next page

fehrest page

back page

اما معنى و مقصود عبدالله بن جعفر از اين سخن كه گفته است يا به اميه كه مالك او شديم اين است كه عبدالطلب با اميه بن عبدشمس در مورد دو اسب شرط بندى كردند و قرار نهادند كه اسب هر يكى برنده شد ديگرى صد شتر و ده برده و ده كنيز بپردازد و يك سال خدمتكار باشد و موهاى جلو پيشانى او زده شود. اسب عبدالمطلب مسابقه را برد، عبدالمطلب صد شتر و ده برده و ده كنيز را گرفت و ميان قريشيان تقسيم كرد و چون خواست موهاى جلو پيشانى او را قطع كند حرب گفت : به جاى اين كار ده سال خدمتكاران عبدالمطلب پذيرفت و اميه پس از آن ده سال از حشم و خدمتكاران عبدالمطلب بود كه در قبال خوراك او را خدمت مى كرد.
اما معنى اين گفتار او كه گفته است يا به عبدشمس كه او را تحت تكفل داشتيم اين است كه عبد شمس تهيدست و بدون مال بود و برادرش ‍ هاشم او را تحت تكفل داشت و به او كمك مى كرد و اين موضوع تا هنگام مرگ هاشم ادامه داشت .
و در كتاب الاغانى ابوالفرج آمده است كه معاويه به دغفل نسب شناس ‍ گفت : آيا عبدالمطلب را ديده اى ؟ گفت : آرى . گفت : او را چگونه ديدى ؟ گفت : مردى تيز هوش و گرامى و زيبا و رخشان كه گويى بر چهره اش پرتو پيامبرى بود. (345) معاويه پرسيد: آيا اميه بن عبد شمس را ديده اى ؟ گفت : آرى . پرسيد: او را چگونه ديدى ؟ گفت : مردى نزار و گوژ پشت و كور كه برده اش ذكوان عصاكش او بود. معاويه گفت : او پسرش ابو عمرو بوده است . دغفل گفت : شما چنين مى گويد ولى قريش را عقيده بر آن بود كه او برده اوست .
اين موضوع را از كتاب هاشم و عبدشمس تاليف ابن ابى روبه دباس نقل مى كنم ، او مى گويد: هشام بن كلبى از قول پدرش نقل مى كند كه نوفل بن عبدمناف در مورد زمينهايى كه به صورت چند ميدان بود به عبدالمطلب ستم روا داشت و عبدالمطلب با همه بنى هاشم همدست بود و از گروهى از قول خويش يارى خواست كه در آن مورد كوتاهى كردند. عبدالمطلب از داييهاى خود كه افراد خاندان نجار مدينه بودند يارى خواست .
هفتاد سوار با او از مدينه آمدند و به نوفل گفتند: اى ابا عدى ! به خدا سوگند كه جوانمردى تا اين اندازه خوش چهره و تنومند و خوش نفس و پاك سرشت و به دور از همه بديها نديده ايم و مقصودشان عبدالمطلب بود و خويشاوندى نزديك او را نسبت به ما مى دانى و زمينهايى از او گرفته اى . دوست داريم حق او را پس دهى . نوفل پس داد و عبدالمطلب چنين سرود:
خاندانهاى ما زن و بنى عدى و ذبيان بن تيم اللات از پذيرش ستم بر من خود دارى كردند...
و گويد همين موضوع سبب هم پيمانى و هم سوگندى قبيله خزاعه با عبدالمطلب شد. ابواليقظان سحيم بن حفص نقل مى كند كه عبدالمطلب به هنگام مرگ خود پسرانش را كه ده پسر بودند جمع كرد. ايشان را امر به معروف و نهى از منكر كرد و پندشان داد و گفت : هان كه از سركشى و ستم بر حذر باشيد و به خدا سوگند كه خداوند هيچ چيزى را شتابانتر براى عقوبت و عذاب از سركشى و ستم نيافريده است و من هيچكس را كه با سركشى و ستم بر آن باقى مانده باشد جز اين برادران شما از خاندان عبد شمس نديده ام .
وليد بن هشام بن محذم (346) روايت مى كند كه روزى عثمان بن عفان گفت : دوست مى دارم مردى را ببينم كه پادشاهان را ديده باشد و براى من از گذشته سخن بگويد. براى او نام مردى را كه در حضر موت بود بردند. عثمان او را احضار كرد و سخنان مفصلى با او گفت كه آوردن آن را رها كنيم ، تا آنكه عثمان از او پرسيد: آيا عبدالمطلب بن هاشم را ديده اى ؟ گفت : آرى ، مردى ديدم با ظاهرى پسنديده و قامتى كشيده و سپيده چهره كه داراى ابروان پيوسته به يكديگر بود، ميان دو چشمش سپيدى رخشانى به نظر مى رسيد، گفته مى شد در او فرخندگى و بركت است و همان گونه بود. عثمان پرسيد: آيا اميه بن عبد شمس را هم ديده اى ؟ گفت : آرى ، مردى ديدم سيه چرده و زشت و كوته قامت و كور و گفته مى شد كه شوم و نافرخنده است و همان گونه هم بود. عثمان گفت : در مورد تو بايد گفت : آواز دهل شنيدن از دور خوش است (347) و دستور داد بيرونش ‍ كردند.
هشام بن كلبى مى گويد: اميه بن عبد شمس به هنگام نوجوانى اموال حاجيان را مى دزديد و او را نگهبان و پاسدار نام نهادند - از باب تمسخر و بر عكس نهند نام زنگى كافور -
ابن ابى روبه در اين كتاب خود مى گويد: نخستين كشته از بنى عبد شمس كه به دست بنى هاشم كشته شد، عفيف بن ابى العاص بن اميه است كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشت و من - ابن ابى الحديد - بر اين خبر در همين كتاب دست نيافتم .
گويد: و از چيزهايى كه مويد اين است كه اميه بن عبدشمس همچون برده و خدمتكار عبدالمطلب بوده است شعرى است كه ابوطالب به هنگام محاصره در شعب و هم پشتى خاندانهاى عبد شمس و نوفل بر ضد او و رسول خدا صلى الله عليه و آله سروده و ضمن آن چنين گفته است :
پدرشان از دير باز برده پدر ما بود، فرزندان كنيزك درشت چشمى - كبود چشمى - كه سحر و جادو بر آن چيره است ... (348)
اينك به دنبال نقل سخنان ابو عثمان جاحظ بر مى گرديم و گاهى آن را با توضيحات خود يا ديگران كه مناسب آن باشد مى آميزيم .
