next page

back page

ايـن دلاوران بى بديل دشمن ، لباس جنگ پوشيدند و سوار بر اسبهاى خود شدند و كنار چـادرهـاى بـنى كنانه (يكى از احزاب هميار خود) رفتند و به آنان گفتند:((براى جنگ آماده شـويـد)). سـپـس به سوى مسلمين تاختند، وقتى كه به جلو خندق رسيدند، توقف كردند و به شناسايى خندق پرداختند و خود را به قسمتى از خندق كه عرض ‍ تنگترى داشت (و مى تـوانـسـتـنـد بـا اسـب از آن سو به اين سوى خندق بجهند) روانه شدند و از آنجا به اين طـرف خـندق جهيدند و خود را به سرزمين شوره زارى كه بين كوه ((سليع )) و خندق قرار داشت ، رساندند و به تاخت و تاز پرداختند.
مـسلمانان آنان را در آن وضع مشاهده مى كردند، ولى هيچ كس از آنان پا به جلو نگذاشت و ((عمرو بن عبدود)) (يل مغرور قريش ) شاخ و شانه خود را به مسلمين نشان مى داد و آنان را بـه پيكار، فرا مى خواند، در هر لحظه در اين جريان اميرمؤ منان على ( عليه السلام ) در حـضور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اظهار آمادگى مى كرد و از آن حضرت اجازه مـى خـواسـت كـه بـه مـيـدان رود، ولى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به على (عـليـه السـلام ) مـى فرمود:((آرام باش )) و اجازه نمى داد به اين اميد كه مسلمانى ديگر، پـا بـه پـيـش گذارد، ولى مسلمانان همچنان در خاموشى بسر مى بردند واز هيچيك از آنان حـركـتـى ديـده نـشـد، چـرا كـه مـى ديـدنـد ((عـمـروبـن عـبـدود)) (غول بى باك ) به ميدان آمده ، از او و همراهانش هراس داشتند. عمرو بن عبدود، همچنان نعره ((هـَلْ مـِنْ مـُبـارِزْ)) سـر مـى داد، وقـتـى كـه از يـك سـو نـعـره ((عـمـرو)) طول كشيد و از سوى ديگر تقاضاى مكرّر اميرمؤ منان على (عليه السلام ) براى جنگ ادامه يـافـت ، رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله و سلّم ) ، على (عليه السلام ) را به حضور طلبيد و عمامه خود را بر سر على (عليه السلام ) گذارد و بست و شمشير خود را به على (عليه السلام ) داد و به على (عليه السلام ) فرمود:((اِمْضِ لِشَاءْنِكَ؛ به سوى آنچه مى خـواهـى بـرو)). سپس گفت :((اَلّلهُمَّ اَعِنْهُ؛ خدايا! على را يارى كن )) و على (عليه السلام ) به ميدان شتافت .
گزارش جابر از صحنه جنگ خندق
وقـتـى كـه على (عليه السلام ) به سوى ((عمرو)) رفت ، جابر بن عبداللّه انصارى نيز دنـبال على ( عليه السلام ) رفت تا ببيند نبرد على (عليه السلام ) با ((عمرو)) به كجا مـى انـجـامـد (تـا آنـچـه ديده بعدا گزارش دهد) وقتى كه على (عليه السلام ) در برابر ((عمرو)) قرار گرفت ، به او چنين فرمود:
((اى عمرو! تو در زمان جاهليّت مى گفتى : هركس از من سه تقاضا كند، آن سه تقاضا يا يكى از آنها را روا مى كنم )).
عمرو گفت : آرى چنين است .
على (عليه السلام ) فرمود:(((تقاضاى اوّل من اين است ) تو را دعوت مى كنم به يكتايى خـدا و صـدق نـبـوّت رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) گـواهـى دهـى و قبول اسلام كنى )).
عمرو گفت :((اى برادرزاده ! از اين تقاضا بگذر)).
على (عليه السلام ) فرمود:((اين تقاضا را اگر بپذيرى ، براى تو بهتر است )).
سـپـس عـلى (عـليـه السـلام ) فـرمـود:(((تـقـاضـاى دوّم مـن آن است كه ) از هرجا كه آمده اى بازگردى . (و جنگ را ترك كنى ))).
عـمـرو گـفـت :نـه ، آن وقت زنان قريش تا ابد گفتگو مى كنند ( كه عمرو از روى ترس ، نجنگيد).
على (عليه السلام ) فرمود:((تقاضاى ديگرى دارم )).
عمرو گفت : آن چيست ؟
على (عليه السلام ) فرمود:((از اسب فرود آى و با من جنگ كن )).
