next page

fehrest page

back page

سـيـره پـيـامـبـر اكـرم (ص ): 15. اصـلاح نـاهـنـجـارى هـاى جـامـعـه (252)
حـضـرت عـنـايت زيادى داشت كه تفاوتها و اختلاف هايى را كه تدريجا عادت شده بود در مـيـان مـردم ، و ربـطـى بـه آنـچـه نـامـش مـسـابـقـه در عـمـل و فـضـيـلت و پـيـشـى گـرفـتـن در خـيـرات اسـت كـه ((فـاسـتـبـقوا الخيرات ))(253) نـداشـت و صـرفـا عـاداتـى بـود كـه ايـجـاد نـاهـمـواريها و پست و بلنديهاى بيجا مى كرد، از بين ببرد و معدوم كند.
الف . تشريك مساعى در امور (254)
رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در يـكـى از مـسـافرتها در حالى كه اصحابش ‍ همراه بـودن ظـهـر در مـنـزلى فـرود آمـد. قـرار شـد گـوسفندى ذبح شود و ناهار از گوشت آن گـوسـفند استفاده شود. يكى از اصحاب گفت : سر بريدن گوسفند به عهده من . ديگرى گـفـت : كـنـدن پـوسـت آن بـا مـن . سـومـى گـفـت : پـخـتـن گـوشـت بـا مـن . رسـول خـدا فـرمـود: جـمـع كـردن هـيـزم از صـحـرا بـا مـن اصـحـاب عـرض كـردنـد: يـا رسـول الله ! شـمـا زحـمـت نـكـشـيـد، شـمـا بـنـشـيـنـيـد مـا خـودمـان بـا كمال افتخار همه كارها را مى كنيم ؛ ما راضى به زحمت شما نيستيم . فرمود: مى دانم شما مـى كـنـيـد لكـن ((ان الله يـكـره مـن عـبده اءن يراه متميزا بين اءصحابه )) (255) (خـداونـد خـوش نـدارد از بـنـده اش كه او را ببيند در حالى كه در ميان يارانش براى خود امتيازى نسبت به ديگران قائل شده است ).
در سـيـرت رسـول اكـرم و ائمـه اطـهـار قـضـايـا و داسـتـانـهـا از ايـن قـبيل زياد است كه مى رساند كوشش داشتند اين گونه عادتها را كه ابتدا كوچك به نظر مى رسد و همين ها منشاء تفاوتهاى بيجا در حقوق مى گردد، هموار كنند.
ب . ازدواج با زينب (256)
زيدبن حارثه مرد بسيار بزرگوارى بود. در دوره اسلام هم اين مرد شرافت ها و فضيلت ها كسب كرد و در جنگ مؤ ته همراه جناب جعفربن ابى طالب شهيد شد.
ايـن مـرد مـسـلمان شد و ظاهرا دومين مرد مسلمان باشد، يعنى بعد از على اولين مردى كه به پـيـغـمـبـر اكـرم ايـمـان آورد هـمـيـن زيـدبـن حـارثـه آزاد شـده رسـول اكـرم بـود. ((257)) ايـن مـرد ايـمـان و عـلاقـه عـجـيـبـى بـه رسـول اكـرم داشـت ، بـه طـورى كـه پدر و مادرش بعدها كه فهميدند پسرشان آزاد شده آمدند او را به نزد خود ببرند، رسول اكرم هم او را مرخص كرد و فرمود: اختيار با خودت ، اگـر مـى خـواهـى پـيش پدر و مادرت بروى برو. اما اين پدر و مادر هر كارى كردند كه بـرگـردد گـفـت : مـن بـر نـمـى گردم و اين خانه را رها نمى كنم . اين جوان را مردم پسر خوانده پيغمبر مى خواندند.
پـيـغـمـبـر اكـرم مـخصوصا دختر عمه خودشان زينب جحش را به عقد او در آوردند كه اين هم داسـتـان خـيـلى مـعـروفـى دارد. پـيـغـمـبـر اكـرم فـرسـتـاد دنـبـال زيـنـب جـحـش بـه عـنـوان خـواسـتـگـارى . او اول خـيـال كـرد كـه خود رسول اكرم خواستگار او است ، خودش و برادرش عبدالله بن جحش با كـمـال خـوشـحـالى و سـرور جـواب مـثبت دادند، ولى بعد كه اطلاع پيدا كرد، پيغمبر او را بـراى غـلام آزاد شـده خـودش مـى خـواهـد نـاراحـت و عـصـبـانـى شـد، گـفـت مـن خـيال كردم كه پيغمبر مرا براى خودشان خواستگارى كرده اند. من نوه عبدالمطلب ، يك زن قـرشـيـه بـيايم و زن يك غلام آزاد شده شوم ؟ اين خلاف شؤ ون و حيثيات من است . پيغمبر اكـرم بـه او پيغام داد كه اسلام اين نخوتها را از بين برده است ، زيد مؤ من و مسلمان و با ايـمـان اسـت ، مسلم كفو مسلم و مؤ من كفو مؤ من است ، از نظر من تو نبايد امتناع بكنى . زينب گفت كه اگر شما واقعا معتقد هستيد كه من با زيد ازدواج كنم ، موافقم . حضرت فرمودند: بسيار خوب و چون پيغمبر موافق بود با زيد ازدواج كرد.
