عبدالمطلب بود و اين سنت او ميان قريش و عرب معمول شد و پيامبر صلى الله عليه و آله هم آن را تاييد و مقرر فرمود.
گويد: مادر عبدالمطلب ، سلمى دختر عمرو بن زيد بن لبيد، از قبيله بنى نجار انصار است و سبب ازدواج هاشم با او چنين بود كه در يكى از سفرهاى بازرگانى خود به مدينه بر خانه عمرو بن زيد فرود آمد. سلمى براى او خوراكى آورد و هاشم را شيفته خود كرد.
هاشم او را از پدرش خواست او را از پدرش خواستگارى كرد و پدر او را به همسرى هاشم در آورد و با او شرط كرد كه سلمى بايد فرزندان خود را پيش ‍ خانواده خويش بزايد. هاشم با سلمى ازدواج كرد و دو سال با او در مدينه بود و سپس همسر خود را به مكه آورد و چون حامله و سنگين شد او را با خود به مدينه برد و پيش خانواده اش گذاشت و خود به شام رفت و در همين سفر در غزه در گذشت . چون عبدالمطلب متولد شد، مادرش به سبب چند تار موى سپيد كه در كنار شقيقه هايش داشت و به هنگام تولد همان گونه بود او را شيبه الحمد نام نهاد، عبدالمطلب شش يا هشت سال آغاز زندگى خويش را در مدينه بود.
در آن هنگام مردى از تهامه كه از مدينه مى گذشت متوجه چند پسر بچه شد كه تير اندازى مى كنند و يكى از آن كودكان هرگاه تيرش به هدف مى خورد مى گويد من پسر هاشم بن عبدمناف سالار بطحايم . آن مرد از او پرسيد: اى پسر تو كيستى ؟ گفت : پسر هاشم بن عبد مناف ام . پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : شيبه الحمد. آن مرد بازگشت و چون به مكه رسيد، مطلب بن عبد مناف - برادر هاشم و عموى شيبه الحمد - را ديد كه در حجر اسماعيل نشسته است ، به او گفت : اى اباالحارث برخيز و پيش من بيا. مطلب برخاست و پيش او رفت . آن مرد گفت : بايد بدانى كه من هم اكنون از مدينه مى آيم ، آنجا پسر بچه هايى را ديدم كه تير اندازى مى كردند و بقيه داستان را هم براى او گفت و افزود كه آن پسر بچه تير اندازترين كودكى بود كه من ديده ام . مطلب گفت : آرى به خدا سوگند از او غافل مانده ام و اينك به خانه خود و مزرعه خود بر نمى گردم مگر آنكه نخست پيش او بروم . مطلب از مكه بيرون رفت و خود را به مدينه رساند. بعد از ظهرى به مدينه رسيد و با مركوب خويش به محله بنى نجار رفت و متوجه شد كه پسر بچه ها در ميدان سرگرم بازى اند. همينكه به برادر زاده خود نگريست از آنان پرسيد كه آيا اين پسر هاشم است ، آنان كه او را شناخته بودند گفتند: آرى برادر زاده تو است و اگر مى خواهى او را با خود ببرى هم اكنون تا مادرش متوجه نشده است ببر كه اگر مادرش بفهمد - و اجازه ندهد - ما ناچاريم كه ميان تو اين پسر حايل شويم . مطلب شتر خود را خواباند و كودك را فراخواند و به او گفت : اى برادر زاده ، من عموى توام و مى خواهم تو پيش قومت ببرم . به خدا سوگند كه شيبه الحمد عموى خود را دروغ ندانست و همان دم بر ناقه نشست و مطلب هم سوار شد و آن را بر انگيخت و برفت . و چون مادر شيبه الحمد موضوع را دانست با اندوه بر پسر خويش از جاى برخاست تا كارى انجام دهد. به او گفتند كه او عمويش بوده و كودك را پيش قوم خويش برده است .
گويد: مطلب ، شيبه الحمد را با خود برد و نيمروزى در حالى كه او پشت سرش سوار بود و مردم در دكانها و انجمنهاى خود نشسته بودند، وارد مكه شد. مردم شروع به خوشامدگويى كردند و از او پرسيدند: اين پسرك كيست كه همراه تو است ؟ مى گفت : بنده اى كه براى خود از يثرب خريده ام . مطلب او را به بازار حزوره برد و براى او حله اى خريد و سپس او را به خانه خود و پيش همسر خويش خديجه ، دختر سعد بن سهم ، برد.
او موهاى شيبه الحمد را آراست و حله اى ديگر بر او پوشاند. مطلب شامگاه او را با خود آورد و در مجلسى كه فرزندان عبد مناف مى نشستند نشاند و داستان او را گفت : ولى آورد و در مجلسى كه فرزندان عبد مناف مى نشستند نشاند و داستان او را گفت : ولى مردم پس از آن هرگاه شيبه الحمد را مى ديدند كه در كوچه هاى مكه آمد و شد مى كند و از همگان زيباتر است مى گفتند اين عبدالمطلب است كه مطلب گفته بود اين برده من است و همين نام بر او باقى ماند و شيبه فراموش شد.
زبير بن بكار در اين باره روايت ديگرى هم نقل مى كند و مى گويد: سلمى مادر عبدالمطلب ميان مطلب و پسر خويش حايل شد و ميان آن دو در آن مورد بگو و مگويى رخ داد و مطلب پيروز آمد و اين چنين سرود: در حالى كه پسر بچه هاى قبيله نجار برگرد شيبه الحمد تير اندازى مى كردند و مسابقه مى دادند، او را شناختم ...
شعرى را هم كه حذاقه سروده است و آن را شيخ ما، ابو عثمان جاحظ، آورده بود زبير بن بكار هم در كتاب نسب خويش آورده و ابيات ديگرى هم افزون از آن نقل كرده است ، و ضمن آن چنين آورده است : افراد كامل و دو مويه ايشان بهترين افراد كامل هستند و نسل ايشان همچون نسل پادشاهان است كه نابود نمى شود و كاستى نيم پذيرد...