عـمـرو لبـخـنـدى زد و گفت :((من گمان نداشتم كه فردى از عرب پيدا شود و چنين سخنى بـه مـن بـگـويـد و مـن دوسـت نـدارم مـرد بـزرگـوارى چون تو را بكشم و بين من و پدرت رابطه دوستى بود)).
عـلى (عـليـه السـلام ) فـرمـود:((ولى مـن دوسـت دارم تـو را بـكـشـم ، حال اگر جنگ مى خواهى ، پياده شو)).
عمرو، از اين سخن خشمگين شد و پياده شد و به صورت اسبش زد كه اسب بازگشت .
جـابـر مـى گـويـد: ايـن دو به همديگر حمله كردند، آنچنان گرد و غبار از زير پاى آنان برخاست ، كه آنان را در ميان گرد و غبار نديدم ، فقط صداى تكبير شنيدم ، دريافتم كه عـلى (عـليـه السلام ) ((عمرو)) را كشته است ، همراهانش را ديدم كنار خندق آمدند كه به آن سـوى خـنـدق بـجـهند و فرار كنند، از آن سو، وقتى مسلمانان صداى تكبير را شنيدند به پـيـش آمـدنـد و بـه سـوى خـنـدق تـاخـتـنـد تـا از نـزديـك ، صـحـنـه را بـنـگـرنـد، ديدند ((نـوفل بن عبداللّه )) به داخل خندق افتاده و اسبش نمى تواند او را از آنجا نجات دهد، او را سنگباران كردند.
نـوفل به مسلمين گفت :((مرا با بهتر از اين روش بكشيد، يكى از شما پايين آيد تا با او بجنگم )).
على (عليه السلام ) به سوى او پريد و او را زير ضربات سهمگين خود قرار داد تا او را كشت .
سـپس آن حضرت به ((هُبَيره )) (يكى از همراهان ديگر عمرو) حمله كرد و با شمشير چنان به برآمدگى زين اسب او زد، زرهى كه پوشيده بود، از تنش افتاد.
عكرمه و ضرار بن خطاب (وقتى وضع را چنان ديدند) فرار رابرقرار برگزيدند.
جـابـر مـى گويد:((من نبرد على (عليه السلام ) با عمرو را نتوانستم به هيچ چيز تشبيه كنم ، جز به داستان داوود (عليه السلام ) با جالوت كه خداوند آن را در قرآن آورده است ، آنجا كه مى فرمايد:
((فَهَزَمُوهُمْ بِاِذْنِ اللّهِ وَقَتَلَ داوودُ جالُوتَ ...)). (49)
سـپـاه طـالوت به فرمان خدا، سپاه دشمن (جالوت ) را شكست دادند و داوود (جوان كم سن و سال نيرومند و شجاعى كه در لشگر طالوت بود) جالوت را كشت )). (50)
على (ع ) در آينه جنگ بنى قُرَيظه و بنى الْمُصْطَلَق
بـعـد از جـنـگ احزاب ، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) تصميم به سركوبى يهود بـنـى قـريـظـه ، اين دشمنان داخلى و فرصت طلب نمود، همان توطئه گرانى كه در جنگ احـزاب ، بـه دشـمنان كمك كردند و پيمان خود را با مسلمين شكستند، اميرمؤ منان على (عليه السلام ) همراه سى نفر به سوى آنان رفت . آنان به قلعه هاى خود رفته بودند.
سـرانـجـام عـلى (عـليـه السلام ) بر آنان پيروز شد، رعب و وحشت عجيبى از شجاعت على ( عـليـه السـلام ) بـر دلهـاى آنان افكنده شد و جمعى از آنان به دست على (عليه السلام ) كـشـتـه شـدنـد و بـقـيـّه بـى سـامـان و در بـه در گـشـتـنـد. (ايـن واقـعـه در سال پنجم هجرت رخ داد).
و اين امتياز نيز همچون امتيازات گذشته ، نشانگر موقعيّت مخصوص ‍ على (عليه السلام ) و نقش اساسى سركوبى دشمنان كينه توز اسلام است كه هيچيك از مسلمين ديگر داراى چنين موقعيتى نبودند.
* * *
سـال شـشـم هـجـرت فـرا رسـيد، به مدينه خبر رسيد كه ((حارث بن ابى ضرار)) رئيس قـبيله بنى المصطلق در صدد جمع كردن اسلحه و سرباز براى شورش و حمله به مدينه است پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) تصميم گرفت تا آنان را در سرزمين خودشان سركوب كند.