و چـون از اول زيـد را نـمـى خـواست ، تا آخر هم به او علاقمند نشد و مرتب ناراحتى و كج خـلقـى مـى كـرد. زيد مى آمد نزد رسول اكرم و شكايت مى كرد كه وضع اخلاقى زينب اين طـور است ، اجازه مى خواست كه طلاق بدهد و رسول اكرم مانع مى شد تا بالاءخره زيد او را طلاق داد و پيغمبر اكرم با او ازدواج كرد.
ايـن هـمـان داسـتـانى است كه كشيش هاى مسيحى روى آن داد و فرياد راه انداخته اند كه بله پيغمبر اسلام يك روزى داخل خانه يكى از اصحاب خود شد و او اتفاقا زنى بسيار زيبا و قشنگ در خانه داشت و پيغمبر چون سر زده داخل شد آن زن را در نهايت زيبائى مشاهده كرد و بعد بيرون آمد، ولى وقتى كه بيرون آمد محبت آن زن در دلش جا گرفته بود و بعد چون فـهـمـيـدند كه پيغمبر به آن زن علاقمند است شوهرش او را طلاق داد! اينها ديگر افسانه اسـت . زيـنـب دخـتر عمه پيغمبر بود، يك زن غريبه نبود كه پيغمبر او را نديده و نشناخته باشد. مكه يك ده و يا يك قصبه بوده است . در زمان جاهليت هم حجابى اساسا وجود نداشته اسـت . قـرآن بـود كـه آيـه حـجـاب را در سـوره نـور در مـديـنـه نازل كرد: ((قل للمؤ منين يغضوا من ابصارهم ...))(258)
از زمـان كـودكـى زينب تا وقتى كه به زمان بلوغ رسيد يعنى وقتى كه پيغمبر خودش او را براى غلام آزاد شده اش خواستگارى كرد: عادتا در محيط آن روز عرب كمتر روزى بوده اسـت كـه پـيـغـمـبـر ايـن دخـتـر عـمـه را نـديـده بـاشـد. آن وقـت پـيـغـمـبـر عـاشـق دل فـريـفـتـه ايـن زن نـشـد مـگـر در وقـتـى كـه او را شـوهـر داد و چـنـد سال هم در خانه شوهر بود و از او فرزند هم آورد و بعد ناگهان او را ديد و عاشق شد!
ازدواج پـيـغـمـبر با زينب براى نسخ عملى همين عادت و رسم بود كه بسيار ريشه دوانيده بـود در تـمام جوامع بشرى . خيلى براى اعراب جاهليت اين كار مستنكر بود كه پيغمبر با زن پسر خوانده خودش ازدواج كرد. ازدواج پيغمبر در آن زمان با زينب در نظر مردم مستنكر بـود امـا نـه روى حسابى كه اخيرا كشيش ها درست كرده اند، بلكه روى اين حساب كه مگر مى شود كسى با عروس خود پس از طلاق پسرش ازدواج كند؟! قرآن اين رسم را نسخ كرد و... جـمـله اول آيه ، ناظر به اين حقيقت است . ((ما كان محمد ابا احد من رجالكم .))ع ((259)) مـحمد پدر هيچ يك از مردان شما نيست ، اين حرفها يعنى چه ؟! او فقط پدر فرزندان خودش است نه پدر يك مرد اجنبى ، او را با اين صفت نشناسيد و با ايـن صـفـات خـطـاب نـكـنـيـد، او را ابـو زيـد نـخـوانـيـد و زيـد را ابـن رسـول الله نـخـوانـيـد بـلكـه او را بـا صـفت رسول الله و صفت خاتم النبيين بشناسيد، البته همه پيغمبران پيغمبر خدا بوده اند اما او يك صفت خاص و جداگانه اى دارد، او خاتم النبيين است .
ج . جويبر و ذلفا(260)
جـويـبـر يـكـى از اصـحـاب صـفـه ((261)) بـود. رسول خدا و هم چنين افراد مسلمين به آنها محبت مى كردند و زندگى آنها را اداره مى كردند. يـك روز رسـول اكـرم نگاهى به جويبر كرد و فرمود: جويبر! چقدر خوب بود كه زن مى گرفتى ، هم احتياج جنسى تو رفع مى شد و هم آن زن كمك تو بود در كار دنيا و آخرت . گـفـت : يـا رسـول الله ! كـسـى زن مـن نـمـى شـود؛ نـه حـسـب دارم و نـسـب ، نـه مال و نه جمال ؛ كدام زن رغبت مى كند كه زن من بشود؟ فرمود:
يـا جـويبر ان الله قد وضع بالاسلام من كان فى الجاهلية شريفا، و شرف من كان فى الجاهلية وضيعا، و اعز بالاسلام من كان فى الجاهلية ذليلا.
جـويـبـر! خـداونـد به سبب اسلام ارزشها را تغيير داد. بهاى بسيار چيزها را كه در سابق پـايـيـن بـود، بـالا بـرد و بـهـاى بـسيار چيزها را كه در گذشته بالا بود، پايين آورد. بـسـيـارى از افـراد در نـظـام غـلط جـاهليت محترم بودند و اسلام آنها را سرنگون كرد و از اعتبار انداخت و بسيارى در جاهليت حقير و بى ارزش ‍ بودند و اسلام آنها را بلند كرد.
فالناس اليوم كلهم اءبيضهم و اءسودهم و قرشهم و عربهم و عجمهم من آدم و ان آدم خلقه الله من طين .