زبير بن بكار مى گويد: در مورد سبب سرودن اين شعر، محمد بن حسن از محمد بن طلحه از پدرش براى من چنين نقل كرد كه گروهى از مسافران قبيله جذام كه به حج آمده بودند و از مكه بر مى گشتند، در بخش بالاى مكه مردى از همراهان خود را گم كردند و او را از دست دادند. آنان با حذاقه عذرى برخوردند، او را با ريسمان بستند و با خود بردند. ميان راه ، عبدالمطلب ، كه در آن تاريخ كور شده بود، از طايف بر مى گشت و پسرش ‍ ابولهب براى عصا كشى همراهش بود، حذاقه همينكه چشمش به عبدالمطلب افتاد او را صدا زد، عبدالمطلب به پسرش گفت : اين كيست ؟ گفت : حذاقه است كه با ريسمان بسته شده و همراه گروهى از مسافران است . عبدالمطلب گفت : خود را به آنان برسان و بپرس كه موضوع او و ايشان چيست . ابولهب خود را به آنان رساند و ايشان موضوع را به او گفتند. او پيش پدر برگشت و خبر داد. عبدالمطلب به ابولهب گفت : چه چيزى - پول و كالايى - همراه دارى ؟ گفت : به خدا سوگند كه چيزى همراه ندارم . عبدالمطلب گفت : اى بى مادر پيش ايشان برو و خود را گروگان بگذار و آن مرد را آزاد كن . ابولهب پيش آنان رفت و گفت : شما ميزان مال و چگونگى بازرگانى مرا مى دانيد و من براى شما سوگند مى خورم كه بيست اوقيه زر و ده شتر و يك اسب به شما خواهم پرداخت و اينك رداى مرا گروگان بپذيريد. آنان پيشنهاد او را پذيرفتند و حذافه را آزاد كردند. چون ابو لهب حذافه را همراه خود آورد و نزديك عبدالمطلب رسيدند، عبدالمطلب صداى ابولهب را شنيد ولى صداى حذافه را نشنيد و بر ابولهب فرياد كشيد و گفت : سوگند به حق پدرم كه تو سركشى ، برگرد كه بى مادرى . ابولهب گفت : پدر جان اين مرد همراه من است .
عبدالمطلب گفت : اى حذافه صداى خودت را به گوش من برسان . او گفت : اى ساقى حاجيان ، پدر و مادرم فدايت باد، من اينجا هستم و اينك مرا پشت سر خود بر مركوبت سوار كن و عبدالمطلب چنان كرد تا وارد مكه شدند و حذاقه آن شعر را سرود.
زبير بن بكار مى گويد: عبدالله بن معاذ از معمر از ابن شهاب براى من نقل كرد كه مى گفته است نخستين مسئله كه از عبدالمطلب سر زد و بر زبانها افتاد و موجب شهرت او شد اين بود كه افراد قريش از بيم اصحاب فيل از منطقه حرم گريختند و عبدالمطلب كه هنوز نوجوانى بود (338) گفت : به خدا سوگند من از حرم خداوند بيرون نمى روم كه عزت را در جاى ديگر جستجو كنم . او كنار خانه كعبه نشست و قريش همگى از پيش او رفتند و عبدالمطلب اين ابيات را سرود:
بار خدايا! هر كس از حريم خود دفاع مى كند، تو هم حرم را حمايت فرماى ، هرگز مبادا كه صليب و قدرت ايشان بر قدرت تو پيروز شود. (339)
عبدالمطلب همچنان در حرم پايدار ماند تا خداوند فيل و اصحاب آن را نابود فرمود، قريش برگشتند و عبدالمطلب به سبب پايدارى خود و بزرگداشتى كه نسبت به حرم خدا معمول داشته بود در نظر ايشان سخت بزرگ شد.
در همان روزگار كه پسر بزرگ عبدالمطلب ، يعنى حارث ، به سن بلوغ رسيده بود، عبدالمطلب خوابى ديد كه به او گفته شد چاه زمزم را كه چيز پوشيده و نهانى آن پير بزرگ است حفر كن . عبدالمطلب بيدار شد و عرضه داشت بار خدايا اين موضوع را براى من روشن فرماى ، بار ديگر در خواب ديد كه مى گويند تكتم را حفر كن ، ميان چرك و خون و جايى كه كلاغ كنار لانه مورچگان و مقابل بتهاى سرخ رنگ منقار بر زمين مى زند. (340) عبدالمطلب برخاست و به مسجد الحرام رفت و نشست و منتظر نشانه هايى كه به او داده شده بود ماند. در اين هنگام ماده گاوى را كه در منطقه حزوره مى كشتند پس از بريدن گلويش از چنگ سلاخ گريخت و با نيمه جانى كه داشت خود را داخل مسجد الحرام انداخت و در محل زمزم بر زمين افتاد و مرد و گوشت آن را بردند. در اين هنگام كلاغى آمد و ميان چرك و خونى كه آنجا كنار لانه مورچگان ريخته بود به جستجو پرداخت . عبدالمطلب برخاست و به كندن آن نقطه پرداخت . قريش پيش او آمدند و گفتند: اين چه كارى است كه انجام مى دهى ، ما ترا نادان نمى دانستيم چرا در مسجد ما چاه مى كنى ؟ عبدالمطلب گفت : من اين چاه را خواهم كند و با هر كس كه مرا از آن باز دارد ستيز خواهم كرد. او همراه پسر خود حارث ، كه در آن هنگام پسر ديگرى هم جز او نداشت ، شروع به كندن چاه كرد و مردم آن دو را سفله نادان مى دانستند عبدالمطلب والاگهر و راستگو و كوشش كننده در حفظ دين و آيين ايشان است آنان را از آزار او باز مى داشتند. چون كندن چاه عبدالمطلب را به رنج افكند و خسته ساخت ، نذر كرد كه اگر خداوند به او ده پسر عنايت فرمايد يكى از ايشان را در راه خدا قربان كند، و همچنان به كندن ادامه داد تا آنكه به چند شمشيرها دست يافت ، گفتند: از آنچه يافته اى به ما هم بده . گفت : نه كه اين شمشيرها از خانه خداوند است و همچنان به كندن ادامه داد تا آب جوشيدن گرفت و آن را مرتب ساخت كه آب هدر نرود و سپس بر فراز آن حوضى ساخت و خودش و پسرش از چاه آب مى كشيدند و آنرا پر مى كردند و حاجيان از آن حوض آب مى نوشيدند ولى گروهى از قريش شبانه آن حوض را از رشك و حسد ويران مى كردند و هر بامداد عبدالمطلب آن را مرمت مى كرد. چون اين كار را بسيار انجام دادند، عبدالمطلب به پيشگاه خداوند دعا و تضرع كرد، در خواب به او گفته شد بگو بار خدايا من آب اين حوض را براى شست و شو و غسل كننده حرام كردم و براى آشاميدن حلال و روا مى دارم ، شر ايشان از تو كفايت خواهد شد. عبدالمطلب هنگامى كه قريش در مسجد آمد و شد داشتند برخاست و آنچه در خواب ديده بود گفت و برگشت . پس از آن هيچ يك از قريش آن حوض را خراب نمى كرد مگر اينكه به دردى گرفتار مى آمد و ناچار حوض و سقايت عبدالمطلب را براى خودش رها كردند.