آزمايش بزرگى كه در اين جنگ ، دامنگير اميرمؤ منان على (عليه السلام ) شد نزد دانشمندان و تـاريـخ نويسان ، مشهور است و پيروزى مسلمين در آن جنگ به دست على ( عليه السلام ) انـجـام گـرفت پس ‍ از آنكه جمعى از فرزندان عبدالمطلب در اين جنگ دچار مصايبى شدند. امام على (عليه السلام ) دو مرد از بنى مصطلق را (كه از سران آن قوم بودند) يعنى مالك و پـسـرش را كشت ، و بسيارى از آنان اسير سپاه اسلام شدند، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آن اسيران را به عنوان ((برده )) بين مسلمانان تقسيم نمود.
يـكـى از اسـيـران ((جويريه )) دختر حارث بن ابى ضرار (رئيس قبيله ) بود، اميرمؤ منان عـلى (عـليـه السلام ) او را اسير كرد و به حضور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آورد، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) او را همسر خود گرداند. (51)
چهره على (ع ) در ماجراى حُدَيْبِيَّه
بـعـد از جـنـگ بَنِى المُصطلق ، جريان ((حديبيّه )) پيش آمد كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سـلّم ) هـمـراه 1400 نـفـر از مـسـلمـيـن در مـاه ذيـقـعـده سـال شـشم هجرت به سوى مكّه براى زيارت خانه خدا، حركت كردند و جريانهايى باعث شد كه در سرزمين حديبيّه نزديك مكّه ، پيمان و قرارداد صلح وسيعى كه داراى هفت مادّه بود با نمايندگان قريش ، برقرار نمود كه به ((صلح حديبيّه )) معروف گرديد.
در ايـن جـريان ، اميرمؤ منان على (عليه السلام ) پرچمدار مسلمين و همانند حوادث گذشته ، داراى ويـژگـى و امـتـياز خاصّى در ميان مسلمين بود، آن حضرت پس از جريان بيعت پيامبر (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) بـا همراهان كه بر اساس استقامت و وفادارى به پيمان بـود ـ از عـلى ( عـليـه السـلام ) امـورى بـروز كـرد كـه مـشـهـور اسـت و سـيـره نـويـسـان نـقـل نـمـوده انـد و آيـنـه ديـگـرى بـراى نـشـان دادن چهره پرفروغ آن حضرت مى باشد. (52)
چهره على (ع ) در جنگ خيبر
پـس از صـلح حـُدَيـبـِيـّه ، جـريـان جـنـگ خـيـبـر (53) در سال هفتم هجرت پيش آمد و پيروزى در اين جنگ نيز به دست اميرمؤ منان على (عليه السلام ) انـجـام گـرفت و از افتخارات زندگى آن حضرت ، مربوط به فتح در اين جنگ است كه همه راويان و تاريخ ‌نويسان بر آن اتّفاق دارند و هيچ كس ترديد در آن ننموده است .
آنگاه كه ابوبكر پرچم را به دست گرفت و شكست خورد و اين شكست مايه سرافكندگى و ذلّت بسيار عظيم مسلمين گرديد، سپس ‍ رسول خدا پرچم را به دست رفيق او (يعنى عمر بن خطّاب ) داد او نيز همانند اوّلى با شكست و سرافكندگى بازگشت وهمين پيشامد، اسلام را در سـراشـيـبـى سـقـوط و خـطـر جـدّى قـرار داده بـود و رسـول خـدا( صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) را بسيار ناراحت كرد و آثار خشم و اندوه از چـهـره رسـول خـدا( صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم ) مشاهده مى شد (در اين موقعيّت خطير و سرنوشت ساز) پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرياد برآورد:
((لاَُعـْطـيـَنَّ الرّايـَةَ غـَداً رَجـُلاً يُحِبُّهُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَيُحِبُّ اللّهَ وَرَسُولَهُ كَرّارٌ غَيْرُ فَرّارٍ لا يَرْجِعُ حَتّى يَفْتَحُ اللّهُ عَلى يَدَيْهِ)).
((قطعا فردا پرچم را به دست مردى مى دهم كه خدا و رسولش او را دوست دارند و او خدا و رسولش را دوست دارد، او كه حمله هاى پياپى مى كند و هرگز پشت به جنگ نمى نمايد و از جبهه بازنمى گردد تا خداوند به دست او فتح و پيروزى را نصيب فرمايد)).
پـرچـم را (فـرداى آن روز) بـه دسـت امـيرمؤ منان على (عليه السلام ) داد و فتح خيبر به دسـت او انـجـام يـافت . از مفهوم گفتار رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) (در سخن فوق ) استفاده مى شود كه آن دونفر فرارى داراى آن وصفى كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سـلّم ) از عـلى (عـليـه السلام ) نمود (يعنى او خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسـولش او را دوسـت دارند) نيستند، چنانكه ذكر وصف ((كَرّار)) (حمله كننده استوارو ثابت قدم در صحنه جنگ ) بيانگر خروج فراريان از اين وصف است و اين جبران قهرمانانه على (عـليـه السلام ) از خسارات شكستهاى قبل ، دليل روشنى بر يگانگى حضرت على (عليه السـلام ) در ايـن پـيروزى آفرينى و افتخار است كه احدى در اين افتخار، با على (عليه السلام ) شركت ندارد.