ابوعثمان جاحظ مى گويد: اگر بنى اميه بگويند وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان بن حكم بن ابى العاص بن اميه بن عبد شمس بن عبدمناف بن قصى از خاندان ماست و يزيد خليفه اى است كه نسل چهارم است و پدر و پدر بزرگ و جدش مروان هم خليفه بوده اند، در پاسخ ايشان مى گوييم كه بنى هاشم ، واثق پسر معتصم پسر هارون پسر مهدى پسر منصور را دارند - پنج پشت - و منصور پسر محمد كامل و او پسر على سجاد (349) است كه در هر شبانه روز هزار ركعت نماز مى گزارد و به سبب عبادت و فضيلت به سجاد مشهور شد و او زيباترين فرد قريش و خوش چهره ترين آنان بود. و شبى كه على بن ابى طالب عليه السلام كشته شد متولد شد و نام و كنيه آن حضرت را بر او نهادند و بعدها عبدالملك مروان به او گفت : نه ، به خدا سوگند كه اين نام و كنيه را براى تو تحمل نمى كنم ، بايد يكى از تغيير دهى . او كنيه خود را به ابومحمد تغيير داد و او فرزند عبدالله است كه درياى علم و دانشمند قريش و فقيه در دين و معلم تاويل بوده است و او پسر عباس ‍ است كه خردمند و بردبار قريش بوده است و او پسر شيبه الحمد است كه همان عبدالمطلب و سرور همه ساكنان وادى است و او پسر عمرو است كه همان هاشمى است كه براى مردم تريد فراهم مى كرد و هموست كه از شدت زيبايى به قمر معروف بوده است كه براى مردم تريد فراهم مى كرد و هموست كه از شدت زيبايى به قمر معروف بوده است و همگان به او اقتدا مى كرده اند و از راى او هدايت مى شده اند، و او پسر مغيره است كه همان عبد مناف است و او پسر زيد است كه بيشتر به قصى و مجمع معروف بوده است ، سيزده پشت كه همگى سرور و سالار بوده اند. هيچ يك از آنان از سرورى محروم نشده اند و از رسيدن به غايت و نهايت بزرگى باز نمانده اند، و هيچ يك از ايشان نيست مگر اينكه ملقب به لقبى است كه از كردار پسنديده يا سرشت پاك او مشتق است و كسى از اين سيزده نسل نيست مگر آنكه خليفه يا از لحاظ مقام همچون خليفه است و كسى از اين سيزده نسل نيست مگر آنكه خليفه يا از لحاظ مقام همچون خليفه است و در روزگاران گذشته سرور و سالار و زاهد نامدار و فقيه گرانقدر و خردمند با وقار بوده است و اين موضوع براى هيچ كس جز ايشان فراهم نيست . وانگهى پنج پشت خليفه اند و اين بيشتر از چيزى است كه بنى اميه بر شمرده اند، لذا مروان كجا قابل مقايسه با منصور است كه منصور همه سرزمينها و افطار را به تصرف خويش در آورد و بيست و دو سال همه اطراف را در اختيار داشت و حال آنكه خلافت مروان آنچنان نبوده است . فقط نه ماه خلافت كرد و سپس همسرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه !؟ (350) از اين جهت كه به خالد پسرش كه از شوهر اول او بود دشنام داده و گفته بود اى پسر زنى كه نشيمنگاهش تر است ، او را كشت . اگر مروان با مدت كم خلافت و اختلاف بسيارى كه وجود داشته است و آشوبى كه در شهرها ديده مى شده است ، صرف نظر از گرفتاريهاى اطراف ، بتوان خليفه دانست ، ابن زبير براى اطلاق نام خليفه از او شايسته تر است كه همه نقاط اسلامى جز بخشى از اردن را به تصرف آورد، و چون پادشاهى عبدالملك مروان به پادشاهى مروان متصل شد در نظر مردم پيوسته به نظر آمد و سستى حكومت مروان از ديدگاه كسانى كه علم نداشته پوشيده ماند. وانگهى سالهاى حكومت مهدى عباسى سالهاى خوشى و سلامت بود و حال آنكه سالهاى حكومت عبدالملك هم در كشش و كوشش گذشت و پادشاهى يزيد بن عبدالملك هم هرگز چون پادشاهى هارون نبوده و پادشاهى وليد چون پادشاهى معتصم نبوده است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): خداوند جاحظ را رحمت فرمايد كه اگر امروز زنده مى بود نه پشت از خلفاى بنى هاشم را پشت در پشت مى شمرد كه بدين گونه است ، مستعصم پسر مستنصر پسر طاهر پسر مستضى ء پسر مستنجد پسر مقتفى پسر مستظهر پسر مقتدر. و از اين گذشته ، خلفاى طالب مصر امروز ده پشت شمرده مى شوند؛ آمر پسر مستعلى پسر مستنصر پسر طاهر پسر حاكم پسر عزيز پسر معتز پسر منصور پسر قائم پسر مهدى .
ابو عثمان جاحظ مى گويد: بنى هاشم بر آنان افتخار مى كنند كه سالهاى پادشاهى ايشان بيشتر و مدتش طولانى تر است و تا امروز - روزگار جاحظ - مدت پادشاهى آنان به نود و چهار سال رسيده است . همچنين بنى هاشم بر بنى اميه افتخار مى كنند كه پادشاهى را از طريق ميراث و اينكه اقوام و خويشاوندان رسول خدايند به ارث برده اند و پادشاهى ايشان در رستنگاه پيامبرى است و اسباب و وسايل حكومت ايشان غير از اسباب بنى مروا است ، بلكه بنى مروان را هيچ خويشى سببى و نسبى با پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است مگر اينكه بگويند ما هم قرشى هستيم و در اين اسم در ظاهر با قريش مساوى هستند و روايتى كه نقل شده است ائمه از قريش هستند بر هر قرشى اطلاق دارد، و حال آنكه اسباب خلافت معروف است و آنچه هر گروه ادعا مى كنند معلوم است ، و هر يك از گروهها راهى را پذيرفته اند. گروهى از مردم آن را به دليل آنكه هم اسباب قرابت و سابقه و وصيت در على عليه السلام جمع است خلافت را براى او مى دانند. و اگر اين صحيح باشدت اصولا خاندان ابوسفيان و خاندان مروان را نرسد كه در آن مورد ادعايى داشته باشند و اگر خلافت بر مبناى وراثت و استحقاق عباس از لحاظ عمو بودن و حق خويشاوندى باشد، باز هم براى آل ابوسفيان و مروان ادعايى باقى نمى ماند. اگر جز به سوابق و اعمال و جهاد به چيز ديگرى بستگى نداشته باشد در آن صورت براى ايشان هيچ قدم موثر در عمل ارزنده مشهودى وجود ندارد و هيچ سابقه اى براى آنان نيست و هيچ چيزى كه بدان سبب مستحق خلافت باشند، ندارند و اگر آنچه آنان را از رسيدن به خلافت به شدت ممنوع و محروم ساخته است نمى بود، شايد كار براى آنان آسانتر بود. و به خوبى دانستيم كه ابوسفيان در دشمنى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و جنگ و ستيز كردن با آن حضرت و جمع كردن سپاه بر ضد ايشان چگونه سر سخت بوده است و چگونگى اسلام او را به هنگامى كه براى رهايى از شمشير اسلام آورد مى دانيم و معنى سخن او به هنگامى كه بلال بر فراز كعبه اذان گفت همگى روشن است . وانگهى بايد دانست كه ابوسفيان دست عباس ، كه خدايش ‍ رحمت كناد، مسلمان شد و اين عباس بود كه مردم را از كشتن او باز داشت و او را پشت سر خورد سوار كرد و به حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد و از ايشان مسالت كرد او را شريف و گرامى و بلند آوازه فرمايد. اين نعمتى بزرگ و محبتى گران و مقامى بلند بود كه عباس معمول داشت و داستان جنگ حنين هم غير قابل انكار است . (351) در قبال اينهمه احسان ، پاداش بنى هاشم از سوى فرزندان ابوسفيان اين چنين بود كه با على عليه السلام جنگ و حسن عليه السلام را مسموم كردند و حسين عليه السلام را كشتند و زنان او را سر برهنه بر شتران چموش سوار كردند و چون نتوانستند تشخيص دهند كه على بن حسين به حد بلوغ رسيده يا نرسيده است كشف عورتش كردند. (352) همچنان كه اين كار را نسبت به ذريه مشركان كه با جنگ به خانه هايشان رفته باشند انجام مى دهند. و معاويه پسر بن ارطاه را به يمن فرستاد و او دو پسر كوچك عبيدالله بن عباس را كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بودند كشت و عبيدالله بن زياد و جنگ طف - عاشورا - نه تن از صلب على عليه السلام و هفت تن از صلب عقيل را كشت و به همين جهت مرثيه سراى ايشان چنين سروده است : اى چشم ! با اندوه اشك بريز و اگر مويه مى كنى بر آل پيامبر صلى الله عليه و آله مويه كن ، نه تن از صلب على و نه تن از صلب عقيل كشته شدند.