عبدالمطلب سپس زنان ديگرى را به همسرى گرفت و براى او ده پسر متولد شد.
عبدالمطلب گفت : بار خدايا من نذر كرده بودم كه يكى از اين پسران را براى تو قربان كنم و اينك ميان ايشان قرعه مى كشم تا قرعه به نام هر يك كه تو مى خواهى در آيد. ميان ايشان قرعه كشيد و قرعه به نام عبدالله بن عبدالمطلب پدر رسول خدا صلى الله عليه و آله در آمد كه محبوبترين پسر او بود. عبدالمطلب عرضه داشت پروردگارا آيا كشتن او را بيشتر دوست مى دارى يا كشتن صد شتر را و عبدالمطلب به جاى عبدالله صد شتر قربانى كرد. عبدالله زيباترين مردى بود كه در قريش ديده شده است .
زبير بن بكار همچنين از قول ابراهيم بن منذر از عبدالعزيز بن عمران از عبدالله بن عثمان بن سليمان از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : چون چاه زمزم حفر شد و عبدالمطلب به آنچه بايد رسيد، قريش در خود نسبت به او احساس رشك و حسد كردند. خويلد بن اسد بن عبدالعزى عبدالمطلب را ديد و گفت : اى پسر سلمى آبى فراوان به تو ارزانى شد و دل دشمنان را از رشك پاره پاره كردى . عبدالمطلب گفت : اى پسر اسد تو در فضيلت آن شريكى ، به خدا سوگند هيچ كس در آن مورد به من نيكى و محبت و همراه من قيام نخواهد كرد مگر اينكه با او پيوند خويشاوندى سببى پيدا خواهم كرد.
خويلد بن اسد اين ابيات را سرود:
اين سخن را مى گويم و سخن من دشنام و مايه ننگ ايشان نيست كه اى پسر سلمى تو حفر كننده زمزم هستى . همان چاهى كه ابراهيم آن را براى پسر هاجر - اسماعيل - حفر كرده است و در نتيجه كوبيدن پاى جبريل عليه السلام به روزگار آدم پديد آمده است .
عبدالمطلب گويد: هيچ ميراث بر علم و دانش را نديدم مگر اينكه پيش ‍ مى افتد، جز خويلد بن اسد.
زبير بن بكار مى گويد: موضوعى كه در اين شعر درباره پاى كوبيدن جبريل عليه السلام آمده چنين است كه سعيد بن مسيب مى گويد: ابراهيم عليه السلام اسماعيل و مادرش را به مكه آورد و به آن دو گفت از برگ و بر درختان بخوريد و از آب جمع شده در دره ها بياشاميد و از آن دو جدا شد و چون آبها تمام شد و تشنه شدند، مادر اسماعيل به او گفت : تو از اين كوه بالا برو و در اين وادى كوششى كن و به هر حال من شاهد مرگ تو و تو شاهد مرگ من نباشى . اسماعيل چنان كرد. در اين هنگام خداوند متعال فرشته اى را از آسمان بر مادر اسماعيل فرو فرستاد و به او فرمان داد دعا كند. دعاى او را مستجاب فرمود و فرشته و با بالهاى خود به محل چاه زمزم كوبيد و گفت : از اين آب بياشاميد، و آن روان بود و اگر اسماعيل و مادرش آن را بر حال خود مى گذاردند، همچنان جارى مى بود ولى هاجر از تشنگى ترسيد و بر گرد آن گودالى كند و سنگ چين كرد و چوب آب فروكش كرد آن دو محل آن را با سنگ مشخص ساختند. (341) سپس مردم نابود شدند و سيلها محل آن را زير خاك و شن پوشاند، تا آنكه به عبدالمطلب در خواب گفته شد چاه زمزم را حفر كن و نكوهش مكن و آن را از ديگران باز مدار كه گروه بزرگ حاجيان را سيراب مى كند. سپس بار ديگر در خواب ديد به او مى گويند چاهى از كه داراى آب خوشگوار است حفر كن كه بر خلاف ميل دشمنان به تو ارزانى شده است .
براى بار سوم در خواب ديد كه مى گويد تكتم را حفر كن ، ميان بتهاى سرخ و كنار لانه مورچگان . او همان گونه كه در خواب ديده بود شروع به كندن چاه كرد و قريش به استهزاء او آغاز كردند، تا آنكه نشان سنگ چين چاه آشكار شد و در آن دو آهوى زرين و شمشيرى مرصع پيدا شد. عبدالمطلب قرعه كشيد و به نام كعبه در آمد و آنها نخستين زيورى بود كه كعبه به آن آراسته شد.
زبير مى گويد: حرب بن اميه بن عبد شمس نديدم عبدالمطلب بود و عبيد بن ابرص همسن او بود. عبيد به يكصد و بيست سالگى رسيد و عبدالمطلب پس از او بيست سال ديگر زنده ماند. زبير مى گويد: برخى از اهل علم گفته اند، عبدالمطلب در نود و پنج سالگى در گذشته است و گفته شده است در عبدالمطلب پرتو پيامبرى و هيبت پادشاهى ديده مى شد و شاعر در مورد او چنين سروده است :
من سوگند به لات و خانه اى كه با آن شير ژيان عبدالمطلب استوار است چنانم . زبير بن بكار مى گويد: عمويم مصعب بن عبدالله برايم نقل كرد كه روزى عبدالمطلب در حال پيرى و پس از كور شدن چشمش بر گرد خانه كعبه طواف مى كرد.