حسّان بن ثابت (شاعر معروف رسول خدا) در اين راستا چنين سرود:
وَكانَ عَلِىُّ اَرَمَدُ الْعَيْنِ يَبْتَغِى
دَواءً فَلَمّا لَمْ يَحِسّ مُداوِياً
شَفاهُ رَسُولُ اللّهِ مِنْه بِتَفْلَةٍ
فَبُورِكَ مُرْقَياً وَبُورِكَ راقِياً
وَقالَ سَاءَعْطى الرَّايَةَ الْيَوْمُ صارِماً
كَمِيّاً مُحِبّاً لِلرَّسُولِ مُوالِياً
يُحِبُّ اْلاِ لهَ وَاْلاِ لَهُ يُحبُّهُ
بِهِ يَفْتَحُ اللّهُ الْحُصُون الاَْوابِياً
فَاَصْفى بِها دوُنَ الْبَرِيَّةِ كُلِّها
عَلِيّاً وَسَمّاهُ الْوَزِيرَ الْمُواخِياً
((على (عليه السلام ) درد چشم داشت و به دنبال دواى شفابخش ‍ مى گشت ولى به آن دست نـيـافـت ،سـرانـجام رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم )به وسيله ماليدن آب دهانش (به چشم على ( عليه السلام )) به او شفا داد. پس مبارك و خجسته باد هم او كه شفا يافت و هم او كه شفا داد)).
و پـيامبر فرمود:((امروز پرچم را به دست مردى بسپارم كه داراى شمشيرى برنده است و فـردى شـجـاع مـى بـاشـد و دوسـتـى تـنـاتـنـگ بـا رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دارد)) اوست كه خداوند را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و خدا به دست او قلعه هاى ستبر و استوار را فتح كند براى انجام اين كار در ميان همه مردم ، على (عليه السلام ) را برگزيد و او را وزير و برادر خود خواند)).
* * *
پـس از جـنـگ خـيبر، حوادث ديگرى رخ داد كه همانند آنچه قبلاً ذكر شد، نبود و بيشتر به صـورت گـروهـى (گـروه ضربت ) بود كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آن را تـشـكـيـل مـى داد و بـه سـوى دشـمـن مـى فـرسـتاد و خود آن حضرت در ميانشان نبود و اين رويدادها اهميّت رويدادهاى سابق را نداشت ؛ زيرا دشمنان ، ضعيف شده بودند و بعضى از مسلمين نياز به ديگران نداشتند، گرچه امير مؤ منان على (عليه السلام ) در همه اين حوادث و فراز و نشيبها نقش سازنده و بهره وافر در گفتار و رفتار داشت .
چهره درخشان على (ع ) در فتح مكّه
سپس (در سال هشتم هجرت ) فتح مكّه پيش آمد همان رويدادى كه اسلام را استوار نمود و بر اثـر آن اساس دين پابرجا گرديد و خداوند بزرگ در اين مورد بر پيامبرش منّت نهاد و قـبـل از آن ، خـداونـد مـژده و وعـده فـتـح مـكـّه (و آثـار درخـشـان آن ) را داده بـود آنـجـا كـه فـرمـود:((اِذا جـاءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ # وَرَاءَيْتَ النّاسَ يَدْخُلُونَ فِى دِينِ اللّهِ اَفْواجاً)). (54)
((چون يارى خدا فرا رسد و پيروزى رو كند و مردم را ببينى كه گروه گروه به دين خدا درآيـنـد)) (55) و سـخـن ديـگـر خـداونـد كـه مـدّتـهـا قبل از اين نازل شده بود كه :
((... لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ اِنْ شاءَاللّهُ آمِنينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَمُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ ... )). (56)
((قـطـعـا هـمـه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام مى شويد در نهايت امنيت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا ناخنهاى خود را كوتاه كرده ايد و از هيچ كس ترسى نداريد)).
پس از نزول اين آيات ، چشمها در انتظار اين فتح بود و گردنها به سوى آن كشيده شده بود.