وانگهى بنى اميه چنين پنداشته اند كه عقيل معاويه را بر ضد على عليه السلام يارى داده است . اگر در اين سخن خود دروغگويند كه دروغ خود چه كژى و كاستى بزرگى است ، و اگر راستگو باشند، چه پاداشى به عقيل درباره آنچه كرده است داده اند كه پس از امان دادن به مسلم بن عقيل با مكر و فريب گردنش را زدند و هانى بن عروه را هم به جرم اينكه او را پناه و يارى داده است با او كشتند و به همين سبب شاعر چنين سروده است :
اگر تا كنون نفهميده اى كه مرگ چيست ، در بازار به پيكر هانى و پسر عقيل بنگر.
دلاورى را مى بينى كه شمشير چهره اش را دريده است و ديگرى را كشته از فراز بام بر زمين افتاده . (353)
و هند - مادر معاويه - كبد حمزه را خورد. بنابراين زن جگر خواره و همچنين پناهگاه و مركز اصلى نفاق از ايشان است . و آن كس كه با چو بدستى بر لب و دندانهاى حسين عليه السلام كوبيد از ايشان است . قاتل ابوبكر بن عبدالله بن جعفر به روز عاشورا و قاتل عون بن عبدالله بن جعفر به روز حره از ايشان است . روز حره همچنين از بنى هاشم فضل بن عباس ‍ بن ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب و عباس بن عتبه بن ابى لهب بن عبدالمطلب و عبدالرحمان بن عباس بن ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب كشته شدند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): ابو عثمان جاحظ به روزگار واثق ميان مدت پادشاهى بنى اميه و بنى هاشم مقايسه كرده و گفته است بنى هاشم بر آنان برترى دارند، زيرا مدت پادشاهى ايشان دو سال بيشتر از بنى اميه است . اگر امروز جاحظ زنده مى بود چه مى گفت كه پادشاهى بنى هاشم پانصد و شانزده سال طول كشيده است و اين مدت حدود سى سال از مدت پادشاهى سومين خاندان پادشاهان ايران بيشتر است . همچنين اگر طول مدت پادشاهى مايه افتخار باشد، براى بنى هاشم حدود بيست و هفتاد سال در مصر پادشاهى بوده است ، و علاوه بر آن پيش از آنكه به مصر منتقل شوند در مغرب هم پادشاهى داشته اند.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: بنى هاشم به بنى اميه مى گويند، مردم مى دانند كه شما در مورد ما چه كشتار و تار و مارى كرديد. آن هم نه به سبب گناهى كه نسبت به شما انجام داده باشيم ، على بن عبدالله بن عباس را دوباره تازيانه زديد، يك بار به بهانه اينكه چرا با دختر عمه خود جعفريه ، كه قبلا همسر عبدالملك بوده است ، ازدواج كرده است و بار ديگر به تهمتى كه در مورد قتل سليط به او زديد. ابو هاشم عبدالله بن محمد بن على بن ابى طالب عليه السلام را مسموم كرديد، و گور زيد را شكافتيد و پيكرش را بر دار كشيديد و سر بريده اش را در صحن خانه افكنديد كه آن را لگد كوب كنند و مرغهاى خانگى بر مغزش منقار زدند آنجا كه شاعرى چنين سروده است :
خروس را بايد از شقيقه زيد برانم چه مدت درازى كه مرغان بر آن پا ننهاده اند همچنين شاعر شما چنين سروده است :
براى شما پيكر زيد را بر تنه خرما بنى بر دار كشيديم و هرگز مهدى اى نديده ايم كه بر چوبه اى بر دار شود، شما از سفلگى على را با عثمان مقايسه كرديد و حال آنكه عثمان از على بهتر و پاكيزه تر است .
و روايت شده است كه يكى از اصحاب اهل بيت ، عليهم السلام ، به پيشگاه خداوند عرضه داشت بار خدايا اگر اين شاعر دروغگوست ، سگى از سگهاى خود را بر او چهره گردان . روزى كه او به سفرى مى رفت در راه شيرى او را شكار كرد و دريد.
و شما امام جعفر صادق عليه السلام و يحيى بن زيد را كشتند و قاتل يحيى را خونخواه مروان و ناصر دين نام نهادند و افزون بر اين سليمان بن حبيب بن مهلب به گفته و فرمان شما نسبت به عبدالله ابو جعفر منصور پيش از آنكه به خلافت رسد، چنان كرد كه كرد و مروان به محمد نسبت به ابراهيم امام چنان كارى كرد كه سرش را در جوال آهك فرو كرد تا مرد. و اگر شما براى ما اين شعر را بخوانيد كه :
كشته شدگان در كدى و كشته شدگان در كثوه - نام در محل است - كه هنوز دفن نشده اند اشك ديدگان را فرو ريختند و چه بسيار كسانى كه كنار دو رودخانه زاب و كنار رودخانه ابى فطرس كشته شدند. (354)
ما به شما پاسخ مى دهيم كه كشتارگاه حسين و زيد و آن را كه كنار مهراس ‍ كشته شد - يعنى حمزه - و آن ديگرى را كه در حران در غربت و فراموشى به خاك سپرده شد - يعنى ابراهيم امام - را به ياد آوريد. (355)
وانگهى شما شما خود احوال پدرتان مروان و ناتوانى او را مى دانيد، او مردى بود كه نه فقد مى دانست و نه به زهد و صلاح و روايت اخبار شناخته شده بود و نه افتخار مصاحبت داشته است و نه همتى بلند، و جز اين نيست كه نخست سرپرستى امور روستايى از روستاهاى داربجرد را از سوى ابن عامر عهده دار شد و سپس هم از سوى معاويه والى بحرين شد.
وانگهى مروان هم ياران و پيروان خود را جمع كرده بود كه عبدالله بن زبير بيعت كند و عبيدالله بن زياد او را از آن كار باز داشت . مروان در جنگ مرج راهط كه در اطاعت از او سرهاى مردم از دوش جدا مى شد و فرو مى افتاد چنين مى گفت :
آنان را زيانى جز كشته شدن افراد نيست و هر كدام از دو امير قريش پيروز شود مهم نيست .
اين سخن ، سخن كسى است كه شايستگى حكومت بر يك چهارم منطقه و يك پنجم جايى را ندارد. مروان يكى از كسانى است كه به سبب سخن ناهنجارى جان باخته و به دست زنان كشته شده است . اما پدر مروان ، حكم بن عاص ، كسى است كه چگونگى راه رفتن پيامبر صلى الله عليه و آله را تقليد مى كرد و در ساعات خلوت پيامبر صلى الله عليه و آله سخنان آن حضرت را دزدانه گوش مى داد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را تبعيد و نفرين فرمود و او در راه رفتن و خود مى لرزيد. ابوبكر و عمر هم همچنان او را در حال تبعيد باقى گذاشتند و از برگرداندن او به مدينه خود دارى كردند و شفاعت عثمان را در آن باره نپذيرفتند. چون عثمان خليفه شد، او را به مدينه برگرداند كه از همگان بر او نافرخنده تر بود و پدر مروان بزرگترين بهانه براى كشته شدن و خلع عثمان از خلافت شد. اما عبدالملك بن مروان پدر خليفگان مروانى كه بنى اميه بر آنان افتخار مى كنند و مى بالند از همه مردم در كفر ريشه دارتر بود كه يكى از نياكانش - جد پدرى او - همين حكم بن عاص بوده است و نياى مادرى او معاويه بن مغيره بن ابى العاص است كه او را هم پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه تبعيد فرمود و فقط سه روز به او مهلت داد و خداوند او را سرگردان فرمود كه متردد در حومه مدينه ماند و نمى توانست راه خود را تعيين كند و سرانجام على عليه السلام و عمار را به جستجوى او گسيل فرمود و آن دو او را كشتند. بنابر اين شما ريشه دارترين مردم در كفر و ما - بن هاشم - ريشه دارترين مردم در ايمان هستيم و امير المومنين على عليه السلام از همگان به ايمان سزاوارتر و قديمى تر است .