امـروز مـردم هـمان طور شناخته مى شوند كه هستند. اسلام به آن چشم به همه نگاه مى كند كه سفيد و سياه و قرشى و غير قرشى و عرب و عجم همه فرزندان آدم اند و آدم هم از خاك آفريده شده .
اى جويبر! محبوب ترين مردم در نزد خدا كسى است كه مطيع تر باشد نيست به امر خدا و هـيـچ كـس از مـسـلمـيـن مهاجر و انصار كه در خانه هاى خود هستند و زندگى مى كنند بر تو برترى ندارند مگر به ميزان و مقياس ‍ تقوى .
بـعـد فـرمـود: حـركـت كـن بـرو بـه خـانـه زيـاد بـن لبـيـد انـصـارى ، بـه او بـگـو: رسول خدا مرا پيش تو فرستاده كه از دختر تو ذلفا براى خود خواستگارى كنم .
جـويـبـر بـه دسـتـور رسـول خـدا به خانه زياد بن لبيد رفت . زياد از محترمين انصار و اهل مدينه بود. در آن وقت كه جويبر وارد شد عده اى از قوم و قبيله اش در خانه اش بودند. اجـازه ورود خـواسـت ، اجـازه دادنـد و وارد شـد و نـشـست . رو كرد به زياد و گفت : از طرف رسـول خـدا پـيـغـامـى مـى دارم ، آن را مـحـرمـانـه بـگـويـم يـا عـلنـى ؟ زيـاد گفت : پيغام رسـول خـدا مـايـه افـتـخـار مـن اسـت ، البـتـه عـلنـى بـگـو. گـفـت : رسـول خـدا مـرا فـرسـتـاده بـراى خـواستگارى دخترت ذلفا براى خودم . حالا تو چه مى گويى ؟ بگو تا خبرش را براى پيغمبرم ببرم . زياد با تعجب پرسيد: كه پيغمبر تو را فـرستاده به خواستگارى ؟! گفت : بلى پيغمبر فرستاد. من كه دروغ به پيغمبر نمى بـنـدم . گفت : آخر رسم ما اين نيست كه دختر بدهيم به غير هم شاءنهاى خودمان از انصار. تو برو من خودم پيغمبر را ملاقات مى كنم .
جـويـبـر بـيـرون آمد. از طرفى فكر مى كرد در آنچه پيغمبر فرموده بود كه خداوند به وسيله اسلام تفاخر به قبايل و عشاير و اسناب را از بين برده ، و از طرفى به سخن اين مـرد فـكـر مى كرد كه گفت : ما رسم نداريم به غير هم شاءنهاى خودمان دختر بدهيم . با خـود گـفت : حرف اين مرد با تعليمات قرآن مباينت دارد. همان طورى كه مى رفت آهسته اين جـمـله از او شـنـيـده شـد: ((و الله مـا بـهـذا نزل القرآن ، و لا بهذا ظهرت نبوة محمد.)) (به خدا كه تعليمات نازله در قرآن اين نيست كه زياد بن لبيد گفت . پيغمبر براى چنين سخنانى مبعوث نشده است ).
هـمـان طـور كه جويبر مى رفت و اين سخنان را با خود زمزمه مى كرد، ذلفا دختر زياد اين حـرفـهـا را شـنـيـد، از پـدرش پـرسـيـد قـصـه چـه بـود؟ زيـاد عـيـن قـضـيـه را نـقـل كـرد. دخـتـرك گـفـت : به خدا قسم كه جويبر دروغ نمى گويد. كارى نكن كه جويبر بـرگـردد پـيـش پـيـغـمـبـر در حـالى كـه جـواب يـاءس شـنـيـده بـاشد. بفرست جويبر را برگردانند.
هـمـيـن كـار را كـردنـد و جـويـبـر را بـه خـانـه بـرگردانيدند. خودش شخصا رفت حضور رسول اكرم و گفت : پدر و مادرم قربانت ! جويبر همچو پيغامى از طرف تو آورد و آخر ما رسم نداريم جز به كفو و هم شاءن و هم طبقه خودمان دختر بدهيم . فرمود:
يا زياد، جويبر مؤ من و المؤ من كفو المؤ م ، و المسلمة .(262)
(زيـاد! جـويـبـر مـؤ مـن است و مرد مؤ من كفو و هم شاءن زن مؤ منه است و مرد مسلمان كفو و هم شاءن زن مسلمان است .)
بـا ايـن خـيـالات مـانـع ازدواج دخـتـرت نـشـو، زيـاد بـرگـشـت و قـضـايا را براى دخترش نـقـل كرد. ذلفا گفت : من بايد راضى باشم ، و چون پيغمبر او را فرستاده من راضى ام . زياد دست جويبر را گرفت و به ميان قوم خود برد و طبق سنت پيغمبر دختر خود را به اين مرد فقير سياه داد.
(بـعـد از عـروسـى ايـن دو(263)) جـهـادى پيش آمد. جويبر با همان نشاطى كه مـخـصـوص مـردان بـا ايـمـان اسـت زيـر پـرچـم اسـلام در آن جـهاد شركت كرد و شهيد شد. ((264))
د. مبارزه با نقاط ضعف (265)
او از نـقـاط ضـعـف مـردم و جـهـالت هـاى آنان استفاده نمى كرد، بر عكس ، با آن نقاط ضعف مـبـارزه مـى كـرد و مردم را به جهالتشان واقف مى ساخت (كه به عنوان نمونه شاهدى ذكر مى كنيم .)
