next page

back page

در هـمـيـن فـكر و ترديد بوديم ، ناگهان پيرمردى را ديدم كه او را نمى شناختم ، به من اشـاره كـرد، تـرسـيـدم كـه مـبـادا از جـاسـوسـهـاى مـنـصور دوانيقى (دوّمين خليفه عباسى ) بـاشـد؛زيـرا مـنـصور در مدينه جاسوسهايى گمارده بود تا از اجتماعات مردم بعد از امام صادق ( عليه السلام ) گزارش دهند تا آن فردى را كه به دورش جمع شده اند، دستگير كـرده و گـردنـش را بـزنـند لذا ترسيدم كه اين پيرمرد يكى از آن جاسوسها باشد، به دوسـتـم مؤ من الطاق گفتم :((از من كناره بگير كه در مورد جان خودم و تو نگران هستم ، آن پيرمرد مرا خواسته نه تو را، از من دور شو تا به هلاكت نرسى و خودت بر هلاكت خودت كمك نكن )). مؤ من الطّاق از من ، فاصله بسيار گرفت و رفت .
و مـن بـه دنـبال پيرمرد به راه افتادم ، در حالى كه گمان مى كردم به دست او گرفتار شـده ام و ديـگر راه نجاتى نيست ، همچنان به دنبال او مى رفتم به گونه اى كه تسليم مـرگ شـده بـودم ، تـا ايـنـكه پيرمرد مرا به خانه امام كاظم (عليه السلام ) برد، به من گفت :((خدا تو را مشمول رحمتش ‍ سازد، وارد خانه شو!)).
وارد خـانه شدم ، تا امام كاظم (عليه السلام ) مرا ديد، بدون سابقه ، آغاز به سخن كرد و فرمود:
((اِلَىَّ اِلَىَّ، لا اِلَى الْمـُرْجِئَةِ وَلا اِلَى الْقَدَرِيَّةِ وَلا اِلىَ الزَّيْدِيَّةِ وَلا اِلىَ الْمُعْتَزِلَةِ وَلا اِلَى الْخَوارِجِ)).
((بـه سـوى من بيا، به سوى من بيا، نه به سوى مرجئه و نه قدريّه و نه زيديه و نه معتزله و نه به سوى خوارج )).
پرسيدم :((فدايت شوم ! پدرت از دنيا رفت ؟)).
فرمود:((آرى )).
گفتم : مقام امامت بعد از او به چه كسى محول شده است ؟
فرمود:((اگر خدا بخواهد تو را به راه درست هدايت مى كند)).
گفتم : فدايت شوم ! برادرت عبداللّه ، گمان مى كند كه امام بعد از پدرش ‍ مى باشد.
فرمود:((عبداللّه مى خواهد خدا را عبادت نكند)).
گفتم : فدايت شوم ! امامت بعد از امام صادق (عليه السلام ) از آن كيست ؟
فرمود:((اگر خدا بخواهد، تو را به راه درست هدايت مى كند)).
گفتم : فدايت شوم ! تو همان امام هستى ؟
فرمود:((من آن را نمى گويم )).
با خود گفتم : من در سؤ ال كردن ، راه صحيحى را انتخاب نكرده ام .
سپس به او عرض كردم : فدايت شوم ! آيا تو امام دارى ؟
فـرمـود:((نه )) در اين هنگام دگرگون شدم و شكوه و عظمتى از امام كاظم (عليه السلام ) مرا فراگرفت كه جز خدا آن را نمى داند.
سـپـس عـرض كـردم : فـدايـت شـوم ! از تـو سـؤ ال مـى كنم ، همانگونه كه از پدرت سؤ ال مى كردم
فرمود:((سؤ ال كن تا آگاه گردى ، ولى آن را شايع نكن ، چرا كه اگر شايع كنى سر بريدن در كار است (و دژخيمان طاغوت به تو دست يابند و گردنت را بزنند))).
سـؤ الهـايـى كـردم ، او را دريـاى بى كران يافتم ، گفتم : فدايت شوم ! شيعيان پدرت گمراه و سرگردانند، آيا اين موضوع را با آنان در ميان بگذارم و آنان را به سوى امامت شما دعوت كنم ؟ با اينكه شما از من خواستى كه موضوع را كتمان كنم ؟
فرمود: آن افرادى را كه در آنان رشد و عقل ديدى ، به آنان جريان را بگو، ولى از آنان پـيـمـان بـگير كه آن را فاش نسازند و گرنه سر بريدن در كار است (و با دست اشاره به گلويش كرد)
((هـشـام )) مـى گـويـد: پـس از آن ، از حـضور امام كاظم (عليه السلام ) بيرون آمدم و مؤ من الطّاق را ديدم ، گفت چه خبر؟
گفتم : هدايت است و داستان را براى او تعريف كردم .
