next page

fehrest page

back page

شـقـوا اءمـواج الفـتن بسفن النجاة ، و عرجوا عن طريق المنافرة ، و ضعوا عن تيجان المفاخرة (419).
امـواج درياى فتنه را با كشتى هاى نجات بشكافيد، از راه خلاف و تفرقه دورى گزينيد و نشانه هاى تفاخر بر يكديگر را از سر بر زمين نهيد.
2. در شوراى 6 نفرى پس از تعيين و انتخاب عثمان از طرف عبدالرحمن بن عوف فرمود:
قد علمتم اءنى احق الناس بها من غيرى ، و واللّه لا سلمن ما سلمت امور المسلمين ، و لم يكن فيها جور الا على خاصة . (420)
شـمـا خـود مـى دانـيـد مـن از همه براى خلافت شايسته ترم به خدا سوگند مادامى كه كار مسلمين رو به راه باشد و تنها بر من جور و جفا شده باشد مخالفتى نخواهم كرد.
3. آنـگـاه كه مالك اشتر از طرف على (ع ) نامزد حكومت مصر شد آن حضرت نامه اى براى مـردم مـصـر نـوشت (اين نامه غير از دستورالعملى مطولى است كه معروف است ) در آن نامه جريان صدر اسلام را نقل مى كند تا آنجا كه مى فرمايد:
فـاءمـسـكـت يـدى حـتى راءيت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام ، يدعون الى محق دين مـحـمـد(ص ) فـخـشيت ان لم الاسلام و اهله اءن ارى فيه ثلما او هدما، تكون المصيبة به على اعـظـم مـن فـوت ولايـتـكـم التـى انـمـا هـى مـتـاع ايـام قلائل . (421)
مـن اول دستم را پس كشيدم تا آنكه ديدم گروهى از مردم از اسلام برگشتند (مرتد شدند؛ اهل رده ) و مردم را به محو دين محمد دعوت مى كنند، ترسيدم كه اگر در اين لحظات حساس ، اسـلام و مـسلمين را يارى نكنم خرابى يا شكافى در اساس اسلام خواهم ديد كه مصيبت آن بر من از مصيبت از دست رفتن چند روزه خلافت بسى بيشتر است .
دو موقف ممتاز
على (ع ) در كلمات خود به دو موقف خطير در دو مورد اشاره مى كند و موقف خود را در اين دو مـورد، مـمـتاز و منحصر به فر مى خواند يعنى او در هر يك از اين دو مورد خطير، تصميمى گـرفـته كه كمتر كسى در جهان در چنان شرائطى مى تواند چنان تصميمى بگيرد. على در يـكـى از ايـن دو مـورد حساس ، سكوت كرده است و در ديگرى قيام ، سكوتى شكوهمند و قيام شكوهمندتر، موقف سكوت على همين است كه شرح داديم .
سكوت و مدارا در برخى شرائط بيش از قيامهاى خونين نيرو و قدرت تملك نفس مى خواهد. مـردى را در نـظـر بگيريد كه مجسمه شجاعت و شهامت و غيرت است ، هرگز به دشمن پشت نـكـرده و پـشـت دلاوران از بيمش مى لرزد، اوضاع و احوالى پيش مى آيد كه مردمى سياست پـيـشـه از مـوقـع حساس استفاده مى كنند و كار را بر او تنگ مى گيرند تا آنجا كه همسر بسيار عزيزش مورد اهانت قرار مى دهد و مى گويد:
پسر ابوطالب چرا به گوشه خانه خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيم تو خواب نـداشـتند اكنون در برابر مردمى ضعيف ، سستى نشان مى دهى ، اى كاش مرده بودم و چنين روز را نمى ديدم .
عـلى خـشـمـگين از ماجراها از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارد اين چنين تهييج مـى شـود، ايـن چـه قـدرتى است كه على را از جا نمى كند، پس از استماع سخنان زهرا با نـرمى او را آرام مى كند كه نه ، من فرقى نكرده ام ، من همانم كه بودم ، مصلحت چيز ديگر است . تا آنجا كه زهرا را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود: حسبى اللّه و نعم الوكيل
ابـن ابـى الحـديـد در ذيـل خـطـبـه 215، ايـن داسـتـان مـعـروف را نقل مى كند:
روزى فـاطـمـه (ع )، عـلى (ع ) رادعـوت بـه قـيـام مـى كـرد، در هـمـيـن حـال فـريـاد مـؤ ذن بـلنـد شـد كـه اشـهـد ان مـحـمـد رسـول اللّه ، على (ع ) به زهرا فرمود: آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟ فرمود: نه ، فرمود: سخن من جز اين نيست .
امـا قـيـام شـكـوهـمـنـد و منحصر به فرد على كه به آن مى بالد و مى گويد: احدى ديگر جـراءت چـنين كارى را نداشت قيام در برابر خوارج بود. (اين مطلب را در بحث خوارج به طور مبسوط مورد بررسى قرار خواهيم داد.)