رسـول اكـرم صلى الله عليه و آله ((266)) پسرى دارد از ماريه قبطيه به نـام ابـراهـيـم بـن رسـول الله . ايـن پـسـر كـه مـورد عـلاقـه رسـول اكـرم صـلى الله عـليـه و آله اسـت در هـجـده مـاهـگـى از دنـيـا مـى رود. رسـول اكـرم كـه كـانـون عـاطـفـه بـود قـهـرا مـتـاءثر مى شود و حتى اشك مى ريزد و مى فـرمـايـد: دل مى سوزد و اشك مى ريزد، اى ابراهيم ما به خاطر تو محزونيم ولى هرگز چـيـزى بـر خـلافـت رضـاى پـروردگـار نمى گوييم . تمام مسلمين ، ناراحت و متاءثر به خـاطـر ايـن كـه غـبـارى از حزن بر دل مبارك پيغمبر اكرم نشسته است . همان روز تصادفا خـورشيد منكسف مى شود و مى گيرد. مسلمين شك نكردند كه گرفتن خورشيد، هماهنگى عالم بـالا بـود بـه خـاطر پيغمبر. يعنى خورشيد گرفت براى اين كه فرزند پيغمبر از دنيا رفته .(267)
ايـن مـطـلب در مـيـان مـردم مدينه پيچيد و زن و مرد يك زبان شدند كه ديدى ! خورشيد به خـاطـر حـزنـى كه عارض پيغمبر اكرم شد گرفت ؛ در حالى كه پيغمبر به مردم نگفته ـ العياذ بالله ـ كه گرفتن خورشيد به خاطر اين بوده . اين امر سبب شد كه عقيده و ايمان مـردم بـه پـيـغـمـبـر اضـافـه شـود، و مـردم هـم در ايـن گـونـه مسائل بيش از اين فكر نمى كنند.
ولى پـيـغـمـبـر چـه مى كند؟ پيغمبر نمى خواهد از نقاط ضعف مردم براى هدايت مردم استفاده كـنـد، مـى خواهد از نقاط قوت مردم استفاده كند، پيغمبر نمى خواهد از جهالت و نادانى مردم بـه نفع اسلام استفاده كند، مى خواهد از علم و معرفت مردم استفاده بكند. پيغمبر نمى خواهد از نـاآگاهى و غفلت مردم استفاده كند، مى خواهد از بيدارى مردم استفاده كند، چون قرآن به او دسـتـور داده : ((ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هـى احـسـن )). (268) وسائلى ذكر كرده . (پيغمبر نفرمود:) عوام چنين حـرفـى از روى جـهـالتـشـان گـفته اند، ((خذ الغايات و اترك المبادى ))،(269) بـالاءخره نتيجه خوب از اين گرفته اند. ما هم كه به آنها نگفتيم ، ما در اينجا سكوت مى كنيم . سكوت هم نكرد، آمد بالاى منبر صحبت كرد، خاطر مردم را راحت كرد، گفت : اين كه خورشيد گرفت به خاطر بچه من نبود.
ه‍ مبارزه با بت پرستى (270)
در تـاريـخ مـى نويسند: وقتى كوروش وارد بابل شد، مردم را در اعتقادشان آزاد گذاشت ، يعنى بت پرستها را در بت پرستى ، حيوان پرستها را در حيوان پرستى و... همه را آزاد گذاشت و هيچ محدوديتى براى آنان قائل نشد، در معيار غربى ، كوروش يك مرد آزادى خواه به حساب مى آيد. زيرا او به آزادى بر مبناى تمايلات و خواستهاى مردم احترام گذاشته است .
ولى در تـاريـخ ، مـاجـراى ابـراهـيـم خـليل را هم درج كرده اند. حضرت ابراهيم ، بر عكس كـوروش مـعـتـقـد بـود كه اين گونه عقايد جاهلانه مردم ، عقيده نيست ، زنجيرهائى است كه عـادات سـخـيـف بـشـر بـه دست و پاى او بسته است . او نه تنها به اين نوع عقائد احترام نـگـذاشـت بلكه در اولين فرصتى كه به دست آورد بتها و معبودهاى دروغين مردم را در هم شـكـست و تبر را هم به گردن بت بزرگ انداخت و از اين راه اين فكر را در مردم القا كرد كـه بـه عـاجـز بـودن بـتـهـا پـى بـبـرند و به تعبير قرآن به خود باز گردند و خود انسانى و والاى خويش را بشناسند.
بـا مـعـيـارهـاى غـربـى كـار ابـراهـيـم خـليـل بـر ضـد اصول آزادى و دموكراسى است ، چرا؟ چون آنها مى گويند: بگذاريد هر كس هر كارى دلش مـى خـواهـد بـكـنـد، آزادى يـعـنـى همين . اما منطق انبياء غير از منطق انسان امروز غربى است . رسـول اكـرم صلى الله عليه و آله را در نظر بگيريد، آيا وقتى كه آن حضرت وارد مكه شـد، هـمـان كارى را كرد كه كوروش در بابل انجام داد؟ يعنى گفت : به من ارتباط ندارد، بـگـذار هـر كـه هـر كـار مـى خـواهـد بـكـنـد، ايـنـهـا خـودشـان بـه مـيـل خـودشـان ايـن راه را انـتـخـاب كـرده انـد پـس بـايـد آزاد بـاشـنـد، يـا آنـكـه نـظـيـر ((271)) كار ابراهيم عليه السلام را پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ، در فتح مكه انجام داد.