مردى به او تنه زد، گفت : اين كه بود؟ گفتند: مردى از بنى بكر است . گفت : چه چيز مانع او بود كه خود را از من كنار كشد، او كه مى ديد كه من نمى توانم - نمى بينم - تا خود را از او كنار بكشم .
و هنگامى كه ديد پسرانش به ده پسر رسيدند گفت : مرا از عصا چاره اى نيست ولى اگر عصاى بلند در دست بگيرم براى من دشوار است و اگر عصاى كوتاه به دست بگيرم راست است كه بر آن مسلط خواهم بود ولى پشت من خميده خواهد شد و خميدگى پشت خوارى و زبونى است . پسرانش گفتند كار ديگرى هم ممكن است انجام داد و آن اين است كه هر روز يكى از ما همراه تو باشد تا بر او تكيه دهى و نيازهاى خود را بر آورى و طواف كنى .
زبير بن بكار مى گويد: مكارم عبدالمطلب افزون از آن است كه به شمار آيد، بدون هيچ سخن ، او چه از لحاظ خويش و چه از نظر پدر و خانواده و زيبايى و كمال و رخشندگى و كارهاى پسنديده سرور قريش بوده است . يكى از افراد بنى كنانه او را ستوده و چنين گفته است :
... سوگند به حق كسى كه كوههاى بلند را برافروخته است و زمين را گسترده و آسمان را بر فرازشان قرار داده است ، براى اداى حق پسر سلمى - عبدالمطلب - ثناگوى او هستم و مدايح خود را به او هديه مى كنم .
زبير بن بكار مى گويد: اما ابوطالب پسر عبدالمطلب كه نام اصلى او عبد مناف است ، عهده دار كفالت رسول خدا صلى الله عليه و آله و حامى او در قبال قريش و ياور و رفيق او و سخت بر آن حضرت مهربان و وصى عبدالمطلب در مورد پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است و به روزگار خويش سالار بنى هاشم بوده است . هيچ كس از قريش در جاهليت بدون مال سيادت و سرورى نداشته است جز ابوطالب و عتبه بن ربيعه .
زبير بن بكار مى گويد: ابوطالب نخستين كسى است كه در دوره جاهلى در مورد خون عمرو بن علقمه كه كشته شده بود قسامه (342) را معمول كرد و در اسلام هم سنت شد و مورد تاييد قرار گرفت . منصب سقايت در دوره جاهلى در اختيار ابوطالب بود و سپس آن را به برادر خويش عباس ‍ سپرد.
زبير بن بكار مى گويد: ابوطالب شاعر نغز گفتار بود، همنشين او در دوره جاهلى مسافر بن عمرو بن اميه بن عبد شمس بود كه گفتار بيمارى استسقاء شد و براى معالجه به حيره رفت و در هباله در گذشت و ابوطالب در مرثيه او اشعارى سروده است :
مسافران پيش ما برگشتند و حال آنكه دوست من در گور و خاك نهفته است ، چه بسيار دوست و همنشين و پسر عمو و ياران مهربان كه مرگ بر آن جنگ انداخت ...
زبير مى گويد: چون مسافر بن عمرو در گذشت ، ابوطالب با عمرو بن عبدود بن ابى قيس بن عبدود بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لوى همنشينى داشت و به همين سبب بود كه در جنگ خندق عمرو بن عبدود به على عليه السلام كه براى مبارزه با او رفته بود گفت : پدرت با من دوست بود.
زبير بن بكار مى گويد: محمد بن حسن از نصر بن مزاحم از معروف بن خر بود براى من نقل كرد كه ابوطالب ايام جنگ فجار در آن حاضر مى شد و پيامبر صلى الله عليه و آله هم كه در آن هنگام نوجوانى بود همراهش بود. هرگاه ابوطالب مى آمد، افراد قبيله قيس به هزيمت مى رفتند و هرگاه نمى آمد بنى كنانه به هزيمت مى رفتند. بدين سبب آنان به ابوطالب گفتند. لطفا از ميان ما غايب مباش و او چنان كرد.
زبير بن بكار مى گويد: اما زبير بن عبدالمطلب از اشراف و روى شناسان قريش بود و او همان كسى است كه بنى قصى او را بر بنى سهم مستثنى ساختند و آن هنگامى بود كه عبدالله بن زبعرى بنى قصى او را هجو كرد و آنان عتبه بن ربيعه بن عبدشمس را پيش بنى سهم فرستادند. عتبه به آنان گفت : قوم شما خوش نداشتند كه در مورد شما عجله كنند و مرا در مورد اين فرو مايه اى كه آنان را بدون هيچ گناهى كه درباره او مرتكب شده باشند، هجو كرده است فرستاده اند تا بگويم اگر اين كار را با انديشه شما كرده است كه راى شما چه بد رايى بوده است و اگر بدون ميل شما و بى راى شما بوده است او را تسليم آنان كنيد. بنى سهم گفتند: به خدا پناه مى بريم كه آن كار با موافقت راى ما بوده باشد. عتبه گفت : پس او را به ايشان تسليم كنيد. يكى از افراد بنى سهم گفت : اگر مى خواهيد اين كار را مى كنيم به شرط آنكه هر كس از شما هم كه ما را هجوم كرده است او را به ما تسليم كنيد.
عتبه گفت : تنها چيزى كه مانع من است كه با تو هم عقيده باشم اين است كه زبير بن عبدالمطلب اينكه از مكه غايب و در طائف است و مى دانى كه او به زودى در اين مورد تصميم مى گيرد و خواهد گفت . در عين حال من زبير را خطرى براى ابن زبعرى نمى بينم و ابن زبعرى نمى تواند همسنگ زبير باشد. يكى از بنى سهم گفت : اى قوم او را به ايشان تسليم كنيد و به جان خودم سوگند زبير باشد. يكى از بنى سهم گفت : اى قوم او را به ايشان تسليم كنيد و به جان خودم سوگند براى شما هم آنچه بر عهده شماست بر عهده ايشان خواهد بود. در اين باره سخن بسيار شد و همينكه عاص بن وائل چنين ديد ريسمان پوسيده اى خواست و عبدالله بن زبعرى را با آن بست و او را به عتبه سپرد. عتبه او را همچنان بسته با خود پيش قوم خويش ‍ آورد. حمزه بن عبدالمطلب عبدالله بن زبعرى را آزاد كرد و بر او جامه پوشاند. گروهى از قريش ابن زبعرى را بر ضد بنى سهم كه قوم او بودند تحريك كردند و گفتند: اينك كه آنان ترا تسليم كردند آنان را هجوم كن ، او چنين سرود:
به جان خودم سوگند كه عشيره من كار ناپسندى انجام نداده اند و اگر با برادران خود مصالحه كرده اند، آنان را سرزنش نمى كنم ...