ابو عثمان جاحظ مى گويد: ديگر از چيزهايى كه بنى هاشم به آن افتخار مى كنند، اين است كه مى گويند هيچ كس به خاطر ندارد كه مدت نود سال طاعون ديده نشده باشد مگر در نود سالى كه از خلافت ايشان گذشته است . و مى گويند اگر دعوت و حكومت ما هيچ بركتى جز اينكه اميران ولايات از شكنجه كار گزاران خراج به آويختن و برهنه كردن و از ميان بردن آنان و عذاب دادن با بيدار نگاه داشتن خود دارى كرده اند، اين خود خير و بركت بسيار است . در مورد طاعون كه از ميان رفته است و عرب از طاعون به نيزه جن تعبير كرده اند عمانى راجز (356) چنين سروده است :
همانا خداوند نيزه هاى جن - طاعون - را از ميان برداشته و شكنجه تهمت زدن و مال اندوزى كرده است .
ابوعثمان جاحظ مى گويد: بنى هاشم همچنين بر بنى اميه افتخار مى كنند كه كعبه را ويران نكرده اند و قبله را تغيير نداده اند و پيامبر صلى الله عليه و آله و رسول پروردگار را فروتر از خليفه ندانسته اند و بر گردن اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله داغ بردگى نزده اند و اوقات نماز را دگرگون نكرده اند و بر كف دست مسلمانان مهر نزده اند، و روى منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله چيزى نخورده و نياشاميده اند و حرم را تاراج نكرده اند و زنان مسلمان را در شهرهاى اسلامى به اسارت نگرفته اند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): از كتاب افتراق هاشم و عبد شمس تاليف ابوالحسين محمد بن على بن نصر معروف به ابن ابى روبه دباس نقل مى كنم كه گفته است : بنى اميه به روزگار پادشاهى خود براى نماز عيد اذان و اقامه مى كنم كه گفته است : بنى اميه به روزگار پادشاهى خود براى نماز عيد اذان و اقامه مى گفتند و پس از نماز خطبه مى خواندند و در نمازهاى خود در ركوع و سجود تكبير را بلند نمى گفتند. هشام بن عبدالملك برده خايه كشيده اى داشت كه هرگاه هشام كه در مقصوره - محل داراى نرده - نماز مى گزارد به سجده مى رفت ، لا اله الا اللّه مى گفت و مردم آن را مى شنيدند و به سجده مى رفتند، و در يكى از خطبه هاى نماز جمعه و عيد مى نشستند و در ديگرى بر مى خاستند. كعب مروان بن حكم را ديد كه نشسته خطبه مى خواند، گفت : به اين بنگريد كه نشسته خطبه مى خواند و حال آنكه خداوند متعال به پيامبرش مى فرمايد و ترا ايستاده رها مى كنند (357)
همو مى گويد: نخستين كس كه به هنگام خطبه خواندن نشست معاويه بود و نخستين كس كه در نماز عيد اذان و اقامه گفت بشر بن مروان بود. كار گزاران بنى اميه از اهل ذمه اى كه مسلمان مى شدند همچنان جزيه مى گرفتند و مى گفتند اينها براى فرار از جزيه مسلمان شده اند. و از اسب زكات مى گرفتند چه بسا كه وارد خانه كسى مى شدند كه اسبش مرده يا آن را فروخته بود ولى همينكه چشم ايشان به ريسمان و افسار مى افتاد مى گفتند: اينجا اسبى بوده است ، زكاتش را بده . و چنان سرگرم خطبه نماز جمعه مى شدند كه وقت فضيلت نماز را به تاخير مى انداختند و چندان خطبه را طول مى دادند كه وقت نماز عصر هم سپرى و نزديك آفتاب زردى مى شد. اين كار را وليد و يزيد پسران عبدالملك و حجاج كارگزار بنى مروان انجام مى دادند. حجاج گروهى سلاخ شمشير به دست بر سر مردم گماشته بود كه نمى توانستند نماز جمعه را در وقت آن بجا آورند. حسن بصرى مى گفته است شگفتا كه آن مرد ريز چشم شبكور به ولايت ما آمد و ما را از اين خودمان باز داشت ، بر منبر ما و خطبه را چنان طولانى مى خواند كه مردم به خورشيد مى نگريستند و او مى گفت شما را چه مى شود كه به خورشيد مى نگريد، به خدا سوگند ما براى خورشيد نماز نمى گزاريم ، براى خداى خورشيد نماز مى گزاريم ؛ مگر نمى توانيد به او بگوييد اى دشمن خدا، خداوند را حقوقى در شب است كه در روز آن را نمى پذيرد و حقوقى در روز است كه در شب آن را نمى پذيرد. حسن بصرى سپس مى گفت : چگونه مى توانستند چنين بگويند كه بالاى سر هر يك گبرك تنومندى با شمشير ايستاده بود.
گويد: خليفگان اموى و مروانى زن و فرزند خوارج عرب و غير عرب را به اسيرى مى گرفتند و هنگامى كه قريب و زحاف ، كه دو تن از سران خوارج بودند، كشته شدند، زياد زن و فرزندشان را به اسيرى گرفت و يكى از دختران ايشان را به شقيق بن ثور سدوسى داد و دختر ديگرى را به عباد بن حصين داد. دخترى از عبيده بن هلال يشكرى و دخترى از قطرى بن فجاءه مازنى اسير شدند. قطرى در سهم عباس بن وليد بن عبدالملك قرار گرفت ، نام آن دختر ام سلمه بود. عباس به اعتقاد خودش با او معاويه كنيز زر خريد مى كرد و با او هم بستر شد و آن زن مومل و محمد و ابراهيم و احمد و حصين پسران عباس را براى او زاييد. و اصل بن عمرو القنا اسير شد، او را به بردگى گرفتند. سعيد صغير حريرى هم اسير شد، او را به هم به بردگى گرفتند. مادر يزيد بن عمر بن هبيره هم از زنان اسير شده عمان بود كه مجاعه آنان را به اسيرى گرفته بود. بنى اميه هرگاه مردى وام دار مى شد.، او را مى فروختند و معتقد بودند كه او برده مى شود. معن پدر عمير بن معن كاتب آزاد و وابسته خاندان بن عنبر بود و او را در قبال وامى كه داشت فروختند و ابو سعيد بن زياد بن عمرو عتكى او را خريد. حجاج على بن بشير بن ماحور را هم به سبب اينكه فرستاده مهلب را كشته بود به بردگى به مردى از قبيله ازد فروخت .
اما در مورد كعبه چنين بود كه حجاج به روزگار حكومت عبدالملك آن را ويران كرد. وليد بن يزيد هرگاه كه از مستى به هوش مى آمد، نماز به سوى غير قبله مى گزارد و چون تذكرش دادند اين آيه را خواند: به هر كجا روى كنيد همانجا روى خداوند است . (358)
حجاج در كوفه ضمن خطبه از كسانى كه در مدينه مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله را زيارت مى كنند سخن گفت و افزود مرگ بر ايشان باد كه بر چوبهاى پوسيده ويران طواف مى كنند، كاش بر گرد كاخ امير المومنين عبدالملك طواف كنند، مگر نمى دانند كه خليفه شخص بهتر از رسول اوست ! (359)
گويد: بنى اميه بر گردن مسلمانان داغ بردگى مى زدند، همان گونه كه بر اسب داغ مى نهند. مسلم بن عقبه با همه مردم مدينه كه ميان ايشان باقيماندگان صحابه و فرزندان ايشان و صالحان تابعان بودند با اين شرط بيعت كرد كه همگان برده خانه زاد امير المومنين ! يزيد بن معاويه باشند غير از على بن حسين عليه السلام كه از او به عنوان برادر و پسر عموى يزيد! بيعت گرفت . گويد: همچنين بر كف دست مسلمانان داغى مى نهادند كه نشان بردگى ايشان باشد همان گونه كه بر اسيران جنگى رومى و حبشه اى داغ مى نهادند. خطباى بنى اميه به سبب آنكه خطبه نماز جمعه را به دراز مى كشاندند روى منبر چيزى مى خوردند و مى آشاميدند و مسلمانان هم زير منبر مى خوردند و مى آشاميدند. (360)
دنباله اين افتخار كردن بنى هاشم و بنى اميه كه پنجاه صفحه ديگر شرح اين خطبه را در بردارد گاه موضوعاتى خارج از بحث تاريخى است و به جدل و مناظره بيشتر شيبه است ، به اين جهت براى خوانندگان گرامى گزينه اى از بقيه بحث كه به نظر قاصر اين بنده بيشتر جنبه تاريخى دارد، ترجمه مى شود و به لطايف آن قناعت خواهد شد.