سـپـس زُراره و ابـابـصـيـر را ديـديم كه به محضر امام كاظم (عليه السلام ) رفته اند و كلامش را شنيده اند و سؤ ال كرده اند و به امامت امام كاظم (عليه السلام ) باور نموده اند، سپس گروههايى از مردم را ديدم كه به حضور آن حضرت رسيده اند و هركسى به خدمت او رفـتـه ، بـه امـامـت او مـعـتقد شده است مگر گروه و دسته عمّار ساباطى (كه معتقد به امامت عـبـداللّه شـدنـد و بـعـد هـسـتـه مـركـزى فـرقـه فـَطـَحـِيـّه تـشـكيل شد) ولى در آن هنگام در اطراف عبداللّه بن جعفر، جز اندكى از مردم ، كسى نمانده بودند.
داستان غمبار انگيزه شهادت امام كاظم (ع )
انـگـيزه دستگيرى امام كاظم (عليه السلام ) : بزرگان اصحاب امام كاظم (عليه السلام ) در مورد سبب دستگيرى امام كاظم (عليه السلام ) به دستور هارون الرّشيد (پنجمين خليفه عبّاسى ) چنين نقل مى كنند:
((هارون پسرش (محمّد امين ) را نزد جعفر بن محمد بن اشعث (كه از شيعيان و معتقدان به امامت امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) بـود) گذارد، تا آموزگار او باشد و در تعليم و تربيت او بكوشد)).
يـحـيـى بن خالد برمكى ، به جعفر بن محمّد بن اشعث ، حسادت ورزيد و با خود گفت اگر خـلافـت بـعد از هارون به پسر او (محمد امين ) برسد، دولت من و فرزندانم (يعنى دولت برمكيان در دستگاه هارون ) نابود خواهد شد. (112)
يـحيى در مورد جعفر بن محمّد، به نيرنگ دست زد (و از راه دوستى وارد شد تا جعفر را به دام هـارون بـيـنـدازد) يـحـيـى در ظـاهر رابطه دوستى با جعفر برقرار كرد و با او انس و الفـت گـرفـت و بـسـيـار بـه خـانـه جـعـفـر مـى رفـت و كـارهـاى او را بـا كمال مراقبت ، پيگيرى مى نمود و مخفيانه همه آنها را به هارون گزارش مى داد و چيزهايى هـم خـودش مـى افـزود تـا هـارون را بر ضدّ جعفر تحريك كند. تا اينكه روزى يحيى به بعضى از نزديكان مورد اطمينانش گفت :((آيا شما كسى را از دودمان ابوطالب مى شناسيد كه فقير باشد تا (او را تطميع كرده و) به وسيله او به جستجو و تحقيق بپردازيم ؟)).
آنان ((على بن اسماعيل بن جعفر صادق )) (نوه امام صادق (عليه السلام ) و برادرزاده امام كاظم (عليه السلام ) ) را به اين عنوان معرّفى كردند.
عـلى بـن اسـمـاعـيـل در مدينه بود، يحيى براى او مالى (مبلغى هنگفت ) فرستاد و او را به آمـدن نـزد هـارون تـشـويـق كرد و وعده احسانهاى ديگر به او داد و او آماده براى رفتن به بغداد گرديد.
امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) از مـوضـوع آگـاه شـد، عـلى بـن اسماعيل را طلبيد و به او فرمود:((اى برادرزاده ! مى خواهى كجا بروى ؟)).
او گفت : مى خواهم به بغداد بروم .
فرمود:((براى چه قصد مسافرت دارى ؟)).
او گفت : مقروض و تنگدست هستم (مى روم بلكه پولى به دست آورم ).
امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) فـرمـود:((من قرضهاى تو را ادا مى كنم و باز به تو نيكى خواهم كرد)).
عـلى بـن اسـماعيل به سخن امام كاظم (عليه السلام ) توجّه نكرد و تصميم گرفت تا به بغداد برود.
امام كاظم (عليه السلام ) او را طلبيد و به او فرمود:((اكنون مى خواهى بروى ؟!)).
او گفت : آرى .
امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) فـرمـود:((بـرادرزاده ام ! خـوب تـوجـه كـن و از خدا بترس و فـرزنـدان مـرا يـتـيـم مـكـن )). سـپـس امـام كـاظـم (عـليه السلام ) دستور داد سيصد دينار و چـهارهزار درهم به او دادند، وقتى كه او از حضور امام كاظم (عليه السلام ) برخاست ،امام بـه حـاضرين فرمود:((سوگند به خدا در ريختن خون من ، سعايت مى كند و فرزندانم را يتيم مى نمايد)).
حـاضـران عـرض كـردنـد: فـدايـت گـرديـم ! شـمـا ايـن را مـى دانـيـد و در عـيـن حال به او كمك مى كنيد و نيكى مى نماييد؟!
امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) فـرمـود:((آرى طـبـق نـقـل پـدرانـم رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود: وقتى كه رشته خويشى بريده شد و سپس پيوند يافت و بار دوّم بريده شد، خداوند آن را خواهد بريد)).
من مى خواهم بعد از بريدن او، آن را پيوند دهم تا اگر بار ديگر او آن را بريد، خداوند از او ببرد.
* * *
گويند: على بن اسماعيل به بغداد مسافرت كرد و با يحيى برمكى ملاقات نمود و يحيى آنـچـه دربـاره امـام كاظم مى خواست از او پرسيد و آنچه از او شنيده بود، چيزهاى ديگرى بـر آن افـزود و بـه هـارون خـبـر داد و سـپـس خـود عـلى بـن اسماعيل را نزد هارون برد.