گويد: و چون زبير بن عبدالمطلب از طائف آمد قصيده معروف خود را سرود كه ضمن آن مى گويد: اگر قبايل قريش نمى بود، هرگز مردان تا هنگام مرگ جامه عزت نمى پوشيدند و ما بخشى از آن را در مباحث گذشته آورديم .
زبير بن بكار سپس ابيات ديگرى از سروده هاى زبير بن عبدالمطلب را آورده است و در پى مطالب خود گفته است : زبير بن عبدالمطلب مردى خردمند و داراى فكر و نظر بوده است . پيش او آمدند و گفتند: فلان مرد ستمگر قريش در گذشت . گفت : با چه عقوبت و چگونه ؟ گفتند: به مرگ طبيعى . گفت : به هر حال اگر آنچه شما درباره ظلم و ستم او مى گوييد بر حق باشد، براى مردم معاد و باز گشتى است كه در آن حق مظلوم از ظالم گرفته مى شود.
گويد: كنيه زبير بن عبدالمطلب ابوطاهر بود و به همين سبب صفيه دختر عبدالمطلب مدتى به پسر خويش زبير بن عوام كنيه ابو طاهر داده بود، و زبير بن عبدالمطلب پسرى به نام طاهر داشت كه از نوجوان ظريف مكه بود و در نوجوانى در گذشت و پيامبر صلى الله عليه و آله به نام او پسر خويش ‍ را طاهر نام گذارى فرمود و صفيه هم نام پسر خود را به حرمت نام برادر خويش زبير نهاد. صفيه در مرثيه برادر خود زبير چنين سروده است :
اگر مى خواهى بر مرد گرامى و كريمى گريه كنى ، به زبير سراپا نيكى گريه كن كه در گذشت ...
گويد: ضرار بن خطاب هم زبير بن عبدالمطلب را چنين مرثيه سروده است و بر او گريسته است :
اى ضباع بر پدرت گريه كن ، گريه اندوهگين دردمند... پدرى كه چون ستاره رخشان پرتوش بر پرتو ستارگان فزونى داشت ...
اما زبير بن بكار در كتاب انساب قريش داستان قتول خثعمى را كه زنى زيبا بود و او را نبيه بن حجاج سهمى از پدرش به زور گرفته بود، چنين آورده است : مردى از قبيله خثعم براى بازرگانى به مكه آمد، دخترش به نام قتول كه از زيباترين زنان بود همراهش بود. نبيه بن حجاج سهمى او را به زور از چنگ پدرش كشيد و به خانه خود برد. به پدر گفتند متوسل به افراد پيمان حلف الفضول شو. او پيش ايشان شكايت برد. آنان پيش نبيه آمدند و گفتند: دختر اين مرد را بيرون بياور. در آن هنگام نبيه به ناحيه دور افتاده اى از مكه پناه برده بود و آن دختر هم همراهش بود. آنان به نبيه گفتند: اگر چنين نكنى ما كسانى هستيم كه ما را شناسى . نبيه گفت : اى قوم اجازه دهيد يك امشب را از او بهره مند شوم ! گفتند: خدايت زشت بدارد كه چه نادانى نه ، به خدا سوگند كه به اندازه يك بار دوشيدن زن شيرده هم مهلت نمى دهيم . نبيه قتول را پيش آنان آورد و ايشان او را به پدرش سپردند و نبيه در اين مورد قصيده بلندى سروده است كه ضمن آن مى گويد:
يارانم شامگاه رفتند و نتوانستم بر قتول سلامى دهم و نتوانستم از ايشان وداع كنم ، وداعى پسنديده .
داستان بارقى را هم زبير بن بكار چنين آورده است : كه مردى از تيره ثماله قبيله ازد به مكه آمد و كالايى به ابى بن خلف جمحى فروخت . و او در پرداخت بهاى آن امروز و فردا مى كرد و ابى بن خلف مردى نكوهيده و بد آميزش بود. آن مرد ثمالى پيش افراد حلف الفضول آمد و به ايشان خبر داد. گفتند: پيش او برگرد و بگو كه پيش ما آمده اى ، اگر حق ترا داد كه چه بهتر وگرنه پيش ما برگرد. آن مرد پيش ابى خلف رفت و به او گفت كه اهل حلف الفضول چه گفتنداند. ابى حق را به او داد و آن مرد ثمالى چنين سرود:
آيا سزاوار است كه ابى بن خلف در مكه به من ستم ورزد و حال آنكه نه قوم من و نه يارانم پيش من هستند، قوم خودم قبيله بارق را صدا زدم كه پاسخم دهند ولى ميان من و قوم من چه بيابانها و صحراهايى فاصله است ، اى بنى جمح ، حلف الفضول به شما اجازه ستم به من نمى دهد و حق با زور گرفته مى شود.
اما داستان حلف الفضول و شرف و اهميت آن را هم زبير بن بكار در كتاب خود چنين آورده است : بنى سهم و بين جمح اهل ستم و ستيز بودند و چون بسيار ستم كردند، بنى هاشم و بنى مطلب و بنى اسد و بنى زهره و بنى تميم جمع شدند كه پيمان بندند و هم سوگند شوند كه از هر ستمى در مكه جلوگيرى كنند و نسبت به هيچ كس ستم نشود مگر اينكه از او دفاع كنند و حق او را بگيرند. پيمان ايشان در خانه عبدالله بن جدعان صورت گرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : همانا در خانه عبدالله بن جدعان در پيمانى حضور يافتم كه دوست نمى دارم آن را در قبال داشتن شتران سرخ موى عوض كنم و اگر امروز هم به چنان پيمانى فراخوانده شوم اجابت خواهم كرد و اسلام چيزى جز استوارى بر آن نمى افزايد.