جاحظ مى گويد: اگر افتخار به درست انديشى و سخن پسنديده باشد، چه كسى مثل عباس بن عبدالمطلب و پسرش عبدالله بن عباس است و اگر در سرورى و اصالت راى و حكمت و ارزش گران باشد، چه كسى همچون عبدالمطلب است و اگر افتخار به فقه و علم و شناخت تاويل و قياس استوار و زبان آورى و ايراد خطبه هاى طولانى باشد چه كسى همتاى على بن ابى طالب عليه السلام و عبدالله بن عباس است .
گفته اند، عبدالله بن عباس هنگام كه عثمان در محاصره بود در مكه خطبه اى ايراد كرد كه اگر تركان و ديلمان آن را مى شنيدند بدون ترديد مسلمانان مى شدند. در مورد اين عباس ، حسان بن ثابت چنين سروده است :
هرگاه با سخنان گزيده اى كه هيچ حشوى در آن نمى بينى سخن گويد، جاى هيچ سخنى براى سخنگو باقى نمى گذارد. سخن او هر چه را در دلهاست بسنده و كافى است و براى هيچ نيازمندى هيچ جد و هزلى در گفتار باقى نمى گذارد. (361)
او دريا و دانشمند راستين است و عمر به روزگار جوانى ابن عباس به هنگام اظهار راى كردن مى گفت : اى درهم شكننده در درياى انديشه فرو شو و گهر بيرون آور و او را بر همه پيشينيان مقدم مى دانست .
مى گويد (ابن ابى الحديد): جاحظ فقط مى خواهد از على عليه السلام روى گردان باشد، مگر نمى توانست آنچه را درباره عبدالله بن عباس گفته است در مورد على بگويد؟ و به جان خودم سوگند كه اگر مى خواست بگويد مى توانست گفتارى فراخ ‌تر بگويد، مگر غير اين است كه مردم آداب خطبه خواند و فصاحت را از على عليه السلام آموخته اند و مگر عبدالله ، بن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، فقه و تفسير قرآن را از غير على آموخته است . چه مى توان كرد، خدا جاحظ را رحمت كناد كه بصره و محيط آن بر دانش و انديشه او چيرگى يافته است .
جاحظ مى گويد: و اگر افتخار در دليرى و بى باكى و كشتن هماوردان و از پاى در آوردن سواران باشد چه كسى همچون حمزه بن عبدالمطلب و على بن ابى طالب است .
احنف هرگاه از حمزه نام مى برد، لقب اكيس به او مى داد و راضى نمى شد كه فقط كلمه شجاع را براى او به كار برد. عرب براى بيان دليرى چهار لغت داشت كه به ترتيب نشان دهنده چهار مرتبه شجاعت بود، نخست كلمه شجاع را به كار مى برد و اگر فراتر بود كلمه بطل و اگر فراتر بود كلمه به همه و اگر از آن فراتر بود كلمه اكيس را به كار مى برد.
عجاج (362) هم گفته است : او اكيسى است كه در بذل جان و تن سخاوتمند است . وانگهى بيشتر زخميها و كشته شدگان به دست آن دو سران و بزرگان شما - بنى اميه - هستند. آن چنان كه حمزه و على عليه السلام عتبه و وليد و شيبه را كشتند و در كشتن شيبه با عبيده بن حارث شركت كردند. على عليه السلام حنظله پسر ابوسفيان را هم كشته است . اما نياكان و پادشاهان مروانى شما همان گونه اند كه عبدالله بن زبير هنگامى كه خبر كشته شدن برادرش مصعب به او رسيد گفت : كه به خدا سوگند ما چون خاندان ابوالعاص از شكم بارگى نمى ميريم و به خدا سوگند هيچ كس از آنان در دوره جاهلى و اسلام كشته نشده است ، و ما فقط با ضربه هاى نيزه و زير سايه هاى شمشير با كشته شدن ، مى ميريم .
جاحظ مى گويد: گويا عبدالله بن زبير كشته شدن معاويه بن مغيره بن ابى العاص را از اين جهت كه در غير ميدان جنگ كشته شد به حساب نياورده است . همچنين كشته شدن عثمان بن عفان را كه در محاصره كشته شده است و كشه شدن مروان به حكم را كه به صورت خفه شدن به دست زنان صورت گرفته به حساب نياورده است . جاحظ مى گويد: عبدالله بن زبير به كشته شدگان خاندان اسد بن عبدالعزى افتخار كرده است ، زيرا شان عرب چنين بوده است كه به كشته شدگان خود چه قاتل باشند و چه مقتول افتخار كنند. مگر نمى بينى كه بسيارى كشته شدگان فقط ميان خاندانهايى است كه معروف به دليرى و نيرومندى و فراوانى رويارويى با دشمن و شركت در جنگها باشند، همچون خاندانهاى ابوطالب و زبير و مهلب .
جاحظ مى افزايد: مخصوصا در خاندان زبير هفت پشت كشته شده اند كه در خانواده هاى ديگر چنين چيزى مشاهده نمى شود. عماره و حمزه دو پسر عبدالله بن زبير در جنگ قديه به دست خوارج كشته شدند. عبدالله بن زبير در جنگ با حجاج كشته شد.
برادرش مصعب بن زبير در جنگ دير جاثليق به شرافت دهنده ترين صورت در رويارويى با عبدالملك بن مروان كشته شد. زبير در وادى السباع در حالى كه از جنگ جمل روى گردان شده بود، كشته شد و پدرش عوام بن خويلد در جنگ فجار كشته شد و پدرش خويلد بن اسد بن عبدالعزى در جنگ خزاعه كشته شد كه هفت تن پشت در پشت هستند.
جاحظ مى گويد: ميان بنى اسد بن عبدالعزى كشتگان فراوان ديگرى غير از اينان هستند. منذر بن زبير در مكه به دست شاميان در جنگ حجاج كشته شد. او سوار بر استرى سرخ به كوه مى گريخت و در همان حال كشته شد و يزيد بن مفرغ حميرى در هجويه اى كه عبيدالله بن زياد را به سبب فرار در جنگ بصره مورد نكوهش قرار داده است ، به كشته شدن منذر اشاره كرده است . عمرو بن زبير را هم برادرش عبدالله بن زبير كشته است ، با آنكه در پناه و جوار برادر ديگرش عبيده بن زبير بوده است و عبيده براى او كارى انجام نداد و شاعرى عبيده را مورد نكوهش قرار داده و او را به كشتن برادرش عبدالله بن زبير بر انگيخته و ضمن سرود ابياتى خطاب به او چنين گفته است :
با شمشير خود ضربتى بزن كه شهره شود و امانت و وفادارى خود را انجام بده .
بحير بن عوام برادر زبير بن عوام هم به دست سعد بن صفح دوسى جد مادرى ابو هريره در ناحيه يمامه همراه دو برادرش اصرم و بعلك پسران عوام كشته شدند.