هـارون از عـلى بـن اسـمـاعـيـل ، در مـورد عـمـويـش مـوسـى بـن جـعـفـر (عـليـه السلام ) سؤ ال كـرد. او بـه سـعـايـت و بـدگـويـى از امـام پـرداخـت و بـه دروغ گـفـت :((پـولهـا و اموال از شرق و غرب جهان براى موسى بن جعفر (عليه السلام ) مى آورند و او مزرعه اى بـه سـى هـزار ديـنـارخـريـده كه نامش ‍ ((يسير)) است ، وقتى پولها را نزد صاحب مزرعه بـردنـد، او گـفـت كـه من از اين نوع پولها نمى خواهم و نوع ديگر مى خواهم ، به دستور موسى بن جعفر (عليه السلام ) سى هزار دينار ديگر براى او بردند)).
وقتى كه هارون (اين دروغها را) از او شنيد دستور داد دويست هزار درهم به او بدهند تا به بعضى از نواحى برود و با آن به زندگيش ادامه دهد.

مرگ نكبتبار على بن اسماعيل
((عـلى بـن اسـمـاعـيـل )) به ناحيه اى از مشرق بغداد رفت (بر اثر عيّاشى ) پولش تمام شـد، كـسـانـى را نـزد هـارون بـراى گرفتن پول فرستاد، آنان به دربار هارون براى گـرفـتـن پـول رفـتـنـد، او در انـتـظار رسيدن پول ، دقيقه شمارى مى كرد و در همين ايّام روزى بـه مستراح رفت ، آنچنان به اسهال مبتلا شد كه روده هايش بيرون آمد و خودش به زمـين افتاد، همراهانش آمدند و هرچه كردند كه آن روده ها را به جاى خود بازگردانند، ممكن نـشـد، نـاگـزيـر او را بـا همان حال از مستراح برداشته و بيرون آوردند و در همان وضع (زشـت و وخـيـم ) كـه در حـال جـان كـنـدن بـود، بـراى او از جـانـب هـارون پـول آوردنـد، او نـگاهى به آن پولها كرد و گفت :((ما اَصْنَعُ بِهِ وَاَنَا فِى الْمَوْتِ؛ من كه در حال مرگ هستم ، اين پولها را براى چه مى خواهم ؟!)).
هارون و دستگيرى امام كاظم (ع )
هـارون الرّشيد همان سال عازم مكّه براى انجام حجّ شد، نخست به مدينه رفت و در همين وقت دستور دستگيرى امام كاظم (عليه السلام ) را داد.
نقل شده : وقتى كه هارون وارد مدينه شد، امام كاظم (عليه السلام ) با جمعى از بزرگان مـديـنـه بـه اسـتـقـبـال او رفـتـنـد، سـپـس امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) طـبـق معمول به مسجد رفت . هارون شبانه كنار قبر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمد و (ريـاكـارانه ) گفت : اى رسول خدا! من در مورد تصميمى كه دارم از تو معذرت مى خواهم ، تصميم دارم موسى بن جعفر را زندانى كنم ؛ زيرا او مى خواهد ايجاد اختلاف و پراكندگى بين امّت تو نمايد و خون مردم را بريزد.
سپس هارون دستور داد امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) را گرفتند و نزدش بردند، آن حضرت را (به دستور او) به زنجير بستند، دو هودج ترتيب دادند، آن حضرت را در يكى از آن هـودجـهـا كـه بـر پشت استر بود، سوار كردند و هودج ديگرى بر پشت استر ديگر بـود و همراه هر دو هودج ، سوارانى فرستاد و سپس (در بيرون مدينه ) سواران ، دودسته شدند يك دسته به سوى بغداد و ديگرى به سوى بصره روانه شدند، امام كاظم ( عليه السلام ) در هودجى بود كه به سوى بصره حركت مى كرد و هارون با اين كار مى خواست مردم از اينكه امام كاظم (عليه السلام ) به سوى بصره رفت يا بغداد، بى خبر بمانند و سـواران هـمـراه آن حضرت را نشناسند و به سوارانى كه امام كاظم (عليه السلام ) را مى بـردنـد، دسـتور داد كه وقتى به بصره رسيدند، امام كاظم (عليه السلام ) را در بصره بـه ((عيسى بن جعفر بن منصور)) تحويل دهند و او در آن روز (به عنوان رئيس زندان ) در بصره بسر مى برد.
امام كاظم (ع ) در زندانهاى مختلف
1 ـ در زنـدان عـيـسـى بن جعفر: سواران ، امام كاظم (عليه السلام ) را به بصره آوردند و بـه ((عـيـسـى بـن جـعـفـر)) تـحـويـل دادنـد و آن بـزرگـوار يـك سال را در بصره در زندان عيسى گذراند.