گفتار دوم : به حكومت رسيدن حضرت على (ع )
بيعت با على (ع )
فلسفه پذيرفتن خلافت
ابراز نگرانى و اتمام حجت
پرسش و پاسخ
بيعت با على (ع )(422)
پـس از آشـفـتـگـى خـلافـت اسلامى در زمان عثمان و برقرارى نظام طبقاتى جاهلى روز به روز(423) بر مشكلات امر افزوده شد تا عثمان كشته شد؛ مردم مدينه آنهايى كـه از دسـت مـظـالم عـمـال و حـكـام گـذشـتـه بـه تـنـگ آمـده بـودنـد بـالاتـفـاق از كـوچـك (424) و بـزرگ ، زن و مـرد؛ پـيـر و جـوان ؛ عرب و غير عرب ، به در خانه عـلى (ع ) هـجوم آوردند و يك صدا اعلام كردند. يگانه شخصيت لايق خلافت اسلامى اوست و او بايد خلافت را بپذيرد. به قدرى (425) اصرار و ازدحام و اظهار رضايت كـردنـد كـه خـودش مـى فـرمـايـد: چـيـزى نـمـانـده بـود فـرزندانم زير دست و پاى مردم پامال شوند. در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه مى فرمايد:
و بـسـطـتـم يـدى فـكـفـفـتـهـا، و مـددتـمـوهـا فـقـبـضـتـهـا، ثـم تـداكـكـتم على تداك الابـل الهـيـم عـلى حـيـاضـهـا يـوم وردهـا، حـتـى انـقـطـعـت النـعـل ، و سـقـط الرداء، و وطـى الضعيف ، و بلغ من سرور الناس ببيعتهم اياى ان ابتهج بـهـا الصـغـيـر، و هـدج اليـهـا الكـبـيـر، و تـحـامـل نـحـوهـا العليل ، و حسرت اليها الكعاب (426).
شـمـا دسـت بيعت دراز مى كرديد و من به علامت اكراه دست خود را پس ‍ مى كشيدم ، شما دست خـود را بـراى بـيـعـت بـاز مـى كـرديـد و مـن ، بـه عـكـس ، بـه عـلامـت امـتـنـاع از قبول ، دست خود را مى بستم . ولع و تشنگى نشان داديد مانند شتران تشنه كه به آب مى رسـنـد، ازدحـام بـه قـدرى بـود كـه كـفـشـهـا از پـاهـا و رداهـا از دوشـهـا افـتـاد، ضـعـفـا پـامـال شدند، مردم مدينه و كسانى كه حاضر به بيعت بودند آن قدر اظهار خوشحالى و بـهـجـت كردند تا آنجا كه كودكان به پيروى از بزرگان غرق در شادى بودند، پيران شـكـسـتـه و سـالخـورده بـا كـمـال ضـعف و ناتوانى آمدند كه بيعت كنند، بيماران با مشقت فـراوان از بـستر بيمارى به خاطر بيعت حركت كردند و آمدند، حتى زنان و دختران براى بيعت كردن سر از پا نمى شناختند.
وقتى كه (427) اميرالمؤ منين خليفه شد، افراد مى آمدند براى تبريك گفتن ؛ يك تبريكى هم جناب صعصعه (428) گفته . ايستاد و خطاب به اميرالمؤ منين گفت :
زيـنـت الخـلافـة و مـا زانـتـك ، و رفـعـتـهـا و مـا رفـعـتـك ، و هـى اليـك احـوج مـنـك اليها.(429)
اين سه چهار ارزش ده ورق مقاله را دارد. گفت :
عـلى ! تـو كـه خـليـفـه شـدى ، خـلافت به تو زينت نداد، تو به خلافت زينت بخشيدى ، خـلافـت تـو را بـالا نـبـرد، تو كه خليفه شدى مقام را بالا بردى . على ! خلافت به تو بيشتر احتياج داشت تاتو به خلافت .
يـعـنـى على ! من به خلافت تبريك مى گويم كه امروز نامش روى تو گذاشته شده ، به تـو تـبـريـك نـمـى گـويم كه خليفه شدى . به خلافت تبريك مى گويم كه تو خليفه شدى ، نه به تو كه خليفه شدى . از اين بهتر نمى شود گفت .
فلسفه پذيرفتن خلافت (430)
دربـاره تـصـلب على (ع ) در امر عدالت ، كه از نظر و تعبيرى بايد گفت : عدالت ، و از نـظـر و تـعبيرى بايد گفت : حقوق بشر، همين بس كه فلسفه پذيرفتن خلافت را بعد از عـثـمان ، به هم خوردن عدالت اجتماعى و منقسم شدن مردم به دو طبقه سير سير و گرسنه گرسنه ذكر مى كند و مى فرمايد:
لولا حضور الحاضر، و قيام الحجة بوجود الناصر، و ما اءخذاللّه على العلماء ان لا يـقـاروا عـلى كـظـة ظـالم و لاسغب مظلوم ، لاءلقيت حبلها على غاربها، و لسقيت آخرها بكاءس اءولها(431)
اگـر نـبـود كـه عـده اى بـه عـنـوان يار و ياور به در خانه آمدند و بر من اتمام حجت شد، ديـگـر ايـن كـه خـداونـد از دانـايـان و روشـن ضـمـيـران عـهد و پيمان گرفته كه هر وقت اوضـاعـى پـيـش آيـد كه گروهى آن قدر اموال و ثروتها و موهبتهاى الهى را به خودشان اختصاص بدهند و آن قدر بخورند كه از پرخورى بيمار شوند و عده اى آن قدر حقوقشان پـايـمـال بـشـود كـه مـايـه سـدجـوعـى هـم نـداشـتـه بـاشـنـد، در هـمـچـو اوضـاع و احـوال ، ايـن دانـايـان و روشن ضميران نمى توانند بنشينند و تماشاچى و حداكثر متاءسف بـاشـنـد. اگـر همچو وظيفه اى را در حال حاضر احساس نمى كردم كنار مى رفتم و افسار خلافت را در دست نمى گرفتم و مانند روز اول ، پهلو تهى مى كردم .