گروهى از نام آوران خاندان اسد در جنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله به روز بدر كشته شده اند، از جمله ايشان زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى است كه از اشراف مكه بود و روز بدر كشته شد. پدرش اسود چنان بود كه به قدرت و شوكت او در مكه مثل مى زدند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم ضمن بيان احوال كسى كه ناقه صالح عليه السلام را كشته است فرموده اند: مردى پر شوكت و قدرت همچون ابو زمعه بود. كنيه زمعه بن اسود ابو حكيمه بود. حارث بن اسود بن مطلب - برادر زمعه - هم در جنگ بدر كشته شد. عبدالله بن حميد بن زهير بن حارث به اسود بن مطلب بن اسد هم به روز بدر كشته شد. نوفل بن خويلد هم در جنگ بدر به دست على عليه السلام كشته شد. يزيد بن عبدالله بن زمعه در جنگ حره به دست مسرف بن عقبه گردن زده شد. مسرف به او گفت : بايد با امير المومنين يزيد با شرط بندگى و اينكه غلام زر خريد او خواهى بود بيعت كنى . او گفت : با او بيعت مى كنم به اينكه برادر و پسر عموى او باشم و مسرف گردنش را زد. اسماعيل بن هبار بن اسود هم شبانه كشته شد.
او كه براى پاسخ دادن به كسى كه از او فريادرسى مى كرد بيرون آمده بود، كشته شد.
مصعب بن عبدالله بن عبدالرحمان متهم به كشتن او شد، معاويه او را پنجاه بار سوگند داد و رهايش ساخت و شاعرى در اين باره چنين سروده است :
هرگز در شب پاسخ فراخواننده اى را نخواهم داد كه از غافلگير شدن مى ترسم همان گونه كه ابن هبار غافلگير شد...
عبدالرحمان بن عوام بن خويلد هم به روزگار خلافت عمر بن خطاب در يكى از جنگها كشته شد. پسرش عبدالله (363) روز جنگ خانه عثمان همراه عثمان كشته شد. بنابر اين عبدالله بن عبدالرحمان بن عوام بن خويلد كشته پسر كشته پسر كشته است يعنى نسل چهارمى كه هر چهار پشت كشته شده اند. ديگر از كشته شدگان ايشان عيسى پسر مصعب بن زبير است كه در ناحيه مسكن در جنگ با عبدالملك بن مروان مقابل ديدگان پدر خويش ‍ كشته شد. (364) كنيه مصعب ابو عيسى و ابو عبدالله بوده است و شاعر در آن مورد چنين سروده است :
آرى كه بايد ابوعيسى و بر خود عيسى همه وابستگان قريش از هر طبقه بگريند.
ديگر از كشته شدگان ايشان مصعب بن عكاشه بن مصعب بن زبير است كه در جنگ قديد با خوارج كشته شد و شاعر از او ياد كرده و چنين سروده است :
اى زنا مويه گر! برخيزند و بر مردانى كه در قديد كشته شده اند و بر كاسته شدن شمار ايشان بگرييد و هيچ كس را با مصعب همسنگ مدانيد...
ديگر از ايشان خالد بن عثمان بن خالد بن زبير است كه همراه محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن خروج كرد و ابو جعفر منصور او را كشت و پيكرش را بر دار كشيد. عتيق بن عامر بن عبدالله بن زبير كه به نام جد مادرى خود ابوبكر عتيق نام داشت نيز در جنگ قديد كشته شد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين هم از كارهاى نارواى جاحظ است كه چيزى را به زور به ديگران مى بندد. اى كاش كشته شدگان كربلا را نام مى برد كه بيست سرور از يك خاندان بودند كه در يك ساعت كشته شدند و اين چيزى است كه نظيرش در جهان و ميان عرب و عجم اتفاق نيفتاده است . چون حذيفه بن بدر در جنگ هباءه (365) همراه سه يا چهار تن از افراد خانواده اش كشته شد اعراب او را بسيار بزرگ شمردند و مثلها در آن مورد زده شد، و چون موضوع كربلا پيش آمد، چنان سيلى بود كه همه چشمه سارها را در خود فرو برد.
و اى كاش جاحظ كشته شدگان از خاندان ابوطالب را مى شمرد كه به روزگار او شمار ايشان چندين برابر كشته شدگان خاندان اسد كه او نام برده است ، بوده اند.
ابوعثمان جاحظ مى گويد: و اگر فخر و فضيلت در بخشش و سخاوت باشد چه كسى همتاى عبدالله بن جعفر بن ابى طالب و عبيدالله بن عباس بن عبدالطملب است .
بنى اميه در اين مورد ممكن است اعتراض كنند و بگويند عبدالله بن جعفر چيزهايى را مى بخشيده است كه معاويه و يزيد او مى بخشيده اند، بنابر اين ، او از بخشش ما بخشنده شده است . بنى اميه گفته اند، معاويه نخستين كس ‍ بر روى زمين است كه يك ميليون در هم بخشيده است و پسرش يزيد نخستين كسى است كه آن را چند برابر كرده است . آنان مى گويند معاويه به حسن و حسين پسران على عليه السلام در هر سال به هر يك هزار هزار درهم جايزه مى داده است و به عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر هم همان گونه مى پرداخته است و چون معاويه مرد و يزيد بر جاى او نشست عبدالله بن جعفر پيش او رفت و گفت : امير المومنين معاويه براى رعايت پيوند خويشاوندى من هر سال هزار هزار درهم مى پرداخت . يزيد گفت : اينك براى تو دو هزار هزار درهم خواهد بود. عبدالله بن جعفر به يزيد گفت : پدر و مادرم فدايت باد. و سپس گفت : همانا كه من اين سخن را براى هيچ كس پيش از تو نگفته ام ، و يزيد گفت : بنابر اين براى تو چهار هزار هزار درهم خواهد بود.
اين اعتراض بى ارزش است كه ، بر فرض صحت سخنان آنان ، اين گونه بخششها، جود و سخاوت و رعايت پيوند خويشاوندى نيست ، زيرا اين اشخاص كه معاويه بر آنان بذل و بخشش مى كرده است از آن طبقه بوده اند كه از ايشان بر پادشاهى خويش بيم داشته است و از موقعيت آنان در دلهاى مردم و حق ايشان بر خلافت آگاه بوده است و در اين مورد چاره انديشى مى كرده و افزونيهايى را برا حفظ دولت و پادشاهى خود معمول مى داشته است ، آنچنان كه ما آنچه را كه خلفاى بنى هاشم - عباسيان - به فرمانروايان و دبيران و پسر عموهاى خود مى پرداخته اند، هرگز جود و سخاوت نمى شمريم . مامون به حسن بن سهل ده هزار هزار درهم از در آمد غله را اختصاص داد و آن را از كرامت او نمى شمرند. همچنين هر چيزى كه در باب دلجويى و معامله سياسى و به منظور تدبير كار حكومت پرداخت مى كنند و اگر چنين نباشد بايد آنچه را كه خليفه به عنوان حقوق به سپاهيان خود پرداخت مى كند در زمره جود او به حساب آورد.
پرداختهايى كه در قبال عمل و به صورت مزد و براى دفع امور ناخوش ‍ صورت مى گيرد چيزى است و جود و بخشش چيزى ديگرى است . وانگهى عطايى كه معاويه و يزيد بر آن گروه مى داده اند بخشى اندك از حقوق ايشان بوده است كه بخش بيشترى از حق آنان را ضايع كرده اند. اگر بخواهم عطاهاى پادشاهان بنى عباس و پادشاهان بنى اميه را مقايسه كنم بنى اميه و ياران ايشان سخت رسول خواهند شد كه زنان خليفگان عباسى از مردان اموى بيشتر اموال مى بخشيده اند، آنچنان كه اگر بذل و بخشش ام جعفر را به تنهايى در نظر بگيريم ، بيشتر از همه بذل و بخشش بنى مروان است و اين موضوع معروف است . اگر خيرات و بخشش زنان ديگرى چون خيزران و سلسبيل (366) بر شمرده شود، طومارهاى بسيارى آكنده خواهد شد. خالص كنيز عباسيان را در جود و بخشش فراتر از همه بخشندگان بنى اميه مى پنداريم و اگر مى خواهى وابستگان و دبيران ايشان را نام ببرى ، عيسى بن ماهان و پسرش على و خالد بن برمك و پسرش يحيى و پسران او جعفر و فضل و دبير ايشان منصور بن زياد و محمد بن منصور و فتى العسكر را نام ببر كه براى هر يك از ايشان بذل و بخششى مى يابى كه بر همه بذل و بخشش خاندان عبد شمس فرنى دارد.