هـارون بـراى ((عـيـسـى بـن جـعـفـر)) نـامـه نـوشـت كـه مـوسـى بـن جـعـفـر را بـه قـتـل بـرسـان ، وقـتـى ايـن نـامـه بـه دست عيسى رسيد، بعضى از دوستان نزديك و مورد اطمينان خود را طلبيد و نامه هارون را براى آنان خواند و در اين باره با آنان به مشورت پرداخت . آنان به او گفتند كه :((دست به كشتن امام نيالايد و از هارون بخواهد تا او را در اين مورد معاف دارد)).
عـيـسـى نـامه اى به هارون نوشت و در آن يادآورى كرد كه :((مدّت طولانى موسى بن جعفر (عـليـه السـلام ) در زنـدان مـن بـوده و مـن در ايـن مـدّت او را آزمـودم و جـاسوسهايى بر او گـمـاشـتم ، چيزى از او نيافتم جز اينكه همواره به عبادت بسر مى برد، حتى شخصى را ماءمور مخفى كردم تا دعاى او را بشنود، او گزارش داد كه موسى بن جعفر (عليه السلام ) در دعاى خود بر من وبر تو، نفرين نمى كند و ما را به بدى ياد نمى نمايد و براى خود جز آمرزش و رحمت الهى را درخواست نمى نمايد، اينك كسى را به اينجا بفرست تا موسى بـن جـعفر (عليه السلام ) را به او بسپارم و گرنه او را آزاد مى كنم ؛ زيرا از نگهداشتن او در زندان رنج مى برم )).
نـقـل شـده : يـكـى از جاسوسان به ((عيسى بن جعفر)) گزارش داد كه از موسى بن جعفر( عليه السلام ) در زندان اين دعا را بسيار شنيده است :
((اَللّهُمَّاِنَّكَ تَعْلَمُاَنِّى كُنْتُ اَسْاءَلُكَ اَنْ تَفْرِغَنِى لِعِبادَتِكَ وَقَدْ فَعَلْتُ فَلَكَالْحَمْدُ))
((خدايا! تو مى دانى كه من از درگاهت مى خواستم كه مرا درجاى خلوتى براى عبادت تو، قرار دهى و تو اين خواسته ام را اجابت كردى ، تو را حمد مى گويم و از تو سپاسگزارم )).
2 ـ در زنـدان فـضـل بـن ربـيع : وقتى كه نامه عيسى به هارون رسيد، هارون شخصى را مـاءمـور كـرد كـه بـه بـصـره بـرود و موسى بن جعفر (عليه السلام ) را از زندان عيسى تـحـويـل بـگـيـرد و بـه بـغـداد روانـه سـازد و بـه ((فـضـل بـن ربـيـع )) (يـكـى از وزيران ) تحويل دهد. او همين ماءموريّت را انجام داد و امام كـاظـم (عـليـه السـلام ) را بـه بـغـداد آورد و بـه فضل بن ربيع تسليم نمود.
امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) مـدّت طـولانـى تـحـت نـظـر فضل بن ربيع در بغداد بسر برد.
هـارون از فـضـل بـن ربـيـع خـواسـت كـه امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) را بـه قـتـل بـرسـاند، ولى او نيز از اين كار سرباز زد، هارون در نامه اى به او دستور داد تا موسى بن جعفر (عليه السلام ) رابه ((فضل بن يحيى )) بسپارد.
3 ـ در زنـدان فـضـل بـن يـحـيـى بـرمـكى : فضل بن يحيى ، امام كاظم (عليه السلام ) را تـحـويـل گـرفـت و در يكى از اطاقهاى خانه اش جا داد، ديدبانانى بر او گماشت ، آنان گـزارش دادنـد كـه مـوسـى بـن جـعـفـر (عـليـه السـلام ) هـمـواره بـه عـبـادت اشـتـغـال دارد و تـمـام شـب را بـا نـمـاز و قرائت قرآن به صبح مى آورد و سرگرم دعا و كـوشـش بـراى عـبـادت اسـت و بسيارى از روزها را روزه مى گيرد و روى خود را از محراب عبادت به سوى ديگر نمى گرداند.
فـضـل بـن يـحيى وقتى كه امام را چنين يافت ، گشايشى در كار او نمود و احترام شايانى به آن حضرت مى كرد. خبر احترام يحيى از امام كاظم (عليه السلام ) به هارون رسيد و او در آن وقـت در ((رِقـّه )) (مـحـلّى نـزديـك بـغـداد) بـود، نـامـه اى بـراى فـضـل بـن يـحـيـى نـوشـت : امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) را احـتـرام نـكن ، بلكه او را به قتل برسان .
فـضـل از دستور هارون سرپيچى كرد و دستش را به خون مقدّس امام كاظم (عليه السلام ) نـيـالود. ايـن خبر به هارون رسيد، بسيار خشمگين شد، فورا (دژخيم بى رحم خود) مسرور خـادم را طـلبيد و به او گفت : هم اكنون به بغداد برو و از آنجا بى درنگ نزد موسى بن جـعـفـر برو، اگر او را در آسايش و رفاه ديدى ، اين نامه را به ((عبّاس بن محمّد)) بده و بـه او فـرمـان بـده كـه آنـچـه در ايـن نـامـه نـوشـتـه شـده بـه آن عمل كند.