ابراز نگرانى و اتمام حجت
و چـون ايـن طـور بـرنـامـه اى در دوران حـكـومـتـش داشت كه نه تنها اين كه در دوره خودش نـگـذارد حـيـف و مـيـل بـشـود و حقوق مردم پايمال شود بلكه برنامه اش اين بود كه حقوق پـايـمـال شـده گـذشـتـه را كـه اجـحـاف گـرهـا مـال خـود و مـلك خـود مـى دانـسـتـنـد بـرگـردانـد،(432) روى ايـن حـسـاب و ايـن نـقـشـه ، خـودش مى دانست كه چه جـنـجـالى به پا خواهد شد؛ لهذا با ترديد و نگرانى زير بار خلافت رفت و به مردمى كه آمدند بيعت كنند، گفت :
دعونى والتمسوا غيرى ، فانا مستقبلون اءمرا له وجوه و اءلوان ، لاتقوم له القلوب ، و لا تثبت عليه العقول .(433)
مـرا رهـا كـنـيـد؛ سـراغ كـسـى ديـگـر بـرويد. آينده اى رنگارنگ و ناثابت در پيش ‍ است . اطمينانى به موقعيت در اجراى آنچه وظيفه اسلامى من به عهده من گذاشته نيست . آشفتگى ها در جـلو اسـت كـه دلهـا ثـابـت نـمـى مـانـد و افـكـار متزلزل مى گردد و همين شماها كه امروز آمده ايد، وقتى كه ديديد، راه بسيار دشوارى است از وسط راه ممكن است برگرديديد.
و ان الافاق قد اءغامت ، و المحجة قد تنكرت .
افقها را ابر و مه گرفته و خورشيد در پشت ابرها مانده ؛ كارهايى شده و تثبيت گشته . اشـخـاصـى در ايـن تـاريخ كوتاه كه از عمر اسلام مى گذرد به صورت بت در آمده اند؛ بر هم زدن روش آنها بسيار دشوار است .
آنگاه براى اين كه با اين مردم ، كه امروز با اصرار از او مى خواهند خلافت را بپذيرند، اتمام حجت كند، فرمود:
واعلموا اءنى ان اءجبتكم ركبت بكم ما اءعلم . (434)
بدانيد اگر من اين دعوت را پذيرفتم ، آن طور كه خودم مى دانم و مى فهمم و طبق برنامه اى كه خودم دارم عمل مى كنم و به حرف و توصيه احدى هم گوش نخواهم كرد. بلى اگر مـرا به حال خود واگذاريد و مسؤ وليت حكومت و خلافت را بر عهده من نگذاريد، من معذورم ، و مثل گذشته حكم يك مشاور خواهم داشت .
پرسش و پاسخ ‌(435)
سـؤ ال : هـمـان طـور كـه فرموديد ما معتقديم كه امامت ، پيشوايى دين و دنياست ، و اين به دلائلى كـه گـفـتـه شـد خـاص حـضـرت امـيـر اسـت . امـا پـس ‍ چـرا بـعـد از قـتـل عثمان وقتى كه خواستند بيعت كنند با حضرت امير، حضرت مكث كردند، جاى مكث نبود، بايستى كه خود به خود قبول مى كردند.
جواب : همين سؤ ال حضرتعالى در كتاب خلافت و ولايت كه اخيرا منتشر شده مطرح گرديده اسـت . جواب اين مطلب از خود كلمات اميرالمؤ منين روشن است . وفتى آمدند با حضرت بيعت كـنـنـد فـرمـود: دعـونـى والتـمـسـوا غـيـرى فـانـا مـسـتـقـبـلون امـرا له وجوه و الوان (436)
مرا رها كنيد برويد دنبال كس ديگرى ، كه ما حوادث بسيار تيره اى در پيش ‍ داريم (تعبير عجيبى است )، كارى را در پيش داريم كه چندين چهره دارد يعنى آن را از يك وجهه نمى شود رسـيدگى كرد از وجهه هاى مختلف بايد رسيدگى كرد. بعد مى گويد: ان الافاق قد اغامت و المحجة قد تنكرت خلاصه ، راه شناخته شده اى كه پيغمبر تعيين كرده بـود الان نـشناخته شده ، فضا ابرآلود گرديده است . و در آخر مى گويد: و لكن من اگر بـخـواهـم بـر شـمـا حكومت كنم ركبت بكم ما اعلم آن طورى كه خودم مى دانم عمل مى كنم نه آن طورى كه شما دلتان مى خواهد.