اما پادشاهان اموى برخى چنان بوده اند كه بر غذا دادن هم بخل مى ورزيده اند و جعفر بن سليمان همواره اين موضوع را مى گفته است . معاويه افراد پرخور را ارگ بر سفره اش مى نشستند خوش نمى داشت . منصور دوانى قى هرگاه از خليفگان اموى نام مى برد، مى گفت : عبدالملك ستمگرى بود كه هيچ اهميتى نمى داد كه چه مى كنى ، وليد ديوانه اى بود، همت سليمان فقط شكم و فرجش بود، عمر بن عبدالعزيز يك چشمى ميان كوران بود، مرد آن قوم فقط هشام بود. منصور از پسر عاتكه - يزيد بن عبد الملك - نام نمى برد، در مورد هشام هم با آنكه او را استثنا مى كرد، مى گفت او لوچ و دزد بود، همواره پرداخت شهريه سپاهيان را از اين ماه به آن ماه و ماه بعد موكول مى كرد تا جايى كه حقوق يك سال آنان را براى خود تصرف كرد. ابوالنجم عجلى (367) براى او ارجوزه اى سرود و مطلع آن چنين بود سپاس خداوند بخشنده بسيار عطا كننده را و هشام براى تحسين او همواره كف مى زد، همينكه به وصف خورشيد رسيد و گفت خورشيد در افق همچون چشم لوچ است (368)، دستور داد پس گردن او زدند و او را بيرون انداختند و اين نشانه و نادانى است . ابراهيم بن هشام مخزومى دايى هشام بن عبدالملك مى گفته است از او جز دوبار خطا نديدم يكى اين بود كه سراينده اى خطاب به شترى كه هشام بر آن سوار بود، چنين سرود،: اى شتر تنومند همانا سوار تو گرامى ترين سوارى است كه شتران بر خود برده اند و هشام گفت : آرى راست گفتى ! و ديگر آنكه گفت : به خدا سوگند روز قيامت از دست سليمان - برادرش - به امير المومنين عبدالملك شكايت خواهم برد، و اين نشان ناتوانى و نادانى بسيار است .
جاحظ مى گويد: هشام مى گفته است به خدا سوگند من آزرم مى كنم كه به كسى پيش از چهار هزار درهم بدهم و سپس به عبدالله بن حسن چهار هزار دينار پرداخت و آن را به حساب جود و بخشش خود گذاشت و حال آنكه با آن كار پادشاهى و جان خود و آنچه را در دست داشت حفظ كرد. برادرش ‍ مسلمه بن عبدالملك به هشام گفت : آيا با آنكه بخيل و ترسويى طمع دارى به خلافت برسى ؟ گفت : در عوض بردبار و عفيف هستم . و مى بينيد كه خودش اعتراف به بخل و ترسو بودن كرده است و آيا خلافت با يكى از اين دو عيب استقامت مى يابد و بر فرض كه بر پا بماند جز با خطر بزرگ و گرفتارى نخواهد بود و اگر از فساد و انقراض سالم بماند از عيب مصون نخواهد بود.
منصور هم در سخن خود عمر بن عبدالعزيز را بر ديگر خليفگان اموى برترى داده است از او به يك چشم ميان كوران تعبير كرده است ، و شما امويان چنين مى پنداريد كه او زاهد و پارسا و پرهيزكار بوده است . عمر بن عبدالعزيز چگونه اين چنين بوده است و حال آنكه خبيب بن عبدالله بن زبير را صد تازيانه زد و در روزى سرد و زمستانى مشك آب سردى بر سرش ‍ ريخت و گرفتار كزاز و فلج شد و مرد. (369) عمر بن عبدالعزيز نه اقرار به خون او كرد و نه حق اولياى او را پرداخت و نه داد خواهى كرد. خبيب از كسانى نبوده است كه حدود شرعى و احكام آن و قصاص بر او لازم شده باشد و گفته مى شود كه براى اجراى آن مطيع بوده است و همان تازيانه زدن جان او را مى گرفته است و بر فرض كه بگوييد تازيانه زدن او براى تعزيز و ادب كردنش لازم بوده است ، ديگر چه بهانه و دليلى براى ريختن آب سرد در روز زمستانى آن هم پس از صد تازيانه وجود دارد.
و چون به عبدالعزيز خبر رسيد كه سليمان بن عبدالملك مى خواهد كسى را به جانشينى خود معرفى كند، آمد و در جايى كه آمد و شد پيش سليمان بود نشست و به رجاء بن حبوه گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم كه در مورد خلافت و فرمانروايى از من نام نبرى و به من اشاره نكنى كه به خدا سوگند مرا بر اين كار تاب و توان نيست . رجاء گفت : خدا ترا بكشد كه چه قدر بر آن حريصى .
و هنگامى كه وليد بن عبدالملك خبر مرگ را آورد و به عمر بن عبدالعزيز گفت : اى ابوحفص حجاج مرد. عمر گفت : مگر نه اين است كه حجاج يكى از افراد خاندان ما بود! و هنگام خلافت خود گفت : اگر نه اين است كه بيعت يزيد بن عاتكه بر گردن مردم است ، خلافت پس از خود را در شورايى مركب از اسماعيل بن اميه بن عمر بن سعيد اشدق ، و قاسم بن محمد بن ابى بكر كه متدين و دلير قريش است و سالم بن عبدالله بن عمر قرار مى دادم . براى عمر بن عبدالعزيز هيچ زيان و گناهى نبود و هيچ كاستى نداشت كه على بن عبدالله بن عباس و على بن حسين را هم در آن شورا قرار دهد، و بديهى است كه او نمى خواسته است كسى از قبيله تيم و عدى را در آن راهى باشد بلكه كار براى امويان تدبير مى كرده است ، لى اشكال در اين است كه گويا در نظرش هيچ كس از بنى هاشم شايستگى عضويت آن شورا را نداشته است . از اين گذشته او كار را بدان گونه مى خواسته است كه با برادرش ابوبكر بن عبدالعزيز بيعت شود و چنان شد كه او را مسموم كردند و كشته شد. و چون عبدالله بن حسن به حسن پيش او آمد و عمر بن عبدالعزيز كمال و سخن آورى و نسب و موقعيت و احترام او را در دل مسلمانان و سينه مومنان مى دانست اجازه نداد حتى يك شب در شام بماند و به او گفت : پيش خاندان خودت برگرد كه بهترين چيزى كه براى آنان مى برى سلامت و برگشت خود تو پيش ايشان است و من از طاعونهاى شام بر تو بيمناكم ، و به زودى نيازهاى ترا همان گونه كه مى خواهى و دوست مى دارى بر مى آوريم و برايت مى فرستيم . عمر بن عبدالعزيز خوش ‍ نمى داشت مردم شام عبدالله بن حسن بن حسن را ببينند يا سخن او را بشنوند كه مبادا تخم دوستى در سينه هاى آنان بيفشاند يا نهال دوستى در دلشان بنشاند.