آن حـضـرت بـه بـهـانـه آزادى عـقـيـده ، بـتـها را باقى نگذاشت . به عكس ، ديد اين بتها عـامـل اسـارت فـكـرى مردمند و صدها سال است كه فكر اين مردم اسير اين بتهاى چوبى و فلزى و...ديد،
شده است ، اين بود كه به عنوان اولين اقدام بعد از فتح (مكه )، تمام آنها را در هم شكست و مردم را واقعا آزاد كرد.
از ديـدگـاه اسـلام ، ((272)) آزادى و دمـكـراسـى بـر اساس آن چيزى است كه تـكـامل انسانى انسان ايجاب مى كند، يعنى آزادى ، حق انسان بما هو انسان است ، حق ناشى از اسـتـعـدادهـا انـسـانـى انـسـان اسـت ، نـه حـق نـاشـى از ميل افراد و تمايلات آنها.
دمـكـراسـى در اسـلام يـعـنـى انـسـانـيـت رها شده ، حال آنكه اين واژه در قاموس ‍ غرب معناى حيوانيت رها شده را متضمن است .
اسلام و آزادى (273)
عمل صحيح ، عمل خاتم الانبياست . سالهاى متمادى با عقيده بت پرستى مبارزه كرد تا فكر مـردم را آزاد كند. اگر غرب جاهليت هزار سال ديگر هم مى ماند همان بت را پرستش مى كرد (هـمـان طـورى كه حتى در ملتهاى متمدن مثل ژاپن هنوز بت پرستى وجود دارد) و يك قدم به سـوى تـرقـى و تـكـامل بر نمى داشت . اما پيغمبر آمد اين زنجير اعتقادى را از دست و پاى آنـهـا بـاز كـرد و فـكـرشـان را آزاد نـمـود. ((و يـضـع عـنـهـم اصـرهـم و الاغـلال التـى كـانت عليهم )) . ((274)) قرآن ، اسم آن چيزى را كه اروپايى مى گويد: بشر را بايد در آن آزاد گذاشت ، زنجير مى گذارد. مى گويد: شكر ايـن را بـكـنـيد كه خدا به وسيله اين پيغمبر اين بارهاى گران يعنى خرافه ها را از دوش شـمـا بـرداشـت . ايـن زنـجـيـرهـايـى را كـه خودتان به دست پاى خودتان بسته بوديد، برداشت .
حـتـى ((275)) در زمـان خـلفـا (مـن كار ندارم كه كارشان فى حدذاته صحيح بـوده يـا صـحـيـح نـبـوده اسـت ) مـسلمين كه هجوم بردند، نرفتند به مردم بگويند: بايد مـسـلمـان بـشـويـد. حكومتهاى جبارى دست و پاى مردم را به زنجير بسته بودند، مسلمين با حـكـومـتها جنگيدند ملتها را آزاد كردند. اين دو را با همديگر اشتباه مى كنند. مسلمين اگر با ايران يا روم جنگيدند، با دولتهاى جبار مى جنگيدند كه ملتهايى را آزاد كردند و به همين دليـل مـلتـهـا بـا شوق و شعف مسلمين را پذيرفتند. چرا تاريخ مى گويد: وقتى كه سپاه مـسلمين وارد مى شد مردم با دسته هاى گل به استقبالشان مى رفتند؟ چون آنها را فرشته نجات مى دانستند. اينها را برخى با يكديگر اشتباه مى كنند كه ((عجب ! مسلمين به ايران حمله كردند. لابد وقتى به ايران حمله كردند به سراغ مردم رفتند و به آنها گفتند: حتما بـايـد اسـلام اخـتـيـار بـكنيد)). آنها به مردم كار نداشتند، با دولتهاى جبار كار داشتند. دولتـها را خرد كردند، بعد مردمى را كه همين قدر شائبه توحيد در آنها بود در ايمانشان آزاد گـذاشـتـنـد كـه اگـر مـسلمان بشويد عينا مثل ما هستيد و اگر مسلمان نشويد در شرايط ديگرى با شما قرارداد مى بنديم كه آن شرايط را شرايط ذمه مى گويند و شرايط ذمه مسلمين فوق العاده سهل و آسان و ساده بوده است .
در جـنـگ بـدر((276)) اسـرار را آورده بـودنـد. طـبـق معمول اسير را براى اين كه فرار نكند مى بندند. آوردند پيش پيغمبر، پيغمبر يك نگاهى بـه ايـنها كرد و بى اختيار تبسم نمود. آنها گفتند: ما از تو خيلى دور مى دانستيم كه به حـال مـا شـمـاتـت بكنى . فرمود: شماتت نيست ، من بينم شما را به زور اين زنجيرها بايد به سوى بهشت ببرم ، به زور من بايد اين عقائد را از شما بگيرم .
بـنـابراين بسيار تفاوت است ميان آزادى تفكر و آزادى عقيده . اگر اعتقادى بر مبناى تفكر بـاشد، عقيده اى داشته باشيم كه ريشه آن تفكر است ، اسلام چنين عقيده اى را مى پذيرد، غير از اين عقيده را، اساسا قبول ندارند. آزادى اين عقيده آزادى فكر است . اما عقائيد كه بر مـبـنـاهـاى وراثـتـى و تـقـليـدى و از روى جـهـالت به خاطر فكر نكردن و تسليم شدن در مـقـابل عوارض ضد فكر در انسان پيدا شده است ، اينها را هرگز به نام آزادى عقيده نمى پذيرد.