ايـن مـطـلب نـشـان مـى دهـد كـه اميرالمؤ منين اين مطلبى را كه از نظر تاريخى نيز بسيار قـطـعـى اسـت ، كـامـلا روشن مى ديده كه الان با زمان بعد از پيغمبر، زمين تا آسمان فرق كرده يعنى اوضاع ، عجيب تغيير كرده و خراب شده است . و اين جمله را امام براى اتمام حجت كـامـل مـى گـويـد. چون مسئله بيعت كردن ، قول گرفتن از آنهاست كه پيروى بكنند. مسئله بـيـعـت ايـن نـيـسـت كـه اگـر شـمـا بـيـعـت نـكـنـيـد، مـن ديـگـر خـلافـتـم باطل است . بيعت مى كنند يعنى قول مى دهند كه تو هر كارى بكنى ما پشت سرت هستيم .
فـصـل پنجم : حكومت حضرت على (ع )، گفتار سوم : ويژگيهاى حكومت حضرت على (ع )
برنامه على (ع )
گفتارى از ابن ابى الحديد
نامه عمروعاص به معاويه
على و استفاده از عنوان خلافت
روش سياسى حضرت على عليه السلام
برنامه على (ع )(437)
در يك جريان بحرانى عظيم ، در كشور اسلامى بود كه اميرالمؤ منين زمام امور را به دست گـرفت ؛ تخمهاى فتنه و آشوب از سالها پيش كاشته شده بود؛ روزگار، آبستن حوادث نـاگـوارى بـود كـه نوبت خلافت به على (ع ) رسيد. اميرالمؤ منين با كرامت و توجه به سـختى ها، زمامدارى را قبول كرد (و(438)) پس از عهده دار شدن مسؤ وليت دو كار را وجهه همت و در راءس برنامه خود قرار داد:
يـكـى پـنـد و انـدرز و اصلاح روحيه و اخلاق مردم و بيان معارف الهى كه نمونه اش نهج البلاغه است . و ديگر مبارزه با تبعيضات اجتماعى .
على (ع ) تنها به اصلاح درون و آزاد سازى معنوى قناعت نكرد، هم چنان كه تنها اصلاحات اجتماعى را كافى ندانست ؛ در دو جبهه دست به اصلاح زد. آرى اين است برنامه اسلام .
ايـن بـود كـه اسـلام در دسـتـى مـنـطـق و دعوت و برنامه تعليم و تربيت در راه يگانگى فـردى و اجـتـمـاعـى انـسـانـهـا در جهت خداپرستى داشت و در دستى ديگر تيغ براى قطع روابط نامتعادل انسانى و درهم ريختن طبقات اجتماعى و در هم شكستن طاغوتها.
قطايع عثمان (439)
راجع به قطايع عثمان ، يعنى اراضى اى كه متعلق به عامه مسلمين است و عثمان آنها را در تيول اشخاص قرار داده بود، فرمود:
واللّه لو وجـدتـه قـد تـزوج بـه النـسـاء، و مـلك بـه الامـاء لرددتـه . (440)
بـه خـدا قـسـم زمين هايى كه متعلق به عامه مسلمين است و عثمان به اين و آن داده پس خواهم گرفت هر چند آنها را مهر زنانشان قرار داده باشند يا با آنها كنيزكانى خريده باشند.
آنگاه (441) حضرت به نكته بسيار عجيبى اشاره مى كند. مى فرمايد: ان فى العدل سعة ؛ در عدالت ظرفيت و گنجايشى است كه در چيز ديگرى نيست .
گـويـا در آن هـنـگـام از بـاب نـصـيـحـت بـه حضرت مى گفتند: اگر شما به اين صورت عمل كنيد، عده اى ناراضى و ناراحت مى شوند. على در جوابشان اين كلام لطيف را فرمود كه ان فـى العـدل سـعة . اگر طرفى باشد كه همه گروهها و همه افراد را در خـود بـگـنـجـانـد و رضـايـت هـمه را به دست آورد، آن ظرف عدالت است . اگر كسى با عـدالت راضـى نـشـد ظـلم او را راضـى نـمـى كـنـد يـعـنـى خـيـال نـكـنيد آن كسانى كه از عدالت ناراضى مى شوند اگر من عدالت را كنار بگذارم و بـه جـاى آن ظـلم را انـتـخاب كنم ، آنها راضى خواهند شد. نه اگر من بخواهم حرص او را ارضـاء كـنـم او بـاز هـم حـريـص تـر مى شود. مرز، همان عدالت است . اشتباه است كه مرز عدالت را به نفع كسى بشكنم تا او راضى بشود.
امـيـرالمـؤ مـنـيـن صـراحت به خرج داد. سياست او صريح بود. نمى خواست كارى را كه مى خواهد بكند در دلش مخفى نگه دارد و بگويد: فعلا حرف صريحى نزنم تا اين مردم كه امـروز آمدند و با ما بيعت كردند، خيال كنند كه اين نظم موجود، همان طورى كه هست حفظ مى شود. ولى بعد كه روى كار سوار شديم برنامه هائى را كه مى خواهيم اجرا مى كنيم . در نـگـاه عـلى مـعـنـاى ايـن عـمـل اغفال است . به همين جهت است كه بالصراحه اعلام مى كند: اى كـسـانـى كـه امـروز بـا مـن بـيـعـت مـى كـنـيـد، بـدانـيـد كـه مـن شـمـا را اغفال نمى كنم ، برنامه حكومتى من چنين است .