وانگهى عمر بن عبدالعزيز به جبر از همه خلق خدا معتقدتر بوده است تا آنجا كه در آن مورد از جهميه (370) هم جلوتر و از هر غايتى پيشتر افتاده و صاحب ننگ و عار شده است و با آنكه به علم كلام نادان بوده است و با اهل نظر كم آميزش داشته است در آن باره كتابها مى نوشته است . شوذب خارجى (371) از او پرسيد اگر پدر و خويشاوندانت در نظرت تبهكارند، آنان را لعن نمى كنى بلكه از پدرت به نيكى ياد مى كنى ؟ عمر به او گفت : تو چه هنگامى فرعون را لعن كرده اى ؟ گفت : به خاطر ندارم كه او را لعن كرده باشم . عمر بن عبدالعزيز گفت : چگونه براى تو رواست كه از لعن فرعون خود دارى كنى و براى من روا نيست كه از لعن پدر و نياكان خويش خود دارى كنم ؟ و بدين گونه پنداشت كه بر او پيروز شده است و برهان او را باطل كرده است ، و افراد متوسطى هم كه از عالم فروتر و از جاهلى فراترند، چنين پنداشته اند. حال آنكه چه شباهتى ميان خاندان مروان و ابوسفيان با فرعون است و اينان قومى هستند كه گروهى پيرو و شيعه ايشان بوده اند و گروه بسيارى معتقد به فضيلت آنان بوده اند و كارشان مورد شبهه بوده است ، در صورتى كه فرعون بر خلاف آنان شيعه و پيرو و نسل و دوستدارانى در آن روزگار نداشته و گمراهى او مورد شبهه نبوده است . وانگهى عمر بن عبدالعزيز در مورد خويشاوندان خويش متهم بوده است و مى بايست آن اتهام را با تبرى جستن از ايشان از خود بزدايد و حال آنكه شوذب خارجى متهم به طرفدارى از فرعون نبوده است و امساك از لعن و تبرى جستن از فرعون در برنامه خوارج شناخته شده نبوده است و چگونه اين دو موضوع در نظر بن عبدالعزيز يكسان آمده است .
مردى از خويشاوندان عمر بن عبدالعزيز پيش او از وام سنگين و عائله مندى خود شكوه كرد، عمر براى او بهانه آورد. آن مرد گفت : اى كاش ‍ در مورد عبدالله بن حسن هم بهانه مى آوردى . عمر بن عبدالعزيز گفت : مگر لازم بوده است : مگر آنچه به او پرداخته ام برخى از حق او نبوده است ؟ او گفت : چرا از پرداخت همه حقوق او خود دارى كردى ؟ عمر بن عبدالعزيز دستور داد او را بيرون كردند و او بر همان گرفتارى بود و محروم از عطاى عمر ماند در گذشت .
وانگهى همان كار گزاران خويشاوندانش ، كار گزاران و اميران و بر شهرها بودند، آنچه موجب حسن شهرت نسبى او شده است و كارش را بر اشخاص كم اطلاع مشتبه ساخته ، اين است كه او پس از قومى كه عموم شرايع دين و سنتهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را دگرگون ساخته بودند به حكومت رسيده است و مردم پيش از او چنان ستم و جور و بى اعتنايى به اسلام خوار و سبك شمردن احكام را ديده بودند كه آنچه از او مى ديدند در مقايسه با قبل اندك و كوچك به نظر مى رسيد. چون عمر بن عبدالعزيز پاره اى از آن كارهاى زشت را كاست او را در شمار خلفا و رهبران شايسته و رو به راه شمردند. در اين باره همين موضوع كافى است كه خليفگان اموى و مروانى ، على عليه السلام را بر منابر خود لعن مى كردند و همينكه عمر بن عبدالعزيز از اين كار جلوگيرى كرد و او را نيكوكار دانستند، و سخن كثير (372) شاهد بر اين مورد است كه خطاب به او چنين سروده است :
به ولايت رسيدى و بدون اينكه از مردم بترسى و از سخن گنهكار پيروى كنى از دشنام دادن به على خود دارى كردى .
اين شعر دليل بر آن است كه دشنام دادن به على عليه السلام چنان عادت زشتى بوده است كه او را به سبب خود دارى از آن ستوده اند. هنگامى كه خالد بن عبدالله قسرى (373) حاكم مكه شد هرگاه خطبه مى خواند على و حسن و حسين ، عليهم السلام ، را لعن مى كرد.
عبيدالله بن كثير سهمى چنين سرود:
خداى لعنت كناد هر كس از پيشوايان و رعيت را كه بر على و حسين دشنام مى دهد، آيا بايد بر آنان كه نياكان و عموهايشان همگى گرامى و پاكيزه بوده اند دشنام داد...
عبدالله بن وليد بن عثمان بن عفان كه از دشنام دهندگان بود هنگامى كه هشام بن عبدالملك بر منبر عرفات و روز عرفه خطبه مى خواند برخاست و گفت : اى امير المومنين امروز روز است كه خلفا لعن كردن ابو تراب را مستحب مى دانستند. هشام گفت : ما براى اين كار نيامده ايم . بنابر اين مى بينى كه لعن كردن على عليه السلام ميان آنان آشكارا و معمول بوده است ، و همين عبدالله بن وليد بن عثمان بن عفان ضمن دشنام دادن به على عليه السلام مى گفت : او هر دنياى پدرى و مادرى من ، يعنى عثمان و زبير را كشته است .
مغيره كه كارگزار معاويه بود، روز به صعصعه بن صوحان گفت : برخيز و على را لعنت كن . او برخاست و گفت : اى مردم اين امير شما به من فرمان مى دهد كه على را لعن كنم ، او را لعنت كنيد كه خدايش لعنت كناد! و از ضمير او مغيره را در نظر داشت .
اما در مورد عبدالملك و نادانى او همين بس كه شرايع دين و اسلام را دگرگون ساخت و در عين حال مى خواست در پناه نام همين دين كار مردم و ياران خويش را بر عهده بگيرد. درباره نادانى او همين بس كه مى پنداشت بهترين تدبير در منع بنى هاشم از خلافت اين است كه بر منابر او على عليه السلام را لعن كنند و مجالس او آن حضرت را متهم به تبهكارى سازند و اين مساله موجب روشنى چشم دشمن و كاستى و گفت : اى مردم به خدا سوگند كه من خليفه ناتوان و خليفه چرب زبان و خليفه درمانده نيستم و اين كسانى كه او از آنان چنين ياد مى كند خليفگان پيش از او و پيشوايان اويند كه به پايمردى ايشان به اين مقام رسيده اند و به سبب پيش افتادن آنان و اينكه چنين حكومتى را تاسيس كرده اند به رياست دست يافته اند و اگر سپاهيان مرتب و كارهاى استوار و عادت مردم به چنين حكومتى نمى بود، هر آينه عبدالملكاز همگان به اين مقام دورتر و براى رسيدن به چنين شرفى به هلاكت مى افتاد. منظور عبدالملك از خليفه ناتوان عثمان و از خليفه چرب زبان معاويه و از خليفه درمانده يزيد بن معاويه است و گفتن چنين سخنى مايه درهم شكستن سلطنت او و نشانه دشمنى او با خاندان خود و تباه ساختن دلهاى پيروان اوست . و اگر او هيچ بى خردى ديگر نمى داشت جز همينكه براى اظهار قدرت خود چاره اى جز اظهار ناتوانى رهبران خود نداشته باشد، براى اثبات ناشايستگى او كافى است .
اينها كه بر شمرديم مطالبى است كه بنى هاشم در مورد افتخارات خود گفته اند.
ابن ابى الحديد سپس مطالبى را كه بنى اميه در مورد افتخارات خود بر شمرده اند در سيزده صفحه - در چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر - آورده است و سپس در بيست و پنج صفحه پاسخهايى را كه جاحظ داده است و مواردى را هم كه خود افزوده ، بيان كرده كه در واقع خارج از موضوع تاريخ است و بايد آن را در موضوع جدل و مناظره به حساب آورد و چون در عين حال حاوى نكاتى ظريف در مورد ائمه بزرگوار شيعه آن هم از زبان جاحظ و ابن ابى الحديد است و بيان فضايل آل ابى طالب و علويان به هنگام تسلط بنى عباس است به ترجمه همان نكات قناعت مى شود كه مشت نمونه خروار است .

next page

fehrest page

back page