زبير بن بكار مى گويد: مردى از بنى اسد براى گزاردن عمره به مكه آمد و كالايى همراه داشت كه آن را عاص بن وائل سهمى از او خريد و در خانه خود نهاد و سپس روى پنهان كرد. آن مرد اسدى كالاى خود را مطالبه كرد ولى عاص را نديد. پيش بنى سهم آمد از آنان يارى خواست ، با او درشتى كردند و دانست كه راهى براى به دست آوردن مال خود ندارد. او ميان قبايل قريش راه افتاد و از ايشان يارى خواست ، ياريش نداند. او كه چنين ديد هنگامى كه قريش در انجمنهاى خود نشسته بودند، روى كوه ابو قبيس ‍ رفت و با صداى بلند چنين گفت : اى مردان ! مظلومى را كه كالاى او را در مكه گرفته اند و او از اهل و ياران خود دور افتاده است يارى دهيد. اى آل فهر كه ميان حجر اسماعيل و حجر الاسود نشسته ايد، محرم خاك بوده ژوليده مويى را كه هنوز عمره خود را نگزارده است ، كمك كنيد. آيا كسى نيست كه انصاف دهد و از بنى سهم آنچه را كه پنهان كرده اند، بگيرد؟ مگر خوردن مال عمره گزار حلال است ؟ اين كار بر قريش گران آمد و در آن باره سخن گفتند! افراد پيمان مطيبين گفتند به خدا سوگند اگر در اين باره قيام كنيم احلاف خشمگين مى شوند. احلاف هم گفتند: اگر در اين كار قيام كنيم مطيبين خشمگين مى شوند. افراد برخى از خاندانهاى قريش گفتند بياييد پيمان تازه اى ببنديم كه مظلوم را بر ضد ظالم يارى دهيم و تا جهان بر پاست چنان باشيم . خاندانهاى هاشم ، مطلب ، اسد، تميم و زهره در خانه عبدالله بن جدعان جمع شدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله هم كه در آن هنگام بيست و پنج ساله و جوان بود و هنوز بر او وحى نازل نشده بود همراه ايشان بود. آنان هم سوگند شدند كه در مكه نسبت به هيچ غريب و و مقيم آزاده و برده اى ستم نشود مگر اينكه همراه و ياور او باشند تا حق او را بگيرند و داد او را از خويشتن و ديگران بستانند.
آنان كنار چاه زمزم رفتند و ديگى را از آب پر كردند و كنار كعبه رفتند و اركان آن را با آن آب شستند و آن آب را جمع كردند و نوشيدند. آنگاه پيش عاص ‍ بن وائل رفتند و به او گفتند: حق اين مرد را بده و او آن را پرداخت . آنان روزگار بر اين حال بودند و در مكه به هيچ كس ستمى نمى شد مگر اينكه حق او را برايش مى گرفتند. عتبه بن ربيعه بن عبد شمس مى گفته است اگر قرار باشد مردى به تنهايى از قوم خود بيرون رود و كنار كشد، من از ميان خاندان عبدشمس خود را كنار مى كشيدم و به پيمان حلف الفضول مى پيوستم .
زبير بن بكار مى گويد: محمد بن حسن از محمد بن طلحه از موسى بن محمد از پدرش نقل مى كرد كه اساس آن پيمان بر اين موضوع استوار بود كه ميان همه مردم مكه و احابيش - حبشيان و افراد غير عرب - هر مظلومى كه از آنان يارى بخواهد بايد ياريش دهند تا از او رفع ستم شود و مالش را بر او بر گردانند و داد او را بستانند يا آنكه عذرى موجه داشته و اينكه امر به معروف و نهى از منكر كنند و در امور زندگى يكديگر را يارى دهند.
زبير بن بكار مى گويد: و گفته شده است سبب نام گذارى اين پيمان به حلف الفضول اين است كه در روزگاران گذشته تنى چند از سران عرب پيمانى براى جلوگيرى از ستمها بسته بودند و نامشان فضيل و فضال و مفضل بود و چون اين پيمان موجب زنده ساختن آن پيمان كه متروك مانده بود گرديد به آن حلف الفضلول گفتند.
زبير مى گويد: محمد بن جبير بن مطعم كه از دانشمندان قريش بود پيش ‍ عبدالملك بن مروان رفت ، عبدالملك به او گفت : اى ابا سعيد، آيا ما خاندان عبد شمس و شما در حلف الفضول شركت نداشتيم ؟ محمد بن جبير گفت : امير المومنين خود داناتر است . عبدالملك گفت : بايد حقيقت آن را به من خبر دهى . محمد گفت : اى امير المومنين ! به خدا سوگند كه نه ، ما و شما از آن بيرون بوديم ، و ما و شما در جاهليت و در اسلام متحد و دست ما با دست دشمن يكى بوده است .
زبير مى گويد: محمد بن حسن از ابراهيم بن محمد از يزيد بن عبدالله بن هادى ليثى از قول محمد بن حارث براى من نقل كرد كه ميان حسين بن على ، عليهما السلام ، و وليد بن عتبه بن ابى سفيان در مورد مزرعه اى در ناحيه ذوالمروه بگو مگويى بود. وليد در آن هنگام كه روزگار خلافت معاويه بود امير مدينه بود. حسين عليه السلام فرمود: گويا وليد مى خواهد با حكومت خود بر من قدرت نشان دهد، به خدا سوگند مى خورم كه اگر در مورد حق من انصاف ندهد شمشيرم را به دست مى گيرم و ميان مسجد خدا مى ايستم و افراد حلف الفضول را فرا مى خوانم . چون اين سخن به اطلاع عبدالله بن زبير رسيد گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر حسين افراد حلف الفضول را فراخواند من هم شمشير بر مى دارم و همراه مى كنم تا داد خود را بستاند يا هر دو با يكديگر بميريم . اين سخن به اطلاع عبدالرحمان بن عثمان بن عبيدالله تميمى رسيد او هم همين گونه گفت . چون سخن ايشان به اطلاع وليد بن عتبه رسيد، نسبت به امام حسين عليه السلام از خويشتن انصاف داد تا امام حسين راضى شد.