بـا اعـلام ايـن بـرنـامـه از هـمـان روزهاى اول ، مخالفت با حكومت على (ع ) آغاز شد. اولين مـخـالفـت رسمى در شكل جنگ جمل متجلى گرديد. طلحه و زبير، دو شخصيت خدمتگزار اسلام در زمـان پـيـامـبـر بـودنـد. ولى در دوره عـثـمـان بـه دليـل وضـع مـخـصـوص دسـتگاه خلافت و رشوه هاى كلانى كه عثمان به آنها مى داد، به صـورت ثـروتـمندان بزرگى در آمده بودند و حالا اينها مى ديدند كه على قصد مصادره اموالشان را دارد.
زبـيـر كه هر وقت بيت المال تقسيم مى شد، سهمش از ده ، بيست هزار دينار كمتر نبود، حالا مـى ديـد على موقعى كه بيت المال را تقسيم مى كند، براى او سه يا چهار دينار مى دهد، و هـمـان مـقـدار هـم بـه غـلام او. و ايـن مـسـئله البـتـه بـراى زبـيـر قـابـل تـحـمـل نـبـود. بـراى طـلحـه نـيـز وضـع بـه هـمـيـن مـنـوال بـود كـه بـه ايـن تـرتـيـب ، ايـن دو، مـقـدمـات جـنـگ جمل را فراهم كردند.(442)
بـه دنـبـال جـنـگ جـمـل ، جـنـگ صـفين بپا شد. معاويه كه از بستگان عثمان بود، حدود بيست سال فعال مايشاء و حاكم مطلق منطقه سوريه بود و در اين مدت توانسته بود پايه هاى حـكـومـتـش را بـه انـدازه كافى مستحكم كند. على (ع ) بعد از بيعت فرموده بود: من به هيچ وجـه حـاضـر نـيـسـتـم پـاى ابـلاغ مـعـاويـه را امضاء كنم و او بايد بركنار شود. مصلحت انـديـشـان مـى گـفـتـنـد: آقا به طور موقت هم كه شده مدتى او را بر سر كار نگه داريد. فـرمـود: هـرگـز اين كار را نمى كنم و به دنبال اين پاسخ ، معاويه جنگ صفين را به راه انداخت .
به دنبال جنگ صفين ، جنگ خوارج برپا شد، كه ماجرايش را همه كم و بيش مى دانيد. نتيجه ايـن شـد كـه در مـدت چهار سال و چند ماه خلافت على به علت حساسيتى كه حضرت در امر عـدالت داشـت ، دائمـا در حـال مـبـارزه بـود و آنـى راحـتش نمى گذاشتند. او حكومت را براى اجـراى عدالت مى خواست و همين شدت عدالت خواهى بالاءخره منجر به شهادتش در محراب شد.
دوره خـلافـت بـراى عـلى (ع ) از تلخ ‌ترين ايام زندگى او به حساب مى آيد، اما از نظر مـكـتبش او موفق شد بذر عدالت را در جامعه اسلامى بكارد. اگر على (ع ) به جاى آن دوره كـوتـاه ، بـيـسـت سال خلافت مى كرد در حالى كه نظام زمان عثمان هم چنان باقى مى ماند امـروز نـه اسـلامى باقى مانده بود نه على (ع )، نه نهج البلاغه و نه اسمى از عدالت اسلامى ... على هم خليفه اى مى شد در رديف معاويه .
روش عـلى (ع ) بـه وضـوح بـه ما مى آموزد كه تغيير رژيم سياسى و تغيير و تعويض پـسـتـها و برداشتن افراد ناصالح و گذاشتن افراد صالح به جاى آنها بدون دست زدن بـه بـنـيـادهـاى اجتماع از نظر نظامات اقتصادى و عدالت اجتماعى ، فايده اى ندارد و اثر بخش نخواهد بود.
بـه عـلى (ع ) مـى گـفـتـنـد: قـانـون كـه عطف به ما سبق نمى كند شما هر كارى مى خواهيد بكنيد، ولى از امروز به بعد. مى خواهى رعايت بكنى ، رعايت مساوات بكنى بسيار خوب ، ولى از امـروز. آنـچـه كـه در زمـان خـليـفـه پـيـشـيـن صـورت گـرفـتـه اسـت مال سابق است و ارتباطى به دوران حكومت شما ندارد.
و على (ع ) در جواب همه اين به اصطلاح نصيحتها مى فرمود: نخير، قانون الهى عطف به ما سبق مى كند؛ ان الحق القديم لا يبطله شيى . (443)
حـق كـهـنـه را، چـيـزى نـمـى تـوانـد بـاطـل كـنـد وقـتـى بـر مـن ثـابـت اسـت حـق ايـن است و بـاطـل آن ، ولو سـالهـا از روى آن گـذشـتـه ، فـرقى نمى كند من بايد حق را به موضع اصلى اش برگردانم .