ى . مبارزه باتعصبات نژادى و قومى (277)
به اعتراف همه مورخين ، حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله در مواقع زياد اين جمله را تذكر مى داد:
ايـنـهـا النـاس كـلكـم لادم و ادم مـن تـراب . لا فضل لعربى على عجمى الا بالتقوى .(278)
يـعـنـى هـمـه شما فرزندان آدم هستيد و آدم از خاك آفريده شده است ، عرب نمى تواند بر غير عرب دعوى برترى كند مگر به پرهيزكارى .
پـيـغـمـبـر اكـرم صـلى الله عـليـه و آله در روايـتـى افتخار به اقوام گذشته را يك چيز گـنـدنـاك مـى خـوانـد و مـردمـى را كـه بـديـن گـونـه از كـارهـاى خـود را مـشـغـول مـى كـنـنـد بـه ((جـعـل )) (سـوسـك ) تـشـبـيـه مـى كـنـد. اصل روايت چنين است :
ليـدعن رجال فخرهم باءقوام ، انما هم فحم من فحم جهنم او ليكونن اهون على الله من الجعلان التى تدفع بانفها النتن . (279)
يعنى آنان كه به قوميت خود تفاخر مى كنند، اين كار را رها كنند و بدانند كه آن مايه هاى افـتـخار، جز زغال جهنم نيستند و اگر آنان دست از اين كار نكشند، نزد خدا از جعلهايى كه كثافت را با بينى خود حمل مى كنند پست تر خواهند بود.
پـيـغـمـبـر اكـرم صـلى الله عـليـه و آله سـلمـان ايـرانـى و بـلال حـبـشـى را هـمـان گـونـه بـا آغـوش بـاز مـى پـذيـرفـت كـه فـى المثل ابوذر غفارى و مقداد بن اسود كندى و عمار ياسر را، و چون سلمان فارسى توانسته بـود گـوى سـبـقـت را از ديـگـران بـر بـايـد بـه شـرف ((سـلمـان مـنـا اهل البيت )) (280) نائل شد.
رسـول اكـرم صلى الله عليه و آله همواره مراقبت مى كرد كه در ميان مسلمين پاى تعصباب قـومـى ـ كـه خواه ناخواه عكس العمل هايى در ديگران ايجاد مى كرد ـ به ميان نيايد. در جنگ احـد يـك جـوانى ايرانى در ميان مسلمين بود. اين جوان مسلمان ايرانى پس از آنكه ضربتى بـه يـكـى از افـراد دشـمـن وارد آورد، از روى غـرور گـفـت : ((خـذهـا و انـا الغـلام الفـارسـى )) يـعـنـى ايـن ضـربـت را از مـن تـحـويـل بـگير كه منم يك جوان ايرانى . پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله احساس كرد كـه هـم اكـنون اين سخن تعصبات ديگران را بر خواهد انگيخت ؛ فورا به آن جوان فرمود: كه چرا نگفتى منم يك جوان انصارى ؛(281) يعنى چرا به چيزى كه به آيين و مسلكت مربوط است افتخار نكردى و پاى تفاخر قومى و نژادى را به ميان كشيدى ؟
در جاى ديگر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:
الان ان العـربـيـة ليـست باب والد و لكنها لسان ناطق فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه .(282)
يعنى عربيت پدر كسى به شمار نمى رود و فقط به زبان گويايى است . آن كه عملش نتواند او را به جايى برساند، حسب و نسبش هم او را به جايى نخواهد رساند.
در روضه كافى مى نويسد: روزى سلمان فارسى در مسجد پيغمبر نشسته بود. عده اى از اكـابـر اصـحـاب نـيـز حـاضـر بـودنـد. سخن از اصل و نسب به ميان آمد. هر كسى درباره اصل و نسب خود چيزى مى گفت و آن را بالا مى برد. نوبت به سلمان رسيد. به او گفتند: تـو از اصل و نسب خودت بگو. اين مرد فرزانه تعليم يافته و تربيت شده اسلامى به جـاى ايـن كـه از اصـل و نـسـب و افـتـخـارات نژادى سخن به ميان آورد، گفت : ((انا سلمان بن عبدالله )) من نامم سلمان است و فرزند يكى از بندگان خدا هستم ، ع ع ع ((كـنـت ضـالا فـهـدانى الله عز و جل بمحد)) گمراه بودم و خداوند به وسيله مـحـمد مرا راهنمايى كرد، و كنت عائلا فاغنانى الله بمحمد)) فقير بودم و خـداونـد به وسيله محمد مرا بى نياز كرد، ((و كنت مملوكا فاعتقنى الله بمحمد))ع بـرده بـودم و خـداونـد بـه وسـيـله مـحـمـد مـرا آزاد كـرد. ايـن اسـت اصل و نسب و حسب من .