4 ـ در زنـدان سـنـدى بـن شاهك : هارون نامه ديگرى به مسرور خادم داد و به او گفت : اين نـامـه را نيز به سندى بن شاهك (زندانبان بى رحم يهودى ) بده ، در آن نامه دستور داده بود كه هرچه ((عباس بن محمّد)) دستور داد، سندى بن شاهك از او اطاعت كند.
((مـسـرور خـادم )) به بغداد آمد و به خانه ((فضل بن يحيى )) وارد شد، كسى نمى دانست كه مسرور براى چه آمده است ؟ او يكسره نزد امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) رفت و او را هـمانگونه كه به هارون خبر داده بودند در رفاه و آسايش ديد و از آنجا بى درنگ نزد عبّاس بن محمّد و سندى بن شاهك رفت و نامه هاى هارون را به اين دو نفر رساند.
طـولى نـكـشـيـد كـه ديـدنـد مـاءمـور عـبـّاس بـن مـحـمـد بـا عـجـله بـه خـانـه فـضـل بن يحيى آمد، فضل ، وحشتزده و هراسناك شد و همراه ماءمور، نزد ((عبّاس بن محمد)) رهـسـپـار گـرديـد. عـبـاس چـنـد تـازيـانـه و تـخـت مـانـنـدى طـلبـيـد و دسـتـور داد فضل بن يحيى را برهنه كردند و سندى بن شاهك ، صد تازيانه جلو روى عباس بن محمّد بـه فـضـل بـن يـحـيـى زد. سـپـس فـضل در حالى كه برخلاف وقت ورود، پريشان و رنگ بـاخـتـه بـود، از خـانـه عباس بيرون آمد و به مردمى كه در سمت چپ و راست بودند، سلام كـرد. سـپـس مـسـرور خـادم در ضـمـن نـامـه اى مـاجـراى شـلاّق خـوردن فضل بن يحيى را براى هارون الرّشيد نوشت . هارون (دريافت كه سندى بن شاهك براى شـكـنـجـه دادن و كشتن امام كاظم (عليه السلام ) مناسب است ) به مسرور خادم دستور داد كه موسى بن جعفر (عليه السلام ) را به سندى بن شاهك تسليم كن (كه همين كار انجام شد).
شهادت مظلومانه امام كاظم (ع )
هـارون در ايـن ايـام يـك مـجـلس (تمام عيار طاغوتى در كاخ خود) ترتيب داد كه بسيارى از رجال كشورى و لشكرى در آن شركت كرده بودند، به آنان رو كرد و چنين گفت :
((اى مـردم ! فـضـل بـن يـحيى (در مورد كشتن موسى بن جعفر) از فرمان من سرپيچى كرده است ، من مى خواهم او را لعنت كنم ، شما نيز همصدا با من ، او را لعنت كنيد)).
هـمـه حـاضـران در مـجـلس فـريـاد زدنـد:((لعـنـت بـر فـضل بن يحيى ))، فرياد لعنت آنان ، در و ديوار كاخ هارون را به لرزه درآورد، اين خبر بـه يـحـيـى بـن خالد برمكى ، پدر فضل رسيد، فورا با شتاب ، خود را به كاخ هارون رسـانـد و از در مخصوص ،غير از در همگانى ،واردكاخ شد و از پشت سر هارون به طورى كه او نفهمد،نزد هارون آمد و به هارون گفت : استدعا دارم به عرض من توجّه فرماييد.
هـارون در حـال نـاراحـتـى و خـشـم ، گـوش فـراداد، يـحـيـى گـفـت : فـضل يك جوان تازه كار است (كه نتوانسته فرمان تو را اجرا سازد) من به جاى او جبران مى كنم و فرمان تو را اجرا مى نمايم .
هارون از اين سخن برافروخته و شادمان شد و به مردم روكرد و گفت :
فـضـل بـن يـحـيى در موردى از فرمان من سر باز زد و من او را لعنت كردم ، اينك او توبه كرده و به فرمان من بازگشته است ، پس او را دوست بداريد!)).
هـمـه حـاضـران گـفـتـند: ما هركس تو را دوست دارد، دوست مى داريم و با هركس كه با تو دشمنى كند دشمن هستيم ، اينك ما فضل را دوست داريم .
يـحـيى بن خالد، پس از اين ماجرا، با عجله به بغداد آمد، مردم از ورود شتابزده يحيى (از رِقـّه ) بـه بـغـداد، هـراسـان شدند و هركس در اين باره سخنى مى گفت (و بازار شايعات رواج يـافت ) ولى يحيى خود وانمود كرد كه براى تنظيم امور شهر و رسيدگى به كار كـارگـزاران و فـرمـانـداران آمـده اسـت و در اين مورد خود را به بعضى از اينگونه كارها سرگرم كرد كه سخنش را درست جلوه دهد.
سـپـس ((سـنـدى بـن شـاهـك )) (جـلاّد بـى رحـم ) را طـلبـيـد و در مـورد قـتـل امـام كـاظم (عليه السلام ) به او فرمان داد و او از فرمان يحيى اطاعت كرد و تصميم بر كشتن امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) گرفت به اين ترتيب كه : زهرى به غذاى امام كاظم (عليه السلام ) ريخت و آن را نزد آن حضرت گذاشت .