گفتارى از ابن ابى الحديد(444)
ابن ابى الحديد مى گويد: بعد از قتل عثمان مردم در مسجد جمع شده بودند كه ببينند كار خـلافـت بـه كجا مى كشد، و چون غير از على (ع ) كسى ديگر نبود كه مردم به او توجهى داشـته باشند و از طرفى هم عده اى بودند كه رسما خطابه مى خواندند و سخنرانى مى كـردنـد و در اطـراف شـخـصيت على (ع ) و سوابق او در اسلام صحبت مى كردند، مردم هجوم آوردنـد و بـا عـلى (ع ) بـيـعـت كـردنـد. آن سـخـنان را كه فرمود: مرا رها كنيد و ديگرى را بگيريد. زيرا اوضاع آينده چنين و چنان است و به علاوه من كسى نيستم كه از آنچه خود مى دانم كوچكترين انحرافى پيدا كنم ، در همين وقت بود كه آمده بودند بيعت كنند و به عنوان اتمام حجت در اول كار خود، آن سخنان را ايراد كرد.
اخطار مهم
(ابـن ابـى الحـديـد) مى گويد: در روز دوم رسما در مسجد، بالاى منبر رفت به آنچه روز گذشته با اشاره گفته بود تصريح كرد و فرمود:
خداوند خودش مى داند كه من علاقه اى به امر خلافت از آن جهت كه رياستى و قدرتى است ، نـدارم . از پـيـغـمـبـر اكـرم شـنـيـدم كـه فرمود: هر كس بعد از من زمام امور امت را به دست بـگـيـرد، روز قـيـامـت او را بـر صـراط نـگـه خـواهـنـد داشـت و مـلائكـه الهـى نـامـه عـمـل او را بـاز مـى كـنـنـد؛ اگـر به عدالت رفتار كرده باشد خداوند او را به موجب همان عدالت نجات خواهد داد، وگرنه صراط تكانى مى خورد و او را به قعر جهنم مى اندازد.
بعد به طرف راست و چپ نگاهى كرد و اشخاصى را كه در گوشه و كنار بودند از زير نظر گذراند و آنگاه فرمود:
آن عده اى كه دنيا آنها را در خود غرق كرده و املاك و نهرها و اسبان عالى و كنيزكان نازك انـدام بـراى خـود تـهـيـه كـرده انـد، فـردا كـه هـمـه اينها را از آنها مى گيريم و به بيت المال بر مى گردانم و به آنها همان قدر خواهم داد كه حق دارند، نيايند و نگويند كه على مـا را اغـفـال كـرد؛ اول چـيـزى مـى گـفـت و حـالا طـور ديـگـرى عمل مى كند؛ على آمد و ما را از آنچه داشتيم محروم كرد. من از همين الان برنامه روشن خود را اعلام مى كنم .
بـعـد شـرحـى صـحـبـت كـرد و چـون عـده اى كـه بـراى خـود امـتـيـاز قـائل بـودنـد و مورد اتهام بودند، دليلشان اين بود كه ما حق صحبت و مصاحبت پيغمبر را داريم و در راه اسلام چنين و چنان زحمت كشيده ايم ، به آنها فرمود:
مـن مـنـكر فضيلت و سابقه خدمت افراد نيستم ، اما اينها چيزهايى است كه خداوند خود اجر و پـاداش آنـهـا را خـواهـد داد. ايـنـهـا مـجـوز نـمـى شود كه امروز ما ميان آنها و ديگران فرق بگذاريم . اين امور، ملاك تبعيض واقع نمى شود.
آغاز كناره گيريها و بهانه گيريها
روز ديـگـر آنـهـا كـه مـى دانـسـتند مشمول حكم على خواهند شد، آمدند و به كنارى نشستند و مدتى با هم مشورت كردند نماينده اى از طرف خود فرستادند. آن نماينده وليدبن عقبة بن ابى معيط بود. آمد و اظهار داشت :
يا اباالحسن ! اولا خودت مى دانى كه همه ما كه اينجا نشسته ايم به واسطه سوابقى كه بـا تـو در جـنـگـهـاى اسـلام داريـم دل خوشى از تو نداريم و غالبا هر كدام از ما يك نفر داريـم كـه در آن وقـتها به دست تو كشته شده ؛ ولى ما از اين جهت صرف نظر مى كنيم و با دو شرط حاضريم با تو بيعت كنيم :
يـكـى ايـنكه عطف به ما سبق نكنى و به گذشته هر چه شده كارى نداشته باشى بعد از اين هر طور مى خواهى عمل كن .
دوم آنـكـه قـاتـلان عثمان را كه الان آزاد هستند به ما تسليم كن كه قصاص ‍ كنيم ، و اگر هيچ كدام را قبول نمى كنى ما ناچاريم برويم به شما و به معاويه ملحق شويم .
فرمود:
اما موضوع خونهايى كه در سابق ريخته شده ، خونى نبوده كه به واسطه كينه شخصى ريـخـتـه شـده بـاشـد، اخـتـلاف عـقـيـده و مـسلك بود، ما براى حق مى جنگيديم و شما براى بـاطـل ، حق بر باطل پيروز شد؛ شما اگر اعتراض ‍ داريد، خونبهايى مى خواهيد، برويد از حق بگيريد كه چرا باطل را در هم شكست و نابود ساخت .