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) (طـبـق اصول رازدارى در ارتش ) حركت به سوى مكّه و انديشه تصميم بر فتح آن را از مردم مكّه پـنـهـان داشـت و از خـداونـد خـواسـت كـه ايـن تـصـمـيـم را از مردم مكّه مكتوم كند تا (آنان را غـافـلگـيـر كرده و) به طور ناگهانى ، بر آنان وارد شود و در ميان همه مردم از مسلمين و مـشركين ، تنها كسى كه از اين تصميم آگاه بود و پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بـه او ايـن راز را گـفت و او را ((رازدار مخصوص و مورد اطمينان )) دانست ، اميرمؤ منان على (عـليـه السـلام ) بـود و در ايـن تـصـمـيم ، با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اتـفاق راءى داشت و پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با او مشورت مى كرد و بعد از او پـيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) گروهى ديگر را از جريان آگاه ساخت و پايان يافتن جريان فتح ، به حالتها و ويژگيهايى بستگى داشت كه على (عليه السلام ) در هـمـه آن حـالتـهـا و ويـژگـيـهـا نـقـش خاصّى داشت كه هيچ كس را در اين خصايص ، ياراى برابرى با على (عليه السلام ) نبود.
فرمان عمومى عفو و ويژگى على (ع )ازمحضررسول خدا(ص )
پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با مسلمانان پيمان بست كه هنگام ورود به مكّه ، هيچ كس را نكشند، مگر آنان كه با سپاه اسلام مى جنگند و نيز پيمان بست كه هركس از مشركان خـود را بـه پـرده كـعـبـه درآويـخـت در امـان بـاشـد (و مشمول عفو عمومى گردد) جز چند نفر كه آن حضرت را آزار (مخصوص ) نموده بودند مانند: مـقـيس بن صبابه ، ابن خطل ، ابن ابى سرح و دو كنيزك آوازه خوان كه با بدگويى به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خوانندگى مى كردند و در سوگ مشركين كشته شده در جنگ بدر، نوحه سرايى مى نمودند.
امـيـرمـؤ مـنـان على (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) (پس از فتح مكّه ) يكى از آن دو خواننده (بـد زبـان ) را كـشـت و ديـگـرى فـرار كـرد و نـاپديد شد تا وقتى كه براى آن كنيزك فـرارى امـان گـرفـتـه شـد، بازگشت و آزاد بود تا اينكه در زمان خلافت عمر بن خطاب اسبى به او لگد زد و او را كشت .
يـكـى از كـسـانـى كـه عـلى (عـليـه السـلام ) او را كـشـت ((حـويـرث بـن نـفـيـل بـن كـعـب )) بـود، او از كـسـانـى بـود كـه در مـكـّه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله و سلّم ) را آزار مى داد و به على (عليه السلام ) خبر رسـيـد كـه خـواهـرش ((اُمّ هـانى )) به جمعى از قبيله بنى مخزوم پناه داده كه يكى از آنان ((حارث بن هشام )) و ((قيس بن سائب )) است .
عـلى (عـليـه السلام ) در حالى كه سر و صورتش را با كلاهخود پوشيده بود و شناخته نـمـى شـد، بـه در خـانـه ((اُمّ هانى )) رفت و فرياد زد:((آنان را كه پناه داده ايد از خانه بيرون كنيد)).
روايـت كـنـنـده گـويد:((سوگند به خدا! پناهندگان وقتى اين صدا را شنيدند، از خوف و وحشت مانند پرنده حبارى فضله انداختند)). (57)
اُمّ هانى از خانه بيرون آمد، ولى على (عليه السلام ) را كه سرو صورتش پوشيده بود، نـشـنـاخـت و گـفـت :((اى بـنـده خـدا! مـن اُمّ هـانـى دخـتـر عـمـوى رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم ) و خواهر على بن ابى طالب (عليه السلام ) هستم ، از خانه من دور شو)).
امـيـرمـؤ مـنـان عـلى (عليه السلام ) در پاسخ او فرمود:((آن پناهندگان را از خانه بيرون كنيد))
اُمّ هـانـى گـفـت :((سـوگـنـد بـه خدا درباره تو از پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شكايت مى كنم )).
عـلى (عـليـه السـلام ) كلاهخود را از سر برداشت ، اُمّ هانى على (عليه السلام ) را شناخت جـلو آمد و على (عليه السلام ) را با شور و شوق در آغوش گرفت و گفت :((فدايت گردم ! سـوگـنـد يـاد كـرده ام كـه شـكـايـت از تـو را نـزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ببرم (چه كنم ؟))).
عـلى (عـليـه السلام ) به او فرمود:((رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اكنون در بـالاى ايـن درّه اسـت ، نـزد او بـرو و شكايت از مرا به او بگو تا مطابق سوگند، رفتار كرده باشى .))
ام هـانـى مـى گـويـد:((بـه حـضـور رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رفتم ، آن حـضـرت در خـيـمـه اى بـه شـسـتـشـوى بـدنـش اشتغال داشت و فاطمه ـ سَلامُ اللّه عَلَيْها ـ پـوشـشـى فراهم كرده بود و مراقبت مى كرد كه كسى بدن آن حضرت را نبيند، وقتى كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) سخن مرا شنيد فرمود:
((مَرْحَباً بِاُمِّ هانِى وَاَهْلاً؛ اى اُمّ هانى ! خوش آمدى !)).