و بعضى گويند: او زهر را در ميان چند دانه خرما وارد نمود و نزد آن حضرت گذارد.
وقـتـى كـه امـام كاظم (عليه السلام ) از آن غذا خورد، طولى نكشيد كه آثار زهر را در خود احـساس كرد. پس از آن ، آن بزرگوار سه روز در حالت دشوارى و ناراحتى بسر برد و در روز سوّم جان به جان آفرين تسليم نمود (و شهد شهادت نوشيد).
ظاهر سازى سندى بن شاهك
پـس از شـهـادت امـام مـوسى بن جعفر (عليه السلام ) به دستور مخفيانه دستگاه طاغوتى هـارون ، سـنـدى بـن شـاهـك ، جـمـعـى از فـقـهـا و بـزرگـان و رجال بغداد را كه در ميانشان ((هيثم بن عدى )) نيز بود، نزد جنازه حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام ) آورد، آنان به بدن امام كاظم (عليه السلام ) نگاه كردند، اثرى از زخم و خـراش و آثـار خـفـگـى در آن نديدند و سندى بن شاهك از همه آنان گواهى گرفت كه امام كاظم (عليه السلام ) به مرگ طبيعى از دنيا رفته است و آنان نيز اين گواهى را دادند.
سـپـس جـنـازه امـام را از زنـدان بـيـرون آورده و كـنـار جسر بغداد نهادند و اعلام كردند: اين موسى بن جعفر (عليه السلام ) است كه از دنيا رفته ، بياييد به جنازه اش نگاه كنيد.
مـردم ، گـروه گـروه مـى آمـدند و با دقّت به صورت آن بزرگوار نگاه مى كردند و مى ديدند كه از دنيا رفته است .
گـروهـى بودند كه در زمان زنده بودن امام كاظم (عليه السلام ) اعتقاد داشتند كه او همان ((قائم منتظر)) است و زندانى شدن او را، همان غيبتى مى دانستند كه از خصوصيّات حضرت قائم (عليه السلام ) است .
يحيى بن خالد دستور داد تا جار بكشند كه موسى بن جعفر (عليه السلام ) مرده است و اين جنازه اوست كه رافضيان مى پندارند او قائم منتظر است و نمى ميرد، بياييد به جنازه اش بنگريد.
مردم آمدند و او را ديدند كه از دنيا رفته است . (113)

ماجراى دفن جنازه امام كاظم (ع )
جـنـازه امـام موسى بن جعفر (عليه السلام ) را در قبرستان قريش در ((باب التّين )) به خـاك سـپـردنـد و ايـن قـبرستان قديمى مخصوص بنى هاشم و بزرگان از مردم بود (كه اكنون قبرآن حضرت درشهركاظمين نزديك بغداد داراى صحن و سراست ).
روايـت شـده : امـام مـوسـى بـن جـعـفـر (عـليـه السلام ) هنگام شهادت ، به سندى بن شاهك وصيّت كرد كه من در بغداد نزديك خانه ((عباس بن محمّد)) دوستى دارم كه از اهالى مدينه است ، به او بگوييد بيايد و عهده دار غسل و كفن من شود.
((سندى بن شاهك )) مى گويد: من از آن حضرت خواستم اجازه دهد تا خودم او را كفن كنم .
حضرت اجازه نداد و فرمود:
((اِنّا اَهْلُ بَيْتٍ مُهُورُ نِسائِنا وَحَجُّ صَرُورَتِنا وَاَكْفانُ مَوْتانا مِنْ طاهِرِ اَمْوالِنا))
((مـا از خـانـدانـى هـسـتـيـم كـه مـهـريـه زنـانـمان و اوّلين حجّمان و كفنهاى مردگانمان ، از پاكترين اموالمان تهيّه مى شود)).
سـپـس فـرمـود:((نـزد خـودم كـفـن دارم ، مـى خـواهـم آن دوسـتـم سـرپـرسـت غسل و كفن و دفن من شود)). (114)
آن دوست مذكور را حاضر كردند و او اين امور را انجام داد. (115)
فرزندان امام كاظم (ع )
امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) داراى 37 فرزند پسر و دختر بود كه عبارتند از:
1 ـ امام علىّ بن موسى الرّضا (عليه السلام ) .
2 ، 3 و 4 ـ ابراهيم ، عباس و قاسم .
5 ، 6 ، 7 و 8 ـ اسماعيل ، جعفر، هارون و حسن .
9 ، 10 و 11 ـ احمد، محمّد و حمزه .
12 ، 13 ، 14 ، 15 و 16 ـ عبداللّه ، اسحاق ، عبيداللّه ، زيد و حسين .
17 و 18 ـ فضل و سليمان .
19 ، 20 و 21 ـ فاطمه كبرى ، فاطمه صغرى و رقيّه .
22 ، 23 و 24 ـ حكيمه ، اُمّ ابيها و رُقيه صغرى .
25 ، 26 و 27 ـ اُمّ جعفر، لبابه و زينب .
28 ، 29 ، 30 و 31 ـ خديجه ، عِلِيّه ، آمنه و حسنه .
32 ، 33 و 34 ـ بريه ، عايشه و اُمّ سلمه .