در ايـن بـيـن ، رسـول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد و سلمان گزارش ‍ جريان را به عـرض آن حضرت رساند. رسول اكرم صلى الله عليه و آله رو كرد به آن جماعت كه همه از قـريـش بـودنـد و فـرمـود: ((يـا مـعـشـر قـريـش ان حـسـب الرجل دينه ، و مروثته خلقه ، و اصله عقله )) (283) يعنى اى گروه قريش ، خون يعنى چه ؟ نژادى يعنى چه ؟ نسب افتخار آميز هر كس دين اوست ، مردانگى هر كـس عـبـارت اسـت از خـلق و خـوى و شـخـصـيـت و كـاراكـتـر او، اصـل و ريـشـه هـر كـس عـبـارت اسـت از عـقـل و فـهـم و ادراك او. چـه ريـشـه و اصـل نـژادى ، بالاتر از عقل ؟! يعنى به جاى افتخار به استخوانهاى پوسيده گنديده ، بـه ديـن و اخـلاق و عـقـل و فهم و ادراك خود افتخار كنيد. راستى ، بينديشيد ببينيد سخنى عالى تر و منطقى تر از اين مى توان ادا كرد؟!
تـاءكـيدات رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره بى اساس بودن تعصبات قومى و نـژادى اثـر عـمـيـقـى در قـلوب مـسـلمـانـان بـالاءخص مسلمانان غير عرب گذاشت . به همين دليـل ، هميشه مسلمانان (اعم از عرب و غير عرب ) اسلام را از خود مى دانستند نه بيگانه و اجـنبى ، و به همين جهت مظالم و تعصبات نژادى و تبعيضات خلفاى اموى نتوانست مسلمانان غـيـر عـرب را به اسلام بدبين كند؛ همه مى دانستند حساب اسلام از كارهاى خلفا جداست و اعـتـراض آنـهـا بـر دسـتـگـاه خلافت هميشه بر اين اساس بود كه چرا به قوانين اسلامى عمل نمى شود.
ســـيـــره پـــيـــامـــبـــر اكـرم (ص ): 16. دفـاع از اصـول اسـاسـى (284)
عـده اى قـبـيـله ثـــقـــيـــف آمـــدنـد خـدمـت رسـول اكرم : يا رسول الله ما مى خواهيم مسلمان بشويم ولى سه تاشرط داريم ، اين شرطها را بپذير.
يـكـى ايـن كـه اجـازه بـده يـك سـال ديـگـر مـا ايـن بـتـهـا را پـرسـتـش بـكـنـيـم . (مـثـل آنـهـايـى كـه مـى گـويـنـد: بـگـذار مـا يـك شـكـم سـيـرى بـخـوريـم ) بـگـذار يـك سال ديگر ما خوب اينها را پرستش بكنيم كه ديگر شكمى از عزا در آورده باشيم .
دوم ايـن كـه ايـن نـمـاز، خيلى بر ما سخت و ناگوار است . (عرب آن تكبرش ‍ اجازه نمى داد ركوع و سجود كند، چون تمام نماز، خضوع و خشوع است و از اين جهت بر طبيعت اينها گران بود.)
سوم اين كه بت بزرگمان را به نگو به دست خودتان بشكنيد. فرمود:
از اين سه پيشنهادى كه مى كنيد پيشنهاد آخرتان كه فلان بت را به دست خودتان نشكنيد مـانـعـى نـدارد، مـن يـك نـفـر ديـگـر را مـى فـرسـتـم . امـا آنـهـاى ديـگـر، محال است چنين چيزى .
يـعـنـى پـيـغـمـبـر هـرگـز چـنـيـن فـكـر نـكـرد كـه يـك قـبـيـله آمـده مـسـلمـان بـشـود، او كـه چـهـل سـال بـت را پـرسـتـيـده ، بـگـذار يـك سـال ديـگـر هـم پـرسـتـش بـكـنـد، بعد از يك سـال بـيـايد مسلمان بشود. زيرا اين يعنى صحه گذاشتن روى بت پرستى . نه فقط يك سـال بـلكـه اگـر مـى گـفتند: يا رسول الله ما با تو قرار داد مى بنديم كه يك شبانه روز بـت بـپـرسـتـيـم و بـعـد از آن مـسـلمـان بشويم ـ كه اين يك شبانه روز را پيغمبر طبق قـرارداد پـذيـرفـتـه بـاشـد ـ مـحـال بـود بـپـذيـرد. اگـر مـى گـفـتـنـد: يـا رسـول الله اجـازه بـده كـه مـا يـك شـبـانـه روز نماز نخوانيم بعد مسلمان بشويم و نماز بـخـوانـيـم ـ كـه آن يـك شـبـانـه روز نماز نخواندن طبق قرار داد و امضاى پيغمبر باشد ـ محال بود پيغمبر اجازه بدهد.
فصل سوم ، گفتار سوم : عوامل موفقيت و گسترش اسلام
مقدمه
خلق و خوى پيامبر صلى الله عليه و آله
شيفتگى و دلدادگى اصحاب
قرآن
نرمى در عين صلابت
تربيت هسته اصلى اسلام
دعوت و تبليغ اسلام
پرهيز از خشونت در دعوت
مال خديجه و شمشير على عليه السلام
اخبار كتب پيشين آسمانى
داعيه جهانى اسلام
چكيده مطالب
مقدمه (285)
مـسـئله گـسـتـرش سـريـع اسـلام يـكـى از مـسـائل مـهـم تـاريـخـى جـهـان اسـت كـه درباره عـلل آن بحث و گفتگو مى شود... اسلام از آن جهت كه از سرزمين خودش خارج شد و افقهاى ديگرى را گشود مانند مسيحيت است .