اما موضوع اينكه من به گذشته كارى نداشته باشم و عطف به ما سبق نكنم ، در اختيار من نيست ؛ وظيفه اى است كه خدا به عهده من گذاشته .
و امـا مـوضـوع قـاتلين عثمان ، اگر من وظيفه خود مى دانستم كه آنها را قصاص ‍ كنم خودم همان ديروز قصاص مى كردم .
وليد بعد از شنيدن اين بيانات صريح و قاطع ، بازگشت و به ميان هم مسلكانش رفت و سـخنان امام را به آنها گفت . آنها هم حركت كردند و رفتند و تصميم خود را بر مخالفت و دشمنى ، يك طرفى و علنى كردند.
تقاضاى دوستان
(ابـن ابـى الحـديـد) مـى نـويسد: عده اى از اصحاب على عليه السلام همين كه از جريانها واقـف و مـطـلع شدند كه گروهى تشكيل شده و عليه زعامت على تخريب و تحريك مى كنند، آمدند خدمت على عليه السلام و عرض ‍ كردند:
عـامـل عـمـده اى كـه سـبـب شـده ايـنـهـا نـاراضـى بـشـونـد و گـروهـى تشكيل بدهند مساءله اصرار تو است بر عدل و مساوات ؛ حتى قضيه تسليم قاتلين عثمان هـم بـهـانـه و سـرپـوشـى اسـت روى ايـن تـقـاضـا؛ مى خواهند مردم عوام را به اين وسيله تحريك كنند.
بـعضى گفته اند: مالك اشتر يكى از اين پيشنهاد كنندگان بود و يا اصلا پيشنهاد كننده او بـود. بـه هـر حـال ، مـقصود از اين پيشنهاد اين بود كه اگر مى توانى در اين تصميم خود تجديد نظر كن .
عـلى عـليـه السـلام دانـست كه اين فكر شايد در دماغ عامه مردم پيدا شود كه حالا اين قدر اصرار به اين مطلب لزومى ندارد. حركت كرد و رفت به مسجد و براى يك خطابه عمومى آمـاده شد. در حالى كه فقط يك پارچه روى شانه انداخته ، يك پارچه ديگر مانند لنگى بـه كمر بسته و شمشيرى نيز حمايل كرده بود، ايستاد بالاى منبر و به كمانش تكيه زد. شروع به صحبت كرد و فرمود:
خـداونـد را كـه پـروردگـار مـا و مـعـبـود مـاسـت شـكـر مـى كـنـيـم نـعـمـت عـيـان و نـهـان او شـامـل حـال مـا است . تمام نعمتهاى او منت است كه بر ما گذاشته است بدون اينكه ما از خود استقلالى داشته باشيم .
آنگاه فرمود:
افضل مردم در نزد خدا آن كس است كه بهتر او را اطاعت كند سنت پيغمبرش را بهتر و بيشتر پـيروى كند؛ كتاب خدا يعنى قرآن را بهتر احياء كند ما براى احدى نسبت به احدى فضلى قـائل نـيـسـتـيـم مـگـر به ميزان طاعت و تقوى . اين قرآن است كه جلوى ما حاضر است و اين سـيـره پـيـغـمـبـر است كه همه مى دانيم بر مبناى عدالت و مساوات برقرار بود؛ بر احدى مـخـفى نيست مگر آنكه كسى بخواهد غرض ورزى كند و معاندت بورزد كه آن مطلب ديگرى است .
آنگاه اين آيه قرآن را تلاوت كرد:
يـا ايـهـا النـاس انـا خـلقـنـاكـم مـن ذكـر و انـثـى و جـعـلنـاكـم و شـعـوبـا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اءتقيكم .(445)
ايـن آيـه را بـه ايـن مـنظور خواند كه بفهماند من به حكم اين آيه امتيازات شما را لغو مى كنم .
مصادره اموال
و نـيـز ابـن ابـى الحـديـد در شرح آن جمله ها فرمود: زمينها را بر مى گردانم و لو آنكه مهريه زنان و يا بهاى خريد كنيزان قرار گرفته باشد مى گويد:
همان طورى كه گفته بود. همه اموال را ضبط كرد مگر آنهايى كه حاضر نبودند و فرار كـرده بـودنـد و از تـحـت اخـتـيـارش خـارج شـده بـودنـد اصـل ((قانون ، عطف به ما سبق مى كند)) را در زمينه حقوق اجتماعى با اينكه جمله كه مى گفت :
ان الحق القديم لايبطله شى ء.(446)
(حـق قـديـم را هـيـچ چـيـزى از بـن نـمـى بـرد، حـق مـسـلم ثـابـت ، مشمول مرور زمان نمى شود)، باطل خواند.
نامه عمروعاص به معاويه
در اين بينها عمروعاص نامه اى نوشت براى معاويه :
مـا كـنـت صـانـعـا فـاصـنـع قـبـل اذ قـشـرك ابـن اءبـيـطـالب مـن كل مال تملكه كما تقشر عن العصا لحاها.(447)
نـوشت هر كارى كه از تو ساخته است بكن كه پسر ابى طالب هر چه دارى و در اين مدت جـمـع كرده اى از تو خواهد گرفت و از تو جدا خواهد كرد آن طور كه پوست عصاى دستى را، از آن جدا مى كنند.