زبير بن بكار مى گويد: براى امام حسين عليه السلام با معاويه هم داستانى نظير اين پيش آمده است كه چنان است كه ميان حسين عليه السلام و معاويه در مورد زمينى كه از حسين عليه السلام بود بگو مگويى صورت گرفت . حسين عليه السلام به معاويه گفت : يكى از اين سه پيشنهاد مرا بپذير، يا حق مرا خريدارى كن يا آن را به من برگردان يا آنكه در اين مورد عبدالله بن عمر يا عبدالله بن زبير را حكم قرار بده و در غير آن صورت راه چهار مى خواهد بود كه صيلم است . معاويه پرسيد: صيلم چيست ؟ گفت : افراد حلف الفضول را ندا مى دهم و برخاست و خشمگين بيرون رفت . چون از كنار عبدالله بن زبير عبور كرد موضوع را به اطلاع او رساند، عبدالله بن زبير گفت : به خدا سوگند اگر افراد حلف الفضول را فراخوانى ، اگر دراز كشيده باشم مى نشينم و اگر نشسته باشم همان دم بر مى خيزم و اگر ايستاده باشم همان دم راه مى افتم و اگر در حال راه رفتن باشم همان دم شروع به دويدن مى كنم و جان خود را فداى جان تو و همراه آن مى كنم مگر اينكه او داد ترا بدهد. چون اين سخنها به اطلاع معاويه رسيد، گفت : ما را نيازى به صيلم نيست و به حسين عليه السلام پيام داد كسى را بفرست و مال خود را بگير كه ما آن را از تو خريدارى كرديم .
زبير بن بكار مى گويد: اين داستان را على بن صالح از قول پدر بزرگم عبدالله بن مصعب از قول پدرش برايم نقل كرد كه مى گفته است : حسين عليه السلام خشمگين از پيش معاويه بيرون رفت و عبدالله بن زبير را ديد و با او در مورد آنچه ميان او و معاويه پيش آمده بود گفتگو كرد و فرمود كه معاويه را براى انتخاب يكى از پيشنهادهاى خود مخير كرده است . ابن زبير سخنانى را كه گذشت به امام حسين گفت ، و سپس پيش معاويه رفت و گفت : حسين را ملاقات كرد و گفت : ترا در انتخاب يكى از سه پيشنهاد خود مخير كرده است و راه چهارم صيلم است . معاويه گفت : خيال مى كنم حسين را در حالى كه خشمگين بوده است ملاقات كرده اى . ما را به صيلم نيازى نيست آن سه پيشنهاد را بگو.
گفت : نخست اينكه من يا ابن عمر را ميان خودت و او حكم قرار دهى . معاويه گفت : ترا حكم ميان خودم و او قرار دادم ، يا ابن عمر را يا هر دوى شما را حكم قرار مى دهم . ابن زبير گفت : يا آنكه به حق او قرار كنى و سپس ‍ آن را از او بخواهى . گفت : هر اقرار كردم و هم از او چنين مسالتى مى كنم . اين زبير گفت : يا آنكه آن را از او بخرى . گفت : آن را از او خريدم . اينك بگو كه صيلم چيست ؟ ابن زبير گفت : اينكه افراد حلف الفضول را ندا دهد و در آن صورت من نخستين كسى هستم كه به او پاسخ مى دهم . معاويه گفت : ما را نيازى به اين كار نيست .
و چون سخن حسين به اطلاع عبدالله بن ابى بكر و مسور بن مخرمه رسيد آنان به او همان را گفتند كه ابن زبير گفته بود.
اما داستان جوشيدن آب از زير پاهاى شتر عبدالمطلب در سرزمين خشك كويرى را محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب سيره آورده و چنين گفته است كه : چون عبدالمطلب موفق به استخراج آب از چاه زمزم شد، قريش بر او رشك بردند و گفتند: اى عبدالمطلب ! اين چاه نياى ما اسماعيل است و ما را در آن حقى است ، بايد ما را با خويشتن در آن شريك گردانى . گفت : چنين كارى نمى كنم كه اين لطفى است كه از ميان همه شما به من ارزانى شده است و من ويژه آن شده ام . قريش گفتند: ما ترا رها نمى كنيم و در آن باره با تو مخاصمه خواهيم كرد. گفت : ميان من و خودتان حكمى قرار دهيد تا پيش او حكميت بريم . گفتند: كاهنه قبيله بنى سعد بن هذيم را حكم قرار مى دهيم . عبدالمطلب پذيرفت و آن زن كاهنه در مناطق مرتفع شام ساكن بود. عبدالمطلب همراه تنى چند از بنى عبد مناف سوار شد و از هر قبيله از قبايل قريش هم گروهى سوار شدند و سرزمين مسير ايشان بيابانهاى خشك بود. در يكى از بيابانهاى ميان حجاز و شام آب همراه عبدالمطلب و خويشاوندان او تمام شد و سخت تشنه شدند، از قوم خود آب خواستند. آنان از آب دادن خود دارى كردند و گفتند ما در بيابانيم و بر جان خويش ‍ بيمناكيم كه همان بر سر ما آيد كه بر شما آمد. عبدالمطلب كه چنين ديد و بر جان خود و همراهانش ترسيد به ياران خود گفت : چه مصلحت مى بينيد؟ گفتند: انديشه ما پيرو انديشه تو است . به آنچه خوش دارى فرمان بده . گفت : من چنين مى بينم كه هم اكنون هر كس براى خويش گورى حفر كند كه هنوز نيرويى باقى است و هر يك از ما كه مرد ديگر يارانش او را به خاك بسپرند تا آنكه فقط جسد يك تن بر خاك بماند كه تباهى يك تن آسانتر از تباهى همه مسافران است . گفتند: نيكو گفتى و هر يك از ايشان برخاست و براى خود گورى كند و سپس منتظر مرگ نشستند. در اين هنگام عبدالمطلب گفت : اين هم كه ما اين چنين تسليم مرگ شويم و براى جستجوى آب در زمين حركتى نكنيم كمال عجز است . برخيزند و بگرديد شايد خداوند در بخشى از اين زمين به ما آبى ارزانى دارد، حركت كنيد. و آنان حركت كردند. آن افراد قبايل قريش به ايشان مى نگريستند كه چه مى كنند، عبدالمطلب هم كنار مركب خود آمد و سوار شد و همينكه شتر برپا خاست از زير پايش چشمه آبى شيرين جوشيدن گرفت . عبدالمطلب تكبير گفت و يارانش هم تكبير گفتند، و فرود آمد و خود و يارانش آب نوشيدند و ظرفهاى - مشكهاى - خويش را پر آب كردند و سپس افراد قبايل قريش را فراخواند و به ايشان گفت : بياييد آب برداريد كه خداى بر ما آب عنايت كرد. آنان هم آشاميدند و برداشتند و گفتند: خداوند به سود تو قضاوت فرمود و هرگز درباره زمزم با تو مخاصمه نمى كنيم ، همان كس كه در اين فلات اين آب را به تو ارزانى فرمود، زمزم را به تو عنايت فرموده است ، و خوشبخت به سوى سقايت خويش برگرد و بدون اينكه پيش كاهنه بروند همگى برگشتند و او را با زمزم رها كردند. (343)
صاحب كتاب واقدى (344) روايت مى كند كه عبدالله بن جعفر بن ابى طالب در حضور معاويه با يزيد بن معاويه مفاخره كرد و به يزيد گفت : به كدام يك از نياكان خود به من افتخار مى كنى ؟ آيا به حرب كه ما او را پناه داديم يا به اميه كه مالك او شديم يا به عبد شمس كه ما او را تحت تكفل داشتيم ؟ معاويه گفت : نسبت به حرف بن اميه اين چنين گفته مى شود؟ گمان نمى كردم به روزگار حرب كسى است كه ظرف خويش را براى او باژ گونه كرد و رداى خويش را بر او پوشاند. معاويه به يزيد گفت : پسركم آرام بگير عبدالله از اين جهت به تو فخر مى فروشد كه تو از اويى و او از تو است . عبدالله بن جعفر آزرم كرد و گفت : اى امير المومنين دو دست نظير يكديگر با هم بگو مگو مى كنند و دو برادر با يكديگر كشتى مى گيرند، و چون عبدالله بن جعفر رفت ، معاويه به يزيد گفت : پسركم از ستيز با بنى هاشم بر حذر باش كه آنان آنچه را كه مى دانند فراموش نمى كنند و نادان نمى شوند و دشمن ايشان فحش و ناسزايى براى ايشان نمى يابد.
گويد: مقصود از اين سخن عبدالله بن جعفر كه گفته است آيا به حرب كه او را پناه داديم اين است كه قريش هرگاه سفر مى كردند چون به گردنه نزديك مكه مى رسيدند كسى حق نداشت از آن عبور كند تا افراد قر شى نخست عبور كنند. شبى حرب بيرون رفت و چون به گردنه رسيد، مردى از خاندان حاجب بن زراره تميمى با او برخورد. حرب سينه خود را صاف و سرفه اى كرد و گفت : من حرب بن اميه ام . آن مرد تميمى هم همان كار را كرد و گفت : من پسر حاجب بن زراره و از حرب پيشى گرفت و از گردنه عبور كرد. حرب گفت : خداوند هرگز چنين نخواهد، ديگر تا من زنده باشم نبايد و نمى توانى وارد مكه شوى . آن مرد تميمى مدتى درنگ كرد و به مكه نيامد ولى چون مكه محل بازرگانى او بود مشورت كرد كه از شر حرب به چه كسى پناه برد. گفته شد به عبدالمطلب يا پسرش زبير پناهنده شو. او سوار بر ناقه خود شد و شبانه به مكه آمد و شتر خود را بر در خانه بيرون بن عبدالمطلب خواباند. ناقه بانگ برداشت و زبير بيرون آمد و پرسيد آيا پناه آورده اى كه پناه داده شوى يا خواهان ميهمانى هستى كه از تو پذيرايى شود؟ و او اين ابيات را سرود كه - خلاصه اش - چنين است :
بر گردنه با حرب رويا روى شدم ... او را پشت سر نهادم و پيش از و او از گردنه گذشتم و من همواره در سفرها چنين بوده ام ... او را واگذاشتم كه چون سگ به تنهايى عوعو كند و خود را پيش سرور و سالار مكارم اخلاقى و افتخار رساندم ... آرى زبير با شمشير كه آهن آب داده و تيز و كشنده است از من دفاع خواهد كرد.
زبير به او گفت به خانه وارد شو - به خانه ات برو - كه ترا پناه دادم و چون صبح شد زبير برادر خود غيداق را فراخواند و هر دو در حالى كه شمشير بر دوش آويخته بودند بيرون آمدند و آن مرد تميمى هم همراه ايشان بيرون آمد. زبير و غيداق گفتند ما به هر كس پناه دهيم پيشاپيش او حركت نمى كنيم ، تو پيشاپيش ما حركت كن تا چشمهاى ما ترا ببيند و مراقب باشد كه مبادا از پشت سر مورد حمله قرار گيرى و آن مرد تميمى همچنان كوچه هاى مكه را مى پيمود تا وارد مسجد الحرام شد. حرب همينكه او را ديد، گفت عجب كه تو اينجايى و پيش آمد و سيلى بر چهره او زد. زبير فرياد كشيد، مادرت بر سوگت بگريد در حالى كه او را پناه داده ام سيلى بر او مى زنى ؟ حرب خم شد و سيلى ديگرى بر چهره آن مرد تميمى زد، زبير شمشيرش را كشيد و بر حرب كه پيش او بود حمله كرد. حرب گريخت و زبير هم دوان دوان از پى او مى رفت و بر نمى گشت تا آنكه حرب ناچار خود را به خانه عبدالمطلب افكند. عبدالمطلب پرسيد: چه پيش آمده است ؟ گفت : زبير، عبدالمطلب گفت : بنشين و ظرفى را كه هاشم در آن تريد مى ساخت كنار او باژگونه نهاد. مردم جمع شدند. ديگر پسران عبدالمطلب هم در حالى كه شمشير در دست داشتند به زبير پيوستند و كنار خانه پدرشان ايستادند. در اين هنگام عبدالمطلب از و رداى خويش را كه داراى دو حاشيه بود بر حرب پوشاند و او را پيش ايشان فرستاد و دانستند كه پدرشان او را جوار و پناه داده است .

next page

fehrest page

back page