اسلام در جزيرة العرب ظهور كرد و امروز ما مى بينيم كه در آسيا، آفريقا، اروپا، آمريكا و در مـيان نژادهاى مختلف دنيا پيروانى دارد و حتى عدد مسلمين گو اين كه مسيحى ها كوشش مى كنند كمتر از آنچه كه هست نشان بدهند و اغلب كتابهاى ما، آمارشان را از فرنگى ها مى گـرفـتـنـد، ولى طـبـق تـحـقـيـقـى كـه در ايـن زمـيـنـه بـه عـمل آمده ، شايد از عدد مسيحيان بيشتر باشد و كمتر نباشد. ولى در اسلام يك خصوصيتى هـسـت از نـظـر گـسترش كه در مسيحيت نيست و آن مساءله سرعت گسترش اسلام است . مسيحيت خـيـلى كـنـد پـيـشـروى كرده است ولى اسلام فوق العاده سريع پيشروى كرده است چه در سـرزمـيـن عـربـسـتـان و چه در خارج عربستان ، چه در آسيا، چه در آفريقا و چه در جاهاى ديگر.
ايـن مـسـاءله مطرح است كه چرا اسلام اسلام اين اندازه سريع پيشروى كرد؟ حتى لامـارتـيـن شــاعـر مـعـروف فـرانـسوى مى گويد: اگر سه چيز را در نظر بـگـيـريـم احـدى بـه پـايـهپـيـغـمـبـر اسـلام نـمـى رسـد. يـكـى فـقـدان وسائل مادى : مردى ظهور مى كند و دعوتى مى كند درحـالى كـه هيچ نيرو و قـدرتـى نـدارد و حـتـى نـزديـكـتـريـن افـرادش و خـانـدان خـودش بـا او بهدشـمـنـى بر مى خيزند، تك ظهور مى كند، هيچ همكار و همدستى ندارد، از خودش شروع مىشـود، همسرش به او ايمان مى آورد، طفلى كه در خانه هست و پـسـر عـمـوى اوسـت - عـلى عـليـهالسـلام ـ ايمان مى آورد، تدريجا افراد ديـگـر ايـمـان مـى آورنـد آن هـم در چه سختى ها و مشقتهـا! و ديـگـر، سـرعـت پـيـشـرفت يا عامل زمان و سوم بزرگى هدف . اگر اهميت هدف را بافـقـدان وســـائل و بـــا سـرعـتـى كـه بـا ايـن فـقـدانوسـائل بـه آن هـدف رسـيـده اســـت در نـــظـر بـگـيريم ، پيغمبر اسلام ـ به گفته لامارتين ودرسـت مـى گـويـد ـ در دنـيـا شـبـيـه و نـظـيـر نـدارد. مسيحيت اگر در دنيا نفوذ و پيشرفتى پـيـداكـــرد، بـــعـــد از چــنـد صـد سـال كه از رفع مسيح گذشته بود تا اندازه اى در جهان جايىبراى خود پيدا كرد.
خلق و خوى پيامبر صلى الله عليه و آله
راجـع بـه علل پيشرفت سريع اسلام ، ما به تناسب بحث خودمان كه بحث در سيره نبوى اسـت سـخن مى گوييم . قرآن اين مطلب را توضيح داده است و تاريخ هم همين مطلب را به وضـوح تـاءيـيد مى كند كه يكى از آن علل و عوامل ((سيره نبوى )) و روش پيغمبر اكرم يـعـنـى ... خـلق و خـوى رسـول اكـرم ، سـيـره رسـول اكـرم ، طـرز رفـتـار رسول اكرم ، نوع رهبرى و مديريت رسول اكرم ... است و حتى بعد از وفات پيغمبر اكرم هـم ، تـاريـخ زنـدگـى پـيـغـمـبـر اكـرم يـعـنـى سـيـره او كـه بـعـد در تـاريـخ نـقـل شده است ـ خود اين سيره تاريخى ـ عامل بزرگى بوده است براى پيشرفت اسلام ... (خـداونـد در سـوره آل عمران ، آيه 159) يم فرمايد: ((فبما رحمة من الله لنت لهم .))
خـدا بـه پـيـغـمـبـرش خـطاب مى كند: اى پيامبر گرامى ! به موجب رحمت الهى به تو، در پرتو لطف خدا، تو نسبت به مسلمين اخلاق لين و نرم و بسيار ملايمى دارى ، نرمش دارى ، مـلايـم هـسـتـى ، روحـيـه تـو روحـيـه اى اسـت كـه بـا مـسـلمـيـن هـمـيـشـه در حـال مـلايـمـت و حـلم و بـردبـارى و حـسـن و خـلق و حـسـن رفـتـار و تحمل و عفو و امثال اينها هستى .
و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك .
اگر اين خلق و خوى تو نبود، اگر به جاى اين اخلاق نرم و ملايم ، اخلاق خشن و درشتى داشتى مسلمانان از دور تو پراكنده مى شدند.
يعنى اين اخلاق تو خود يك عاملى است براى جذب مسلمين . اين خودش نشان مى دهد كه رهبر، مـديـر و آنكه مردم را به اسلام دعوت مى كند و مى خواند يكى از شرائطش اين است كه در اخلاق شخصى و فردى نرم و ملايم باشد.
خلق و خويش ((286)) مانند سخنش و مانند دينش جامع و همه جانبه بود. تاريخ ، هـرگـز شـخـصـيـتـى مـانـنـد او را يـاد نـدارد كـه در هـمـه ابـعـاد انـسـانـى در حـد كـمـال و تـمـام بـوده بـاشـد. او بـه راسـتـى انـسـان كامل بود.

next page

fehrest page

back page