عـرض كـردم :((پـدر و مـادرم بـه فـدايـت ! امـروز شـكـايت چگونگى برخورد على ( عليه السلام ) را به حضور شما آورده ام )).
پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:((قَدْ آجَرْتُ مَنْ آجَرْتَ؛ هركه را تو پناه دادى من هم پناه دادم )).
فـاطـمـه ـ سـلام اللّه عـَلَيـْها ـ به من فرمود:((اى اُمّ هانى ! آمده اى از على (عليه السلام ) شـكـايـت كـنـى كـه دشـمـنـان خـدا و دشـمـنان رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را ترسانده است ؟!)).
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:
((قَدْ شَكَّرَ اللّهُ لِعَلِي سَعْيَهُ وَآجَرْتُ مَنْ اَجارَتْ اُمُ هانِى لِمَكانِها مِنْ عَلىِّ ابْنِ اَبِيطالِبٍ)).
((خداوند رفتار على (عليه السلام ) را به خوبى پذيرفت و من پناه دادم كسانى را كه اُمّ هانى به آنان پناه داده است به خاطر خويشاوندى او با على (عليه السلام ))).
پاكسازى حرم از بت
وقـتـى كـه رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) وارد مسجدالحرام (كنار كعبه ) شد، ديد 360 بت در آنجا نهاده شده كه بعضى از آنها را با بعضى ديگر به وسيله سرب ، بـه هم چسبانده اند، به اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرمود:((مشتى از ريگ زمين را به مـن بـده ))، عـلى (عـليـه السـلام ) مشتى از خاك و ريگ از زمين برداشت و به پيامبر (صلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) داد، رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آن ريگها را به روى بتها مى پاشيد و مى فرمود:
((وَقُلْ جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً )).
((و بـگـو حـق فـرا رسـيـد و بـاطـل نـابـود شـد، و قـطـعـا باطل نابود شدنى است )). (58)
هـمـان دم همه آن بتها سرنگون شدند، سپس پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دستور داد آنها را از مسجد بيرون بردند و شكستند و به دور ريختند.
* * *
آنـچـه از رفـتـار عـلى (عـليـه السـلام ) در جـريـان فتح مكّه ذكر شد مانند كشتن چند تن از دشـمـنـان خـدا در مـكـّه و تـرسـانـدن عـدّه اى ديـگـر و كـمـك آن حـضـرت از رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) در پـاكسازى مسجدالحرام از هرگونه بت و خشونت شديد او در راه خدا و ناديده گرفتن خويشان به خاطر اطاعت فرمان خدا، همه و همه دليـل خـصـوصـيـّت حـضـرت عـلى (عـليـه السـلام ) در امـتـيـازات و فـضـايـل اسـت كـه هـيـچ كـس د رايـن جـهـات ، بـا او سـهـيـم نـبـود و او در ايـن فضايل يكتا و بى نظير بود، چنانكه قبلاً نيز به ذكر خصايص ديگر او پرداختيم .
دلاوريهاى على (ع ) در جنگ حُنَين
پس از فتح مكّه در سال هشتم ، جنگ حُنَين (بر وزن حسين ) پيش آمد كه جمعيّت بسيار مسلمين (59) نـشـان مـى داد كـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) پيروز مى شـود رسول اكرم (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با ده هزار نفر از مسلمين به سوى دشمن حركت كرد، بيشتر مسلمين گمان مى كردند به خاطر داشتن جمعيّت بسيار و اسلحه كافى ، شكست نمى خورند.
بـسـيارى جمعيّت مسلمين ، موجب تعجّب ابوبكر شد و گفت :((ما هرگز شكست نمى خوريم و از جـهـت مشكل كم بودن جمعيّت آسوده ايم )) ولى نتيجه كار برخلاف گمان آنان شد وقتى كـه سـپـاه اسـلام بـا مـشـركـيـن بـرخـورد نـمـودنـد، در هـمـان درگـيـرى اوّل ، مـسلمين غافلگير شده و همه پا به فرار گذاشتند جز پيامبر و ده نفر ديگر كه نه نـفـر آنان از بنى هاشم بودند و يك نفر به نام ((اَيْمَنْ)) فرزند اُمّ اَيْمَنْ كه از غير بنى هاشم بود و در ميدان جنگ ماند و جنگيد تا به شهادت رسيد.