35 و 36 ـ ميمونه و ام كلثوم .
(در كـتاب ارشاد شيخ مفيد، فرزندى به نام حسن دوبار آمده ، بنابر اين ، مجموع آنها 37 نفر مى شوند).
گذرى بر زندگى امام هشتم حضرت رضـا (ع )
ويژگيهاى زندگى امام رضـا (ع )
بـعـد از امـام مـوسى بن جعفر (عليه السلام ) مقام امامت به پسرش ‍ حضرت ابوالحسن على بـن مـوسـى الرّضـــا (عـليـه السـلام ) رسـيـد، چـرا كـه او در فـضـايل سرآمد همه برادران و افراد خانواده اش بود و در علم و پرهيزكارى بر ديگران برترى داشت و همه شيعه و سنّى بر برترى او اتفاق نظر دارند و همگان آن حضرت را به تفوّق بر ديگران در جهت علم و فضايل معنوى مى شناسند.
بـه علاوه پدر بزرگوارش امام كاظم (عليه السلام ) بر امامت او بعد از خودش تصريح فرموده و اشاراتى نموده كه درباره هيچيك از برادران و افراد خانواده او، چنين تصريح و اشاراتى ننموده است .
حـضـرت رضـا (عـليـه السلام ) به سال 148 هجرى (يازدهم ذيقعده يا ...) در مدينه چشم بـه ايـن جـهـان گـشـود، و در طـوس خـراسـان در مـاه صـفـر (116) سال 203 هجرى در سنّ 55 سالگى از دنيا رفت . (117)
مـادر آن حـضـرت ((اُمّ الْبَنين )) نام داشت كه اُمّ ولد بود. مدّت امامت او و مدّت سرپرستى او از اُمّت ، بعد از پدرش ، بيست سال بود.
چند نمونه از دلايل امامت حضرت رضا (ع )
1 ـ تـصـريح و اشارات امام كاظم (عليه السلام ) بر امامت حضرت رضا (عليه السلام )؛ ايـن مـطـلب را جمع كثيرى نقل كرده اند از جمله از اصحاب نزديك و مورد اطمينان و صاحبان عـلم و تـقـوا و فـقـهـاى شـيـعـيـان (امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) ) كـه بـه نقل آن پرداخته اند، عبارتند از:
داوود بـن كـثـيـر رِقـّى ، محمّد بن اسحاق بن عمّار، علىّ بن يقطين ، نعيم قابوسى و افراد ديگر كه ذكر آنان به طول مى انجامد.
((داوود رِقـّى )) مـى گـويـد: بـه ابـاابـراهـيـم (امام كاظم (عليه السلام ) ) عرض ‍ كردم : فـدايـت شـوم ! سـنّ و سـالم زيـاد شـده و پـير شده ام ، دستم را بگير و از آتش دوزخ مرا نجات بده ، بعد از تو صاحب اختيار ما (يعنى امام ما) كيست ؟
آن حـضـرت اشـاره بـه پسرش امام رضا (عليه السلام ) كرد و فرمود:((هذا صاحِبُكُمْ مِنْ بَعْدِى ؛ امام شما بعد از من اين پسرم مى باشد)).
2 ـ ((مـحـمـّد بـن اسـحـاق )) مـى گـويـد: بـه ابـوالحـسـن اوّل (امـام كـاظـم (عليه السلام ) ) عرض كردم : آيا مرا به كسى كه دينم را از او بگيرم ، راهنمايى نمى كنى ؟
در پـاسـخ فـرمـود:(((آن راهـنـمـا) ايـن پسرم على (عليه السلام ) است )) روزى پدرم (امام صادق (عليه السلام ) ) دستم را گرفت و كنار قبر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بـرد و بـه مـن فـرمـود:((پسر جان ! خداوند متعال (در قرآن ) مى فرمايد:((... اِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِيفَة ...))؛ من در روى زمين جانشين و حاكمى قرار خواهم داد (118) ، خداوند وقتى سخنى مى گويد و وعده اى مى دهد، به آن وفا مى كند)). (119)
3 ـ ((نـعـيم بن صحاف )) مى گويد: من و هشام بن حَكَم و علىّ بن يقطين در بغداد بوديم ، عـلى بـن يـقـطـيـن گـفـت : در حـضـور عبد صالح (امام كاظم (عليه السلام ) ) بودم ، به من فـرمـود:((اى عـلى بـن يـقطين ! اين على ، سرور فرزندان من است ، بدان كه من كُنيه خودم (يعنى ابوالحسن ) را به او عطا كردم )).
و در روايـت ديـگـر آمـده اسـت كه : هشام بن حَكَم (پس از شنيدن اين سخن از على بن يقطين ) دستش را بر پيشانى خود زد و گفت : راستى چه گفتى ؟ (او چه فرمود؟!). على بن يقطين در پاسخ گفت :((سوگند به خدا! آنچه گفتم امام كاظم (عليه السلام ) فرمود)).
آنگاه هشام گفت :((سوگند به خدا! امر امامت بعد از او (امام هفتم ) همان است (كه به حضرت رضا (عليه السلام ) واگذار شده است ))).