على و استفاده از عنوان خلافت (448)
عـلى عـليـه السـلام بـه هـيـچ وجـه حـاضـر نبود نه خودش و نه كس ديگر از بستگانش و يارانش از عنوان خلافت سوء استفاده كنند. حتى گاهى سوء استفاده هم حساب نمى شد، فى الجـمـله اولويـتـى بـه شـمـار مـى رفـت آن هـم اولويـتـى كـه ديـگـران دربـاره او قائل مى شدند، نه خودش اگر به بازار مى رفت كه چيزى بخرد، كوشش مى كرد كسى را پيدا كند كه او را نشناسد كه او خليفه اميرالمؤ منين است ؛ براى آنكه مبادا ملاحظه او را بـكـنـد و بـيـن او و ديـگران فرق بگذارد. همين قدر هم حاضر نبود از عنوان خودش استفاده بكند...
بـراى على كه هيچ گونه سوء استفاده اى از خلافت نمى كرد، و حكومت تكليف بود نه حق اگـر بـنا شود از تكليف و وظيفه اى استفاده هاى نامشروع بود هر تكليفى را مى شود به غـلط نـام حـق رويش گذاشت اگر نماز خواندن كه صددرصد تكليف است مورد سوء استفاده واقع شود و منبع در آمد زندگى كسى بشود از نظر آن شخص استفاده جو، نماز خواندن يا امامت جماعت حق است نه تكليف ؛ بزرگترين حقها هم ممكن است باشد، اما حقيقت اين طور نيست .
وقـتـى عـلى مـرتـضـى عـليـه السـلام را مـى بينيم حتى حاضر نيست اين قدر از عنوان خود اسـتـفـاده كـنـد كـه وقـتى چيزى مى خواهد بخرد از كسى مى خرد كه او را نشناسد مبادا به احترام مقام خلافت به او ارزان تر بفروشد بايد بگوييم حتى خلافت هم تكليفى است نه حق ، چه تكليفى كه بالاتر از آن تكليفى نيست از تكليف هم بالاتر است ، رياضت است .
در روزهـاى گرم مى آمد بيرون دار الاماره و در سايه مى نشست مبادا مراجعه كننده اى بيايد و در آن هـواى گـرم بـه او دسترسى پيدا نكند. اين در مواقع رياضت بود؛ پرمشقت ترين تكليفها بود.
در نامه اى به قثم بن عباس كه از طرف خودش والى حجاز بود مى نويسد:
واجـلس لهـم العـصـريـن ، فـاءفـت المـسـتـفـتـى ، و عـلم الجـاهـل ، و ذاكـر العـالم ، و لايـكـن لك الى النـاس سـفـيـر الا لسـانـك ، و لا حاجت لا وجهك .(449)
در هـر بـامـداد و شـام ، بـراى رسيدگى به امور رعيت معين كن و به سؤ الات آنها شخصا جـواب ده و نـادان و گـمـراهـشـان را مـتوجه ساز، با دانشمندان در تماس باش ، جز زبانت واسطه اى بين خود و مردم قرار مده و جز چهره ات حاجبى .(450)
به مالك اشتر مى نويسد:
واجـعـل لذوى الحـاجـات مـنـك قسما تفرغ لهم فيه شخصك ، و تجلس لهم مجلسا عاما فـتـتـواضـع فـيه لله الذى خلقك و تفعد عنهم جندك و اءعوانك من اءحراسك و شرطك ، حتى يـكـلمـك مـتـكـلمـهـم غـيـر مـتـتـعـتـع ، فـانـى سـمـعـت رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله يـقـول فى غير موطن : ((لن تقدس امة حتى يؤ خذ للضعيف فيها حقه من القوى غير متتعتع )).(451)
براى ارباب رجوع وقتى مقرر كن و خود شخصا به گرفتارى هايشان برس و براى اين موضوع ، مجلسى عمومى تشكلى ده و در آن مجلس براى خدايت كه تو را آفريده و اين مقام داده فروتنى كن . و در اين موقع ، ارتش و ماءموران و پاسبانان را از جلوى چشم مردم دور كـن تـا بـدون پـروا و هـراس بـا تـو سـخـن گـويـنـد؛ زيـرا مـكـر راز رسـول خـدا شنيدم كه مى فرمود: هرگز ملتى به قداست و پاكى نخواهد رسيد مگر آنكه در مـيـان آنـهـا حـق ضـعـفـا از اقـويـا و نـيـرومـنـدان بـدون لكـنـت و پـروا گـرفـتـه شود.(452)
باز درباره منع احتجاب مى نويسد:
فـلا تـطـولن احـتـجـابـك عـن رعـيـتـك فـان احـتجاب الولاة عن الرعية شعبة من اضيق . (453)
خـود را از رعـيـت زيـاد در پـنـهان مدار كه اين پنهان داشتن ، خود نوعى فشار و تنگى است .(454)

next page

fehrest page

back page