و نُه نفر از بنى هاشم همچنان استوار با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ماندند تـا ساير مسلمين فرارى ، گروه گروه بازگشتند و به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سـلّم ) پـيـوسـتـنـد و بـه مـشـركـين حمله كردند (و آنان را شكست دادند) از اين رو به خاطر تـعـجـّب ابـوبـكـر از بـسـيـارى جـمـعـيـّت ، خـداونـد ايـن آيـه را نازل فرمود:
((لَقـَدْ نـَصـَرَكـُمُ اللّهُ فِى مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ اِذْ اَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَضاقَتْ عَلَيْكُمُ الاَْرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ )). (60)
((خـداونـد شـمـا را در ميدانهاى زيادى يارى كرد (و بر دشمن پيروز شديد) و در روز حنين (نيز يارى نمود) در آن هنگام كه فزونى جمعيتشان شما را به اعجاب آورده بود، ولى هيچ مشكلى را براى شما حل نكرد و زمين با همه وسعتش بر شما تنگ شد، سپس پشت به دشمن كرده ، فرار نموديد)).
و بعد مى فرمايد:
((ثـُمَّ اَنـْزَلَ اللّهُ سـَكـِيـنـَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلى الْمُؤ مِنِينَ وَاَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَذلِكَ جَزاءُ الْكافِريِنَ)). (61)
((سـپـس خـداونـد ((سـكـيـنـه )) (آرامـش و اطـمـيـنـان ) خـود را بـر رسـولش و بـر مـؤ مـنـان نازل كرد و لشگرهايى فرستاد كه شما نمى ديديد و كافران را مجازات كرد و اين است جزاى كافران )).
منظور از ((مؤ منين )) در آيه فوق امير مؤ منان على (عليه السلام ) و افرادى از بنى هاشم هـسـتـنـد كـه بـا آن حـضرت در ميدان جنگ پابرجا ماندند كه در آن روز هشت نفر بودند كه نـهـمـين آنان اميرمؤ منان على (عليه السلام ) بود، عبّاس (عموى پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سـلّم ) ) در طـرف راسـت پـيـامـبـر (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) بـود، فـضل بن عباس در طرف چپ پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) قرار داشت ، ابوسفيان بـن حـارث (پسر عموى پيامبر) زين استر آن حضرت را از پشت ، نگه داشته بود و اميرمؤ مـنـان عـلى (عـليـه السـلام ) پـيـش روى آن حـضـرت بـا شـمـشـيـر مـى جـنـگـيـد و نوفل و ربيعه دو پسر حارث (پسرهاى عموى ديگر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم )) و عـبـداللّه پـسـر زبـيـر و عـتـبـه و مـعـتـب دو پـسـر ابـولهـب ، گـرداگـرد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بودند و از آن حضرت دفاع مى نمودند و بقيّه مـسـلمـيـن ـ غـير از اَيْمَنْ ـ همه گريختند، چنانكه ((مالك بن عباده عافقى )) در اشعار خود مى گويد:
لم يواس النبى غير بنى
هاشم عندالسيوف يوم حنين
هرب الناس غير تسعة رهط
فهم يهتفون بالناس اين
ثم قاموا مع النبى على الموت
فابوا زينا لنا غير شين
وثوى ايمن الامين من القوم
شهيداً فاعتاض قرة عين
يـعـنـى :((در روز جـنـگ حـُنـيـن جـز بـنـى هـاشـم در بـرابـر شـمـشـيـرهـا از رسـول خـدا ( صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) حمايت و جانبازى نكردند. مردم همگى ـ جز نه نفر ـ گريختند كه اين نه نفر خطاب به مردم فرياد مى زدند كجا مى رويد؟ سپس اين نه نفر تا پاى جان با پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ايستادند و مايه زينت ما شدند نه نكبت ما)).
و اَيـْمـَنْ (پـسـر اُم اَيـْمَن ) كه امين و پاك بود از آن همه جمعيّت پابرجا ماند و به شهادت رسـيـد و روشـنـى چـشـم آخـرت را بـه خـوشـيـهـاى (زودگـذر دنيا) برگزيد. هنگامى كه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم ) فرار مسلمين را ديد به (عمويش ) عباس ـ كه صداى بلند داشت ـ فرمود:((به اين مردم فرياد بزن و پيمان آنان با من را (كه در بيعت خود عهد كردند تا به آن وفادار باشند) به يادشان بياور)).
عباس هرچه توانست فرياد خود را بلند كرد و گفت :
((يـا اَهـْلَ بـَيـْعـَةِ الشَّجـَرَةِ! يـا اَهـْلَ سُورَةِ الْبَقَرَةِ! اِلى اَيْنَ تَفِرُّونَ؟ اُذْكُروا الْعَهْدَ الَّذِى عاهَدَكُمْ عَلَيْهِ رَسُولُ اللّهِ (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ))).