4 ـ ((نـعـيـم قـابـوسـى )) مـى گـويـد: امـام كـاظـم (عـليه السلام ) فرمود:((پسرم على ، بزرگترين فرزند و برگزيده ترين فرزندانم و محبوبترين آنان در نزدم مى باشد و او بـه جفر (120) مى نگرد و هيچ كس جز پيامبر يا وصىّ پيامبر به جفر نمى نگرد)).
نمونه اى از فضايل امام رضـا (ع )
((غـفـارى )) مـى گـويـد: مـردى از دودمـان ((ابـورافـع )) آزاد كـرده رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) كـه نـام او را ((فـلان )) مـى گـفـتند، مبلغى پول از من طلب داشت و آن را از من مى خواست و اصرار مى كرد كه طلبش ‍ را بپردازم (ولى مـن پـول نـداشـتـم تـا قـرضـم را ادا كـنـم ) (121) نـمـاز صـبـح را در مـسـجـد رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) در مـديـنه خواندم ، سپس حركت كردم كه به حـضـور حـضرت رضا (عليه السلام ) كه در آن وقت در ((عُرَيض )) (يك فرسخى مدينه ) تـشـريـف داشـت ، بروم ، همينكه نزديك درِ خانه آن حضرت رسيدم ديدم او سوار بر الاغى اسـت و پيراهن و ردايى پوشيده است (و مى خواهد به جايى برود) تا او را ديدم ، شرمگين شدم (كه حاجتم را بگويم ).
وقـتـى آن حـضـرت به من رسيد، ايستاد و به من نگاه كرد و من بر او سلام كردم با توجّه بـه ايـنـكـه مـاه رمـضـان بود (و من روزه بودم ) به حضرت (عليه السلام ) عرض كردم : دوست شما ((فلان )) مبلغى از من طلب دارد به خدا مرا رسوا كرده (و من مالى ندارم كه طلب او را بپردازم ).
غـفـارى مـى گويد: من پيش خود فكر مى كردم كه امام رضا (عليه السلام ) به ((فلان )) دسـتـور دهد كه (فعلاً) طلب خود را از من مطالبه نكند، با توجّه به اينكه به امام (عليه السلام ) نگفتم كه او چقدر از من طلبكار است و از چيز ديگر نيز نامى نبردم .
امام رضا (عليه السلام ) (كه عازم جايى بود) به من فرمود بنشين (و در خانه باش ) تا بازگردم . من در آنجا ماندم تا مغرب شد و نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، سينه ام تـنگ شد مى خواستم به خانه ام بازگردم ، ناگهان ديدم امام رضا (عليه السلام ) آمد و عـدّه اى از مـردم در اطـرافـش بـودنـد و درخـواسـت كـمـك از آن بـزرگـوار مى كردند و آن حضرت به آنان كمك مى كرد، سپس وارد خانه شد، پس از اندكى از خانه بيرون آمد و مرا طلبيد، برخاستم و با آن حضرت وارد خانه شديم ، او نشست و من نيز در كنارش نشستم و مـن از ((ابـن مـسيّب )) (رئيس مدينه ) سخن به ميان آوردم و بسيار مى شد كه من درباره ابن مسيّب نزد آن حضرت سخن مى گفتم ، وقتى كه سخنم تمام شد، فرمود:((به گمانم هنوز افطار نكرده اى ؟)).
عـرض كـردم : آرى افـطـار نكرده ام . غذايى طلبيد و جلو من گذارد و به غلامش دستور داد كه با هم آن غذا را بخوريم ، من و آن غلام از آن غذا خورديم ، وقتى كه دست از غذا كشيديم ، فرمود:((تشك را بلند كن و آنچه در زير آن است براى خود بردار)).
تـشك را بلند كردم و دينارهايى ديدم ، آنها را برداشتم و در آستين خود گذاردم (يعنى در جيب آستينم نهادم ) سپس امام رضا (عليه السلام ) به چهار نفر از غلامان خود دستور داد كه همراه من باشند تا مرا به خانه ام برسانند.
بـه امـام رضـا (عـليـه السـلام ) عـرض كـردم : فدايت گردم ! قراولان ((ابن مسيب )) (امير مدينه ) در راه هستند و من دوست ندارم آنان مرا با غلامان شما بنگرند.
فـرمـود:((راسـت گـفتى ، خدا تو را به راه راست هدايت كند))، به غلامان فرمود:((همراه من بـيايند و هركجا كه من خواستم ، برگردند)) غلامان همراه من آمدند، وقتى كه نزديك خانه ام رسـيدم و اطمينان يافتم ، آنان را برگرداندم ، سپس به خانه ام رفتم (شب بود) چراغ خـواسـتـم ، چـراغ آوردند به دينارها نگاه كردم ، ديدم 48 دينار است و آن مرد طلبكار، 28 ديـنـار از من طلب داشت ودر ميان آن دينارها، يك دينار بود كه مى درخشيد، آن را نزديك نور چـراغ بـردم ديـدم روى آن با خط روشن نوشته است :((آن مرد، 28 دينار از تو طلب دارد، بقيه دينارها مال خودت باشد)).

next page

back page