:((اى پـيـمـان بـسـتـگـان زيـر درخـت ! (كـه در جـريـان صـلح حـديـبـيـه در سـال هـفـتم هجرت اين بيعت واقع شد) و اى اصحاب سوره بقره ! (62) به كجا فـرار مـى كـنـيـد؟ بـه يـاد آوريـد پـيـمـانـى را كـه بـا رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بستيد)).
مـردم مـسـلمـان ، پـشـت بـه جـنـگ كـرده و مـى گـريـخـتـنـد، شـب بـسـيـار تـاريـكـى بـود و رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در وسط درّه حُنين قرار داشت و مشركان كه در شـكـافـها و گودالها كمين كرده بودند با شمشيرهاى برهنه و نيزه و كمانهايشان بيرون آمـدنـد و بـه رسـول خـدا حـمـله كـردنـد. نـقـل مـى كـنـنـد: رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) بـا يـك طـرف صورتش به مسلمين نگريست هـمـچـون مـاه شب چهارده در آن تاريكى بدرخشيد سپس فرياد زد:((آن عهد و پيمانى كه با خدا بستيد كجا رفت ؟!)).
اين صدا را به گوش همه رساند، هركس از مسلمين اين صدا را شنيد از شدّت شرمندگى ، خـود را بـه زمـيـن افـكـنـد، سـپـس مـسـلمـيـن بـه جـايـگـاه اوّل خود بازگشتند و به جنگ با دشمن پرداختند (جنگى تمام عيار و شكننده ).
كشته شدن اَبـُو جَرْوَلْ به دست على (ع )
روايـت مى كنند: مردى از قبيله هوازن (كه از لشكر دشمن بود) در حالى كه بر شتر سرخ مـو سـوار شـده بـود، جـلو آمـد، در دستش پرچم سياهى بود كه آن را بر سر نيزه بلندى نـهـاده بـود و پـيـشـاپـيـش لشگر دشمن با مسلمين مى جنگيد و هرگاه درمى يافت كه مسلمين پيروز شده اند، بر آنان يورش مى برد و هرگاه يارانش از اطرافش پراكنده مى شدند، آن پـرچـم را بـراى افـرادى كـه پـشت سرش بودند بلند مى كرد (و آنان را به كمك مى طلبيد) آنان به دنبالش حركت مى كردند و او چنين رجز مى خواند:
اَنَا اَبُو جَرْوَلَ لابُراحُ
حَتّى نُبيِحَ الْيَوْمَ اَوْ نُباحُ
((مـن ((ابـوجـرول )) هـسـتـم ، و از اينجا برنمى گردم تا امروز اينان (مسلمين ) را تارومار كنيم و يا خود نابود شويم )).
امـيـرمـؤ مـنان على (عليه السلام ) به او حمله كرد و با شمشير بر عقب شتر او زد، شتر او درغـلتـيـد آن حضرت بى درنگ به خود او حمله كرد و چنان ضربتى به او زد كه از پاى درآمد و كشته شد، در حالى كه آن حضرت اين رجز را مى خواند:
قَدْ عَلِمَ النّاس لَدَى الصَّباحِ
اِنِّى فِى الْهَيْجاءِ ذُو نَصاحِ
((مـردم در روزهـا مـى دانند كه من در ميدان درگيرى و جنگ ، گيرنده هستم (دشمن را با چنگم مى گيرم و او از چنگم رهايى نيابد))).
كـشـتـه شـدن ابـوجـرول ، آغـاز شـكست مشركين شد و مسلمانان (نيروى جديدى يافتند) و از هـرسـو كنار هم آمدند و با تشكيل صف استوار، آماده حمله (سرنوشت ساز) شدند در اين وقت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اين دعا را كرد:
((اَللّهُمَّ اِنَّكَ اَذَقْتَ اَوَّلَ قُرَيْشٍ نَكالاً فَاَذِقْ آخِرَها وَبالاً)).
((خـداوندا! تو در آغاز، سختى را بر قريش به عنوان كيفر، چشاندى ، در قسمت آخر (نيز) هلاكت را بر آنان بچشان )).
درگـيـرى شديدى بين مسلمين و مشركان درگرفت ، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) وقـتـى كـه ايـن وضـع (و فـرصـت بـه دست آمده ) را ديد بر ركاب زين اسبش ايستاد، به طـورى كـه مـسـلمانان او را مى ديدند، فرمود:((اَلاَّْنَ حَمِىَ الْوَطِيسُ؛ اكنون تنور جنگ داغ شد (كنايه از اينكه تا تنور داغ است ، بايد نان پخت و تا چنين فرصتى به دست آمده بايد به دشمن امان نداد))).
سـپس فرمود:((من پيامبر هستم و دروغى در آن نيست و من فرزند عبداللّه بن عبدالمطلب هستم )).

next page

back page